رمان نفرین بر عشق به قلم sheyda sunny
داستان در مورد دختری به نام شیدا هست که با خواهرش پیش عموشون که کره ای هست زندگی میکنن و شخصیت های پسر هم اکثرا کره ای هستن. شیدا بعد از آسیب هایی که به خودش و خانواده ش وارد میشه تصمیم میگیره که به کمک یک خون اشام از کسایی که بهش اسیب زدن انتقام بگیره و ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۵۰ دقیقه
تو چي ميفهمي؟چطور فهميدي که به من خيانت کردي؟اما جوابم باز هم سکوت بود.
دختر که گيج شده بود چيزي رو به چيني پرسيد و جون سو اون رو آروم کرد و سپس رو به من گفت:
چرا چيزي نميگي؟خوبي؟
خوبم؟خوبممممم؟چطور ميتوني همچين چيزي بگي؟ولي باز هم سکوت جوابم بود
جون سو:بيا بريم بيرون حرف بزنيم
صداي آهنگ همچنان تو گوشم بود.بالاخره صدام رو پيدا کردم:
ن...نه.ما جايي نميريم.
در همين زمان صداي ديگري رو شنيديم.
ـ عزيزم اينجايي؟کي اومدي؟
به سمت صدا برگشتم که از پشت سرم ميامد.در آن تاريکي سالن چيزي نديدم.سايه ي آن شخص جلو تر اومد.نمي دونستم اون طرف کيه که من رو عزيزم صدا ميکنه .سايه باز هم جلو تر اومد و دقيقا روبروي من ايستاد و در حالي که مستقيما به چشم هاي من نگاه ميکرد گفت:
خوشگلم چرا اينجا ايستادي؟دوستامون اون طرف سالن منتظرن
و من در نور کمي که از شعله ي شمع هاي روي ديوار ساطع ميشد دوباره اون ابرو هاي شيطاني رو تشخيص دادم!
فصل دوم
ـ خوشگلم چرا اينجا ايستادي؟دوستامون اون طرف سالن منتظرن.
خدايا اين يه خواب بود؟واقعا جون سو به من خيانت کرده بود؟چرا همه چيز قاطي شده بود؟اين ديگه از کجا پيداش شد؟مگه اين يه مهمونيه ويژه نيست؟تمام اين سوالات همه در يه لحظه از ذهنم عبور کرد.با روشن شدن چراغ ها مطمئن شدم که اين خواب نيست.مات و مبهوت جلوي جون سو و نامزدش و البته پسر ابرو شيطاني ايستاده بودم.جون سو هم مثل من تعجب کرده بود.تعجب من وقتي بيشتر شد که پسر دستش رو دور کمر من انداخت و خودش رو به من نزديک تر کرد.با حالت خاصي پرسيد:
اين ها دوستاتن؟پس چرا تا حالا من نديدمشون؟
من هاج و واج نگاهش ميکردم.نه.....خدايا اين ديگه خيلي بود.اين همه شوک رو با هم نمي تونستم تحمل کنم.پسر باز گفت:
نميخواي دوستات رو به من معرفي کني عزيزم؟
بعد از ديدن سکوت من ادامه داد:
اشکالي نداره بيا بريم.
بعد با فشاري به کمرم من رو با خودش به اون طرف سالن برد و جون سو که همچنان هاج و واج به ما نگاه ميکرد رو تنها گذاشت.يه کم که از جون سو دور شديم دستش رو از دور کمرم برداشت گفت:
حالت خوبه؟وقتي تو کتابخونه ديدمت با خودم فکر کردم که چه دختر جسوري هست ولي الان با ديدن سکوتت نظرم عوض شد.
من باز هم چيزي نگفتم
اون کمي صداش رو بالاتر برد و با عصبانيت گفت:
يعني اينقدر بدختي که بعد از ديدن خيانت دوست پسرت هم ساکت موندي؟بيچاره اون بهت خيانت کرده اونوقت تو الان هم چيزي نميگي؟هميشه اينقدر ضعيف بودي؟هميشه به بقيه اجازه ميدي که بهت خيانت کنن؟تعجبي نداره که دوست پسرت ولت کرده.
ديگه صبرم تموم شد.تحمل اون همه توهين رو نداشتم.
ـ نظرت رو واسه خودت نگه دار.برام مهم نيست که تو در مورد من چي فکر ميکني.حد خودت رو بدون.
نميدونم توهين هاي اون باعث شد که من دوباره خودم رو پيدا کنم يا چيز ديگه اي بود.ولي احتمالا اون اين قدرت رو به من داده بود.ولي هر چي که بود باعث شد تا من دوباره متوجه موقعيت خودم بشم.
پسر:آهان اين شد.دوباره شدي همون دختر جسوري که امروز توي کتابخونه ديدم.ولي اين عصبانيت رو بايد سر اون خالي ميکردي.
به حرفاش اهميتي ندادم که دوباره پرسيد:
ميخواي بريم يرقصيم؟من رقص تانگو رو خيلي دوست دارم.
نگاه چپي بهش کردم و اون خنديد.با چشمام دنبال هنگ جو ميگشتم که پرسيد:
دنبال کسي ميگردي؟هرکي هست بهش زنگ بزن و بگو که رفتي.
بعد دست مرا گرفت و دنبال خودش به طرف در کشيد.جلوي در برگشتم که آخرين نگاهم رو به داخل سالن براي پيدا کردن هنگ جو بندازم که چشمام به هنگ کي افتاد که به من نگاه ميکرد.توي چشماش يه چيز عجيبي بود.يه چيزي مثل غم و اندوه....همراه با نگراني.يه چيزي توي چشماش بهم ميگفت که نه......اينکار رو نکن.چشماش من رو جادو کرده بود.اون چشماي معصومي که باعث ميشد من نتونم نگاهم رو ازش بگيرم.اما در آخر خودم رو از اسارت چشماش آزاد کردم و به محيط بيرون از تالار پا گذاشتم.
هواي بيرون توي اين شب هاي تابستاني کمي سرد شده بود.لباس من هم نازک و بي آستين بود.به خودم لرزيدم. نميدونم از سرماي هوا بود يا از سرماي ضربه ي روحي اي که خورده بودم.پسر کتش را در آورد و دور بازوهاي من انداخت.نميدونستم در مقابل اين حرکت چيکار کنم.ترجيح دادم که چيزي نگم و محبتش رو قبول کنم.بي حس تر از اون بودم که در مقابل اين عکس العمل نشون بدم.پسر به نگهبان چيزي گفت و اون هم رفت تا ماشين رو بياره.نميخواستم که با ماشين اون برم خونه براي همين گفتم:
ممنون ميشم اگه برام يه تاکسي بگيري.
ـ يعني من اين اينقدر بي لياقتم که حتي نميذاري ببرمت خونتون؟
ـ نه من منظورم اين نبود.حالم بدتر از اوني هست که بخوام بحث کنم.
ـخوب پس جاي هيچ بخثي باقي نميمونه.شما چند لحظه منتظر ميموني تا ماشين بياد منم قول ميدم که با بيشترين سرعتي که ميتونم برسونمت خونه.قبول؟
ماشين اومد و جلوي من و پسر ايستاد.با اصرار گفتم:
ـ نه نميتونم ......
ميخواستم مقاومت کنم که همان موقع در تالار پشت سرمان باز شد و جون سو به همراه دختر سفير چين از در بيرون اومدن.نميدونستم چرا يه دفعه اين تصميم رو گرفتم فقط اين رو ميدونم که اين تصميمي نبود که عقلم گرفته باشه.رو کردم به پسر و گفتم:
نميخواي در رو برام باز کني؟
اون که اول متوجه نشده بود برگشت و نگاهي به پشت سرش انداخت.با ديدن جون سو لبخندي به من زد و در ماشين رو باز کرد.راننده ي پارکينگ از ماشين پياده شد و پسر به جاي اون سوار شد.گاز داد و ما کم کم از اون تالار لعنتي دور شديم ولي چيزي رو که نمي تونستم از ذهنم پاک کنم نگاهي بودکه هنگ کي در آخر به من کرده بود.
من سرم رو به صندلي ماشين تکيه دادم.و چشمام رو بستم.در همون حالت يکي از هزاران سوالي که توي ذهنم بود رو ازش پرسيدم:
چطوري تونستي به اون مهموني بياي؟من شنيده بودم که اين مهموني براي افراد ويژه ست.
ـ پدر يکي از دوستاي قديميم از افراد رده بالاي وزارت خونه است.از من هم خواست که برم.من هم درست نديدم که درخواستش رو رد کنم.
چطوري اون کار رو کردي؟
کدوم کار؟اين که تظاهر کردم که دوستتم؟
ـ آره همون.
ـ خب وقتي دو تا دختر خوشگل وارد تالار شدن تو اولين چيزي بودي که نگاه هر کسي رو به خودت جلب ميکردي.من تو رو ديدم اما تو من رو نديدي.وقتي داشتم ميومدم به طرفت فهميدم که قيافت خيلي برام آشناست و وقتي خوب فکر کردم ياد کتاب هاي بيچاره ام افتادم!بعد نزديکتون که اومدم حرفاتون رو شنيدم ولي شما توي اون نور کم من رو نمي ديدين.براي همين گفتم يه تفريحي کرده باشم!
ـ چشمام رو باز کردم و با عصبانيت گفتم:
تفريح کرده باشي؟امشب بدترين شب زندگيه من بود اونوقت تو ميگي تفريح کردم؟
ـ خيلي خب بابا.حالا چرا عصباني ميشي؟داشتم شوخي ميکردم.
ـ اصلا شوخيه قشنگي نبود.
دوباره سکوت بود که بينمون حاکم شد.بعد از چند دقيقه اين دفعه اون شروع کرد:
خونتون کجاست؟از کدوم طرف برم؟
تازه يادم اومد توي ماشين اون هستم و تظاهر هم تموم شده.گفتم:
ارسال
۱۸ ساله 00لطفا در مورد بی تی اس هم بنویس من مجبورم تو گوگل از تو ویسگون به هزارتا سختی از بی تی اس بخونم پس لطفا از بی تی اس بنویس
۴ ماه پیشیگانه
00ولی لولیتاوزورو:)) این دوتاخیلی زوج قشنگی شده بودن اما واقعاحیف بود که مثلابعضی جاهاشیدامیگفت که به کی بوم علاقه پیدا کرده.از نظرم این ایده خوب نبود.بااین حال ازنظرم رمان قشنگی نوشتی وبه کارت ادامه ب
۵ ماه پیشیگانه
00ولی لولیتا و زورو:))) خیلی ناراحت شدم که این دو تا به هم نرسیدن اما تو هم خیلی عالی رمانو نوشته بودی.شیدا هم خیلی سختی کشید که از نظرم حقش نبود اما این سختی ها جلوه قشنگی به رمانت داده بودن.
۵ ماه پیششایلین
00سلام از نظر من خوب بود و تاپ عاشق آریانا بوده و این یعنی تاپ در زمان شیدا وجود داره اون میتونه بره و پیداش کنه🤷 ♀️🤷 ♀️ به کسایی که عاشق بی تی اس و.... هستن نخونن لطفا که به نویسنده هم بی احترامی نشه
۶ ماه پیشفاطمه
۱۷ ساله 00خوب بود ولی ای کاش آخرش و این شکلی نمیشد جیگرم خون خوشد مخصوصا دلم براین پسره تاپ سوختش بعد از نظر من زمان نباید به عقب میرقت خلاص اخر افتضاح بود
۱ سال پیشفاطمه
۱۷ ساله 20خوب بود ولی آخرش افتضاح!
۱ سال پیشعمت
۰۰ ساله 10اولش خوب بود اما آخرش ریدی همچنین گروه شاینی رو خیلی بد جلوه دادی
۱ سال پیشیگانه
11بلد نیستی ننویس گلم ننویس✅
۱ سال پیشAthan
00اوه اخرش خیلی بد تموم شد و اینکه شاینی رو خیلی بد جلوه داده بود شاینی ای که دیگه..... هعی واقعا واسه نویسنده متاسفم نمیدونم از علاقش به کیپاپ بود که شاینی رو بد جلوه داد یا تنفر
۱ سال پیشمرسانا
۱۴ ساله 10من ک بهتر از این رمان ندیده بودم خیلی رمان خوبی بود ولی اگه شیدا ب تاپ رسیده بود دیگه عالییییییی میشد
۲ سال پیشعلیسا
۱۸ ساله 11وای هم خوب بود هم چرت نه سن مشخص بود نه عدد به جاشط ... بود یعنی چی با مسخرع کردین بلد نیستی مگه مجبوری بنویسی همه نویسندع شدن 😑
۲ سال پیشانجین
۱۸ ساله 21آقا چیکار به پسرای من دارییییی😐 (شاینی رو میگم)
۲ سال پیشتانیا
۹ ساله 01این رمان بسیار ترسناک و عالی بود من این رمان را چون تند می خوانم یک ساعت تول کشید واز جملات آخر خوشم آمد🌺❤️🌺❤️
۲ سال پیشمهدیه
۲۰ ساله 20خیلی جاها در مورد خون اشام اشتباه نوشته مثلا اونا اصلا نمیخابن . مثل انسان های عادی زندگی نمیکنن . چشماشون رنگش فرق داره بدنشون سرده . ولی توی رمان مثل انسان عادی زندگی میکردن
۲ سال پیش
ماری
00خوب رمان خوبی بود و اگر سن ها و کلا عدد هارو از اول مشخص میکرد بهتر بود کلا خیلی خوشم اومد و اینکه خیلی ترسناک نبود و اخرش هم با اینکه به تاپ نرسید اما همین به مایاد میده همیشه اتفاق خوب رخ نخواهدداد