رمان پرواز پروانه ها به قلم شیرین شرفخانی
مهدیار پسری جوان و عاشق تحصیل در رشته مکانیک است. او در خانواده ای مذهبی زندگی می کند که طبق سنت باید با یکی از دخترهای خانواده ازدواج کند اما بخاطر علاقه شدید به درس نمی خواهد زیر باز ازدواج برود. به خواست پدرش، نورا دختر عمویش انتخاب می شود که او هم دقیقن عاشق تحصیل است. مهدیار مجبور می شود او را تحت فشار بگذارد و با تهدید او را بترساند اما زور خانواده اش بیشتر است اما او نمی داند نورا از او سخت تر و در لجبازی قهارتر است...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۵۶ دقیقه
درست کنار هم نشسته بودند. روی مبلی بی نهایت زیبا و در فضایی بسیار دلچسب، اتاق عقد به قدری زیبا تزئین شده بود انگار تکه ای از بهشت را کنده و روی زمین قرار ه بودند.
نورا به آن همه تناقض پوزخند زد. از سه روز قبل که با اجازه پدربزرگش برای آزمایش عقد رفته بودند همگی آن دو را زیر نظر داشتند. انگار می ترسیدند یکی فرار کند. مادرها او را و پدر ها مهدیار را تنها نمی گذاشتند. حالا در بین اخم های عروس و داماد بزرگتر ها بیخودی می خندیدند.
_عروس خانم، دوشیزه نورا فاطمی تبار من اجازه دارم شما را به صداق یک جلد کلام الله مجید یک آینه و یک جفت شمعدان به مهریه معلوم صد و ده سکه تمام بهار آزادی و یک حج تمتع به عقد دائم ماه داماد جناب آقای مهدیار فاطمی تبار در بیاورم؟ آیا وکیلم؟
خواست همان اول به آن تشریفات مسخره پایان دهد که شیما خانم با چشم هایی به اشک نشسته و هیجان زیاد بلند گفت:
_عروس خوشگلم منتظر زیر لفظیه حاج آقا.
و خود خم شد انگشتر عقیق اصلش را درآورد و گفت:
_عزیزم اینو من سالی که رفتم مکه به نیت زن مهدیار از همونجا خریدم. ان شاء الله که به بزرگی خداوند به پای هم، به خوشی پیر بشید، عاقبتتون بخیر باشه.
همه صلوات فرستادند و دست زدند.
_برای بار دوم می پرسم. عروس خانم آیا وکیلم.
نورا نگاهی به انگشتر عقیق بیضی شکل انداخت. در انگشت سفیدش برق می زد، انگار برای او ساخته اند. لبخندی از حس خوبی که داشت زد و قبل از هر حرفی از جانب بزرگتر ها صدای خود را کمی بالا برد.
_با اجازه بزرگترا و پدر و مادرم بله
این ازدواج آن چیزی نبود که برایش خواب ها دیده بود. حتی لباس حریر گلبهی رنگ زیبایش هم سلیقه مادرها بود اما نشانه ای که منتظرش بود را گرفته و پروانه های قلبش به پرواز درآمده بودند.
همه چیز همان طوری بود که از خانواده های حزب اللهی انتظارش می رفت. مجلس عقد یک دورهمی ساده بود که بعد از محضر با سرو شام در تالاری مجلل به پایان رسید.
_خب مروارید جان، اجازه بدید امشب عروسیمون رو ببریم تا این دو تا یکم بتونن با هم حرف بزنن
چشم های نورا به سرعت گرد شد. چطور می توانست امشب پیش کسی بماند که هر لحظه منتظر تخریب و تحقیر او بود.
_نه زن عمو جان، من فردا کلی درس دارم، اصرار نکنید چون فقط تو اتاق خودم می تونم حواسم رو جمع کنم.
نگاه خشمگینی به مادرش انداخت تا حرف او را خراب نکند.
_مامان میشه یه لحظه بیای
مادرش را کشید و خشمگین با دستهایی که از خشم می لرزید دست او را محکم فشار داد
_چته دختر؟ چرا نزاشتی جواب شیما رو بدم
_مامان باهاتون راه اومدم که بزارید درسم رو بخونم. بخداوندی خدا بخواید به این مسخره بازیا ادامه بدید انقدر جیغ می زنم که مجلستون بریزه بهم
_خاک به سرم
_دارم اتمام حجت می کنم. روی اعصاب من نرید که می زنم به سیم آخر
_خب باشه... تحفه خانوم ببین چه گربه رقصونی راه انداخته
مروارید خانم ناراحت و دلخور از او جدا شد تا قرار با شیما خانم را بهم بزند.
قلبش در دهانش بود، دلش نمی خواست یک دقیقه بیشتر در کنار مهدیار بماند. دوستش داشت، عاشقش بود، از همان لحظه اول که کنارش نشست حتی عطر تنش هم اطمینان به جانش می انداخت اما آدمی نبود که به هر بهانه ای خود را به او تحمیل کند. این یک وصال برای بریدن بود و بس...
*
انگار حتی آن انگشتر زیبا هم تاثیری در روند زندگی و حالش نداشت. چنان عمیق خوابیده بود که صدای در زدن مادرش را نمی شنید. عاشق هوای سرد پاییزی بود. عمداً سوفاژ را کم کرده بود تا نوک انگشت پایش وقتی از زیر پتو بیرون می زند تنش را بلرزاند و او با شوق خود را زیر پتوی سنگین مخفی کند.
_ای وای نوراااا... دختر تو چرا انقدر منو حرص میدی. الان صدای بابات در میاد. رفته پایین منتظره، دِپاشو دیگه.
_ خوابم میاد
_خب پاشو برو تو ماشین بخواب.
خواب آلود مانتو به تن کشید و چادرش را در کیف گذاشت. به سرعت از پله ها پایین رفت و سلام داد. آقا پدرام با دیدن صورت پف کرده او خندید.
_چادرت کو؟
چشم بسته دست روی کیفش کشید. آقا پدرام لبخند زنان پیاده شد و از صندوق عقب بالشتی برداشت. در عقب را باز کرد و زیر سر نورا گذاشت.
_کیفت رو بده بزارم صندوق عقب
نورا تنها کیف را بالا آورد و دقیقه ای بعد پالتو عسلی رنگش را روی خود حس کرد. مروارید خانم طاقت نیاورده بود و برایش پالتو آورده بود.
به خانه پدربزرگ که رسیدند با تک بوق آقا پدرام در باز شد و برادر کوچکش پویا با همسرش راحیل جلوی در آمدند. نورا با یک چشم باز و بالشت در بغل سلام کرد. هر دو با دیدن حالت صورت او خندیدند.
_عمو نخند خوابم میاد
_برو پایین بخواب... بالا شلوغ میشه بدخواب می شی خوش خواب جان
سری به نشانه تشکر تکان داد و یک راست به طبقه اول رفت. آن روز سالگرد شهادت عموی بزرگش بود. سی و پنج سال قبل عمو رضایش در سن شانزده سالگی در جنگ شهید شده بود. هر سال برای آن روز به خواست پدربزرگ همه دور هم جمع می شدند بعد از پخت ناهار سر خاک می رفتند. حالا ساعت هفت صبح آنها بعد از عموی کوچکش رسیده بودند و او به شدت خوابش می آمد.
صدای رفت و آمد در آن طرف در هوشیار کرد. به اجبار بلند شد و نشست. کیف لباس هایش کنار در بود. لبخند زنان بلند شد و لباس هایش را عوض کرد و چادر رنگی اش را برداشت. در را که باز کرد پسر عمه اش علی رضا هم وارد ساختمان شد. عمه گیتی چهار فرزند داشت. دو پسر و دو دختر. رامین تازه عقد کرده بود و علی رضا به فاصله دو سال کوچکتر بود و مجرد، بعد از او هم زهرا و محدثه بودند
_سلام دختر دایی خوابالو.... خسته نباشی
لبخند زد و چادرش را جلو کشید
_تا صبح داشتم درس می خوندم، خدایی خیلی خسته بودم
_بدو بالا که اون بالا الان سه شنبه بازاریه برای خودش
یک هفته از عقدش می گذشت و هنوز مهدیار را ندیده بود. هر پله که بالا می رفت تپش قلبش بالاتر می رفت. دوست نداشت دوری کردن ها و چشم غره های او را ببیند. از تحقیر و توبیخ خوشش نمی آمد و حالا در برزخ رفتار مهدیار گرفتار شده بود.
وارد خانه که شد خنده اش گرفت. هر کس از سمتی می آمد و به سمت دیگر می رفت. مهیا با آلما دختر عمو پویا بازی می کرد. در آشپزخانه مادربزرگ و مروارید خانم برنج پاک می کردند. عمه گیتی و راحیل خانم سالاد کاهو آماده می کردند. دختر عمه ها ظرف ها را دستمال می کشیدند و شیما خانم حلوا می پخت. در لحظه اول محو مانتو شیک او شد. این زن از روز اول جور دیگری در دلش بود.
_سلام به همه
همه یک به یک سلام دادند. راه باز کرد و کنار شیما خانم ایستاد
_سلام دورت بگردم. خوب خوابیدی عزیزم
لبخند زد
_تا صبح بیدار بودم باور کنید، این کنکورم برای من شده معضل... بدید من آرد رو تفت بدم
_ای قربونت برم داشتم از کتف می افتادم... فکرش رو نکن اینم تموم میشه عزیزم
رو کرد به مادرش
_میترا نیومده؟
مروارید خانم شانه ای بالا انداخت
_همون بمونه خونه بهتره، می ترسم بازم حالش بد بشه همه رو اسیر خودش بکنه
مادربزرگ سری به نشانه تاسف تکان داد
جلد ۲
00چرا اخرش اینجوری شد ادامش چی پس بی معنی تموم شد
۴ هفته پیشنازنین
۰۰ ساله 00خیلی خوب بود و خیلی بهتر بود اگه ادامه داشت
۲ ماه پیشهانیه
00رمانش خوب بود اما خیلی زود تموم شد و خیلی خلاصه بود و پایان رمان را خوب نیست مهدیاراعتراف به عشقش کرد و بعد تموم شد باید رمان سر و ته داشته باشه و از قبل قابل پیش بینی نباشه اما به هر حال رمان خوببود
۲ ماه پیشفاطمه
۱۴ ساله 00عالی بود ولی کاش ادامه داشته باشه
۳ ماه پیشزهرا
00عالی بود فقط اخرش نصفه تموم شد
۴ ماه پیشمریم
۳۳ ساله 00عالی بود ولی بی مقدمه ویه هویی تمام شد کاش ادامه داشت ولی عالی بود ممنونم ازنویسنده عزیز😍😘
۵ ماه پیشسمیرا
۳۲ ساله 01سلام رمانی که اسم پسره سیاوش و اسم دختر افق بد چی بود
۱۲ ماه پیش.
00سلام اسم رمانش « سیاه بازی» هست.
۶ ماه پیشعاطفه
00سیا بازی
۵ ماه پیشحورا
00خیلی قشنگن بود اما خیلیم زود تموم شد کاش یکم بیشتر ادامه میدادین
۵ ماه پیشAramesh
00خوب بود
۵ ماه پیشماهرخ
00هیلی قشنگ بود اما زود تموم شد
۶ ماه پیشنفس
00قشنگ بود اماحیف زودتموم شد ادامه نداشت
۷ ماه پیشپناه
۱۶ ساله 00قشنگ بود...
۸ ماه پیشF.z
۱۶ ساله 10خوب بود... ولی خیلی یهویی تموم شد
۸ ماه پیشصدف
۲۱ ساله 00عالیه رمانش قشنگ ترین رمانیه ک تاحالا خوندمم فصل دومش بزار
۹ ماه پیش
Ayda
۱۵ ساله 00خیلی قشنگ بود از این نوع رمان ها بهم معرفی کنید