رمان عاشق شدیم به قلم زهره بیگی
عاشق شدیم روایت دختر شیطونیه که دل به دوست برادر فوق غیرتیش داده…
خودتون بخونید دلداگیها و بیقراریهای پرینازِ قصهام رو در کنار شیطنتهای خاصِ خودش ، حرص خوردنهای برادرش و احساس ناب و نادرِ کیارش پسر قصه…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵۳ دقیقه
_برگردويلا.نميدونم هرکار دوست داري انجام بده خلاف جهت نگاه شهريار راه افتادم اونم بعدچنددقه که بانگاهش بدرقم کردبه ويلابرگشت.طاهره وشکورهم برگشتن.نيم ساعت بعدسپيده به سمتم اومد:خسته شدم سحرهواهم تاريک شده بيابرگرديم
_شمابريد منم ميام
_زودبياپس خوشگلم
لبخندي بهش زدم ميدونستم خيلي دوسم داره.اون خيلي مهربون بودشايداگه ازدلم خبرداشت زن مرتضي نميشد.اهي کشيدم باز به قدم زدن لب دريامشغول شدم لحظه اي هم به شهريارفکرنکردم.زيادحرفاشوجدي نگرفتم.ميدونستم خواهش قلبش به زبونش اومده اماجواب من منفي بود.ازاون همه فکراي بي سروته خسته شدم وبه سمت ويلاراه افتادم.ازخيابون که ردميشدم متوجه ماشيني شدم که باسرعت به سمتم مي اومد.پاهام به زمين قفل شده بودکه دستي قوي بازوم روگرفتو منو به سمت خودش کشوند.اشک که تواين چندماه مهمون هميشگي چشمام شده بود جاري شد.اروم از اغوش مرتضي که عطرش اشناترين بوهابرام بودبيرون اومدم.
_حواست کجاست سحر داشتي خودتوبه کشتن ميدادي
ازاينکه بعداز ماه ها اينقدر بهش نزديک بودم امابايد کناره ميگرفتم به هق هق افتادم وگفتم:به جهنم ميذاشتي ميمردم
_توچت شده سحر؟!
دستم رواز دستش بيرون کشيدم وگفتم:به توربطي نداره.واسه چي راه افتادي دنبالم؟مگه خسته نبودي؟
بابهت نگاهم ميکرد که دوان دوان به سمت ويلارفتم.تااون روز هرگزباکسي اينجوري حرف نزده بودم.به جاي تشکرم بود.دقودليموسرش خالي کردم.مرتضي مستحق اين برخورد نبود اون براي من هميشه پراز محبت بود...اون شب بعدازشام متوجه شدم که شهرياربازنعمو صحبت ميکنه وزن عموبالبخند به من چشم دوخته.توجهي نکردم ولي انگارخبرايي بود که عموبحث خواستگاري رو راه انداخت ومن سردرگم اين اشتياق عجولانه از طرف شهرياربلندشدم واز ويلاخارج شدموبه انتهاي حياط ويلا ودردورترين نقطه به ساختمون ويلاپشت درخت بزرگي نشستم ودرمانده اشکام جاري شدن اه که هيچ کس از دلم خبرنداشت.چرانميشدفراموشش کنم.چرانميذاشتن به حال خودم باشم...سرم روروي زانوهام گذاشته بودم وگريه ميکردم که صداش توگوشم پيچيد:اين شعله هاي خشم که در ديدگان توست،پاداش رنج هاي دل بينواي ماست؟
ان بوسه هاي مهرنخستين که هرزمان،مي ريخت ازنگاه تو برجان من کجاست؟
سرم روبلندکردم.پس ميدونست که دوسش داشتم وحالاچرااينقدرپريشونم.پوزخندي زدم وگفتم:ت بدم؟؟؟
_هرچي دوست داري بده
_واو بدم؟
غمگين گفت:بده
_ويرانه ايست سخت غم انگيزوهولناک،اين وادي خراب که دل نام اوکند،جزگورخاطرات زمان گذشته نيست،هرچنددرخرابه ي دل جست جوکند
عميق نگاهم کردوروي زمين نشست وگفت:ر ميدم
رفتم که ان دوچشم زيبارا،ازصفحه خيال فروشويم،رفتم صفاي مهرو محبت را،درديده ودل دگري جويم،درداکه هرنفس که براوردم،ديدم حديث عشق تو مي گويم.
_ميم بدم؟
_هرچي دوست داري بده.فعلا که شده دلنامه نه مشاعره
_مرتضي؟
_جانم
دلم لرزيدامانبايدمي لرزيد:بابت امشب معذرت ميخوام
_بابت بي اعتنايي هاي اين چند وقتت چي؟؟
_مجبوربودم
_ميدونم منم مجبورشدم
باتعجب نگاش کردم که گفت:دلم برامشاعره باهات تنگ شده بوداونم از نوع فريدونيش
_واسه چي اومدي اينجا؟
_داوطلب شدم بيام ببينم نظرت راجع به شهريارچيه؟
_نظري راجع بهش ندارم
_نميشه.ادم يا کسي رودوست داره يانداره
_توچي؟نظرت راجع به سپيده چيه؟
_حکايت احساس من به سپيده فرق ميکنه
_حکايت احساس منم به شهريار فرق ميکنه
_ازکنايه هات سردرنميارم نامهربون شدي
_نامهربونم کردن
_کيا؟
_همونايي که توقلبم خونه داشتن.اونايي که رفتن تاچشام روازصفحه خيالشون بشورن
_سحر؟!!
متاسفم نظري راجع به شهريار ندارم
_سحر من مجبورشدم...که...مامان چند ماه رومخم بودکه سپيده چنانه وچنانه.زيربارنميرفتم.به گريه افتادوباترفندهاي مادرانش اوکي رو ازم گرفت.صددرصدمطمىن بودم که جواب سپيده منفيه.اون هيچ وقت بهم توجهي نداشت برعکس تو...به مامان گفتم جواب منفي روکه از سپيده شنيدبايد دست ازسرم برداره تاوقتي که خودم بهش بگم کيو ميخوام...سحرمن دوست داشتم ميدونستم که توهم دوسم داري،عشقي دوطرفه که قاعدتأ بي دردسربايدبه هم ميرسيديم امادست قدرتمندتقدير روفراموش کرده بودم...وقتي سپيده جواب مثبت دادديگه نتونستم پاپس بکشم.نميشد کل فاميل به هم ميريخت.خيلي تلاش کردم فراموشت کنم.خواستم مراسم عروسي روزودتر راه بندازم.فکرميکردم شايدحضور سپيده کنارم بتونه ياد توروازذهن وروحم بشوره
بياختيار گفتم:شست؟
_از ذهنم تاحدودي ولي از قلبم...ديگه شباتنهانيستم که بخوام به تو فکرکنم.بودن سپيده منع از گناهم ميکنه.شهريار همراه خوبه که بتوني فراموشم کني.من به سپيده تعهداتي دارم که نميشه جلواشکاتو بگيرم.خوب فکرکن...
رفت ومنوتوبهت تنهاگذاشت.چرا اينطورشد؟؟؟واي خدا!!!مرتضي دوسم داشته.کاش به زيبايي سپيده بودم تاخاله من روبراي مرتضي خواستگاري مي کرد،براي اومين بار به چهره سپيده حسوديم شد.ولي حق بامرتضي بوداون شوهرخواهرم بود بايد از اين خواب بيدارمي شدم. به سمت ساختمون ويلاراه افتادم وتصميم خودم رودرعرض کمترازيک دقيقه گرفتم بايد مرتضي رواز ذهنم پاک ميکردم.واردسالن که شدم همه نگاه هابه سمت من چرخيد.امانگاه من بي اراده روي مرتضي قفل شد.نگاه پريشونش روازمن گرفت ودست سپيده روتودستش گرفت.هه ميخواست بهم بفهمونه که به کس ديگه اي تعلق داره.نگاهم به بابا افتاد.درپس نگرانيش برق خاصي ازرضايت داشت.شهريارنگران وبيتاب بود.زنعموبالبخندپررنگي نگاهم مي کرد.روبه باباگفت:سهراب خان اگه اجازه بديدشهرياروسحرجان يه چند کلمه اي باهم صحبت کنند.درسته که باهم بزرگ شدن ولي حالاقضيه فرق ميکنه،رنگ نگاه ها،رنگ صحبت ها،يه جهت ديگه به خودش گرفته. ..واي چه مراسم مزخرفي بود،اون لحظه دلم ميخواست بميرم ويا از اون کابوس بدبيداربشم.شايدم دلم ميخواست به حال خودم بزارنم تنهايي روبه شهريارترجيح ميدادم.همراه شهرياربازبه اجبار از ويلاخارج شدم.بي هدف به سمت بيرون کشيده شدم.بدون اينکه روسري يا لباس مناسبي به تن داشته باشم.اصلاحواسم نبود.شهريارهم بي حرف دنبالم مي اومد.ده دقه اي گذشت ک صدام زد:سحر؟
نگاهش کردم که حرفش روبزنه.
_چراگريه کردي؟
دوباره بي حرف راه افتادم.روي همون تخته سنگ نشستم.فکرحرفاي مرتضي نميذاشت روي شهريار کليک کنم.
_سحربه من اعتمادکن.علاقه من به تو ضامن خوشبختيمون ميشه.
خسته از هرفکري گفتم:باشه بهت اعتماد ميکنم.
لبخندرضايت روي لباش نقش بست.بادست موهامو پشت گوشم جادادوتوصورتم خيره شد.واي خداکمکم کن که نگاه هاي داغش روطاقت بيارم ودلم اشوب نشه.وقتي دستم روتودستش گرفت وبوسيدباترس ازجاپريدم.شايد اين راه فراموشي نبود.من به هيچ وجه امادگي برخوردهاي جسمي رو نداشتم
_چي شد؟؟
_ميشه تنهام بذاري ميخوام فکرکنم.
_توکه گفتي بهم اعتماد داري؟
_تافردابزارفکرکنم
_باشه.ولي يادت باشه اگه جواب...جواب ردبهم بدي،سندمرگم رو امضاکردي.منوباورکن سحربه خداي بالاسرت خيلي دوست دارم
سرم رو انداختم پايين:الانم نميذارم اينجاتنهابموني
اشاره اي به موها ولباسم کردوگفت:بريم.
نفس عميقي کشيدم.حق بااون بود چقد سربه هواشده بودم.کنارش توسکوت به ويلابرگشتم.سپيده ذوق زده به سمتم اومدوکنارگوشم گفت:خوشگل خانوم جوابت چيه؟
_ميخوام فکرکنم
شروق
۱۹ ساله 00عالی بود😍
۱ ماه پیشفندق
00اسم این رمان ،من نفسم هست..قشنگ بود
۳ ماه پیشدریا
00فعلا تا اینحا خوب بود
۳ ماه پیشفندق
10این رمان اصلا عاشق شدیم نبود...تو رمان عاشق شدیم اسم داداش دختره امیر علیه و عشق دختره کیارشه..موضوع داستان چیز دیگست اصلا...ولی این رمان موضوعش فرق داره و اینکه نفس داداش ندارد اینجا
۳ ماه پیشماهرخ
10عالی بود قلم زیبایی داشت دوس دارم برای بار دومم بخاطر شخصیت بنیانین بخونمش
۳ ماه پیشی
00عالییی
۴ ماه پیشfatiii
20عالی بود رمانش خیلی از داستان نفسرو بنیامین خوشم اومد کاش همه مثل بنیامین خوش بین باشن.&..;&..;&..;&..;
۵ ماه پیشایان
۱۶ ساله 00به عنوان اولین رمانش عالی بود احساساتش به اندازه بود و حس پشیمونی رو قشنگ مطرح کرد
۵ ماه پیشسهیلا
00رمان قشنگی بود
۷ ماه پیشسحر
۶۰ ساله 10چهل سال با آدمی مثل سامان زندگی کردم بین خودم و بچه هام اونها را انتخاب کردم بهتره بدونید این بدبینی در حد بیماری ارثیه این آدما حتی نسل خوبیم به جا نمی ذارن من به اندازه نفس خوش شانس نبودم
۱۲ ماه پیش...تحلیل گر
10لطفا رمان عاشق شدیم اصل رو بذارید این اصلا عاشق شدیم نبود ک
۱ سال پیشواقعا این رمان اصل ن
05به شدت بد بدرد نمیخوره
۱۲ ماه پیشفاطمه
۱۹ ساله 04افتضاح به معنای واقعی اصلا چه رمان مزخرفی بود حیف وقام خیلی خنک و اصلا احساسی نبود و دختر اه ام ک مادرشه و تعریف میکنه خیلی مثبت بود نویسنده یکم از قوه تخیلت و فکرت استفاده میکردی بد نبود شاید خیلی
۱ سال پیشraziyeh
۱۶ ساله 40خیلی قشنگ بوداولش عاشقونه وسطش غمگین بود خیلی خوب بود احساساتی شده بودم حتی موقع خوندن گریه میکردم نمیدونم چراامااخرش هم جالب بودولی اگه عروسی بنیامین و نفس میشدوبچه دارشدنشون بهترمیشدخیلی خوشم اومد👌
۱ سال پیشلاات
10خیلی خوب بود ممنونم از نویسنده فقط سامان که بهش ...نزده بود که ازش بچه دار شه به هر حال اگه ازش بچه نداشت بهتر بود ولی من دوست داشتم
۱ سال پیش
ش واقفی
۵۶ ساله 00خیلی جالب بود آدم خود رو جای شخصیت ها میزاره حس خوبی به میده نویسنده محترم خدا قدت منتظر آثار بی نظرتون هستم