-بهتره چشم هات رو ببندی. -تو کی هستی که به من دستور می‌دی؟ مثل همیشه، با کت و شلوار مشکیش بود که جلوم ایستاده بود. - می‌دونی که برام کاری نداره چشم هات رو خودم ببندم، پس بهتره کاری که بهت گفتم رو انجام بدی. -انجام ندم؟ -مجبورت می‌کنم. یه پوزخند تحویلش دادم. با صدای در، برگشتم. از چیزی که می‌دیم، سر جام خشکم زد. با چشم های اشکیش، داشت التماسم می‌کرد که همین یک دفعه رو بهش شک نداشته باشم. خبر نداشت که خیلی وقته شکم نسبت بهش بر طرف شد، فقط خیلی دیر بر طرف شد. وقتی به خودم اومدم، چشم هام رو بسته بودن. صدای نحسش، مثل ناقوس مرگ توی گوشم بود. -شنیدم که تیر اندازیت حرف نداره. با شنیدن صدای تیر، چشم بند رو برداشتم

ژانر : عاشقانه، معمایی، جنایی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵ دقیقه

مطالعه آنلاین انتقام به سبک عاشقی ممنوع ! ( جلد دوم عاشقی ممنوع!!)
نویسنده : نیلوفر سامانی

ژانر : #مافیایی #پلیسی #درام #رازآلود #عاشقانه

خلاصه :

میدانی دوراهی یعنی چه؟

دوراهی یعنی تقدیری که من گرفتارش شدم! منی که از مرگ بیزارم و محکوم به یک انتخاب بی‌رحمانه‌‌ام.انتخابی که با تنها گلوله باقی‌مانده شکل میگیرد و منتهی می‌شود به نجات جان یک نفر.آری! دوراهی یعنی؛

با آخرین گلوله خشابت انتخاب کنی که جان چه کسی را نجات بدهی.جان کسی که قلب مرده‌‌ات را با عشق زنده کرد؟ یا جان کسی که پس از سال‌ها آمد و تورا از بند نجات داد؟

بردیا محمدی سرگرد جوانی است که خواهرش توسط یکی از اعضای باند مافیایی ربوده می‌شود‌.طی این حادثه،پرده از رازی بزرگ کنار زده می‌شود.رازی به قدمت سی‌سال! رازی که زندگی‌شان را دستخوش اتفاقات تلخ و شیرینی می‌کند و درنهایت،منجر به رقم زدن سرنوشتی می‌شود ‌که فراسوی انتظار است!

به‌نام‌او که خلق‌کرد‌عشق‌را

تاجان‌بدهد دل‌مرده‌ام را

ساعت از نیمه‌شب گذشته بود.آسمان که کتی سیاه برتن کرده بود، با رعشه رعد و برق ابهت خود را نشان داد و با شلاقی از جنس باران بر نخل ها می‌نواخت.

بردیا با هرپکی که بر سیگار می‌زد سگرمه‌هایش در هم فرو می‌رفت.این بار دیگر نمی‌توانست شکست را بپذیرد.هرطور که شده بود باید امیرسام را دستگیر می‌کرد و مانع انتقال دخترهای ربوده شده به دبی می‌شد.

با آمدن سرگرد یوسفی از سیگار کشیدن دست کشید.

_بردیا همه چیز آماده است!باید به سمت اسکله حرکت کنیم !

بردیا سرش را به نشانه تایید تکان داد.

هنگام سوار شدن به ماشین ،چشم‌هایش را به سرهنگ محمدی دوخت.سرهنگ او را از پشت پنجره نظاره می‌کرد.ادای احترام کرد و سوار ماشین شد.

باید موفق می‌شد تا خود را به سرهنگ اثبات کند.سرهنگی که در محل کار مافوق او بود و در خانه نقش پدر اش را داشت.تیم پشتیبانی پشت ماشین سرگرد شروع به حرکت کرد.

شرایط جوی به گونه ای نبود که کشتی بتواند حرکت بکند ولی امیرسام هم کسی نبود که به خاطر طوفان کنار بکشد.دیوانه‌تر از هرکسی بود! به اسکله که رسیدند ،آسمان و دریا یکی شده بودند و جزء سیاهی چیزی برای دیدن نبود.باران همچنان می‌تاخت و دریا به عصیان کردن ادامه می‌داد.چراغ‌های اسکله در آن تاریکی کورسویی از نور را ایجاد کردند.

هر‌ یک از تیم‌های پلیس در جایگاه خود مستقر شدند.یک تیم به عنوان پشتیبان ماند و بقیه به فرماندهی بردیا در حالت آماده باش قرار گرفتند.

با غرش آسمان یکیاز دکل های برق صدمه دید و همین امر سبب شد تا کل منطقه در تاریکی مطلق فرو برود.در اسکله پیش از ده کشتی لنگر گرفته بودند که هرکدام‌شان می‌توانستند هدف مورد نظر باشند.سرگرد درحالی که فشنگ‌اش را پر می‌کرد روبه بچه‌های تیم کرد و گفت

_باید دنبال کشتی پلنگ سیاه بگردید.دخترها رو پیدا کنید اما با امیرسام کاری نداشته باشید.اون مال منه !

بعد به سرگرد یوسفی نگاه کرد و گفت ((حسین تو با من بیا !))

حسین درحالی که کلت‌اش در دست بود با دستی دیگر چراغ‌قوه‌اش را روشن کرد و به همراه بردیا به دنبال پلنگ‌سیاه گشت که ناگهان صدای فریاد دختری توجه‌شان را جلب کرد.

سرگرد محمدی روبه حسین کرد و گفت:

-باید از هم جدا بشیم!اگه کسی رو دیدی خبر بده!

حسین به نشانه تایید سرش را تکان داد.بردیا مسیرش را از او جدا کرد.دلشوره بدی به جانش افتاده بود و حس خوبی نداشت! همانطور که در منطقه پرسه میزد،صدایش را در گلویش انداخت و فریاد زد:

_کسی اینجاست؟اگه صدای منو میشنوی جواب بده!

هیچ پاسخی دریافت نکرد!

سرگرد در بندر پرسه میزد و به دنبال نشانه‌ای می‌گشت.نه از دختر خبری بود و نه از کشتی موردِ نظر! با چراغ قوه اطراف را تحت نظر گرفته بود که ناگهان در چند متریش متوجه یک سوله قدیمی شد.تصمیم گرفت سوی سوله برود و چرخی هم در آنجا بزند.به قول معروف:《کار از محکم کاری عیب نمیکنه!》

هنوز به سوله نرسیده بود که مجدد صدایِ دختر در گوشش پیچید!

_کمک!کمک!لطفا کمک ام کنید!

حال دگر مطمئن شده بود که باید به آن مکان سر بزند.گویا منبع صدا از سوله بود!

_دقیقا کجایی؟ من دارم میام سمت سوله.

پژواک صدایش به گوش خودش رسید.دخترک باز هم جوابی نداد! درِ سوله را به عقب هل داد و وارد شد.باران به سقفش برخورد میکرد و صدایی همچون صدای سقوط سنگریزه ها ایجاد کرده بود! بردیا نور چراغ قوه را به اطراف چرخاند تا سرنخی دستگیرش شود.مکان به نسبت بزرگی بود و اجناس زیادی را در خود جا داده بود! سرگرد شروع به قدم زدن در میان اجناس و محموله ها کرد.به یکباره جعبه ای روی زمین افتاد.بردیا کلت را از غلاف بیرون آورد و به پشت سرش چرخید.چشم‌هایش رد نورِ چراغ قوه را دنبال کرد و به دختری رسید.نور درست صورتش را هدف گرفته بود.ترس را به وضوح در چشم‌های آبی رنگش احساس کرد.از موهای طلایی رنگش آب چکه می‌کرد و سر تا پاهایش خیس خالی شده بود.بردیا چند قدم نزدیکش شد و آرام پرسید؟

_تو بودی که کمک میخواستی؟

به ثانیه نکشید که دختر بغضش را رها کرد.

_توروخدا کمک ام کن.من به سختی ازشون فرار کردم.

سرگرد تفنگ را با احتیاط پائین آورد.

_باشه آروم باش.من پلیس ام! از دست کی فرار می‌کردی؟

با کف دست‌ اشک‌هایش را پاک کرد .لب‌های سرخ و لرزانش را تکان داد و بریده بریده گفت:

_از دستِ اونا...ما رو...مارو..به زور سوار کشتی گرفتن...نمیدونم کجا میخواستن ما رو ببرن...من..من خیلی میترسم...فک کنم..اسم رئیسشون امی..امیرسام بود.

دختر دوباره مسیر گریه را در پیش گرفت.بردیا چند قدمی به او نزدیک شد و گفت:

_نگران نباش.من الان می‌برمت یه جای امن.فقط میتونی بگی کشتی کجاست؟

-کشتی حرکت کرد!

با شنیدن آن جمله اخم غلیظی بر پیشانی سرگرد نقش بست.انگشت هایش را در کف دستش جمع کرد و محکم به جعبه فلزی کوباند.دخترک با دیدن آن صحنه به خود لرزید که سرگرد سعی کرد آرامشش را حفظ کند.بی سیم را از جیبش بیرون آورد و به حسین اطلاع داد.

_من دختره رو پیدا کردم.سمت ماشین برمی‌گردم.

_دریافت شد.

به خودرو که رسیدند،سرتا پای هر دویشان خیس شده بود! دست کمی از موش آب کشیده شده نداشتند! بردیا از صندوق عقب سوییشرت مشکیش را بیرون آورد و سوی دختر گرفت.

_اینو بپوش!

دختر درحالی که مثل بید می‌لرزید،دستش را سوی لباس دراز کرد و در همین حین،نگاهش را به سرگرد دوخت.چشمان آبی رنگش باوجود ترس، آرامش عجیبی داشت و مانند دریا هرکس را در خود غرق می‌کرد! آرام زمزمه کرد:

_ممنون سرگرد.

_اسمت چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دلآرا .دلآرا مهری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خانواده ای داری؟کسی هست که بهش خبر بدم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلارا با ناراحتی سری تکان داد و مغموم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه!من هیچکسی رو ندارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_متوجه شدم.باید برای یه سری گزارش بری کلانتری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر خواست حرفی بزند که حسین همراه با بقیه تیم سوی آن دو آمدند.حسین با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هیچ اثری از پلنگ سیاه نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا از دختر روی برگرداند و سوی حسین چرخید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_میدونم.پلنگ سیاه حرکت کرده.یه کشتی آماده کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهِ خسته حسین،رنگ تعجب به خود گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دیوونه شدی؟تو این هوا میخوای بزنی به دریا؟تازه خودت خوب میدونی که از این جا به بعدش دیگه به ما مربوط نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا با عصبانیت یقه خیس حسین را میان انگشتانش گرفت و او را سوی خود کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_فرمانده این تیم منم و منم که تصمیم میگیرم چیکار کنیم.به جای نصیحت، به من بگو چرا ارسلان نگفت زودتر حرکت میکنن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین با دلخوری به چشمان سرخ او خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نمیدونم.شاید موقعیتش رو نداشته! ولی الان به دریا رفتن حماقته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کفر سرگرد بالا آمد.او را به ماشین کوباند و صدایش را بالا برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به ولله قسم اگه یه بار دیگه رو حرفم حرف بزنی ،من میدونم با تو! کاری هم ندارم رفیقمی! شیرفهم شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرهن مچاله شده اش را از بین انگشتانش رها کردم.حسین لباس اش را صاف کرد و نگاهش را از او دزدید.بدون هیچ سخنی آنجا را ترک کرد تا درخواست او را انجام بدهد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_همین الان برو یه کشتی آماده کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلآرا حسابی ماتش برده بود.سرگرد پاک فداموش کرده بود که او نیز در آنجا حضور دارد.یکی از افرادش را صدا زد تا دختر را به کلانتری ببرد تا اظهاراتش را ثبت کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رمان آخرین گلوله........به قلم نیلوفرسامانی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرگرد بر روی عرشه کشتی ایستاده بود.کشتی سفید و کوچکی که یشتر حکم کشتی تفریحی داشت، تا وسیله‌ای که بخواهد آنها را به نبرد ببرد.رک بخواهم بگویم در مقابل پلنگ‌سیاه،بزغاله‌ای بیش نبود! باد با بی رحمی بر صورتش سیلی می‌زد. موج‌های دریا هرازگاهی خود را بدون دعوت مهمان کشتی می‌کردند و باز به خانه خود برمی‌گشتند.بردیا چشم هایش به دریا دوخته بود تا بتواند ردی از امیرسام پیدا کند؛ اما هیچ خبری از او نبود! انگار آب او را بلعیده بود !سرگرد در فکر فرو رفته بود که حضور شخصی را در پشتِ سرش احساس کرد.به عقب چرخید و با حسین مواجه شد.پتویی که در دست داشت را به سوی او دراز کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هوا سرد شده!بارون هم حسابی خیس‌ت کرده.این پتو رو بگیر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا خواست سوییشرتش را بردارد که ناگهان به‌یاد آورد لباس را به دختر داده است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در دلش او را تحسین می‌کرد.چرا که توانسته بود از دست آن پسر‌ شیاد فرار کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین پتو را مقابل چشمانش تکان داد که سرگرد لب گزید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نیازی نیست.بارون های اینجا موقتیه و کم کم قطع میشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین که متوجه شد قصد گرفتن پتو را ندارد خودش دست به‌کار شد و بر روی شانه هایش انداخت.سرگرد خواست پتو را پس بزند که حسین گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دلیل این همه خشم‌ت نسبت به امیرسام قطعا به خاطر خلاف‌کار بودنش نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک تای ابروی بردیا بالا پرید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_منظورت چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خودت خوب میدونی!به خاطر اتفاق چند ساله پیشه،مگه نه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا سکوت کرد.از آن ماجرا چندسالی گذشته بود و دگر برایش اهمیتی نداشت! خودش که اینجوری فکر میکرد.حسین زبانش را روی لبش کشید و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_رفیق سگرمه‌هات درهم رفت.نیازی نیست جواب بدی!خودم جواب ام رو گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرگرد پتو را در دست‌هایش قرار داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه!اونجوری که فک میکنی نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به او مهلت حرف زدن نداد و عرشه را ترک کردنزد ناخدا رفت و در گوشه‌ای نشست.حرف‌هایِ حسین مانند پتکی‌ فولادی بر سینه‌اش سنگینی میکرد.چراکه خاطرات تلخ گذشته باری دیگر برایش تداعی شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باران بند آمده بود و آسمان می‌توانست ستاره‌هایش را به رخ‌ بکشد.دریا نیز مانند گهواره ای آرام طفل‌اش را در آغوش گرفته بود.تنها کسی که آرام نبود،سرگرد محمدی بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به لطف حسین زخم‌ گذشته‌اش سر باز کرده بود اما آن‌قدر برای دستگیری امیرسام مصر بود که ترجیح میداد درد‌اش را انکار بکند. به جزء بردیا و حسین هشت نفر دیگر از تیم پلیس سوار کشتی شده بودند و دیگر افراد در اسکله اسکان کرده بودند.سرگرد محمدی در کابین ناخدا نشسته بود. با انگشت میانی و اشاره شقیقه اش را ماساژ می‌داد.هر زمان که خون‌اش به جوش می‌آمد ،سردردهایش شروع می‌شد و با یک دمنوش بابونه حال‌اش جا می‌آمد اما در بین آب‌های خلیج فارس خبری از بابونه نبود! با صدای ناخدا ماساژ سرش را متوقف کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سرگرد فکر می‌کنم به کشتی مورد نظر رسیدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جای‌اش بلند شد و با دیدن پلنگ سیاه چشم‌های یشمی‌ رنگ‌اش درخشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خودشه!همون کشتی که می‌خواستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا از کابین بیرون آمد و به افراد دستور آماده باش داد.بر روی عرشه ایستاده بود و لحظه ای چشم از پلنگ سیاه بر نمی‌داشت.فقط یک موضوع ذهن‌اش را بدجور به بازی گرفته بود.حسین در کنار اش ایستاد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تو هم فکرت درگیره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره.کشتی حرکت نمی‌کنه!درست وسط آب ایستاده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین نفس‌اش را کلافه بیرون داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به نظرت تله است؟از ارسلان هم که به عنوان جاسوس فرستادیم‌ هیچ خبری نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا دست‌اش را بر روی شانه حسین گذاشت و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مشخص میشه.پلنگ سیاه بی دلیل متوقف نشده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سمت ناخدا رفت تا به او بگوید که چراغ های کشتی را خاموش کند .نمی‌خواست هیچ اثری از خود به جا بگذارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طناب‌ها را به‌بالا انداختند تا بتوانند از بدنه‌ مشکی‌رنگ کشتی بالا بروند.به دستور سرگرد محمدی همه در عرشه پخش شدند تا هرکسی را که دیدند دستگیر کنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین روبه بردیا کرد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اینجا خیلی خلوته!مطمعنی پلنگ سیاهه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرگرد به بدنه داخلی کشتی که عکس یک پلنگ بود اشاره کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره مطمعن‌ام !قبلا هم این کشتی رو دیده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پس بیا از اینجا خارج بشیم.این تله‌ است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تا جلو‌تر از این نریم ،نمیتونیم بفهمیم چی در انتظارمونه.اگه ترسیدی برگرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین نیشخندی زد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چی میگی پسر؟من خودِ ترس ام !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از افراد تیم به سراغ‌شان امد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_قربان روی عرشه اصلی هیچکس نبود!حتی ناخدا هم تو کابین نبود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا و حسین حال دیگر مطمعن شده بودند که زیر کاسه نیم کاسه ای است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طبقه پایین کشتی رفتند.با سالنی که در آن شش اتاقک بود مواجه شدند.در اتاق اول و دوم هیچ چیزی نبود .بردیا با خشم در اتاق سوم را باز کرد که با چهره ترسان چهار دختر روبه رو شد.نفسی از سر آسودگی بیرون داد.دست و پاهای‌شان را بسته بودند و با چسب لب‌هایشان را بهم دوخته بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین همراه با یک نفر دیگر شروع به باز کردن دست وپای دختر‌ها کرد.بردیا خواست به سمت اتاق چهارم برود که با صدای حسین ایستاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بیا اینجا رو ببین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن کیسه‌های شفاف ، دست اش مشت شد.یکی از کیسه‌ها را باز کرد و در مقابل بینی اش قرار داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کراک کوکائینه !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیسه را در میان انگشتان‌اش له کرد و دست دیگر اش را با مشت به زمین کوبید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین که حال دست کمی از او نداشت به دست و پای دختر‌ها اشاره کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مواد رو با طناب به دست و پاشون بسته.پسره عوضی خیلی هار شده !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا روبه آن‌ها کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نگران نباشید.الان شما رو به یه کشتی امن منتقل می‌کنیم تا به ساحل برگردید.فقط همین چهار نفر بودید ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از دختر ها با صدایی که از چاه در می‌آمد گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه دوازده نفر بودیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_از بقیه خبر دارید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ما رو قبل از اینکه سوار کشتی کنند بی هوش کردند .از هیچکس خبر نداریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرگرد به نشانه تایید سر اش را تکان داد که ناگهان یاد دل‌آرا افتاد‌.علامت سوالی در ذهن‌اش نقش بست.پس دل‌آرا چطور فرار کرد؟هضم اتفاق های افتاده برایش آسان نبود.حتی فکر اینکه امیرسام در انتقال مواد مخدر هم نقش داشته از ذهن‌اش خطور نمی‌کرد.افراد اش دختر‌ها را به کشتی انتقال دادند و او نیز به امید اینکه بتواند بقیه را نجات بدهد سمت اتاقک‌ها رفت.حسین سمت اتاقکی که در انتهای راهرو بود رفت و چندین جعبه که حاوی پسته بود پیدا کرد.گویا در بین پسته‌ها نیز مواد جاساز شده بود‌.بردیا را چند باری صدا زد اما پاسخی دریافت نکرد.به سمت اتاقک چهارم رفت که دید رفیق‌اش مانند یک درخت خشک‌اش زده است.وارد آنجا شد و با دیدن فرد مقابل اش روح از تن‌اش جدا شد.ارسلان را درحالی که خون از پیشانی اش می‌چکید بر روی صندلی بسته بودند.زیر چشم‌هایش کبود شده بود و انگار چند مشت نثار‌اش کرده بودند.اما بدترین قسمت ماجرا این بود که سه عدد بمب به بدن بی‌جان اش متصل کرده بودند.ارسلان چشم های نیمه باز اش را باز کرد و با دیدن بردیا و حسین اشک از گونه اش سرازیر شد.بی رمق گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_فکر کردم قراره بدون اینکه کسی بفهمه بمیرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا که رنگی بر رخسار اش نمانده بود ،خود را جمع و جور کرد و نزدیک ارسلان رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چی میگی پسر؟مگه من میذارم تو بمیری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواست طناب دور اش را باز کند که ارسلان گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بی فایده است .زیر صندلی هم یه بمب هست که با مکانیسم وزن کار می‌کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین سر اش را پایین آورد و با دیدن بمب چهارم ،چشم‌هایش را بهم فشرد.با عصبانیت لگدی به جعبه‌های کنار دیوار زد که سبب فرو ریختن آنها شد.بردیا با دیدن نور قرمز رنگ سمت جعبه‌ها رفت تا آن‌ها را کنار بزند.همان طور که انتظار می رفت آنجا نیز بمب بکار رفته بود.بردیا به حسین نگاه کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_یکی دیگه هم اینجاست.احتمال میدم کل کشتی رو بمب گذاری کرده باشه اما خبر بدتر، این یکی تا سه دقیقه دیگه منفجر میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن دقیقه‌شمار ،ضربان‌ قلب‌ام اوج گرفت. فقط صدای تیک تیک بمب و تپش‌های پی‌در‌پی قلب‌ام را می‌شنیدم که ناگهان دقیقه شمار بمب‌های روی بدن ارسلان هم فعال شد.دست‌هایش را با طناب بسته بودند اما بمب‌ها را با زنجیر به بدن‌اش قفل کرده بودند و کلید قفل هم در دسترس نبود.سه دقیقه دیگر برایم معادل صد و هشتاد ثانیه نبود!بلکه معادل جان پسری بود که ماد‌ر ‌اش او را به دست من سپرده است.معادل پسری بود که با هزاران امید و آرزو پا به این مسیر گذاشته بود.نفسی را که در سینه حبس شده بود بیرون دادم.به سمت ارسلان چرخیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پسر من نجات‌ت میدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_داداش بی‌فایده‌ است!خودت هم خوب میدونی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌راه هم نمی‌گفت.در سه دقیقه نهایت می‌توانستیم دو تا از بمب ‌ها را خنثی کنیم.اما من چطور تنهایش می‌گذاشتم؟چطور می‌توانستم بگذارم ترکش‌های این بمب لعنتی تا مغز استخوان‌اش نفوذ کند؟ارسلان جلوی چشم‌هایم داشت پر پر می‌شد و من هیچ کاری از دستم بر‌نمی‌آمد.هر ثانیه که می‌گذشت برایم حکم ناقوس مرگ را داشت.کاش می‌توانستم زمان را متوقف کنم تا جان‌‌اش را نجات بدهم.کاش می‌توانستم او را سالم به مادر‌اش تحویل بدهم!اما جزء نگریستن هیچ کاری از ما برنمی‌آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین دست‌اش را روی شانه ام قرار داد و با نگاهی مات‌ام زده ،ناامیدی را به روح‌ام تزریق کرد.او نیز مانند من عاجز شده بود.به آهستگی طناب دور دست‌های ارسلان را باز کرد.ارسلان که از همان ابتدا امیدی برای نجات نداشت،انگشتره نقره اش را از دست بیرون آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بعد از مرگ بابام ،این انگشتر به من رسید.داداش لطفا بعد از من اینو به مامانم بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم‌هایم را از درد بهم فشرده‌ام که اشک‌هایم سرازیر شد.با دستی لرزان انگشتر را از دست‌اش گرفتم که ادامه داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ببخشید که نتونستم مانع امیرسام بشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین بغض‌اش را به سختی قورت داد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تو ببخش که نتونستیم کاری کنیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_امیرسام پشت‌اش به ثامر ولی‌زاده گرمه!اطلاعات لازم رو توی فلش ثبت کردم.توی قایق سفید رنگ کنار اسکله است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با احتیاط سر ارسلان را گرفتم و پیشانی‌ام را به پیشانی اش چسباندم که بغض هر دو‌یمان شکست.ارسلان نفسی عمیق کشید و در حالی که سعی می‌کرد اشک‌هایش را کنترل کند گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مراقب مادرم باش !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مثل مادر خودم مراقب‌اش هستم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به بمب نگاه کردم.یک دقیقه و سی ثانیه مانده بود. حسین برای آخرین بار به ارسلان نگاه کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به شرف‌ام قسم نمیذارم خون‌ت پایمال بشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زمان حکم کرد که باید آنجا را ترک کنیم. حسین که دید رمقی برای حرکت ندارم ،دست مرا گرفت و به دنبال خود کشاند.ارسلان نیز برای آخرین بار ادای احترام کردم.جلوی چشم‌هایم فقط آن دو چشم مظلوم ارسلان بود.نگاهی که دیگر هیچ وقت قرار نبود ببینم.انقدر این غم برایم سنگین بود که متوجه نشده‌ام چطور از کشتی به دریا پرت شدم.به زیر آب فرو رفتم و هیچ تقلایی برای بالا آمدن نمی‌کردم.دنیای آن زیر مانند دنیای من سیاه و تاریک بود.حسین مرا به روی آب آورد و سمت کشتی خودمان برد.ناخدا با سرعت کشتی را حرکت داد که صدای منفجر شدن در گوش‌هایم پیچید.پلنگ‌سیاه در آتش داشت می‌سوخت و قطره‌ای از خلیج فارس برای خاموش کردن اش کافی نبود.چه پارادوکس عجیبی ! با دیدن شعله‌های آتش چشم‌هایم را بستم.قطرات اشک بر روی صورت‌ام سرازیر شد ولی آن‌ها دیگر اشک نبودند.خونی بودند که جلوی چشم‌هایم را گرفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نم‌نم‌های صبح بود که به کلانتری رسیدیم.راه اتاق‌ام را پیش گرفتم و گزارش دادن به پدر ام را به بعد موکول کردم.خود را روی صندلی پرت کردم و به انگشتر ارسلان خیره شدم.دلم می‌خواست تمام دنیا را وجب به وجب بگردم تا امیرسام را پیدا کنم.مرگ را برایش کم می‌دانستم و در ذهن‌ام او را به بدترین مجازات‌ها محکوم می‌کردم.با صدای باز شدن در ، رشته افکارم گسسته شد.سرهنگ محمدی بود.از جایم بلند شدم و ادای احترام کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نزدیک ام آمد و آغوش پدرانه‌اش را برایم باز کرد‌.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پسرم تسلیت میگم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در آن لحظه سعی کردم مانند خودش استوار و محکم باشم بنابراین به اشک‌هایم اجازه جاری شدن ندادم.وقتی سکوت مرا دید ادامه داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ظهر به سمت تهران برمی‌گردیم.از این جا به بعد دیگه با ما نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_منظورت چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پرونده امیرسام انتقال داده شد.حسین فلش ارسلان رو به بچه‌ها تحویل داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافی دستی به موهای آشفته‌ام کشیدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_یعنی منو از پرونده کنار زدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت کرد و از سکوت‌اش می‌توانستم همه چیز را متوجه بشوم.سوییشرتی که در دست‌اش بود را بهم داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سوئیشرتت رو خانم مهری داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را به نشانه تشکر تکان دادم که از اتاق خارج شد.سوییشرت را بر تن کردم که عطر گرمی بینی‌ام را لمس کرد.مشخصا عطر من نبود پس این رایحه متعلق به دل‌آرا بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست ام را در جیب‌ام فرو بردم که متوجه تکه کاغذی شدم.کاغذ مچاله شده را بیرون کشیدم .رویش نوشته بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابت لباس ممنون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیدوارم موفق شده باشی امیرسام رو دستگیر کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از طرف دل‌آرا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی تلخی بر لب‌هایم نشست.از اتاق بیرون رفتم.گوشی موبایل ام را برداشتم و شماره حسین را گرفتم.با بوق اول جواب داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بله؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هر چی داخل فلش بود برای منم بیار

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ولی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از اینکه ادامه بدهد،قطع کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راوی:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آسمان با طلوع خورشید جانی دوباره گرفته بود.مرغ‌ های دریایی مهاجر که توسط مردم بومی شهر شالو نامیده می‌شدند ،برفراز آب های بی‌کران خلیج فارس پرواز می‌کردند. امیرسام که توانسته بود در مقابل نیروهای پلیس کمر خم نکند ، نگاه رضایت‌مند‌اش را به کشتی P530 دوخته بود.P530 درحال دور شدن از ساحل بود.اگر دیر‌تر از این متوجه جاسوس می‌شد الان نه جنسی برای تحویل بود و نه دختری ! احتمالا خودش هم در راه زندان بود.خوشبختانه کشتی ثامر در بندر بود و به کمک او توانست اجناس رو به کشتی دیگری منتقل کند‌.با صدای تق‌تق پاشنه کفشی به عقب چرخید.با دیدن فرد مقابل‌اش خنده بر لب هایش نقش بست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_گل‌ام خوش اومدی!کلانتری خوش گذشت ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل‌آرا نزدیک اش آمد و مشتی مهمان سینه‌اش کرد که امیرسام آخ خفیفی گفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من به‌خاطرت پام به کلانتری هم باز شد.فکر نمیکنم ثامر از این ماجرا استقبال کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام موهای دل‌آرا را پشت گوش اش انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_فک میکنم بتونی این راز رو بین خودمون نگه‌داری !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل‌آرا گوش چشمی نازک کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_قطعا برات خرج داره جناب محترم !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام پوزخندی زد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کافیه لب تر کنی.اگه تو نبودی ،نمیتونستم سرگرد رو راهی دریا کنم و الان پشت میله‌ها بودم.شرط می‌بندم که تو هم از دلتنگی دیوونه می‌شدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل‌آرا لب‌هایش را گزید و با شیطنت تمام گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مطمعن باش اگه می‌گرفتت من کل شهر رو شام میدادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام دست‌هایش را در جیب اش فرو برد و متفکرانه به دختری که تا شانه‌هایش بود نگاه کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_حیف شد . مردم شهر قراره گشنه بخوابن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس چشمکی نثار اش کرد و به سمت ماشین‌اش حرکت کرد.دل‌آرا نیز به سمت ماشین حرکت کرد و عکسی که در کیف‌اش بود را بیرون آورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ولی خودمونیم این بردیا خیلی جذابه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام در حالی که دست‌اش به در ماشین بود ،یک تای ابرویش را بالا داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_یک ساعت هم طرف رو ندیدی .چطور به این نتیجه رسیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_برای من یک دقیقه هم کافیه تا تشخیص بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترک خواست سوار ماشین بشود که امیرسام محکم در را کوبید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دیگه دوست ندارم همچین حرفی ازت بشنوم.هرچند این اولین و آخرین باری بود که می‌دیدیش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلآرا که متوجه حسادت بی دلیل امیر شده بود خنده ای کرد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اطاعت پسرِ بدِ جذاب !قطعا هیچ‌کسی جذاب تر از شما نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام گره‌اخم هایش را باز کرد و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد.دل‌آرا نیز در صندلی کمک راننده نشست .خواست عکس را از پنجره به بیرون پرت کند که امیر مانع‌اش شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_عکس سرگرد رو برای چی گرفتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_عکس تو جیب سوئیشرت‌اش بود.کنجکاو شدم ببینم دختر کنارش کیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام به دختر کنار بردیا نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به زودی میفهمیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک هفته‌ بعد :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اواسط پائیز بود و به‌حکم آبان،دومین پسر پائیز خیابان‌های تهران را برگ‌ریزان کرده‌بودند.عطر نارنگی ،پرتقال و خرما‌لو در بازار تجریش هر‌کس را مست خود می‌کرد.اگر مسیر‌ت به انقلاب ختم می‌شد ، رایحه قهوه از میان کتاب‌های خوش آب و رنگ عبور می‌کرد تا قلب‌ات را تسخیر کند و هنگامی که در گنج ‌دلت غرق خواندن کتاب هستی ،گوارای وجودت ‌می شد.هر‌کس که از هفت‌خان عشق عبور می‌کرد با دلدار اش راهی جمشیدیه می‌شدند.پارکی که به واسطه‌ی صدای خش‌خش برگ‌ها ،نجمه بوسه‌های عشاق را در خود پنهان کرده است. اما مقصد ما نه تجریش است و نه انقلاب و جمشیدیه!مقصد ما به یکی از محلات لواسانات ختم می‌شود.به عمارت ثامر ولی زاده ! عمارتی که توسط سنگ مرمر سفید جلا پیدا کرده بود و در وسط باغی بزرگ پنهان شده بود.بادیگارد‌ها ،ندیمه ها و آدم‌های ثامر در کنار فواره سنگی مقابل عمارت صف کشیده بودند.دل‌آرا در تراس ویلا ایستاده بود و نسیم پائیز مو‌های طلائی رنگ‌اش را نوازش می‌کرد.نگاه‌اش را به درب سیاه‌رنگ عمارت دوخته‌بود.به محض باز شدن درب و دیدن مرسدس بنز مشکی رنگ خنده بر لب‌هایش خوش نشست.خود را به اتاق امیرسام رساند و با دست‌های نحیف‌اش بر در کوبید اما جوابی دریافت نکرد.دستگیره در را پائین داد و وارد اتاق شد.بوی تند الکل که در فضا پیچیده بود ،خم به ابروی دخترک آورد.به سمت پنجره رفت و پرد‌های مشکی رنگ را کنار زد تا نور خورشید اجازه ورود به اتاق را پیدا کند.پنجره را گشود و هوای تازه را به فضای داخل دعوت کرد.برخلاف بیرون عمارت ،اتاق امیرسام با سنگ مرمر مشکی ساخته‌شده بود و تابلو هایی با عکس موتور و ماشین‌های اسپرت توجه هر کس را جلب می‌کرد. نور خورشید مسیر اش را به سمت چشم‌های بسته امیرسام پیدا کرد.امیرسام یک چشم‌اش را باز کرد و دست اش را در مقابل نور قرار داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دختر پرده رو چرا کشیدی اخه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل‌آرا نزدیک تخت‌اش شد و پتو را از رویش کنار کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نزدیک ظهر شده ولی تو هنوز خوابی!مثل اینکه دیشب خیلی بهت خوش گذشته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام ریز خندید و سپس پتو را روی خود کشید تا به آغوش خواب برگردد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل‌آرا بار دیگر پتو را از رویش کنار زد و لیوان آبی که در کنار تخت بود را بر رویش خالی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بلند شو.آقا برگشته !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام در‌حالی که خیس شده بود،بر روی تخت نشست.قطرات آب از روی صورت‌اش می‌چکید.چشم‌های خمار اش را به دل‌آرا که با پیرهنی گل‌به‌ای مقابل‌اش ایستاده بود پیوند داد.دخترک موهایش را که تا کمر می‌رسید رها کرده بود و پیرهن گل‌به‌ای بر روی تن سفید‌اش خودنمایی می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اگه میدیدم امروز چه خوشگل شدی،زود تر از خواب بلند می‌شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل‌آرا که امیرسام را جدی ندید ،باقی مانده آب هم بر رویش ریخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_زود تر بیا بیرون پسرِآقام !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس چشمکی نثار اش کرد و از اتاق خارج شد.از پله‌های عمارت پائین آمد تا درب داخلی ساختمان را باز کند‌.از کنار مجسمه‌ الهه آتنا که نماد خدایی جنگجو است عبور کرد و در مقابل فواره قرار گرفت.راننده در ماشین را برای ثامر باز کرد.با وجود چین و چروک روی صورت‌اش و موهای جو گندمی‌اش هنوز در مقابل عصا کمر خم نکرده بود و بر پا‌های خودش تکیه کرده بود.کت و شلوار طوسی رنگی بر تن داشت و استوار سمت عمارت‌اش قدم بر می‌داشت.آدم های زیردست‌اش برای ادای احترام تا زانو خم شدند و به او خوش‌آمد گفتند.به جلوی فواره که رسید دل‌آرا دست‌‌اش را بوسید و لب‌های پیرمرد نیز پیشانی دخترش را لمس کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خوش اومدی پدر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثامر دستی بر موهای دل‌آرا کشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پس امیر کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از اینکه دخترک حرفی بزند،امیرسام خود را رساند و دست ثامر را بوس کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آقام اومده‌.مگه میشه نیام به استقبالت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل‌آرا با به یادآوردن اتفاقات چند دقیقه پیش خنده ای کرد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره امیرسام از صبح برای دیدنت لحظه شماری می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام انگشت‌اش را به نشانه تهدید مقابل دل‌آرا تکان داد و با چشم‌هایش برایش خط و نشان کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثامر به سمت ویلا حرکت کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_این سرگرد محمدی حسابی برامون دردسر درست کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس به سمت امیرسام برگشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خودت میدونی باید چیکار کنی.حال پسر رو جا بیار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حوالی خیابان‌های ولیعصر ،بردیا در ماشین‌اش نشسته بود‌.هنوز داغ مرگ ارسلان بر سینه‌اش سنگینی می‌کرد‌.این را از لباس سیاه بر تن‌و چشم‌های آغشته به خون‌اش نیز می‌شد فهمید.در سمت کمک راننده باز شد و حسین با برگه‌های در دست‌اش نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_درست حدس زدی.بالاخره کار انتقال پول‌ها رو شروع کردن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا برگه‌هایی که حسین آورده بود را برسی کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خب پول به حساب کی واریز شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین نفس‌اش را بیرون داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دل‌آرا مهری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا دست‌اش را به فرمان فشرد که برجستگی رگ‌های دست‌اش نمایان شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین ادامه داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تو فلش ارسلان اطلاعات همه‌ی دخترای دزدیده شده بود.دل‌آرا تنها کسی که اسمی ازش نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_فقط برای اینکه ما رو از کشتی اصلی دور کنه به بندر اومده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با گفتن این جمله دست‌اش را محکم به فرمان کوبید.انتظار نداشت که یک دختر بتواند سرش را شیره بمالد و او را راهی دریا بکند.البته خودش نیز گناهکار بود.بدون هیچ پرس و جویی و فقط از روی حرف دل‌آرا به دریا رفت.حسین که از عصبانیت بردیا آگاه بود ،برای جلوگیری از فوران خشم‌اش گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ولی برات خبر خوبی دارم!امروز رد دل‌آرا رو وقتی از بانک خارج‌می‌شد زدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا با شنیدن این جمله،جانی به جان‌هایش اضافه شد.دستی بر شانه رفیق‌اش کشید و یک دمت‌گرم تقدیم‌اش کرد‌.سپس پایش را بر روی پدال گاز گذاشت و به سمت مکان دختر حرکت‌ کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل‌آرا از پنجره‌ی کافه خیابان را نظارت می‌کرد که قطرات کوچک باران بر روی شیشه نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو قلپ اخر قهوه‌اش را یک نفس سر کشید و پس از حساب کردن هزینه‌اش از کافه بیرون زد.راننده‌اش خواست در ماشین را برایش باز کند که گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_فعلا همین‌جا بمون.میخوام قدم بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ریه‌هایش را از عطر باران و خاک نم زده پر کرد.هر زمان که باران می‌بارید ،باید خود را به زیر آسمان می‌رساند و تا باران پوست اش را لمس نمی‌کرد آسوده خاطر نمی‌شد.آرامش مهمان قلب‌اش شده بود که ناگهان با یک جسم محکم برخورد کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چرا جلوی.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن فرد مقابل ،کلمات در دهان‌اش ماسید و از ادامه جمله بازماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا که دید رنگ از رخسار دل‌آرا پریده گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به خانم مهری ! اینجا چیکار میکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل‌آرا آب دهان‌اش را به سختی قورت داد و یک قدم به عقب رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سرگرد تو اینجا چیکار میکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرگرد جوان قدمی به سمت‌اش برداشت و بازو دختر را در دست گرفت.سرش را نزدیک دل‌آرا برد و زیر گوشه‌اش زمزمه کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نباید تنها تو خیابون بگردی.ممکنه باز طعمه امیرسام بشی !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از اینکه بگذارد حرف دیگری رد و بدل بشود ،دل‌آرا را به دنبال خود کشاند تا به یک کوچه خلوت بروند.دل‌‌آرا را به ماشین‌اش تکیه داد و خود در سه سانتی‌متری‌‌ش ایستاد.باران از صورت بردیا به رگ‌های برجسته‌ گردن‌اش سرازیر شد. به امید اینکه سردی باران ،کمی از آتش خشم پسر را خاموش کند!نفس‌های گرم بردیا به صورت ماتم‌زده دل‌آرا اصابت می‌کرد و این دخترک را معذب می‌کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سرگرد نگران نباش.اتفاقی برای من نمی‌یوفته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا که متوجه بازی دلآرا شده بود، رده‌های باران را از پیشانی اش دنبال کرد .از شبنم‌های مژه اش که حاصل باران بود عبور کرد و به چشم‌های دختر رسید.آنگاه نگاه غضب آلوده خود را روانه دلآرا کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من میدونم با دلاوری همدستی.منو بازی نده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل‌ارا با شنیدن این جمله فک‌اش منقبض شد.در دل‌اش خدا خدا می‌کرد تا کسی بیاید و او را از دست سرگرد نجات بدهد.اما با به یاد آوردن اینکه بردیا خودش پلیس هست ،دیوار‌های امیدش فرو ریخت.قطرات باران بر مژه‌هایش سنگینی می‌کردند که چشم‌هایش را بست .دست‌هایش را بالا آورد تا بردیا با دست‌بند آن‌ها را حبس کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرگرد محمدی که بوی ترس به مشام‌اش رسیده بود،دست‌هایش را مانند حصار در دو طرف دل‌آرا قرار داد و ردیاب کوچکی که در بین انگشت‌هایش پنهان شده بود را داخل کیف نیمه‌باز دختر انداخت.چند قدمی به عقب رفت و به دست‌های معلق دل‌آرا ریزخندید.دل‌آرا که دیگر گرمی تنفس بردیا را حس نمی‌کرد ،چشم‌هایش را گشود و او را در مقابل خود دید.قفسه سینه‌اش به خاطر استرس وارد شده بالا و پایین می‌شد که گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پس چرا دستبند نزدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا با دو قدم بلند خود را به او رساند و زهره دختر را دوباره ریخت.دست‌‌بند را از جیب کت‌اش بیرون آورد و در مقابل دل‌آرا تکان می‌داد.دل دخترک مانند سیر و سرکه به جوش آمده بود که بردیا دست‌اش را به سمت دستگیره در دراز کرد تا در ماشین را باز کند‌.دل‌آرا که به در تکیه داده بود ،با حرکت سرگرد به جلو پرت شد.به سمت بردیا چرخید که حسین را در صندلی کمک راننده دید.حسین هم با دیدن او ،دستی برایش تکان داد.بردیا پشت فرمان نشست و ماشین را استارت زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خانوم کوچولو اگه ازت مدرک داشتم،تا الان دستگیرت کرده بودم.اما زهرچشم امروز رو از من داشته باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون‌اینکه منتظر واکنشی از جانب او باشد ،در ماشین را بست و مانند یک جرقه از کوچه محو شد.دل‌آرا دست‌‌اش را بر روی قلب‌اش قرار داد و نفسی از سوی آسودگی سر داد.زیر لب فحشی نثار بردیا کرد ولیکن چون بدون هیچ مقاومتی جرم‌اش را پذیرفته بود،به خود نیز ناسزا می‌گفت.بردیا و حسین که حال از آن مکان دور شده بودند ،از طریق صفحه نمایشگر موقعیت دل‌ارا را رصد می‌کردند.آن‌ها به خوبی می‌دانستند که با دستگیری دل‌ارا ،ماهی به قلاب نمی‌افتد.دختری که خود را در بندر طعمه کرده بود به هیچ وجه تن به فروختن دلاوری نمی‌داد.بردیا در کمین شکار‌ اش نشسته بود و از ذهن‌اش هم خطور نمی‌کرد که امیرسام نیز در گوشه‌ای دگر چنگال‌اش را برای جگرگوشه سرگرد تیز کرده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام در مجاور کافه‌قنادی رز پارک کرده بود.سقز نعناعی را می‌جوید و نقشه را در ذهن‌اش مرور می‌کرد.به واسطه عکسی که دل‌آرا آورده بود،به خواهر بردیا رسید.بهار بر خلاف پدر و برادر‌‌‌ش اهل تفنگ و خشونت نبود و در دنیای خود کیک و شرینی می‌پخت.امیرسام عطر بولگاری فالکار را از داشبورد بیرون آورد و گردن‌اش را به آن آغشته کرد.در کسری از ثانیه بوی سقز نعناع با رایحه مشک و عود مخلوط شد.این عطر تلخ را فقط در زمانی که قصد شکار داشت استفاده می‌کرد‌.رایحه این عطر ،قدرت‌اش را از سنگ برزیلی چشم عقاب می‌گیرد که نماد قدرت ،تیزبینی و آزادی است.دستی به موهای خرمایی‌رنگ‌اش کشید .یقه ‌کت‌ مشکی‌اش را صاف کرد و از ماشین بیرون زد.به محض اینکه در چهارچوب در قنادی قرار گرفت ،توجه تمامی پرسنل را به خود معطوف کرد.او یوسف زمانه‌اش بود و با این حیله خیلی‌ از افراد را به دام می‌کشید.چشم‌هایش را به دنبال بهار تیز کرد که او را در قسمت ثبت سفارش دید.در حالی که به سمت‌اش گام بر‌می‌داشت ،دوربین‌های امنیتی هم نیز نظاره می‌کرد.در چند‌قدمی بهار بود که یکی از پرسنل دختر در مقابل‌اش ایستاد.در حالی که لب‌هایش تا بنا گوش باز بود گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خوش اومدید قربان.در خدمت‌ام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام چشم‌هایش را به بهار دوخت و با انگشت اشاره او را نشانه گرفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من میخوام سفارش ام رو خانمی که اونجا هست ثبت کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب پاکی را که روی دست دختر ریخت ،به سمت بهار مسیر اش را کج کرد و خود را به آن رساند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام.به کافه‌قنادی رز خوش اومدید.چی میل دارید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام دختر را برانداز کرد.موهای لخت پر کلاغی ،چشم‌هایی به رنگ شب، پوستی همانند گندم و مانتویی آبی که بر اندام نحیف‌اش خوش نشسته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه نگاه‌اش را از او بگیرد گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پیشنهاد شما چیه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_با توجه به عطر تلخی که زدید،فکر می‌کنم تلخ پسند هستید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثانیه‌ای مکث کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پیشنهاد من برای شما دو‌شات اسپرسو به همراه اسلایسی از کیک موکا‌ هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام که از زیرکی دختر به وجه آمده بود ،خنده‌ای تحویل‌اش داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_قطعا از پیشنهاد خانمی به کمالات شما،استقبال می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار سفارش اش را ثبت کرد و امیرسام به سمت میز چوبی‌ که می‌توانست موقعیت دختر را ببیند رفت.بر روی میز یک گلدان با رز آبی قرار داده بودند.بر‌خلاف انتظار‌اش نمی‌توانست دختر را به راحتی تحت تاثیر قرار بدهد زیرا او حتی یک لبخند خشک و خالی هم تحویل امیرسام نداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز‌های دیگر نیز به کافه قنادی می‌رفت و همان همیشگی را سفارش ‌می‌داد.مجدد روبه‌روی بهار می‌نشست و زیر چشمی نگاه‌اش می‌کرد.در یکی از عصر‌های پائیزی ،وقتی پسر بچه گل فروش وارد آنجا شد او را صدا کرد و با چند اسکانس صد هزا تومانی تمام دسته گل‌هایش را که شامل رز،مریم و آفتاب گردان بود خرید.روبه گل‌فروش کرد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_این گل‌ها رو به خانمی که اونجا هست بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسربچه گل‌ها را به بهار داد و دختر متعجب به امیرسام که لبخندی بر لب داشت نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخرین تکه از کیک را در دهان گذاشت که بهار را بالا سر خود دید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_جناب محترم این گل‌ها برای چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام به صندلی چوبی تکیه زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_برای سلیقه خوب‌تون بابت اسپرسو و موکا است.خواستم ازتون قدر دانی کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار گل‌ها رو روی میز ‌اش گذاشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نیازی به قدر دانی نیست‌.شما بابت سفارش‌تون پول می‌دید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام از سرکشی فرد مقابل‌اش به ستوه آمده بود.قبل از اینکه بهار میز را ترک کند ،از جای‌اش بلند شد و دست بهار را گرفت.این امر سبب شد تا بهار به جوش بیاید و دست خود را از امیر جدا کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_فکر کردی داری چیکار می‌کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بابت حرکت چند ثانیه پیش ام عذر میخوام.ولی این هم درست نیست که شما هدیه رو پس بدید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار نفس عمیقی کشید که امیرسام ادامه داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خواهش می‌کنم گل‌ها رو بردارید .این برازنده بانویی به با شخصیتی شما نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار خواست حرفی بزند که یکی از پرسنل که شاهد ماحرا بود پیش قدم شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_جناب بابت گل‌های زیباتون خیلی ممنون.دوستم بهار حتما قبول می‌کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس گل ها را برداشت و بهار را به دنبال خود کشاند.امیرسام زیر لب گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مثل داداشش یه دنده و سرکشه !چند روز مهمونم بشه خودم درستش می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از کافه بیرون زد و در حالی که از نقشه خود مایوس شده بود ،به فرد زیر دست اش زنگ زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_فردا وقت اجرا نقشه‌ است.آماده باش !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تلفن‌اش را که قطع کرد در طرف دیگر خیابان بردیا را دید.قبل از اینکه بردیا او را ببیند سوار ماشین شد.بهار از کافه قنادی بیرون آمد و به سمت برادر اش رفت .قبل از اینکه آن‌ها متوجه حضورش بشوند،محل را ترک کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردا شب‌اش با موتور سیکلت‌ای که نماد پلنگ‌سیاه را داشت به کافه‌قنادی رفت.در نقطه‌ای کور ایستاده بود.اطراف را نگاه کرد تا از نبود سرگرد محمدی اطمینان خاطر پیدا کند‌.به محض خروج بهار ،به موتور سواری که در طرف دیگر خیابان ایستاده بود ،نور بالا داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرد ناشناس با یک گاز خود را به بهار رساند و کیف او را ربود.اما بهار کیف‌اش را رها نکرد و درحالی که موتور حرکت می‌کرد به کیف آویزان شده بود.دخترک بر روی آسفالت خیابان کشیده شد و فریاد کمک سر داد.امیرسام که نقشه‌اش عملی شده بود،موتور را روشن کرد و به سمت بهار گاز داد.بهار که با کشیده شدن بر روی آسفالت تمام دست‌اش زخمی شده بود در اثر سوزش پوست‌اش کیف را رها کرد.امیرسام به موتور مورد نظر رسید و پای‌اش را به بدنه موتور مجاور‌ کوبید و که سبب افتادن موتور و راننده شد.از موتور خود پیاده شد و کلاه‌کاست اش را در آورد.فرد ناشناس را از روی زمین بلند کرد و بر صورت و بدن اش مشت می‌زد.بهار با دیدن امیرسام لبخندی بر لب‌هایش نشست.اشک گونه‌هایش را پاک کرد و سمت آن‌ها رفت تا مانع امیرسام بشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام پسر را بر روی زمین هول داد و کیف بهار را برداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_حالت خوبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار سر تا پا‌‌یش خاکی بود . آستین‌هایش پاره شدند و از آرنج‌اش خون جاری شده بود.اشک امان‌اش را بریده بود و مانند بید می‌‌لرزید.امیرسام خواست او را به آغوش بگیرید که بهار یک قدم به عقب رفت.با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ممنون بابت کمک‌ت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از اینکه مردم ازدحام کنند ،پسر موتور سوار آن‌جا را ترک کرد.امیرسام دستمال را از جیب‌اش در آورد.از آنجایی که می‌دانست بهار اجازه نمی‌دهد او بهش دست بزند،دستمال را به طرف دخترک گرفت تا خود را تمیز کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار با دست لرزان دستمال را گرفت و بر محل زخم فشرد که دستمال از خون پر شد .امیرسام با دیدن وضعیت گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اینجوری نمیشه.باید بریم بیمارستان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس به تاکسی که در طرف دیگر خیابان بود اشاره کرد و بهار در ماشین نشست.سپس به سمت قنادی رفت و پاکت مشکی رنگ را بین در انداخت.به دوربین امنیتی نگاهی کرد و یک چشمک همراه با پوزخند زد.به سمت تاکسی رفت تا بهار را راهی بیمارستان کند.بهار که با سوزش دست‌هایش به خود ضعف می‌کرد،با دیدن بیمارستان رنگی به رخسار‌ش نشست‌.اما برخلاف انتظارش تاکسی در مقابل بیمارستان متوقف نشد.روبه امیرسام کرد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مگه بیمارستان نمیریم؟چرا رد‌ کردید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام در حالی که پارچه‌ را به مواد بی‌هوشی آغشته می‌کرد گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه نمیریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار هنوز از شوک حادثه خارج نشده بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پس کجا می‌ریم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام که در صندلی کمک راننده نشسته بود به سمت عقب برگشت.با یک حرکت از پشت گردن بهار را گرفت و با دست دیگر اش پارچه را بر روی دهان‌اش قرار داد.بهار به تقلا کردن افتاده بود و با دست‌های زخمی اش بر دست امیرسام چنگی کشید تا از او خلاص بشود اما بی فایده بود و زور اش به او نمی‌رسید.بهار کم کم در میان تلاش‌هایش بی جان و در میان بازوان امیر هوشیاری اش را از دست داد.امیرسام دختر را بر روی صندلی خواباند و موهایش را از صورت اش کنار زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خودت خواستی اینجوری بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس روبه راننده که از آدم‌های خودش بود کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_برو سمت عمارت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانواده محمدی برای صرف شام منتظر بهار بودند.بردیا بر روی کاناپه قهوه‌ای رنگ نشسته بود و کانال‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کرد که نگاه‌اش به ساعت خورد.روبه محبوبه‌خانم که در حال چیدن بشقاب‌های سفید‌رنگ بر میز شیشه ای بود کرد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مامان خانم پس این دخترت کجاست ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه به محمد که در حال جمع کردن جانماز بود نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_حاجی به بهار زنگ بزن.دل منم بی‌تابی میکنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرهنگ محمدی جانماز را بر روی طاقچه قرار داد .قرآن را بوسید و به پیشانی اش زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نگران نباش حاج خانم.الان بهش زنگ می‌زنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شماره دخترش را گرفت که صدای ((مشترک مورد نظر در دسترس نیست )) در گوش‌اش پیچید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مثل اینکه خاموشه !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا با اخم ،خطوط پیشانی اش را در هم فرو برد.تلفن‌ خود را برداشت و شماره خواهرش را گرفت اما او نیز جوابی دریافت نکرد.به قنادی هم زنگ زد ولی کسی پاسخ‌گو نبود.سوئیشرت و کلید ماشین اش را برداشت که پدرش گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تا نیم‌ساعت دیگه صبر کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_میرم قنادی .شاید تو راه دیدم‌اش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس از خانه بیرون زد و سمت قنادی حرکت کرد.در بین راه چند باری به بهار زنگ زد.خیابان‌ها را نگاه می‌کرد اما هیچ اثری از بهار نبود.یک ربع مانده بود به ده که به قنادی رسید.در آنجا نیز خواهرش را نیافت بنابراین به سراغ صندوق‌دار رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام.من برادر خانم محمدی هستم.هنوز اینجان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد که خستگی از چشم‌هایش می‌بارید ،دستی به موهای ژولیده‌اش کشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ایشون دو ساعتی میشه که از اینجا رفته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چهره بردیا مچاله شد.تا به حال پیش نیامده بود که از بهار بی خبر باشد.مرد که سکوت بردیا را دید ادامه داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_البته بعد رفتش یه نفر کیف‌اش رو دزدید و خانم محمدی زخمی شد .همراه با پسر جوونی به بیمارستان رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا با شنید این حرف رنگی به رخسارش نماند.بدون هیچ حرفی از قنادی خارج شد و به کلانتری زنگ زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام سرگرد محمدی هستم.تمام بیمارستان ها رو دنبال فردی به نام بهار محمدی بگردید.هر چه سریع تر خبرش رو بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس پدرش را نیز از این ماجرا آگاه کرد.در حالی که ترس به وجودش چنگ می‌زد پاکت سیاهی را در بین شیار‌های در وردی قنادی دید.پاکت را باز کرد و با دیدن عکس پلنگ‌سیاه روح از تن‌اش خارج شد.بدون لحظه‌ای تردید به سمت صندوق رفت و درخواست چک دوربین‌های امنیتی را داد.با مشاهده امیرسام ،روبه صندوق دار کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_با این پسر رفت ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد دستی به ریش‌هایش کشیدو بعد از کمی تعلل گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره خودش بود.جزوء مشتری های اینجاست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا انگشت‌هایش را جمع کرد و با به یاد آوردن مرگ ارسلان ،رعب و وحشت را در دل خود احساس کرد.سفیدی پوست ‌اش به قرمزی نشست و رگ‌های گردن‌اش از شدت خشم برجسته شد.شقیقه‌اش تیر کشید و به خاطر سیاهی رفتن چشم‌هایش تعادل خود را از دست گرفت.او قرار بود انتقام مرگ ارسلان را بگیرد نه اینکه پاره‌تنه‌اش هم به چنگال امیرسام بیوفتد.فکر اینکه جان بهار در خطر است او را تا مرز جنون می‌برد.با به یادآوردن ردیاب داخل کیف دل‌آرا از روی زمین بلند شد.به حسین زنگ زد تا موقعیت دل‌آرا را برایش ارسال کند و یک تیم پشتیبانی هم خبر کرد.طبق نقشه‌شان دو ردیاب قرار داده بودند تا اگر ردیاب اولی که در کیف بود پیدا بشود،ردیاب دیگری نیز داشته باشند‌.ردیاب دوم در جیب بارانی دل آرا قرار داده شده بود.بردیا در دلش خدا خدا می‌کرد که از وجود دومین ردیاب با خبر نشده باشد.حسین موقعیت دل‌آرا را فرستاد اما دو مکان متفاوت بود و این نشان می‌داد که جای یکی از ردیاب‌ها را پیدا کردند.در همان لحظه سرهنگ محمدی از راه رسید.با دیدن حال آشفته بردیا،دلهره اش چند برابر شد.بردیا تصاویر دوربین امنیتی را نشان او داد.سرهنگ چهره اش در هم فرو رفت و مشت محکمی بر روی میز زد.به دلیل وجود دو مکان متفاوت ،دو تیم شدند.بردیا به همراه پدرش و یک تیم‌پشتیبانی به محله ای در لواسانات و تیم دیگر به سمت روستای افجه که موقعیت جی‌پی‌اس دیگر بود، رفتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از جی‌پی‌اس ها به عمارت ثامر ختم‌میشد.سرهنگ محمدی از ماشین پیاده و زنگ آیفون را فشرد.صدای زن میانسالی به گوش رسید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بفرمایید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سرهنگ محمدی هستم و برای بازرسی خونه اومدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن هیچ جوابی نداد که محمد دوباره زنگ زد.بردیا قصد ورود به خانه را داشت که پدر اش مانع شد.چند ثانیه بعد ثامر در را باز کرد و با دیدن محمد جا خورد.محمد نیز انتظار نداشت او را ببیند.ثامر روبه سرهنگ کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چی باعث شده که به اینجا بیاین ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا جلو رفت و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دنبال امیرسام دلاوری هستیم.خواهرم پیششه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثامر که روح‌هم از نقشه دلاوری خبر دار نبود گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به مقصد اشتباهی اومدید.ما کسی به این اسم نداریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرگرد که کاسه صبر اش سر آمده بود ،یقه ثامر را در دست گرفت و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من مطمعنم که درست اومدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثامر دست بردیا را از یقه‌اش جدا کرد.پیراهن‌اش را صاف کرد و به سمت داخل عمارت اشاره کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اگر حکم بازرسی دارید، بفرمایید این شما و این عمارت ما.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا خنده ای تمسخرآمیز زد و حکم بازرسی را از جیب اش در آورد .سپس همراه تیم وارد عمارت شد.سرهنگ محمدی و ثامر در مقابل هم قرار گرفتند که ثامر گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خیلی وقته ندیدمت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمد دست اش را بر شانه ثامر قرار داد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_امیدوارم تو این ماجرا دست نداشته باشی و اگرنه روزگارت رو سیاه می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثامر دست محمد را از شانه اش کنار زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هیچ وقت نمیتونی منو پشت اون میله ها ببینی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرهنگ خواست حرفی بزند که محبوبه خانم به او زنگ زد.از ثامر فاصله گرفت تا تلفن را جواب بدهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نگران نباش!دخترت رو سالم برات میارم اما یه چیزی هست که باید بدونی.بهار رو یکی از آدم‌های ثامر ولی زاده گرفته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا همراه با تیم پلیس وارد عمارت شدند.هر یک از افراد نقاط مختلف خانه را بازرسی کردند.بردیا از پله‌ها بالا رفت که با دل‌آرا که مواجه شد.سرگرد پله‌ها را دو تا یکی رفت تا در مقابل دل‌آرا قرار بگیرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون هیچ اضافه‌گویی گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بهار کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل‌آرا که تابه‌حال این اسم به صماخ گوش‌اش هم نرسیده بود گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بهار کیه ؟اینجا چیکار دارید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا دست‌اش را به نرده‌پله فشرد و بر روی پله‌ای که دل‌آرا ایستاده بود ،ایستاد.نگاه‌ غضبناک‌اش را سمت دختر هدف گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کی میخوای این بازی رو تموم کنی؟دارم ازت می‌پرسم خواهر من کجاست ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل‌آرا از حرف‌های سرگرد چیزی عاید‌ش نشد که ناگهان یاد عکس دختر کنار بردیا افتاد.امیدوار بود که منشاء این داستان از امیرسام نباشد.بدون اینکه آتو‌ به دست سرگرد بدهد پاسخ داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_زیر تخت خواب رو بگرد.شاید اونجا قایم شده باشه.هر کسی باشه با دیدن تو دست به فرار میذاره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرگرد مانند یک بمب در حال انفجار بود.فیتیله‌ از خشم و ترس در کل وجود‌ش ریشه دوانده بود.دل‌آرا بی‌توجه به او از پله‌ها پائین آمد که بردیا از پشت دست‌اش را گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او به عقب برگشت و نگاه محزون بردیا کورسویی از وجدان را در دختر ایجاد کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا نفس‌ش را بیرون داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ببین تو هم یه دختری و مفهوم ترس رو خیلی خوب میفهمی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب‌هایش را گزید و ادامه داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بهار الان خیلی ترسیده.خواهش میکنم کاری باهاش نداشته باشید.اگر میخواین تسویه حساب کنید من اینجام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل‌آرا با دیدن فرد مقابل‌اش حیران شد.تا چند ثانیه قبل می‌توانست دنیا را به آتش بکشد و حال برای خواهرش تمنا می‌کند.گویا نقطه ضعف‌اش خانواده‌اش هستند.ثامر و محمد وارد عمارت شدند و با صدای ثامر دل‌آرا دست‌اش را از بردیا جدا کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دخترم اتفاقی افتاده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل‌آرا نگاه‌اش را به ثامر سوق داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه مشکلی نیست.الان میام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل‌آرا نزد ثامر رفت .یکی از افراد نزد سرهنگ یوسفی آمد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_قربان همه جا رو گشتیم.کسی اینجا نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا از پله‌ها پایین آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مطمعنی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بله.داخل انباری انتهای باغ هم کسی نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثامر حق به جانب روبه سرهنگ قرار گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من که گفتم مقصدتون اشتباهه!مرحمت عالی متعالی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرهنگ به همراه تیم از عمارت خارج شدند.بردیا از کنار دل‌آرا رد شد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به حرفام فکر کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس از عمارت خارج شد و در را محکم کوبید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثامر روبه دل‌ارا کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اطمینان پیدا کن که امیرسام تو این موضوع نقش نداشته باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خیالت راحت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثامر به سمت اتاق‌کارش رفت و دختر نفسی از سر آسودگی سر داد.دل‌‌آرا ار عمارت خارج شد و به سمت انباری انتهای باغ رفت.کمد قدیمی را به سختی از جلوی دیوار کنار زد که راهرو تاریکی نمایان شد.در انتهای راهرو چراغ زردی چشمک می‌زد.طول مسیر را طی کرد و خود را به لامپ نیم‌جان رساند.صدایی مخوف توجه‌اش را جلب کرد که ناگهان امیرسام در مقابل‌اش ظاهر شد.دل‌آرا جیغ خفیفی زد و دست‌اش را بر روی قفسه‌سینه‌اش قرار داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اخه تو اینجا چیکار میکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیرسام پیپ‌طلایی رنگ‌ش را که بر رویش پلنگ‌سیاه حکاکی شده بود از جیب در آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_از مهمون‌مون پذیرایی میکنم‌.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.