رمان با عشق با بغض
- به قلم tedis
- ⏱️۱ روز و ۲ ساعت و ۱۳ دقیقه
- 86.4K 👁
- 193 ❤️
- 146 💬
از چند زاویه روایت میشه و گاهی اوقات هم یه راوی بیرون از قصه داستان رو روایت میکنه شخصیت ها: مهران ریاحی:یه پسر ۲۰ ساله پولدار و بی نهایت خوشتیپ . غرق تو هرزگیای مردونه که امروز بعضی پسرا درگیرش نیست.یه پسر صاف و ساده با جذبه و رفتار مردونه و یکمی هم مغرور .دانشجوی مهندسی عمران دانشگاه شریف با رتبه دو رقمی.که تنها پناه ترسا و خستگیاش عمو و خواهرشه.این پسر داستان ما دچار حوادثی توی داستان میشه که………. پانیذ ریاحی:دختری هنرمند مهربون دلسوز و همیشه نگران.۱۶ سالشه وقتی قصه شروع میشه و تا ۱۰ سال بعد زندگیشو روایت می کنه.تنها کسایی که تو زندگیش داره برادرشه عموشه و ویولنش. دوتا شخصیت بعدی رو هم تو خلال داستان بخونین بهتره
بابا:خواهری که به حرف برادرش گوش نده خواهر نیست.
-ای بابا. پانیذ جان مرسی خانومی. خیلی زحمت کشیدیا.
بابا رفت سمت ماشین...
لبخند زدم:وظیفم بود عمه جون. با اجازه!
بابا با ازدواجشون مخالف بود .عمه لادن خودش خواست که ازدواج کنه با نیما.
هرچه قدر می گشتم نینو رو پیدا نمیکردم .مطمئن بودم کار سامانه. عمو برای تولد ۷ سالگیم خریده بودش .یه عروسک خرسی سفید تپل مپل.یه کادوی خاص، همدم تنهاییام.میدونه من روش حساسم، عمدا میخواد حرصمو دربیاره.بذار عمو بیاد، میگم حالتو میگیره.با اخم نشسته بودم و بیرونو نگاه می کردم.
من:مامان صبح میشه بیام اینجا؟
مامان:خب الآن اینجایی دیگه.
دستشو تکیه داده بود به شیشه و پیشونیشو ماساژ می داد. باز چی شده؟
من:خب حتما کار دارم .اصلا نمیخوام ،با داداشی میام.
مهران داداشمه .....۲۰ سالشه، ی پسر خوشتیپ البته از نظر من و قد بلند و موهای موج دار که همیشه صافن چون اتو می کشه وبینی و لب کوچولو و یکمی گوشتی و وایییی امان از چشمای مشکیش.... قرنیش تو سیاهی چشماش گم شده ! ابرو های صاف.یعنی نه هشتی نه هلاله.تویه خط صافه مژه های پر خلاصه که جیگر آجیشه!
میرسیم خونه !طراحیشو داییم انجام داده.تو سبک معماری، میشه گفت جزو خاص ترین خونه های شهره!3سال طراحیش طول کشید و تو زمان خودش فوق مدرن بود. ویلایی تریبلکس جنوبیه که طبقه پایین پارکینگ و حیاطه و یه طبقه پایینتر از پارکینگ سالن ورزشه. و بالا هال و آشپزخونه،طبقه وسط پذیرایی و یه آشپزخونه سرد و طبقه آخرم اتاقا! وسط حیاط یه استخر بزرگ داریم که توش پره از ماهی . دورتا دور حیاط درخت هست.یه باغچه کوچیک هم به گلستان معروفه، چون توش فقط گله.تابستونا پروانه های خوشگل جمع میشن اونجا. تاب دونفره سفید با میز و صندلی هم گوشه راست حیاطه.دقیقا روبروی استخر.
میریم بالا .
اقدس خانوم:سلام خانوم؛
اقدس خانم برامون آشپزی می کنه.نظافت خونه به عهده خدمتکارای دیگست که وقتی ما نیستسم میان .
مامان:سلام ...
-:خانوم غذا آمادست .
مامان:من نمیخورم ،پانیذ؛ مهرانو صدا کن بیاد بخورین .
من:دیدین که خونه نیست!
بازم نمیخوره.بازم سرش درد می کنه و من باید تنها بمونم.
میرم اتاق مهران،دستم میره رو کلید برق و روشنش می کنم.عکسای گرافیکی خوشگلی رو در کمد دیواریشه و همه دیواراش با عکس من پر شده.در اتاق که باز میشه آینه و قفسه و کتابخونش دیده میشه. تخت دو نفره سفید و مشکیش زیر پنجرست. یه میز تحریر کنار در ورودیه و آینه و کتابخونه و قفسش کنار تختن. مدل خاصی نداره و اکثرا شلوغه. من مرتب نکنم، صد سال هم همونجوری میمونه. شلخته نیست، واقعا وقتشو نداره. چون در که باز میشه همه چی دیده میشه، معمولا در اتاقشو می بنده. کت شلوار دیشبش و انداخته رو تخت. وسایلای کمد هم بیرونن. دنبال کفش بوده چون کفشا فقط بیرونن. در کمدو بستم و رفتم سمت آینه. رو آینه یادداشت گذاشته ...
-پانیذ جونی ،آجی خوشگلم ؛من میرم کویر .... با باربدم !مواظب خودت و همه چی باش .ببخشید بدون خداحافظی رفتم.بوس ..... دوست دارم هوارتا!
لبخند میزنم، یه شکلک ناراحت کشیده .
مامان سردرد داره و میخوابه. باباهم میره بیرون. من میمونم و یه میز بزرگ خالی ،همیشه متنفر بودم از اینکه تنها پشت ی میز بزرگ غذا بخورم!زیاد طولش نمیدم ،میدونم دیرش شده و منتظر منه.
من:ممنون اقدس خانوم.
صندلی رو عقب کشیدم.دستمال رو گذاشتم رو میز. دست گذاشتم رو شعله شمع و خاموشش کردم. فضا یکم تاریک تر شد.
-نوش جان دخترم.پانیذ خانم من برم؟
من:بله میتونید تشریف ببرید.شبتون بخیر.
پخشو خاموش کردم و منتظر شدم تا کارشو انجام بده.
آژانس میاد دنبالش.دلش میخواست بیاد و با ما زندگی کنه اما چون یه پسر بزرگ داره ،بابا راضی نشد.
********
دل درد عجیبی گرفتم! خوابم نمیبره، تو هال میگردم دور خودم. بابا و مامان اتاقشونن ... میرم واسه خودم نبات داغ درست می کنم. قلوپ اولو که می خورم ،حالم بد می شه و می دوم سمت دستشویی.... صورتمو میشستم ک تلفن رفت رو پیغامگیر .
-:الو....آقا محمد؛نیستین؟!الووووو...
با حوله صورتمو خشک میکنم... با فاصله سه دقیقه، تلفن دوباره زنگ میخوره :
--:الو داداش.....محمد زنگ بزن بهم.
عمه زیبا بود و اولی هم شوهر عمه زیبا، آقا حسین .
بابا:نصفه شبی هم ول کن آدم نیستن. پانیذ چی شده؟
من:عمه زیبا زنگ زد ،نمی دونم گفت که زنگ بزنید بهش.ولی صداش گرفته بود و میلرزید.
بابا:با شوهرشم دعواش میشه من باید پا درمیونی کنم، ای بابا!خودم کم مشکل دارم...
حوله رو گذاشتم رو مبل. نشستم رو دستش و به بابا نگاه کردم.
شمارشو میگیره:زیبا چی شده؟زیبا٬گریه نکن.حرف بزن ببینم! کجا؟گریه نکن بگووو!اومدم آبجی، باشه.
گوشی رو پرت کرد رو مبل .دستاشو گذاشت رو صورتش. اگه کمکش نکرده بودم، افتاده بود زمین. دستمو گذاشتم پشتش و ازش خواستم بشینه رو مبل.
من:بابا چی شده؟!
آه بلندی کشید و اخماشو از هم باز کرد....
بابا:سوییچمو بیار ...
از پله ها رفتم بالا و از جیب کتش درش آوردم.
صداشو از پایین شنیدم:عجله کن پانیذ....
گوشیش رو از پاتختی برداشتم و رفتم پایین.
از دستم میکشه و رد ناخنش میفته رو دستم. با همون لباسای تنش میره .خدای من چی شده؟! عمه زیبا دعواش شده با شوهرش؟ یا آقاجون و عمو مهرداد ؟وای خدا چی شده !!!!از دلشوره دارم می میرم! صدای تیک تیک عقربه ها اعصابمو خورد کرده.چک چک شیر آب ظرفشویی از تنهایی درم آورده و با ساعت دوتایی رو مخم راه می رن. با صدای ساعت به خودم میام ! یکساعته که بابا رفته، صدای اذان صبح تو فضای خونه می پیچه! نماز میخونم تا شاید آروم شم. جانمازو پهن می کنم ،تلفن دوباره صداش در میاد. کنار سجاده بود، جواب دادم.
من:الو بابا، چی شده؟
-پانیذ....
سکوت کرد.
من:جونم بابایی...
بینیشو کشید و گلوشو صاف کرد.
-مامانتو بیدار کن ،بیاین خونه آقا جون.
من:بابا چی شده؟نصف عمر شدم. بابا؟ الووووو.......
صدای بوق اشغال. اصلا گوش نداد که چی میگم، قطع کرده بود.
آروم درو باز می کنم... مامان خوابیده .ای خدا، حالا اینو چجوری بیدارش کنم؟زانو زدم کنارش. چشم بندشو برداشتم.
ملینا
0سلام خوبین لطفا جلد دومشو بنویسید مثلا قصه بچه های پانیذ و خودشون و دردسرای جدیدتر
۱ ماه پیشمحدثه
0بهترین رمان دنیای رمانه خیلی رمان قشنگ و خوبسه منی که نصف رمان هارو خوندم میتونم بگم عالیه و دوسش داشتم
۴ ماه پیش...@
0خوب بود دوستش داشتم
۵ ماه پیشرها
1سلام رمان تقریبا خوبی بود بیش از حد شعر داشت نمیدونم چرا نویسنده ها انقدر توی داستان هاشون شعر مینویسن باعث شده بود رمان طولانی بشه . خواهر و برادر بیش از حد به هم وابسته بودن بعضی جاهاش فانتزی بود منظورم کتک زدن پلیس .و محمد میتونست پانیذ رو هم همراه مهران بفرسته آلمان یا همه چی رو بهشون بگه
۶ ماه پیشMahta
1میتونم بگم جزو بهترین رمانایی بود که خوندم، یه جاهایی واقعا گریه کردم با رمان، در کل خوب بود
۶ ماه پیشفاطمهههههه
0خیلی خوب بود غلط املایی زیاد داشت ولی خب بود من جلد دومشو هم میخاممممممممم فصل دوم رمان باعشق بابغض رو حتما بنویسید
۸ ماه پیش....
5حوصله سربر😑والا خواهر برادرهایی که ما میبینیم همو ج.ر میدم ، حالا تو هر سنی و ضمنا یا کلا تو بیمارستان بودن یا پلیس ، به هیچ جا هم هیشکی نمی رسید 😑😑😑
۱ سال پیشفاطمع
0واییی خدا حق خالص
۸ ماه پیشSamira73
1واقعامعرکه بودهرچی بگم کم گفتم محشربودمحشر
۸ ماه پیشزهرا
2به نظر من اگه نخونید چیزی رو از دست ندادین
۹ ماه پیشنازی
1خوبه ولی من اصلا نفهمیدم چیشد اقا، مهرداد برا چی مرد یک چیزی من از قسمت اول پریدم به قسمت سی و نهم بازم دست نویسنده درد نکنه♥
۹ ماه پیشA
1رمان خوبی بود ولی نمیدونم چرا نویسنده آخر رمان رو ادامه نداد اصلا نفهمیدیم سرگذشتشون چی شد مسخره بود 20قسمت بنویسی ولی پایان نداشتم باشه الکیه دیگه رمان
۱۰ ماه پیشپانیذ
2رمان خیلی خوبی بود من خیلی دوسش داشتم اونجاش که مهرداد مرد و وصیتش خونده شد واقعا غم انگیز بود و واقعا گریه آور مچکرم از نویسنده
۱۱ ماه پیشزینبم
1واقعا رمان جالب و خوبی بود عشق کردم مرسی
۱۲ ماه پیشصدف
3🤐هر کاری کردم نتونستم حتی یک قسمت رو هم بخونم👎این چی بود؟؟
۱۲ ماه پیش
-
خیانتکار عاشق 2 (جلد دوم ) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #کلکلی #غمگین #هیجانی #جاسوسی
-
خلافکار مغرور ( جلد اول ) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #طنز #هیجانی #معمایی #جنایی
-
خلافکار مغرور ( جلد دوم ) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #هیجانی #معمایی
-
در مسیر آب و آتش ژانر : #پلیسی #عاشقانه #غمگین #هیجانی
-
با عشق با بغض ژانر : #پلیسی #عاشقانه #غمگین #هیجانی #معمایی
ش
0رمان خیلی قشنگی بود من که خیلی دوستش داشتم ازبین رمان های که خوندم بهترین رمان بود ولی کاش اسم بچه های پانیذ پرهام رو هم می گفت ولی درکل خوب بود ممنونم از رمان خوبتون اگه میشه جلد دومش رو هم بنویسید