رمان انتقام به سبک عاشقی ممنوع ! ( جلد دوم عاشقی ممنوع!!) به قلم meli770
-بهتره چشم هات رو ببندی. -تو کی هستی که به من دستور میدی؟ مثل همیشه، با کت و شلوار مشکیش بود که جلوم ایستاده بود. - میدونی که برام کاری نداره چشم هات رو خودم ببندم، پس بهتره کاری که بهت گفتم رو انجام بدی. -انجام ندم؟ -مجبورت میکنم. یه پوزخند تحویلش دادم. با صدای در، برگشتم. از چیزی که میدیم، سر جام خشکم زد. با چشم های اشکیش، داشت التماسم میکرد که همین یک دفعه رو بهش شک نداشته باشم. خبر نداشت که خیلی وقته شکم نسبت بهش بر طرف شد، فقط خیلی دیر بر طرف شد. وقتی به خودم اومدم، چشم هام رو بسته بودن. صدای نحسش، مثل ناقوس مرگ توی گوشم بود. -شنیدم که تیر اندازیت حرف نداره. با شنیدن صدای تیر، چشم بند رو برداشتم
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵ دقیقه
ژانر : #مافیایی #پلیسی #درام #رازآلود #عاشقانه
خلاصه :
میدانی دوراهی یعنی چه؟
دوراهی یعنی تقدیری که من گرفتارش شدم! منی که از مرگ بیزارم و محکوم به یک انتخاب بیرحمانهام.انتخابی که با تنها گلوله باقیمانده شکل میگیرد و منتهی میشود به نجات جان یک نفر.آری! دوراهی یعنی؛
با آخرین گلوله خشابت انتخاب کنی که جان چه کسی را نجات بدهی.جان کسی که قلب مردهات را با عشق زنده کرد؟ یا جان کسی که پس از سالها آمد و تورا از بند نجات داد؟
بردیا محمدی سرگرد جوانی است که خواهرش توسط یکی از اعضای باند مافیایی ربوده میشود.طی این حادثه،پرده از رازی بزرگ کنار زده میشود.رازی به قدمت سیسال! رازی که زندگیشان را دستخوش اتفاقات تلخ و شیرینی میکند و درنهایت،منجر به رقم زدن سرنوشتی میشود که فراسوی انتظار است!
بهناماو که خلقکردعشقرا
تاجانبدهد دلمردهام را
ساعت از نیمهشب گذشته بود.آسمان که کتی سیاه برتن کرده بود، با رعشه رعد و برق ابهت خود را نشان داد و با شلاقی از جنس باران بر نخل ها مینواخت.
بردیا با هرپکی که بر سیگار میزد سگرمههایش در هم فرو میرفت.این بار دیگر نمیتوانست شکست را بپذیرد.هرطور که شده بود باید امیرسام را دستگیر میکرد و مانع انتقال دخترهای ربوده شده به دبی میشد.
با آمدن سرگرد یوسفی از سیگار کشیدن دست کشید.
_بردیا همه چیز آماده است!باید به سمت اسکله حرکت کنیم !
بردیا سرش را به نشانه تایید تکان داد.
هنگام سوار شدن به ماشین ،چشمهایش را به سرهنگ محمدی دوخت.سرهنگ او را از پشت پنجره نظاره میکرد.ادای احترام کرد و سوار ماشین شد.
باید موفق میشد تا خود را به سرهنگ اثبات کند.سرهنگی که در محل کار مافوق او بود و در خانه نقش پدر اش را داشت.تیم پشتیبانی پشت ماشین سرگرد شروع به حرکت کرد.
شرایط جوی به گونه ای نبود که کشتی بتواند حرکت بکند ولی امیرسام هم کسی نبود که به خاطر طوفان کنار بکشد.دیوانهتر از هرکسی بود! به اسکله که رسیدند ،آسمان و دریا یکی شده بودند و جزء سیاهی چیزی برای دیدن نبود.باران همچنان میتاخت و دریا به عصیان کردن ادامه میداد.چراغهای اسکله در آن تاریکی کورسویی از نور را ایجاد کردند.
هر یک از تیمهای پلیس در جایگاه خود مستقر شدند.یک تیم به عنوان پشتیبان ماند و بقیه به فرماندهی بردیا در حالت آماده باش قرار گرفتند.
با غرش آسمان یکیاز دکل های برق صدمه دید و همین امر سبب شد تا کل منطقه در تاریکی مطلق فرو برود.در اسکله پیش از ده کشتی لنگر گرفته بودند که هرکدامشان میتوانستند هدف مورد نظر باشند.سرگرد درحالی که فشنگاش را پر میکرد روبه بچههای تیم کرد و گفت
_باید دنبال کشتی پلنگ سیاه بگردید.دخترها رو پیدا کنید اما با امیرسام کاری نداشته باشید.اون مال منه !
بعد به سرگرد یوسفی نگاه کرد و گفت ((حسین تو با من بیا !))
حسین درحالی که کلتاش در دست بود با دستی دیگر چراغقوهاش را روشن کرد و به همراه بردیا به دنبال پلنگسیاه گشت که ناگهان صدای فریاد دختری توجهشان را جلب کرد.
سرگرد محمدی روبه حسین کرد و گفت:
-باید از هم جدا بشیم!اگه کسی رو دیدی خبر بده!
حسین به نشانه تایید سرش را تکان داد.بردیا مسیرش را از او جدا کرد.دلشوره بدی به جانش افتاده بود و حس خوبی نداشت! همانطور که در منطقه پرسه میزد،صدایش را در گلویش انداخت و فریاد زد:
_کسی اینجاست؟اگه صدای منو میشنوی جواب بده!
هیچ پاسخی دریافت نکرد!
سرگرد در بندر پرسه میزد و به دنبال نشانهای میگشت.نه از دختر خبری بود و نه از کشتی موردِ نظر! با چراغ قوه اطراف را تحت نظر گرفته بود که ناگهان در چند متریش متوجه یک سوله قدیمی شد.تصمیم گرفت سوی سوله برود و چرخی هم در آنجا بزند.به قول معروف:《کار از محکم کاری عیب نمیکنه!》
هنوز به سوله نرسیده بود که مجدد صدایِ دختر در گوشش پیچید!
_کمک!کمک!لطفا کمک ام کنید!
حال دگر مطمئن شده بود که باید به آن مکان سر بزند.گویا منبع صدا از سوله بود!
_دقیقا کجایی؟ من دارم میام سمت سوله.
پژواک صدایش به گوش خودش رسید.دخترک باز هم جوابی نداد! درِ سوله را به عقب هل داد و وارد شد.باران به سقفش برخورد میکرد و صدایی همچون صدای سقوط سنگریزه ها ایجاد کرده بود! بردیا نور چراغ قوه را به اطراف چرخاند تا سرنخی دستگیرش شود.مکان به نسبت بزرگی بود و اجناس زیادی را در خود جا داده بود! سرگرد شروع به قدم زدن در میان اجناس و محموله ها کرد.به یکباره جعبه ای روی زمین افتاد.بردیا کلت را از غلاف بیرون آورد و به پشت سرش چرخید.چشمهایش رد نورِ چراغ قوه را دنبال کرد و به دختری رسید.نور درست صورتش را هدف گرفته بود.ترس را به وضوح در چشمهای آبی رنگش احساس کرد.از موهای طلایی رنگش آب چکه میکرد و سر تا پاهایش خیس خالی شده بود.بردیا چند قدم نزدیکش شد و آرام پرسید؟
_تو بودی که کمک میخواستی؟
به ثانیه نکشید که دختر بغضش را رها کرد.
_توروخدا کمک ام کن.من به سختی ازشون فرار کردم.
سرگرد تفنگ را با احتیاط پائین آورد.
_باشه آروم باش.من پلیس ام! از دست کی فرار میکردی؟
با کف دست اشکهایش را پاک کرد .لبهای سرخ و لرزانش را تکان داد و بریده بریده گفت:
_از دستِ اونا...ما رو...مارو..به زور سوار کشتی گرفتن...نمیدونم کجا میخواستن ما رو ببرن...من..من خیلی میترسم...فک کنم..اسم رئیسشون امی..امیرسام بود.
دختر دوباره مسیر گریه را در پیش گرفت.بردیا چند قدمی به او نزدیک شد و گفت:
_نگران نباش.من الان میبرمت یه جای امن.فقط میتونی بگی کشتی کجاست؟
-کشتی حرکت کرد!
با شنیدن آن جمله اخم غلیظی بر پیشانی سرگرد نقش بست.انگشت هایش را در کف دستش جمع کرد و محکم به جعبه فلزی کوباند.دخترک با دیدن آن صحنه به خود لرزید که سرگرد سعی کرد آرامشش را حفظ کند.بی سیم را از جیبش بیرون آورد و به حسین اطلاع داد.
_من دختره رو پیدا کردم.سمت ماشین برمیگردم.
_دریافت شد.
به خودرو که رسیدند،سرتا پای هر دویشان خیس شده بود! دست کمی از موش آب کشیده شده نداشتند! بردیا از صندوق عقب سوییشرت مشکیش را بیرون آورد و سوی دختر گرفت.
_اینو بپوش!
دختر درحالی که مثل بید میلرزید،دستش را سوی لباس دراز کرد و در همین حین،نگاهش را به سرگرد دوخت.چشمان آبی رنگش باوجود ترس، آرامش عجیبی داشت و مانند دریا هرکس را در خود غرق میکرد! آرام زمزمه کرد:
_ممنون سرگرد.
_اسمت چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_دلآرا .دلآرا مهری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خانواده ای داری؟کسی هست که بهش خبر بدم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلارا با ناراحتی سری تکان داد و مغموم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نه!من هیچکسی رو ندارم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_متوجه شدم.باید برای یه سری گزارش بری کلانتری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر خواست حرفی بزند که حسین همراه با بقیه تیم سوی آن دو آمدند.حسین با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_هیچ اثری از پلنگ سیاه نبود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا از دختر روی برگرداند و سوی حسین چرخید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_میدونم.پلنگ سیاه حرکت کرده.یه کشتی آماده کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهِ خسته حسین،رنگ تعجب به خود گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_دیوونه شدی؟تو این هوا میخوای بزنی به دریا؟تازه خودت خوب میدونی که از این جا به بعدش دیگه به ما مربوط نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا با عصبانیت یقه خیس حسین را میان انگشتانش گرفت و او را سوی خود کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_فرمانده این تیم منم و منم که تصمیم میگیرم چیکار کنیم.به جای نصیحت، به من بگو چرا ارسلان نگفت زودتر حرکت میکنن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسین با دلخوری به چشمان سرخ او خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نمیدونم.شاید موقعیتش رو نداشته! ولی الان به دریا رفتن حماقته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکفر سرگرد بالا آمد.او را به ماشین کوباند و صدایش را بالا برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_به ولله قسم اگه یه بار دیگه رو حرفم حرف بزنی ،من میدونم با تو! کاری هم ندارم رفیقمی! شیرفهم شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرهن مچاله شده اش را از بین انگشتانش رها کردم.حسین لباس اش را صاف کرد و نگاهش را از او دزدید.بدون هیچ سخنی آنجا را ترک کرد تا درخواست او را انجام بدهد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_همین الان برو یه کشتی آماده کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا حسابی ماتش برده بود.سرگرد پاک فداموش کرده بود که او نیز در آنجا حضور دارد.یکی از افرادش را صدا زد تا دختر را به کلانتری ببرد تا اظهاراتش را ثبت کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرمان آخرین گلوله........به قلم نیلوفرسامانی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد بر روی عرشه کشتی ایستاده بود.کشتی سفید و کوچکی که یشتر حکم کشتی تفریحی داشت، تا وسیلهای که بخواهد آنها را به نبرد ببرد.رک بخواهم بگویم در مقابل پلنگسیاه،بزغالهای بیش نبود! باد با بی رحمی بر صورتش سیلی میزد. موجهای دریا هرازگاهی خود را بدون دعوت مهمان کشتی میکردند و باز به خانه خود برمیگشتند.بردیا چشم هایش به دریا دوخته بود تا بتواند ردی از امیرسام پیدا کند؛ اما هیچ خبری از او نبود! انگار آب او را بلعیده بود !سرگرد در فکر فرو رفته بود که حضور شخصی را در پشتِ سرش احساس کرد.به عقب چرخید و با حسین مواجه شد.پتویی که در دست داشت را به سوی او دراز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_هوا سرد شده!بارون هم حسابی خیست کرده.این پتو رو بگیر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا خواست سوییشرتش را بردارد که ناگهان بهیاد آورد لباس را به دختر داده است!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر دلش او را تحسین میکرد.چرا که توانسته بود از دست آن پسر شیاد فرار کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسین پتو را مقابل چشمانش تکان داد که سرگرد لب گزید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نیازی نیست.بارون های اینجا موقتیه و کم کم قطع میشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسین که متوجه شد قصد گرفتن پتو را ندارد خودش دست بهکار شد و بر روی شانه هایش انداخت.سرگرد خواست پتو را پس بزند که حسین گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_دلیل این همه خشمت نسبت به امیرسام قطعا به خاطر خلافکار بودنش نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک تای ابروی بردیا بالا پرید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_منظورت چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خودت خوب میدونی!به خاطر اتفاق چند ساله پیشه،مگه نه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا سکوت کرد.از آن ماجرا چندسالی گذشته بود و دگر برایش اهمیتی نداشت! خودش که اینجوری فکر میکرد.حسین زبانش را روی لبش کشید و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_رفیق سگرمههات درهم رفت.نیازی نیست جواب بدی!خودم جواب ام رو گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد پتو را در دستهایش قرار داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نه!اونجوری که فک میکنی نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه او مهلت حرف زدن نداد و عرشه را ترک کردنزد ناخدا رفت و در گوشهای نشست.حرفهایِ حسین مانند پتکی فولادی بر سینهاش سنگینی میکرد.چراکه خاطرات تلخ گذشته باری دیگر برایش تداعی شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباران بند آمده بود و آسمان میتوانست ستارههایش را به رخ بکشد.دریا نیز مانند گهواره ای آرام طفلاش را در آغوش گرفته بود.تنها کسی که آرام نبود،سرگرد محمدی بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه لطف حسین زخم گذشتهاش سر باز کرده بود اما آنقدر برای دستگیری امیرسام مصر بود که ترجیح میداد درداش را انکار بکند. به جزء بردیا و حسین هشت نفر دیگر از تیم پلیس سوار کشتی شده بودند و دیگر افراد در اسکله اسکان کرده بودند.سرگرد محمدی در کابین ناخدا نشسته بود. با انگشت میانی و اشاره شقیقه اش را ماساژ میداد.هر زمان که خوناش به جوش میآمد ،سردردهایش شروع میشد و با یک دمنوش بابونه حالاش جا میآمد اما در بین آبهای خلیج فارس خبری از بابونه نبود! با صدای ناخدا ماساژ سرش را متوقف کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سرگرد فکر میکنم به کشتی مورد نظر رسیدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جایاش بلند شد و با دیدن پلنگ سیاه چشمهای یشمی رنگاش درخشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خودشه!همون کشتی که میخواستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا از کابین بیرون آمد و به افراد دستور آماده باش داد.بر روی عرشه ایستاده بود و لحظه ای چشم از پلنگ سیاه بر نمیداشت.فقط یک موضوع ذهناش را بدجور به بازی گرفته بود.حسین در کنار اش ایستاد و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تو هم فکرت درگیره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آره.کشتی حرکت نمیکنه!درست وسط آب ایستاده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسین نفساش را کلافه بیرون داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_به نظرت تله است؟از ارسلان هم که به عنوان جاسوس فرستادیم هیچ خبری نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا دستاش را بر روی شانه حسین گذاشت و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مشخص میشه.پلنگ سیاه بی دلیل متوقف نشده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمت ناخدا رفت تا به او بگوید که چراغ های کشتی را خاموش کند .نمیخواست هیچ اثری از خود به جا بگذارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطنابها را بهبالا انداختند تا بتوانند از بدنه مشکیرنگ کشتی بالا بروند.به دستور سرگرد محمدی همه در عرشه پخش شدند تا هرکسی را که دیدند دستگیر کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسین روبه بردیا کرد و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اینجا خیلی خلوته!مطمعنی پلنگ سیاهه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد به بدنه داخلی کشتی که عکس یک پلنگ بود اشاره کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آره مطمعنام !قبلا هم این کشتی رو دیده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پس بیا از اینجا خارج بشیم.این تله است!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تا جلوتر از این نریم ،نمیتونیم بفهمیم چی در انتظارمونه.اگه ترسیدی برگرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسین نیشخندی زد و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چی میگی پسر؟من خودِ ترس ام !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از افراد تیم به سراغشان امد و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_قربان روی عرشه اصلی هیچکس نبود!حتی ناخدا هم تو کابین نبود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا و حسین حال دیگر مطمعن شده بودند که زیر کاسه نیم کاسه ای است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه طبقه پایین کشتی رفتند.با سالنی که در آن شش اتاقک بود مواجه شدند.در اتاق اول و دوم هیچ چیزی نبود .بردیا با خشم در اتاق سوم را باز کرد که با چهره ترسان چهار دختر روبه رو شد.نفسی از سر آسودگی بیرون داد.دست و پاهایشان را بسته بودند و با چسب لبهایشان را بهم دوخته بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسین همراه با یک نفر دیگر شروع به باز کردن دست وپای دخترها کرد.بردیا خواست به سمت اتاق چهارم برود که با صدای حسین ایستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بیا اینجا رو ببین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن کیسههای شفاف ، دست اش مشت شد.یکی از کیسهها را باز کرد و در مقابل بینی اش قرار داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_کراک کوکائینه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیسه را در میان انگشتاناش له کرد و دست دیگر اش را با مشت به زمین کوبید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسین که حال دست کمی از او نداشت به دست و پای دخترها اشاره کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مواد رو با طناب به دست و پاشون بسته.پسره عوضی خیلی هار شده !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا روبه آنها کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نگران نباشید.الان شما رو به یه کشتی امن منتقل میکنیم تا به ساحل برگردید.فقط همین چهار نفر بودید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از دختر ها با صدایی که از چاه در میآمد گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نه دوازده نفر بودیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_از بقیه خبر دارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ما رو قبل از اینکه سوار کشتی کنند بی هوش کردند .از هیچکس خبر نداریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد به نشانه تایید سر اش را تکان داد که ناگهان یاد دلآرا افتاد.علامت سوالی در ذهناش نقش بست.پس دلآرا چطور فرار کرد؟هضم اتفاق های افتاده برایش آسان نبود.حتی فکر اینکه امیرسام در انتقال مواد مخدر هم نقش داشته از ذهناش خطور نمیکرد.افراد اش دخترها را به کشتی انتقال دادند و او نیز به امید اینکه بتواند بقیه را نجات بدهد سمت اتاقکها رفت.حسین سمت اتاقکی که در انتهای راهرو بود رفت و چندین جعبه که حاوی پسته بود پیدا کرد.گویا در بین پستهها نیز مواد جاساز شده بود.بردیا را چند باری صدا زد اما پاسخی دریافت نکرد.به سمت اتاقک چهارم رفت که دید رفیقاش مانند یک درخت خشکاش زده است.وارد آنجا شد و با دیدن فرد مقابل اش روح از تناش جدا شد.ارسلان را درحالی که خون از پیشانی اش میچکید بر روی صندلی بسته بودند.زیر چشمهایش کبود شده بود و انگار چند مشت نثاراش کرده بودند.اما بدترین قسمت ماجرا این بود که سه عدد بمب به بدن بیجان اش متصل کرده بودند.ارسلان چشم های نیمه باز اش را باز کرد و با دیدن بردیا و حسین اشک از گونه اش سرازیر شد.بی رمق گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_فکر کردم قراره بدون اینکه کسی بفهمه بمیرم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا که رنگی بر رخسار اش نمانده بود ،خود را جمع و جور کرد و نزدیک ارسلان رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چی میگی پسر؟مگه من میذارم تو بمیری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواست طناب دور اش را باز کند که ارسلان گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بی فایده است .زیر صندلی هم یه بمب هست که با مکانیسم وزن کار میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسین سر اش را پایین آورد و با دیدن بمب چهارم ،چشمهایش را بهم فشرد.با عصبانیت لگدی به جعبههای کنار دیوار زد که سبب فرو ریختن آنها شد.بردیا با دیدن نور قرمز رنگ سمت جعبهها رفت تا آنها را کنار بزند.همان طور که انتظار می رفت آنجا نیز بمب بکار رفته بود.بردیا به حسین نگاه کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_یکی دیگه هم اینجاست.احتمال میدم کل کشتی رو بمب گذاری کرده باشه اما خبر بدتر، این یکی تا سه دقیقه دیگه منفجر میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن دقیقهشمار ،ضربان قلبام اوج گرفت. فقط صدای تیک تیک بمب و تپشهای پیدرپی قلبام را میشنیدم که ناگهان دقیقه شمار بمبهای روی بدن ارسلان هم فعال شد.دستهایش را با طناب بسته بودند اما بمبها را با زنجیر به بدناش قفل کرده بودند و کلید قفل هم در دسترس نبود.سه دقیقه دیگر برایم معادل صد و هشتاد ثانیه نبود!بلکه معادل جان پسری بود که مادر اش او را به دست من سپرده است.معادل پسری بود که با هزاران امید و آرزو پا به این مسیر گذاشته بود.نفسی را که در سینه حبس شده بود بیرون دادم.به سمت ارسلان چرخیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پسر من نجاتت میدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_داداش بیفایده است!خودت هم خوب میدونی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیراه هم نمیگفت.در سه دقیقه نهایت میتوانستیم دو تا از بمب ها را خنثی کنیم.اما من چطور تنهایش میگذاشتم؟چطور میتوانستم بگذارم ترکشهای این بمب لعنتی تا مغز استخواناش نفوذ کند؟ارسلان جلوی چشمهایم داشت پر پر میشد و من هیچ کاری از دستم برنمیآمد.هر ثانیه که میگذشت برایم حکم ناقوس مرگ را داشت.کاش میتوانستم زمان را متوقف کنم تا جاناش را نجات بدهم.کاش میتوانستم او را سالم به مادراش تحویل بدهم!اما جزء نگریستن هیچ کاری از ما برنمیآمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسین دستاش را روی شانه ام قرار داد و با نگاهی ماتام زده ،ناامیدی را به روحام تزریق کرد.او نیز مانند من عاجز شده بود.به آهستگی طناب دور دستهای ارسلان را باز کرد.ارسلان که از همان ابتدا امیدی برای نجات نداشت،انگشتره نقره اش را از دست بیرون آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بعد از مرگ بابام ،این انگشتر به من رسید.داداش لطفا بعد از من اینو به مامانم بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم را از درد بهم فشردهام که اشکهایم سرازیر شد.با دستی لرزان انگشتر را از دستاش گرفتم که ادامه داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ببخشید که نتونستم مانع امیرسام بشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسین بغضاش را به سختی قورت داد و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تو ببخش که نتونستیم کاری کنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_امیرسام پشتاش به ثامر ولیزاده گرمه!اطلاعات لازم رو توی فلش ثبت کردم.توی قایق سفید رنگ کنار اسکله است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا احتیاط سر ارسلان را گرفتم و پیشانیام را به پیشانی اش چسباندم که بغض هر دویمان شکست.ارسلان نفسی عمیق کشید و در حالی که سعی میکرد اشکهایش را کنترل کند گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مراقب مادرم باش !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مثل مادر خودم مراقباش هستم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه بمب نگاه کردم.یک دقیقه و سی ثانیه مانده بود. حسین برای آخرین بار به ارسلان نگاه کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_به شرفام قسم نمیذارم خونت پایمال بشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمان حکم کرد که باید آنجا را ترک کنیم. حسین که دید رمقی برای حرکت ندارم ،دست مرا گرفت و به دنبال خود کشاند.ارسلان نیز برای آخرین بار ادای احترام کردم.جلوی چشمهایم فقط آن دو چشم مظلوم ارسلان بود.نگاهی که دیگر هیچ وقت قرار نبود ببینم.انقدر این غم برایم سنگین بود که متوجه نشدهام چطور از کشتی به دریا پرت شدم.به زیر آب فرو رفتم و هیچ تقلایی برای بالا آمدن نمیکردم.دنیای آن زیر مانند دنیای من سیاه و تاریک بود.حسین مرا به روی آب آورد و سمت کشتی خودمان برد.ناخدا با سرعت کشتی را حرکت داد که صدای منفجر شدن در گوشهایم پیچید.پلنگسیاه در آتش داشت میسوخت و قطرهای از خلیج فارس برای خاموش کردن اش کافی نبود.چه پارادوکس عجیبی ! با دیدن شعلههای آتش چشمهایم را بستم.قطرات اشک بر روی صورتام سرازیر شد ولی آنها دیگر اشک نبودند.خونی بودند که جلوی چشمهایم را گرفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمنمهای صبح بود که به کلانتری رسیدیم.راه اتاقام را پیش گرفتم و گزارش دادن به پدر ام را به بعد موکول کردم.خود را روی صندلی پرت کردم و به انگشتر ارسلان خیره شدم.دلم میخواست تمام دنیا را وجب به وجب بگردم تا امیرسام را پیدا کنم.مرگ را برایش کم میدانستم و در ذهنام او را به بدترین مجازاتها محکوم میکردم.با صدای باز شدن در ، رشته افکارم گسسته شد.سرهنگ محمدی بود.از جایم بلند شدم و ادای احترام کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزدیک ام آمد و آغوش پدرانهاش را برایم باز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پسرم تسلیت میگم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آن لحظه سعی کردم مانند خودش استوار و محکم باشم بنابراین به اشکهایم اجازه جاری شدن ندادم.وقتی سکوت مرا دید ادامه داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ظهر به سمت تهران برمیگردیم.از این جا به بعد دیگه با ما نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_منظورت چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پرونده امیرسام انتقال داده شد.حسین فلش ارسلان رو به بچهها تحویل داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافی دستی به موهای آشفتهام کشیدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_یعنی منو از پرونده کنار زدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت کرد و از سکوتاش میتوانستم همه چیز را متوجه بشوم.سوییشرتی که در دستاش بود را بهم داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سوئیشرتت رو خانم مهری داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را به نشانه تشکر تکان دادم که از اتاق خارج شد.سوییشرت را بر تن کردم که عطر گرمی بینیام را لمس کرد.مشخصا عطر من نبود پس این رایحه متعلق به دلآرا بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست ام را در جیبام فرو بردم که متوجه تکه کاغذی شدم.کاغذ مچاله شده را بیرون کشیدم .رویش نوشته بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابت لباس ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیدوارم موفق شده باشی امیرسام رو دستگیر کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز طرف دلآرا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی تلخی بر لبهایم نشست.از اتاق بیرون رفتم.گوشی موبایل ام را برداشتم و شماره حسین را گرفتم.با بوق اول جواب داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_هر چی داخل فلش بود برای منم بیار
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ولی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اینکه ادامه بدهد،قطع کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراوی:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآسمان با طلوع خورشید جانی دوباره گرفته بود.مرغ های دریایی مهاجر که توسط مردم بومی شهر شالو نامیده میشدند ،برفراز آب های بیکران خلیج فارس پرواز میکردند. امیرسام که توانسته بود در مقابل نیروهای پلیس کمر خم نکند ، نگاه رضایتمنداش را به کشتی P530 دوخته بود.P530 درحال دور شدن از ساحل بود.اگر دیرتر از این متوجه جاسوس میشد الان نه جنسی برای تحویل بود و نه دختری ! احتمالا خودش هم در راه زندان بود.خوشبختانه کشتی ثامر در بندر بود و به کمک او توانست اجناس رو به کشتی دیگری منتقل کند.با صدای تقتق پاشنه کفشی به عقب چرخید.با دیدن فرد مقابلاش خنده بر لب هایش نقش بست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_گلام خوش اومدی!کلانتری خوش گذشت ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا نزدیک اش آمد و مشتی مهمان سینهاش کرد که امیرسام آخ خفیفی گفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من بهخاطرت پام به کلانتری هم باز شد.فکر نمیکنم ثامر از این ماجرا استقبال کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام موهای دلآرا را پشت گوش اش انداخت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_فک میکنم بتونی این راز رو بین خودمون نگهداری !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا گوش چشمی نازک کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_قطعا برات خرج داره جناب محترم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام پوزخندی زد و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_کافیه لب تر کنی.اگه تو نبودی ،نمیتونستم سرگرد رو راهی دریا کنم و الان پشت میلهها بودم.شرط میبندم که تو هم از دلتنگی دیوونه میشدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا لبهایش را گزید و با شیطنت تمام گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مطمعن باش اگه میگرفتت من کل شهر رو شام میدادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام دستهایش را در جیب اش فرو برد و متفکرانه به دختری که تا شانههایش بود نگاه کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_حیف شد . مردم شهر قراره گشنه بخوابن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس چشمکی نثار اش کرد و به سمت ماشیناش حرکت کرد.دلآرا نیز به سمت ماشین حرکت کرد و عکسی که در کیفاش بود را بیرون آورد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ولی خودمونیم این بردیا خیلی جذابه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام در حالی که دستاش به در ماشین بود ،یک تای ابرویش را بالا داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_یک ساعت هم طرف رو ندیدی .چطور به این نتیجه رسیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_برای من یک دقیقه هم کافیه تا تشخیص بدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک خواست سوار ماشین بشود که امیرسام محکم در را کوبید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_دیگه دوست ندارم همچین حرفی ازت بشنوم.هرچند این اولین و آخرین باری بود که میدیدیش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا که متوجه حسادت بی دلیل امیر شده بود خنده ای کرد و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اطاعت پسرِ بدِ جذاب !قطعا هیچکسی جذاب تر از شما نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام گرهاخم هایش را باز کرد و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد.دلآرا نیز در صندلی کمک راننده نشست .خواست عکس را از پنجره به بیرون پرت کند که امیر مانعاش شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_عکس سرگرد رو برای چی گرفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_عکس تو جیب سوئیشرتاش بود.کنجکاو شدم ببینم دختر کنارش کیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام به دختر کنار بردیا نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_به زودی میفهمیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک هفته بعد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاواسط پائیز بود و بهحکم آبان،دومین پسر پائیز خیابانهای تهران را برگریزان کردهبودند.عطر نارنگی ،پرتقال و خرمالو در بازار تجریش هرکس را مست خود میکرد.اگر مسیرت به انقلاب ختم میشد ، رایحه قهوه از میان کتابهای خوش آب و رنگ عبور میکرد تا قلبات را تسخیر کند و هنگامی که در گنج دلت غرق خواندن کتاب هستی ،گوارای وجودت می شد.هرکس که از هفتخان عشق عبور میکرد با دلدار اش راهی جمشیدیه میشدند.پارکی که به واسطهی صدای خشخش برگها ،نجمه بوسههای عشاق را در خود پنهان کرده است. اما مقصد ما نه تجریش است و نه انقلاب و جمشیدیه!مقصد ما به یکی از محلات لواسانات ختم میشود.به عمارت ثامر ولی زاده ! عمارتی که توسط سنگ مرمر سفید جلا پیدا کرده بود و در وسط باغی بزرگ پنهان شده بود.بادیگاردها ،ندیمه ها و آدمهای ثامر در کنار فواره سنگی مقابل عمارت صف کشیده بودند.دلآرا در تراس ویلا ایستاده بود و نسیم پائیز موهای طلائی رنگاش را نوازش میکرد.نگاهاش را به درب سیاهرنگ عمارت دوختهبود.به محض باز شدن درب و دیدن مرسدس بنز مشکی رنگ خنده بر لبهایش خوش نشست.خود را به اتاق امیرسام رساند و با دستهای نحیفاش بر در کوبید اما جوابی دریافت نکرد.دستگیره در را پائین داد و وارد اتاق شد.بوی تند الکل که در فضا پیچیده بود ،خم به ابروی دخترک آورد.به سمت پنجره رفت و پردهای مشکی رنگ را کنار زد تا نور خورشید اجازه ورود به اتاق را پیدا کند.پنجره را گشود و هوای تازه را به فضای داخل دعوت کرد.برخلاف بیرون عمارت ،اتاق امیرسام با سنگ مرمر مشکی ساختهشده بود و تابلو هایی با عکس موتور و ماشینهای اسپرت توجه هر کس را جلب میکرد. نور خورشید مسیر اش را به سمت چشمهای بسته امیرسام پیدا کرد.امیرسام یک چشماش را باز کرد و دست اش را در مقابل نور قرار داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_دختر پرده رو چرا کشیدی اخه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا نزدیک تختاش شد و پتو را از رویش کنار کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نزدیک ظهر شده ولی تو هنوز خوابی!مثل اینکه دیشب خیلی بهت خوش گذشته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام ریز خندید و سپس پتو را روی خود کشید تا به آغوش خواب برگردد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا بار دیگر پتو را از رویش کنار زد و لیوان آبی که در کنار تخت بود را بر رویش خالی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بلند شو.آقا برگشته !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام درحالی که خیس شده بود،بر روی تخت نشست.قطرات آب از روی صورتاش میچکید.چشمهای خمار اش را به دلآرا که با پیرهنی گلبهای مقابلاش ایستاده بود پیوند داد.دخترک موهایش را که تا کمر میرسید رها کرده بود و پیرهن گلبهای بر روی تن سفیداش خودنمایی میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اگه میدیدم امروز چه خوشگل شدی،زود تر از خواب بلند میشدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا که امیرسام را جدی ندید ،باقی مانده آب هم بر رویش ریخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_زود تر بیا بیرون پسرِآقام !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس چشمکی نثار اش کرد و از اتاق خارج شد.از پلههای عمارت پائین آمد تا درب داخلی ساختمان را باز کند.از کنار مجسمه الهه آتنا که نماد خدایی جنگجو است عبور کرد و در مقابل فواره قرار گرفت.راننده در ماشین را برای ثامر باز کرد.با وجود چین و چروک روی صورتاش و موهای جو گندمیاش هنوز در مقابل عصا کمر خم نکرده بود و بر پاهای خودش تکیه کرده بود.کت و شلوار طوسی رنگی بر تن داشت و استوار سمت عمارتاش قدم بر میداشت.آدم های زیردستاش برای ادای احترام تا زانو خم شدند و به او خوشآمد گفتند.به جلوی فواره که رسید دلآرا دستاش را بوسید و لبهای پیرمرد نیز پیشانی دخترش را لمس کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خوش اومدی پدر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irثامر دستی بر موهای دلآرا کشید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پس امیر کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اینکه دخترک حرفی بزند،امیرسام خود را رساند و دست ثامر را بوس کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آقام اومده.مگه میشه نیام به استقبالت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا با به یادآوردن اتفاقات چند دقیقه پیش خنده ای کرد و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آره امیرسام از صبح برای دیدنت لحظه شماری میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام انگشتاش را به نشانه تهدید مقابل دلآرا تکان داد و با چشمهایش برایش خط و نشان کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irثامر به سمت ویلا حرکت کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_این سرگرد محمدی حسابی برامون دردسر درست کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس به سمت امیرسام برگشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خودت میدونی باید چیکار کنی.حال پسر رو جا بیار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حوالی خیابانهای ولیعصر ،بردیا در ماشیناش نشسته بود.هنوز داغ مرگ ارسلان بر سینهاش سنگینی میکرد.این را از لباس سیاه بر تنو چشمهای آغشته به خوناش نیز میشد فهمید.در سمت کمک راننده باز شد و حسین با برگههای در دستاش نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_درست حدس زدی.بالاخره کار انتقال پولها رو شروع کردن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا برگههایی که حسین آورده بود را برسی کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خب پول به حساب کی واریز شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسین نفساش را بیرون داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_دلآرا مهری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا دستاش را به فرمان فشرد که برجستگی رگهای دستاش نمایان شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسین ادامه داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تو فلش ارسلان اطلاعات همهی دخترای دزدیده شده بود.دلآرا تنها کسی که اسمی ازش نبود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_فقط برای اینکه ما رو از کشتی اصلی دور کنه به بندر اومده بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گفتن این جمله دستاش را محکم به فرمان کوبید.انتظار نداشت که یک دختر بتواند سرش را شیره بمالد و او را راهی دریا بکند.البته خودش نیز گناهکار بود.بدون هیچ پرس و جویی و فقط از روی حرف دلآرا به دریا رفت.حسین که از عصبانیت بردیا آگاه بود ،برای جلوگیری از فوران خشماش گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ولی برات خبر خوبی دارم!امروز رد دلآرا رو وقتی از بانک خارجمیشد زدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا با شنیدن این جمله،جانی به جانهایش اضافه شد.دستی بر شانه رفیقاش کشید و یک دمتگرم تقدیماش کرد.سپس پایش را بر روی پدال گاز گذاشت و به سمت مکان دختر حرکت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا از پنجرهی کافه خیابان را نظارت میکرد که قطرات کوچک باران بر روی شیشه نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو قلپ اخر قهوهاش را یک نفس سر کشید و پس از حساب کردن هزینهاش از کافه بیرون زد.رانندهاش خواست در ماشین را برایش باز کند که گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_فعلا همینجا بمون.میخوام قدم بزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irریههایش را از عطر باران و خاک نم زده پر کرد.هر زمان که باران میبارید ،باید خود را به زیر آسمان میرساند و تا باران پوست اش را لمس نمیکرد آسوده خاطر نمیشد.آرامش مهمان قلباش شده بود که ناگهان با یک جسم محکم برخورد کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چرا جلوی.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن فرد مقابل ،کلمات در دهاناش ماسید و از ادامه جمله بازماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا که دید رنگ از رخسار دلآرا پریده گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_به خانم مهری ! اینجا چیکار میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا آب دهاناش را به سختی قورت داد و یک قدم به عقب رفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سرگرد تو اینجا چیکار میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد جوان قدمی به سمتاش برداشت و بازو دختر را در دست گرفت.سرش را نزدیک دلآرا برد و زیر گوشهاش زمزمه کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نباید تنها تو خیابون بگردی.ممکنه باز طعمه امیرسام بشی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اینکه بگذارد حرف دیگری رد و بدل بشود ،دلآرا را به دنبال خود کشاند تا به یک کوچه خلوت بروند.دلآرا را به ماشیناش تکیه داد و خود در سه سانتیمتریش ایستاد.باران از صورت بردیا به رگهای برجسته گردناش سرازیر شد. به امید اینکه سردی باران ،کمی از آتش خشم پسر را خاموش کند!نفسهای گرم بردیا به صورت ماتمزده دلآرا اصابت میکرد و این دخترک را معذب میکرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سرگرد نگران نباش.اتفاقی برای من نمییوفته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا که متوجه بازی دلآرا شده بود، ردههای باران را از پیشانی اش دنبال کرد .از شبنمهای مژه اش که حاصل باران بود عبور کرد و به چشمهای دختر رسید.آنگاه نگاه غضب آلوده خود را روانه دلآرا کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من میدونم با دلاوری همدستی.منو بازی نده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلارا با شنیدن این جمله فکاش منقبض شد.در دلاش خدا خدا میکرد تا کسی بیاید و او را از دست سرگرد نجات بدهد.اما با به یاد آوردن اینکه بردیا خودش پلیس هست ،دیوارهای امیدش فرو ریخت.قطرات باران بر مژههایش سنگینی میکردند که چشمهایش را بست .دستهایش را بالا آورد تا بردیا با دستبند آنها را حبس کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد محمدی که بوی ترس به مشاماش رسیده بود،دستهایش را مانند حصار در دو طرف دلآرا قرار داد و ردیاب کوچکی که در بین انگشتهایش پنهان شده بود را داخل کیف نیمهباز دختر انداخت.چند قدمی به عقب رفت و به دستهای معلق دلآرا ریزخندید.دلآرا که دیگر گرمی تنفس بردیا را حس نمیکرد ،چشمهایش را گشود و او را در مقابل خود دید.قفسه سینهاش به خاطر استرس وارد شده بالا و پایین میشد که گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پس چرا دستبند نزدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا با دو قدم بلند خود را به او رساند و زهره دختر را دوباره ریخت.دستبند را از جیب کتاش بیرون آورد و در مقابل دلآرا تکان میداد.دل دخترک مانند سیر و سرکه به جوش آمده بود که بردیا دستاش را به سمت دستگیره در دراز کرد تا در ماشین را باز کند.دلآرا که به در تکیه داده بود ،با حرکت سرگرد به جلو پرت شد.به سمت بردیا چرخید که حسین را در صندلی کمک راننده دید.حسین هم با دیدن او ،دستی برایش تکان داد.بردیا پشت فرمان نشست و ماشین را استارت زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خانوم کوچولو اگه ازت مدرک داشتم،تا الان دستگیرت کرده بودم.اما زهرچشم امروز رو از من داشته باش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدوناینکه منتظر واکنشی از جانب او باشد ،در ماشین را بست و مانند یک جرقه از کوچه محو شد.دلآرا دستاش را بر روی قلباش قرار داد و نفسی از سوی آسودگی سر داد.زیر لب فحشی نثار بردیا کرد ولیکن چون بدون هیچ مقاومتی جرماش را پذیرفته بود،به خود نیز ناسزا میگفت.بردیا و حسین که حال از آن مکان دور شده بودند ،از طریق صفحه نمایشگر موقعیت دلارا را رصد میکردند.آنها به خوبی میدانستند که با دستگیری دلارا ،ماهی به قلاب نمیافتد.دختری که خود را در بندر طعمه کرده بود به هیچ وجه تن به فروختن دلاوری نمیداد.بردیا در کمین شکار اش نشسته بود و از ذهناش هم خطور نمیکرد که امیرسام نیز در گوشهای دگر چنگالاش را برای جگرگوشه سرگرد تیز کرده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام در مجاور کافهقنادی رز پارک کرده بود.سقز نعناعی را میجوید و نقشه را در ذهناش مرور میکرد.به واسطه عکسی که دلآرا آورده بود،به خواهر بردیا رسید.بهار بر خلاف پدر و برادرش اهل تفنگ و خشونت نبود و در دنیای خود کیک و شرینی میپخت.امیرسام عطر بولگاری فالکار را از داشبورد بیرون آورد و گردناش را به آن آغشته کرد.در کسری از ثانیه بوی سقز نعناع با رایحه مشک و عود مخلوط شد.این عطر تلخ را فقط در زمانی که قصد شکار داشت استفاده میکرد.رایحه این عطر ،قدرتاش را از سنگ برزیلی چشم عقاب میگیرد که نماد قدرت ،تیزبینی و آزادی است.دستی به موهای خرماییرنگاش کشید .یقه کت مشکیاش را صاف کرد و از ماشین بیرون زد.به محض اینکه در چهارچوب در قنادی قرار گرفت ،توجه تمامی پرسنل را به خود معطوف کرد.او یوسف زمانهاش بود و با این حیله خیلی از افراد را به دام میکشید.چشمهایش را به دنبال بهار تیز کرد که او را در قسمت ثبت سفارش دید.در حالی که به سمتاش گام برمیداشت ،دوربینهای امنیتی هم نیز نظاره میکرد.در چندقدمی بهار بود که یکی از پرسنل دختر در مقابلاش ایستاد.در حالی که لبهایش تا بنا گوش باز بود گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خوش اومدید قربان.در خدمتام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام چشمهایش را به بهار دوخت و با انگشت اشاره او را نشانه گرفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من میخوام سفارش ام رو خانمی که اونجا هست ثبت کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب پاکی را که روی دست دختر ریخت ،به سمت بهار مسیر اش را کج کرد و خود را به آن رساند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سلام.به کافهقنادی رز خوش اومدید.چی میل دارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام دختر را برانداز کرد.موهای لخت پر کلاغی ،چشمهایی به رنگ شب، پوستی همانند گندم و مانتویی آبی که بر اندام نحیفاش خوش نشسته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه نگاهاش را از او بگیرد گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پیشنهاد شما چیه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_با توجه به عطر تلخی که زدید،فکر میکنم تلخ پسند هستید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irثانیهای مکث کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پیشنهاد من برای شما دوشات اسپرسو به همراه اسلایسی از کیک موکا هست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام که از زیرکی دختر به وجه آمده بود ،خندهای تحویلاش داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_قطعا از پیشنهاد خانمی به کمالات شما،استقبال میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهار سفارش اش را ثبت کرد و امیرسام به سمت میز چوبی که میتوانست موقعیت دختر را ببیند رفت.بر روی میز یک گلدان با رز آبی قرار داده بودند.برخلاف انتظاراش نمیتوانست دختر را به راحتی تحت تاثیر قرار بدهد زیرا او حتی یک لبخند خشک و خالی هم تحویل امیرسام نداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزهای دیگر نیز به کافه قنادی میرفت و همان همیشگی را سفارش میداد.مجدد روبهروی بهار مینشست و زیر چشمی نگاهاش میکرد.در یکی از عصرهای پائیزی ،وقتی پسر بچه گل فروش وارد آنجا شد او را صدا کرد و با چند اسکانس صد هزا تومانی تمام دسته گلهایش را که شامل رز،مریم و آفتاب گردان بود خرید.روبه گلفروش کرد و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_این گلها رو به خانمی که اونجا هست بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسربچه گلها را به بهار داد و دختر متعجب به امیرسام که لبخندی بر لب داشت نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخرین تکه از کیک را در دهان گذاشت که بهار را بالا سر خود دید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_جناب محترم این گلها برای چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام به صندلی چوبی تکیه زد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_برای سلیقه خوبتون بابت اسپرسو و موکا است.خواستم ازتون قدر دانی کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهار گلها رو روی میز اش گذاشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نیازی به قدر دانی نیست.شما بابت سفارشتون پول میدید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام از سرکشی فرد مقابلاش به ستوه آمده بود.قبل از اینکه بهار میز را ترک کند ،از جایاش بلند شد و دست بهار را گرفت.این امر سبب شد تا بهار به جوش بیاید و دست خود را از امیر جدا کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_فکر کردی داری چیکار میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بابت حرکت چند ثانیه پیش ام عذر میخوام.ولی این هم درست نیست که شما هدیه رو پس بدید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهار نفس عمیقی کشید که امیرسام ادامه داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خواهش میکنم گلها رو بردارید .این برازنده بانویی به با شخصیتی شما نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهار خواست حرفی بزند که یکی از پرسنل که شاهد ماحرا بود پیش قدم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_جناب بابت گلهای زیباتون خیلی ممنون.دوستم بهار حتما قبول میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس گل ها را برداشت و بهار را به دنبال خود کشاند.امیرسام زیر لب گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مثل داداشش یه دنده و سرکشه !چند روز مهمونم بشه خودم درستش میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز کافه بیرون زد و در حالی که از نقشه خود مایوس شده بود ،به فرد زیر دست اش زنگ زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_فردا وقت اجرا نقشه است.آماده باش !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلفناش را که قطع کرد در طرف دیگر خیابان بردیا را دید.قبل از اینکه بردیا او را ببیند سوار ماشین شد.بهار از کافه قنادی بیرون آمد و به سمت برادر اش رفت .قبل از اینکه آنها متوجه حضورش بشوند،محل را ترک کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفردا شباش با موتور سیکلتای که نماد پلنگسیاه را داشت به کافهقنادی رفت.در نقطهای کور ایستاده بود.اطراف را نگاه کرد تا از نبود سرگرد محمدی اطمینان خاطر پیدا کند.به محض خروج بهار ،به موتور سواری که در طرف دیگر خیابان ایستاده بود ،نور بالا داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرد ناشناس با یک گاز خود را به بهار رساند و کیف او را ربود.اما بهار کیفاش را رها نکرد و درحالی که موتور حرکت میکرد به کیف آویزان شده بود.دخترک بر روی آسفالت خیابان کشیده شد و فریاد کمک سر داد.امیرسام که نقشهاش عملی شده بود،موتور را روشن کرد و به سمت بهار گاز داد.بهار که با کشیده شدن بر روی آسفالت تمام دستاش زخمی شده بود در اثر سوزش پوستاش کیف را رها کرد.امیرسام به موتور مورد نظر رسید و پایاش را به بدنه موتور مجاور کوبید و که سبب افتادن موتور و راننده شد.از موتور خود پیاده شد و کلاهکاست اش را در آورد.فرد ناشناس را از روی زمین بلند کرد و بر صورت و بدن اش مشت میزد.بهار با دیدن امیرسام لبخندی بر لبهایش نشست.اشک گونههایش را پاک کرد و سمت آنها رفت تا مانع امیرسام بشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام پسر را بر روی زمین هول داد و کیف بهار را برداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_حالت خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهار سر تا پایش خاکی بود . آستینهایش پاره شدند و از آرنجاش خون جاری شده بود.اشک اماناش را بریده بود و مانند بید میلرزید.امیرسام خواست او را به آغوش بگیرید که بهار یک قدم به عقب رفت.با صدایی که از ته چاه بیرون میآمد گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ممنون بابت کمکت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اینکه مردم ازدحام کنند ،پسر موتور سوار آنجا را ترک کرد.امیرسام دستمال را از جیباش در آورد.از آنجایی که میدانست بهار اجازه نمیدهد او بهش دست بزند،دستمال را به طرف دخترک گرفت تا خود را تمیز کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهار با دست لرزان دستمال را گرفت و بر محل زخم فشرد که دستمال از خون پر شد .امیرسام با دیدن وضعیت گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اینجوری نمیشه.باید بریم بیمارستان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس به تاکسی که در طرف دیگر خیابان بود اشاره کرد و بهار در ماشین نشست.سپس به سمت قنادی رفت و پاکت مشکی رنگ را بین در انداخت.به دوربین امنیتی نگاهی کرد و یک چشمک همراه با پوزخند زد.به سمت تاکسی رفت تا بهار را راهی بیمارستان کند.بهار که با سوزش دستهایش به خود ضعف میکرد،با دیدن بیمارستان رنگی به رخسارش نشست.اما برخلاف انتظارش تاکسی در مقابل بیمارستان متوقف نشد.روبه امیرسام کرد و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مگه بیمارستان نمیریم؟چرا رد کردید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام در حالی که پارچه را به مواد بیهوشی آغشته میکرد گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نه نمیریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهار هنوز از شوک حادثه خارج نشده بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پس کجا میریم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام که در صندلی کمک راننده نشسته بود به سمت عقب برگشت.با یک حرکت از پشت گردن بهار را گرفت و با دست دیگر اش پارچه را بر روی دهاناش قرار داد.بهار به تقلا کردن افتاده بود و با دستهای زخمی اش بر دست امیرسام چنگی کشید تا از او خلاص بشود اما بی فایده بود و زور اش به او نمیرسید.بهار کم کم در میان تلاشهایش بی جان و در میان بازوان امیر هوشیاری اش را از دست داد.امیرسام دختر را بر روی صندلی خواباند و موهایش را از صورت اش کنار زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خودت خواستی اینجوری بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس روبه راننده که از آدمهای خودش بود کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_برو سمت عمارت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانواده محمدی برای صرف شام منتظر بهار بودند.بردیا بر روی کاناپه قهوهای رنگ نشسته بود و کانالهای تلویزیون را بالا و پایین میکرد که نگاهاش به ساعت خورد.روبه محبوبهخانم که در حال چیدن بشقابهای سفیدرنگ بر میز شیشه ای بود کرد و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مامان خانم پس این دخترت کجاست ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحبوبه به محمد که در حال جمع کردن جانماز بود نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_حاجی به بهار زنگ بزن.دل منم بیتابی میکنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ محمدی جانماز را بر روی طاقچه قرار داد .قرآن را بوسید و به پیشانی اش زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نگران نباش حاج خانم.الان بهش زنگ میزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشماره دخترش را گرفت که صدای ((مشترک مورد نظر در دسترس نیست )) در گوشاش پیچید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مثل اینکه خاموشه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا با اخم ،خطوط پیشانی اش را در هم فرو برد.تلفن خود را برداشت و شماره خواهرش را گرفت اما او نیز جوابی دریافت نکرد.به قنادی هم زنگ زد ولی کسی پاسخگو نبود.سوئیشرت و کلید ماشین اش را برداشت که پدرش گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تا نیمساعت دیگه صبر کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_میرم قنادی .شاید تو راه دیدماش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس از خانه بیرون زد و سمت قنادی حرکت کرد.در بین راه چند باری به بهار زنگ زد.خیابانها را نگاه میکرد اما هیچ اثری از بهار نبود.یک ربع مانده بود به ده که به قنادی رسید.در آنجا نیز خواهرش را نیافت بنابراین به سراغ صندوقدار رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سلام.من برادر خانم محمدی هستم.هنوز اینجان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد که خستگی از چشمهایش میبارید ،دستی به موهای ژولیدهاش کشید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ایشون دو ساعتی میشه که از اینجا رفته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهره بردیا مچاله شد.تا به حال پیش نیامده بود که از بهار بی خبر باشد.مرد که سکوت بردیا را دید ادامه داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_البته بعد رفتش یه نفر کیفاش رو دزدید و خانم محمدی زخمی شد .همراه با پسر جوونی به بیمارستان رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا با شنید این حرف رنگی به رخسارش نماند.بدون هیچ حرفی از قنادی خارج شد و به کلانتری زنگ زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سلام سرگرد محمدی هستم.تمام بیمارستان ها رو دنبال فردی به نام بهار محمدی بگردید.هر چه سریع تر خبرش رو بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس پدرش را نیز از این ماجرا آگاه کرد.در حالی که ترس به وجودش چنگ میزد پاکت سیاهی را در بین شیارهای در وردی قنادی دید.پاکت را باز کرد و با دیدن عکس پلنگسیاه روح از تناش خارج شد.بدون لحظهای تردید به سمت صندوق رفت و درخواست چک دوربینهای امنیتی را داد.با مشاهده امیرسام ،روبه صندوق دار کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_با این پسر رفت ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد دستی به ریشهایش کشیدو بعد از کمی تعلل گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آره خودش بود.جزوء مشتری های اینجاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا انگشتهایش را جمع کرد و با به یاد آوردن مرگ ارسلان ،رعب و وحشت را در دل خود احساس کرد.سفیدی پوست اش به قرمزی نشست و رگهای گردناش از شدت خشم برجسته شد.شقیقهاش تیر کشید و به خاطر سیاهی رفتن چشمهایش تعادل خود را از دست گرفت.او قرار بود انتقام مرگ ارسلان را بگیرد نه اینکه پارهتنهاش هم به چنگال امیرسام بیوفتد.فکر اینکه جان بهار در خطر است او را تا مرز جنون میبرد.با به یادآوردن ردیاب داخل کیف دلآرا از روی زمین بلند شد.به حسین زنگ زد تا موقعیت دلآرا را برایش ارسال کند و یک تیم پشتیبانی هم خبر کرد.طبق نقشهشان دو ردیاب قرار داده بودند تا اگر ردیاب اولی که در کیف بود پیدا بشود،ردیاب دیگری نیز داشته باشند.ردیاب دوم در جیب بارانی دل آرا قرار داده شده بود.بردیا در دلش خدا خدا میکرد که از وجود دومین ردیاب با خبر نشده باشد.حسین موقعیت دلآرا را فرستاد اما دو مکان متفاوت بود و این نشان میداد که جای یکی از ردیابها را پیدا کردند.در همان لحظه سرهنگ محمدی از راه رسید.با دیدن حال آشفته بردیا،دلهره اش چند برابر شد.بردیا تصاویر دوربین امنیتی را نشان او داد.سرهنگ چهره اش در هم فرو رفت و مشت محکمی بر روی میز زد.به دلیل وجود دو مکان متفاوت ،دو تیم شدند.بردیا به همراه پدرش و یک تیمپشتیبانی به محله ای در لواسانات و تیم دیگر به سمت روستای افجه که موقعیت جیپیاس دیگر بود، رفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از جیپیاس ها به عمارت ثامر ختممیشد.سرهنگ محمدی از ماشین پیاده و زنگ آیفون را فشرد.صدای زن میانسالی به گوش رسید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بفرمایید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سرهنگ محمدی هستم و برای بازرسی خونه اومدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن هیچ جوابی نداد که محمد دوباره زنگ زد.بردیا قصد ورود به خانه را داشت که پدر اش مانع شد.چند ثانیه بعد ثامر در را باز کرد و با دیدن محمد جا خورد.محمد نیز انتظار نداشت او را ببیند.ثامر روبه سرهنگ کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چی باعث شده که به اینجا بیاین ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا جلو رفت و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_دنبال امیرسام دلاوری هستیم.خواهرم پیششه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irثامر که روحهم از نقشه دلاوری خبر دار نبود گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_به مقصد اشتباهی اومدید.ما کسی به این اسم نداریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد که کاسه صبر اش سر آمده بود ،یقه ثامر را در دست گرفت و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من مطمعنم که درست اومدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irثامر دست بردیا را از یقهاش جدا کرد.پیراهناش را صاف کرد و به سمت داخل عمارت اشاره کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اگر حکم بازرسی دارید، بفرمایید این شما و این عمارت ما.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا خنده ای تمسخرآمیز زد و حکم بازرسی را از جیب اش در آورد .سپس همراه تیم وارد عمارت شد.سرهنگ محمدی و ثامر در مقابل هم قرار گرفتند که ثامر گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خیلی وقته ندیدمت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد دست اش را بر شانه ثامر قرار داد و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_امیدوارم تو این ماجرا دست نداشته باشی و اگرنه روزگارت رو سیاه میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irثامر دست محمد را از شانه اش کنار زد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_هیچ وقت نمیتونی منو پشت اون میله ها ببینی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ خواست حرفی بزند که محبوبه خانم به او زنگ زد.از ثامر فاصله گرفت تا تلفن را جواب بدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نگران نباش!دخترت رو سالم برات میارم اما یه چیزی هست که باید بدونی.بهار رو یکی از آدمهای ثامر ولی زاده گرفته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا همراه با تیم پلیس وارد عمارت شدند.هر یک از افراد نقاط مختلف خانه را بازرسی کردند.بردیا از پلهها بالا رفت که با دلآرا که مواجه شد.سرگرد پلهها را دو تا یکی رفت تا در مقابل دلآرا قرار بگیرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون هیچ اضافهگویی گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بهار کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا که تابهحال این اسم به صماخ گوشاش هم نرسیده بود گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بهار کیه ؟اینجا چیکار دارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا دستاش را به نردهپله فشرد و بر روی پلهای که دلآرا ایستاده بود ،ایستاد.نگاه غضبناکاش را سمت دختر هدف گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_کی میخوای این بازی رو تموم کنی؟دارم ازت میپرسم خواهر من کجاست ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا از حرفهای سرگرد چیزی عایدش نشد که ناگهان یاد عکس دختر کنار بردیا افتاد.امیدوار بود که منشاء این داستان از امیرسام نباشد.بدون اینکه آتو به دست سرگرد بدهد پاسخ داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_زیر تخت خواب رو بگرد.شاید اونجا قایم شده باشه.هر کسی باشه با دیدن تو دست به فرار میذاره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرگرد مانند یک بمب در حال انفجار بود.فیتیله از خشم و ترس در کل وجودش ریشه دوانده بود.دلآرا بیتوجه به او از پلهها پائین آمد که بردیا از پشت دستاش را گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو به عقب برگشت و نگاه محزون بردیا کورسویی از وجدان را در دختر ایجاد کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا نفسش را بیرون داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ببین تو هم یه دختری و مفهوم ترس رو خیلی خوب میفهمی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبهایش را گزید و ادامه داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بهار الان خیلی ترسیده.خواهش میکنم کاری باهاش نداشته باشید.اگر میخواین تسویه حساب کنید من اینجام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا با دیدن فرد مقابلاش حیران شد.تا چند ثانیه قبل میتوانست دنیا را به آتش بکشد و حال برای خواهرش تمنا میکند.گویا نقطه ضعفاش خانوادهاش هستند.ثامر و محمد وارد عمارت شدند و با صدای ثامر دلآرا دستاش را از بردیا جدا کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_دخترم اتفاقی افتاده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا نگاهاش را به ثامر سوق داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نه مشکلی نیست.الان میام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلآرا نزد ثامر رفت .یکی از افراد نزد سرهنگ یوسفی آمد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_قربان همه جا رو گشتیم.کسی اینجا نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبردیا از پلهها پایین آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مطمعنی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بله.داخل انباری انتهای باغ هم کسی نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irثامر حق به جانب روبه سرهنگ قرار گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من که گفتم مقصدتون اشتباهه!مرحمت عالی متعالی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ به همراه تیم از عمارت خارج شدند.بردیا از کنار دلآرا رد شد و گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_به حرفام فکر کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس از عمارت خارج شد و در را محکم کوبید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irثامر روبه دلارا کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اطمینان پیدا کن که امیرسام تو این موضوع نقش نداشته باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خیالت راحت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irثامر به سمت اتاقکارش رفت و دختر نفسی از سر آسودگی سر داد.دلآرا ار عمارت خارج شد و به سمت انباری انتهای باغ رفت.کمد قدیمی را به سختی از جلوی دیوار کنار زد که راهرو تاریکی نمایان شد.در انتهای راهرو چراغ زردی چشمک میزد.طول مسیر را طی کرد و خود را به لامپ نیمجان رساند.صدایی مخوف توجهاش را جلب کرد که ناگهان امیرسام در مقابلاش ظاهر شد.دلآرا جیغ خفیفی زد و دستاش را بر روی قفسهسینهاش قرار داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اخه تو اینجا چیکار میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرسام پیپطلایی رنگش را که بر رویش پلنگسیاه حکاکی شده بود از جیب در آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_از مهمونمون پذیرایی میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir