رمان عشق پنهان در نفرت
- به قلم Mahdiyeh_H
- ⏱️۱۵ ساعت و ۱۸ دقیقه
- 87.9K 👁
- 412 ❤️
- 373 💬
دختری به نام عسل که تو بچگیش دزدیده میشه و به یه خانواده ای که بچه دار نمیشن فروخته میشه دخترمون میخواست یه روان پزشک بشه ولی با یه سری اتفاقات تبدیل یه پلیس حرفه ای میشه. تو یکی از ماموریتاش پسره داستانمون رو میبینه ولی خیلی متفاوت تر از بقیه رمانا بعد از آشنایی هردوشون این دو به یه ماموریتی میرن که توی این ماموریت رازهایی آشکار میشه که به کل زندگی دختره رو از اون رو به اون رو میکنه و.........
اینگاری دلش به حالم سوخت .که از روم بلند شد و لباسشو تکوند.یعنی خوبه من افتادم زمین،لباس من خاکی شده این چرا لباسشو میتکونه؟؟
رها: عزیزم بیا بریم داخل یه شربت بهت بدم خستگیت در بره.
جــــــــــــــــان؟؟من شاخ ماخ درنیاوردم.؟؟این چرا یهویی زد کانال بعدی؟؟اوهو چه خانومانه، چه متشخص.
سرمو چرخوندم که......
اهـــــــان حالا بگو ...
خانوم پارسارو دیده،اینجوری شده.پارسا پسر عموی رها بود،یه پسر هم پیش پارسا وایساده بود ولی نشناختمش.
من: سلام آقا پارسا.
یه لبخندی زد و گفت:سلام عسل خانوم، حالتون خوبه؟؟
من: بعــله خیلی خوبم شما چی؟
یه لبخند زد به معنای اره منم خوبه.
زهـــرمــار خو درست جواب بده دیگه،زبون نداره انگار
یه لبخند مسخره زدمو و خواستم برم تو که صدای پسره رو شنیدم: چه خودشم میگیره.معلومه داره از فضولی میمیره تا بفهمه من کیم.
تند سرمو چرخوندم طرفش و یه ابرومو بردم بالا و با پوزخند رو لبم از پایین به بالا و از بالا ب پایین یه دور نگاش کردمو گفتم: همچین تحفه ای هم نیستی.که بخوام بدونم چه کسی میباشی آقای به ظاهر محترم.😏
با این حرفم رها قرمز شد.پارسا رنگش روبه سفیدی زد این پسره هم قهوه ای شد.
خخخ چه جمله باحالی گفتم.
بدون توجه به اونا رفتم داخل و درو بستم که صدای آخی اومد.هه بیچاره دماغش نفله شد.شکست فک کنم🤔
رها: بیشعـــــــــــور دماغم شکست.
من: خب یه ندایی میدادی دیگه.به من چه.حالا بیخی حال کردی چجوری حالشو گرفتم؟
من:ایول دمت گرم.
باهمدیگه خندیدیم.
من: اهالـــــــی خونه.کســی نیست؟ من اومدم هــــــا
سرمه جون از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:سلام چی شده صداتو انداختی بالا سرت؟
من: سلام بر ملکه ذهن و قلب آق امیر و خوشمل خانوم.احوالــات؟
یهو یه صدایی از پشت گفت:کم نمک بریز دختر،به خانوم خودمم کسی به جز خودم حق نداره بگه خوشمل خانوم.
وای گرخیدم.این امیر جون ماهم شیطونه ها به سنش نگا نکنین.
من: باچه.خب خوبی امیرجووون؟
امیرجون : ممنون دخترم .خب چه خبرا؟
من:خبر خاصی نیس.خب من برم استراحت کنم،دارم از خستگی میمیرم.
از پله ها رفتم بالاو چپیدم تو اتاق.
اتاق من یه اتاق تقریبا بزرگی بود که رنگش ترکیبی از سیاه،سفید،قرمز بود.
خب حوصله ندارم اتاقمو توصیف کنم بعدا میگم دیگه اصن به شما چه مگ فضولید؟
لباسامو دراوردم و یه تونیک که تاروی زانو بود پوشیدم به همراه شلوار راحتی.
پریدم رو تخت.و یه بالش زیر سرم گزاشتم یکی شو سمت چپم یکیشو سمت راستم یکیشم لای پاهام گزاشتم.
سیستم خوابیدن من اینجوریه.من ۵ ساعت رو روز میخوابم ۳ ساعت هم شب.
اقا من خودم میدونم عجوبم لازم به گفتن نبود.
این چیه؟اههههه....
به سرعت رو تخت نیم خیز شدم که دماغم خورد به سر یه نفر..واای مامان😭😭یه روز نزاشتن من کامل بخوابم😢
صدای خندیدن یه نفر اومد.چشامو وا کردم.دیدم این رها خره هس.با یه لبخند شیطانی رو تخت نشسته بود و تویه دستشم یه لیوان آب بود.پس این رو من آب میریخته؟به سمتش خیز برداشتم وقتی میخواست از روی تخت بپره پایین دستشو گرفتم و انداختمش رو تخت،یه دل سیر قلقکش دادم.اونقدر خندید کهنفس کم آورد و بریده بریده گفت:ع..عسل..غ.غلط کردم..گ..وه خوردم....شک.ر خوردم..ولم کن...خخخ.وااااای..هه.
تنبیهش بس بود دیگه.ولش کردم که با دو رفت سمت دشوری.خخخخخ
یه شال سفید رنگ رو سرم انداختم و از پله ها سرازیر شدم.که همه بلند شدن.
من: نه خواهش میکنم بفرمایید بنشینید.م..
یه نفر از پشتم سرفه کرد.وقتی برگشتم دیدم امیرجون بود که باخنده رفت نشست سره میز.
(تو چه خودتو بالا گرفتی هااا) چی میگیـ؟( نه فکر کردی به خاطر احترام تو بلند شدن؟؟ )
راس میگه اینا به خاطر امیر جون بلند شدن دیگه....منو باش .......(گفتم که خودتو بالا میگیری) من مهمون ناخوانده خواستم عایا؟؟ (تا تو سگ نشدی من رفتم)بری دیگه برنگردی ایشالا...
بعده اینکه غذامون رو کوفت کردیم.
من و رها رفتیم بالا تایه کم بگپیم.
نشستیم رو تخت که رها گفت: واای یادم رفت بهت بگم.میدونی امروز کیو دیدم؟؟حدس بزن.
من:واای رها حالو هوای حدس زدن رو ندارم بنال ببینم.
رها: ایـــش.امروز وقتی رفتم دانشگا باز این پسره جلومو گرفت.
اخمامو کشیدم تو هم :کدوم پســره؟
رها: همین بهزاد که تویه دانشگا باهم درس میخوندین.همون که عاشق پیشت بود. اومده بود و هی التماس میکرد بهت بگم باهاش حرف بزنی.بنده خدا گنا داره هااا خیلی خاطرتو میخواد.
من:غلط کرده .پسره الدنگگ من ازش خوشم نمیاد.از این به بعد هم اگه بیاد محل سگ بهش نمیدی گرفتی؟؟😡
خر فهم شد؟؟
رها: زهرمـــــار فهمیدم جناب سرگرد.
من : رها جان از این به بعد دقت کن تو جمع نباید بگی جناب سرگرد.فهمیدی؟
رها : پــــوف🙄🙄فهمیدم دیگه اههه.
یکم دیگه با رها گپ زدیم که اونم پاشد و رفت....
2روز بعد.......
...
0رمان جالبی بود اگه مثلا وجدانه نبود و متن اهنگ خیلی رومخ بودن رادوینم که فقط بلد بود پوزخند بزنه
۴ هفته پیشفرشته
0ایده خوبی داشته اما نگارش به شدت ابتدایی و سطح پایین بود. و اینکه صحبت وجدان،متن آهنگ، شیطنت ها و تعریف از عشقش حوصله سر بره. این دختر توی ماموریته اونوقت یا خوابه یا آهنگ گوش میده و گریه میکنه یا بیرون میره:/ رادوین هم که شور پوزخند و نگاه سرد رو در آورده... به نظرم به جاش یه رمان دیگه بخونید.
۳ ماه پیشسارا
0متاسفانه باید بگم حیف وقت که صرف خوندن این داستان بشه
۳ ماه پیشریا
1داستان خوب و قشنگ ود نمیدونم به خاطر سنمه یا کلیشه های زیاد نمیتونم پت به پای شخصیت پیش برم و گیج میشم
۴ ماه پیشنرگس
0رمان به شدت ابتدایی بود این چی بود اخه
۵ ماه پیشسمیه
0این رومان رو اعصاب بود که تا اخر نخوندمش .همش وجدان رو مخ بود یاهمش اهنگ .این چه رمانیه اخه.حوصله سر بره .حیف ادم وقت بزاره واس همچین رمانی
۵ ماه پیشBahar
0عالییییییییییییییییی بوددددد ولی خب چی میشه اینطور داستان هایی که به دلم میشینه رو مثلا 50 قسمت باشه؟ میدونم خودخواهی هست ولی چه کنم ممنون از نویسنده داستانت عالی بود اگر داستان دیگه ای هم نوشتن میشه اسمش بهم بگید؟ داستانت عالی بود مرسی واقعا از نویسنده 🤩 اینکه از شکلک هم استفاده می کرد عالی😁
۵ ماه پیشالهه
2به نظرمن که همه چیزش تکراری و بد بود.
۱۰ ماه پیشزحل
8رمان خوب بود ولی خیلی با وجدانش درگیر بود نویسنده که میخواد بنویسه لطفا به فکر خواننده باشه که وقتشو میذاره در کل بد نبود
۶ ماه پیشپرنیان
3رمان خیلی خوب و هیجانی بود
۶ ماه پیشBARAN
2رمان رو دور تند بود و از هر اتفاقی که رخ میداد دو خط مینوشت و بعد میرفت سراغ مبحث دیگه از این شاخه میپرید روی شاخه دیگه .انگار یه بچه ۱۲ ساله اینو نوشته .به شعور خواننده هم توهین میکنه با این ابتدایی نوشتن من که یه فصل بیشتر نتونستم بخونم .وقتی هیچ استعدادی ندارید چرا قلم میگیری تو دستت مسخره اس
۶ ماه پیشBARAN
3نمیدونم دوستان چجوری از این رمان تعریف کردن شاید رمان خون حرفه ای نیستن یا اولین بارشونه رمان میخونن.این رمان کاملا ابتدایی بود انگار برای بچه دوساله داری تعریف میکنی از همه چی سرسری می گذشت و کاملا مشخص بود نویسنده درکی از رمانی که نوشته نداره خواهشا قبل نوشتن یکم تحقیق کنین بعد بنویسین
۶ ماه پیشزهرا
3به نظرم خیلی خوب و هیجانی بود فقط حرف زدن وجدان اون وسط خیلی مزخرف بود اگر نبودش ن خیلی جذاب تر و قشنگ تر می شد
۷ ماه پیشسلطان
2عالی بود کیف کردم دم نویسنده گرم
۷ ماه پیشهستی
1واییی خیلی رمانش خوب بود عالیییی بود مرسی از نویسندش واقعا مخصوصا کارای عسل ک معرکه بود و شخصیته خیلی خوبی داشت عالی👍
۸ ماه پیش
مریم
0جالب نبود اصلا توضیح نمی داد فقط دنبال این بود سر سری موضوع رو رد کنه و یجاهایی یادش میرفت قبلا چی نوشته بوده مثلا اینکه داخل خونه ی دنیل خودش گفت که همه جا دوربین داره و راحت فالگوش وایمیساد؟ یا اینکه مگه تو م**ستی آدم چیزی یادش میمونه؟ چطور رادوین یادش بود همه چیو؟ ابتدایی بود پیشنهادش نمیکنم بهت