رمان عروس گیسو بریده به قلم چیکسای
روناهی خبط کرد. ... اشتباه کرد... دختر خانِ ایل حق عاشق شدن نداشت... حالا که عاشق شده باید طرد شود... آنهم به دستور پدر... به دستور کسی که در چهره ی روناهی معشوقش را میدید... چه فرقی بود بین روناهی و دخترهای ایل که همه عاشق میشدند و پدر میانجی گری میکرد...سالها بعد یک نفر فدا شد... یک زن... یک زن بیگناه.... آساره شایسته بدون هرگونه خطایی مورد اتهام قرار گرفت... به او تهمت زده شد... تهمتی ناگوار که پیش شوهر رسوایش کرد...در تمام این سالها یک کلمه موج میزد: انتقام که گفته که خشم زن مانند الماس است، میدرخشد ولی نمیسوزاند.خدا نکند زنی بخواهد انتقام بگیرد که در اینصورت انتقام گرفتن، شیرین ترین تلاش زندگی او میشود و کشتن میل ستیزه جوئی در او کاری بیهوده است و درست مانند آن است که سعی کنی بادکنکی را با فشار زیر آب نگه داری!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵ دقیقه
طبق معمول تنها کسانی که در خانه بودند علی یار و زنهای کارگر و خداداد بودند.
به سرعت به حیاط پشتی رفت. نگاهش پر بود از هول و هراس. زنها را خبر کرد و سپس به حیاط جلو دوید و با صدایی لرزان و وحشت زده داد زد:
- خداداد ... خداداد... بدو بیا...
خداداد که درحال بردن علوفه های خشک شده به آغل گوسفندان بود، همانجا علوفه را ول کرد و به ساختمان دوید.
وقتی خداداد پا به داخل گذاشت، چشمان روناهی به روی چشمان خداداد خیره ماند. با نگاهش از او التماس میکرد که کمکشان کند.
خداداد خیلی درشت و قوی هیکل نبود ولی بازوهای ورزیده اش بازگو کننده ی تجربه ی او در کارهای سخت و سنگین بود.
با کمک خداداد ، زنها گل اندام را از زیر گنجه ی سنگینِ چوب گردو خارج کردند.
زن بیچاره از درد فریاد میکشید.
خداداد نگاهش به روی صورت رنگ پریده و دستهای لرزان روناهی کشیده شد. کلام در دهان روناهی منجمد شد و نگاههایشان در هم قفل. با صدای آه و ناله ی گل اندام به خودش آمد و رو به خداداد گفت:
- برو حکیم خبر کن.
مروارید، زن ابراهیم، در حال گرم کردن حوله روی بخاری و گذاشتن روی شانه های دردناک گل اندام شد...
آن روز اولین جرقه ی عشق بین خداداد و روناهی زده شد. روزها روناهی با عشق دیدن خداداد پشت پنجره مینشست و نگاه خداداد هم به سمت پنجره ی روناهی کشیده میشد.
به دلیل کارآیی خداداد حسام بیگ او را جز خدمه های خانه نگه داشت.
فصل بهار بود و موقع کوچ ایل به کوهستان...
فرصتهای زیادی پیش نمی آمد که این دو عاشق دلباخته در کنار هم باشند... هرچند که عشق آن دو به هم گناه کبیره بود. دختر خان و یک رعیت زاده...
همه میدانستند که دخترهای خان مال خان زاده هاست!
یکماهی میشد که در کوهستان مستقر شده بودند... در اینجا روناهی راحت تر میتوانست معشوق را ببیند. چون مکان زندگیشان چادر بود نه خانه ای که اندرونی و بیرونی داشته باشد...
*****
روناهی پا که از چادر بیرون گذاشت، بوی نان تازه به شامه اش خورد. زنها مشغول پخت نان بر سر تنور بودند. به سمت تنور که کنار تپه ی کوچکی درست شده بود، رفت. یکی از زنها در حالیکه صورت و دستهایش را پوشانده بود، نانهای پخته شده را بیرون می آورد و دیگری تند، تند نان به تنور میچسباند. تکه ای نان را از لای بقچه وصله و پینه شده ی نانها برداشت و به سمت چادر برگشت.
خداداد مشغول شکستن هیزمها برای اجاق بود و زنهای خدمه چشم به دستهای او دوخته بودند تا با اتمام کارش هیزمها را ببرند... پسران حسام بیگ دستِ پر از شکار برگشته بودند و گوشت بز کوهی زمان زیادی نیاز داشت تا پخته شود...
روناهی از کنار خداداد گذشت و چشمش بر عرق پیشانی اش افتاد. زیر لب زمزمه کرد:
- خسته نباشی...!
خداداد نگاهش را بر اندام کشیده روناهی انداخت و لبخندی بر کنج لبش نشست.
همین لبخند کافی بود که به روناهی ثابت شود که دل خداداد همراه دل اوست. برای دختر ایل آن زمان نامه ی فدایت شوم و دیدارهای دزدکی در کار نبود . هزاران چشم دخترها را میپاییدند. فقط یک نگاه و یک لبخند کافی بود که راز دلهایشان را بر ملا سازد...
چشمش به سواری افتاد که با سرعت به چادر خان نزدیک میشد. یکی از کارکنان شوهر عمه اش، هوشنگ خان بود که از ایل دیگر پیغام آورده بود. سوار به داخل چادر رفت...
روناهی طبق معمول همیشه به پشت چادر رفت و گوش بر آن قسمتی از چادرگذاشت که مکان نشستن حسام بیگ بود. یکی از کارهایش شنیدن حرفها و مکالمات حسام بیگ با دیگران از پشت چادر بود.
سوار حامل خبر مهمی بود... هوشنگ خان پیغام فرستاده بود که فردای آن شب با همسرش و پسرش برای خواستگاری روناهی برای پسر بزرگش ایزدیار به ایل آنها خواهند آمد...
دنیا پیش چشم روناهی تیره و تار شد... میدانست که پدرش ارادت خاصی به شوهر خواهرش دارد و ایزدیار هم از نظر حسام بیگ فردی قابل قبول بود که داماد خانواده ی آنها شود، ولی روناهی قلبش فقط برای یک نفر میتپید و آنهم خداداد بود...
***************
آساره (چند ماه قبل)
سه سالی میشد که از خارج کشور برگشته بود. با داشتن مدرک دکترای اقتصاد از استرالیا، به عنوان استاد در دانشگاه آزاد تدریس میکرد.
وضع مالی خوبی داشت. نه به خاطر شغلش... مگر به یک استاد دانشگاه چقدر حقوق می دادند؟ ارثی که از پدرش رسیده بود به اندازه ای بود که بتواند یک خانه ی ویلایی زیبا در یکی از مناطق خوب تهران بگیرد و یک ماشین سوناتا زیر پایش باشد. دو سالی میشد که ازدواج کرده بود...
همسرش میکروبیولوژیست بود. از زندگی اش راضی بود. چیزی کم نداشت که شاکی اش کند.
با صدای چند ضربه که به در نواخته شد، سرش را از روی مقاله ای که در حال مطالعه بود، بلند کرد:
- بفرمایی تو....
در باز شد و یکی از دانشجویان دوره ی فوق لیسانسش در رشته مدیریت بازرگانی، وارد اتاق شد:
- اجازه هست استاد؟
نگاهی به چهره ی دختر انداخت. اندام کشیده، چشم های نافذ قهوه ای و قدرت بیان بالایش در جواب دادن به سوالات مطرح شده در کلاس، او را از بقیه ی دانشجویان دخترش متفاوت میکرد. به طوری که دکتر یاشار یاوری در جلسه اول به این اختلاف پی برده بود.
عینک ظریفش را از روی چشمانش برداشت:
- بفرمایید داخل.
دختر در حالیکه برگه ای در دست داشت به سمت میزش آمد. برگه را روی میز گذاشت و با ادب و احترام کامل گفت:
- آموزش شما رو به عنوان استاد راهنمای پایان نامه م معرفی کرده. اینم برگه معرفی به استادم...
دکتر یاوری نگاهی به برگه کرد:
- آساره شایسته... ؟
- بله استاد...
با کنجکاوی گفت:
- کُرد هستید؟
- بله استاد...
با لبخندی گفت:
- اسمتون به چه معنیه؟
- ستاره...
لبخندی تحسین آمیز روی لب نشاند:
- زیباست!
- ممنونم استاد.
- باشه...! من حرفی ندارم ولی در چه موردی میخواید تحقیق کنید؟
دختر دست در کیفش کرد و یک برگه در آورد:
- این اسامی موضوعاتیه که من تو اینترنت پیدا کردم ولی خودم رو موضوع سوم مشتاق ترم...
دکتر یاوری زیر لب گفت:
ماهرخ
10قشنگ بودد
۴ ماه پیشH
02رمان خوبی بود ولی جا داشت خیلی بهتر باشه
۱۱ ماه پیشزهراارزانی پور
۶۹ ساله 20تمام داستان های چیکسای عالی بودن
۱ سال پیش....
00چیکسای عزیز بااینکه سعی کردی رمان غم نداشته باشه ولی من از خیانت الهام خیلی ناراحت شدم برای رسوندن یاشار به آساره راه های دیگه ای بود،الهام بیچاره مریض بود کسی مریض شوهرشه خیانت نمیکنه کاش میگفتی
۱ سال پیش....
00ادامه نظرم: داشتم میگفتم می تونستی بگی الهام گوشه گیر شد افسردگی گرفت خودکشی کرد، همین جوری که زن اول سالارخان مرد، الهام هم میمرد، آخه خیانت؟؟ اونم کسی که عاشق شوهرشه
۱ سال پیشالهه
۱۸ ساله 04نویسنده عزیزناراحت نشی ولی ازرمانت خوشم نیومد بیشترازقلمت خوشم نیومد اما دستت دردنکنه
۱ سال پیشاکرم
10داستان زیبا بود کلا رمانهای چیکسای نثر روان و زیبایی دارن
۱ سال پیشسمیرا
۲۶ ساله 20عالی بود بنظر من ک عین واقعیت بود چون همچین داستان های وجود داره من لذ بردم از خوندش پیشنهاد میکنم یک بار بخونید اصلا پشیمون نمیشین تو داستانش صبر کردن قضاوت نکردن سریع رویاد میده خیلی مفیده
۲ سال پیشغزل
۱۶ ساله 20از رمان خوشم اومد و واقعان حصلم باهاش سر نرف♥
۲ سال پیشالهه
20قسنگ بود
۲ سال پیشHamta
40من رمان را قبلا خوندم .عالی هست .پیشنهاد میکنم حتما بخونید.ممنون از نویسنده محترم با قلم عالیشون
۲ سال پیششرک
14نظری ندارم یه کلام چرت بود
۲ سال پیشمریم
42عالی👏👏
۲ سال پیشرایان
۳۳ ساله 31سلام عزیزان رمان واقعا عالی هس و زمان گذشته و روناهی بی نظیره ولی زمان حال هم بد نیس در کل رمان خوبی هس خدا قوتن به نویسنده
۲ سال پیشنازیلا
41بسیار زیبا بود ارزش خوندن داره
۲ سال پیش
نونیم
00همین الان تمومش کردمو مثل تمام نوشته های خانم چیسکای عالیو محشر بود.خط داستانی و قلم چیسکای و قصه ای که روایت میشد بقدری زیبا بود که دلم نمی خواست تموم بشه.از نویسنده عزیز میخوام باز تو این سبک بنویسه