رمان درد عمیق من به قلم ملیکسا
همه چی از اونجایی شروع میشه که ادرین تصمیم به ازدواج با یلدا رو می گیره،یلدایی که هیچ کس اون رو تایید نمی کنه و همه با ازدواج این دو مخالفند. ادرین بخاطر محبوبش قید همه و حتی خانوادش رو هم می زنه؛اما عاقبت این کار به کجا ختم میشه؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۲ دقیقه
آدرینا با ذوق بغلم پرید و گفت:ادی؟ خندیدم و گفتم:جان ادی؟ نیشش رو شل کرد و گفت:نمی خوای زن بگیری؟ نا خود آگاه اخمام تو هم رفت و گفتم:نه همون یک بار کافی بود! آدرینا نیشش رو جمع کرد و گفت:اما ادی تو دیگه یه جوون بیست و دو ساله نیستی،بیست و چهارسالته پیر پسری شدی برای خودت! چشمام رو ریز کردم که اهم اهمی کرد و گفت:منظورم اینه می تونی انتخاب کنی و... دستم رو به نشونه ایست کردن جلو آوردم و گفتم:خیلی خب خیلی خب،روش فور می کنم. دوباره نیشش رو شل کرد و گفت:مرسی ادی. من نمی دونم زن بگیرم چه فرقی به حال اینا داره.
بعد از اون اتفاقات راهی فرانسه شدیم البته از همه عجیب تر این بود که ممنوع خروج نبودم و خدا رو شکر بدون دردسر اومدیم. همینطور که آلبوم ها رو ورق می زدم چشمم به عکسی افتاد،عکس چهار نفره من، دانیال،اهورا و کیانوش.
خدا رو شکر که کیانوش گوشه ایستاده بود،با قیچی عکسش رو بریدم و عکس سه تایی رو داخل آلبوم گذاشتم. گوشیم رو برداشتم و روی شماره ی اهورا زدم و چند لحظه بعد صداش پیچید:
--بله بفرمایید -سلام اهورا --ادرین خودتی؟ -آره منم --دلم خیلی برای صدات تنگ شده بود ادرین! سعی کردم بغضم رو قورت بدم و گفتم:منم دلم خیلی برات تنگ شده بود،اهورا من خیلی در حقت بدی کردم حق داری من رو نبخشی. --بخشش؟برای چی ببخشمت مگه تو کاری کردی؟هرکسی جای تو بود ممکن بود چنین فکری کنه -نه هیچ کسی مثل من انقدر احمق نیست --این حرف رو نزن ازت خواهش می کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:از بقیه چه خبر؟ --دانیال که داره شرکت رو می چرخونه،منم کنار دانیال کار می کنم،یلدا مرد و کیانوش هم تیمارستان بردن اما چند روز بعد(مکث کوتاهی کرد و ادامه داد):فرار کرد.
سکوتم رو که شنید بی اختیار گفت:ادرین مراقب خودت باش،اون گفته که می خواد انتقام بگیره. -باشه،من دیگه باید برم اهورا فعلا خدافظ --خدافظ.
از اتاق بیرون اومدم اما با دیدن دختری که رو به روم بود جا خوردم و صورتش رو آنالیز کردم،موهای مشکی کوتاه و چشم های قهوه ای،در کل چهره ی معصومی داشت.
مامان از جاش بلند شد،سمتم اومد و آروم گفتم:مامان این دختره کیه؟ لبخندی زد و گفت:خوشگله؟ سرسری و با لبخند کج و کوله ای گفتم:آره خوشگله مامان بغلم کرد و گفت:پس مبارکت باشه عزیز دلم. با چشمای از حدقه بیرون زده از آغوش مامان بیرون اومدم و گفتم:چی مبارکم باشه!؟ مامان نگاهی به دختره که داشت با آدرینا صحبت می کرد انداخت و گفت:همین دختر خانومی که مقابلته یا بهتره بگم سنیتا خانوم.
نا خود آگاه دوباره به سنیتا نگاه کردم،اما من هیچ علاقه ای بهش نداشتم. رو به مامان گفتم:اما مامان من این دختره رو دوست ندارم!اصلا من زن نمی خوام. مامان چشماش رو ریز کرد و گفت:فکر کردی من و بابای خدا بیامرزت از همون اول لیلی و مجنون بودیم!؟تو برو باهاش آشنا بشو مطمئن باش بهش علاقه پیدا می کنی؛ببین چقدر دختر گلیه،خوشگله،مهربونه،خانوادش رو می شناسیم،خودشم سالمه. تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:مگه قرار بود ناقص باشه؟ مامان دستاش رو به کمرش زد و گفت:عه حرف نزن ببینم،حالا شما با هم حرف بزنین ببینیم چی می شه.
وارد آشپزخونه شدم و دو تا فنجان قهوه ریختم و با حرص روی صندلی رو به رو سنیتا نشستم که با تته پته گفت:س...سلام آقای پرتویی سری تکون دادم و گفتم:سلام آدرینا از جاش بلند شد و گفت:خب من میرم شما به کارتون برسین. بعد نیشش رو شل کرد و زیر لب ادامه داد:ادرین حواست به خودت باشه ها! با یه نیشگون ریز و خنده پذیراییش کردم که اخمی کرد و به سمت آشپزخونه دویید.
به سنیتا نگاه کردم که سرش پایین بود و با انگشتاش بازی می کرد،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:شما هم از قضیه با خبرین؟ سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد ولی دوباره سرش رو انداخت پایین و گفت:بله آقای پرتویی
سرفه ای کردم و گفتم:اول اینکه وقتی با من صحبت می کنی خجالت نکش و سرت رو بیار بالا. سرش رو آروم آروم بالا آورد و گفتم:دوم اینکه من و تو قراره با هم ازدواج کنیم پس ادرین صدام کن. نگاهی به لباساش انداختم؛یه سارافن سورمه ای با بلیز سفید و یه ساپورت سفید پاش بود. آروم گفت:چشم آقای پر...یعنی آقا ادرین.
خندم گرفته بود،چقدر این دختر خجالتی بود بر عکس یلدا که همه رو تو جیبش می گذاشت.
جرئه ای از قهوم رو نوشیدم و گفتم:فکر نکنم چیزی از زندگی من باشه که ندونی البته به جز راز های شخصیم که اگه عروسیمون رسمی بشه حتما برات تعریف می کنم؛خب تو از خودت بگو. در حالی که سعی می کرد صداش نلرزه گفت:بیست و سه سالمه و توی یه عکاسی کار می کنم. سری تکون دادم و گفتم:قهوت رو بخور تا سرد نشده. تو فکر رفتم،دختر بدی به نظر نمیومد اما من بعد از اون تجربه تلخ نمی تونستم به سادگی اعتماد کنم.
چند روز از دیدار اول ما گذشت. برای آشنایی بیشتر باهاش تماس گرفتم و قرار گذاشتم.
سوار ماشینم شدم و به سمت خونشون حرکت کردم. لبخندی بهش زدم و گفتم:سلام با خجالت سلام کرد و نشست. لبخندی بهش زدم و گفتم:کجا بریم؟ لبخند ملیحی زد و گفت:اگه مشکلی نداره بریم کافه. سری تکون دادم و گفتم:نه بابا چه مشکلی. با تعجب بهش نگاه کردم،ساکت و مظلوم به شیشه رو به رو خیره شده بود و تو فکر عمیقی بود.
آروم گفتم:اتفاقی افتاده؟ سرش رو به نشونه نه تکون داد و گفت:چیز مهمی نیست. بعد از ده مین به کافه رسیدیم،از ماشین پیاده شدیم و داخل کافه روی صندلی نشستیم.
صبرم تموم شد و گفتم:ببین سنیتا ما قراره به زودی ازدواج کنیم،می دونی که من گذشته ی تلخی داشتم و دوست ندارم دوباره این تلخی رو تجربه کنم پس لطفا از این حال و هوا بیرون بیا،باشه؟ لبخندی زد و گفت:باشه معذرت می خوام. نگاهم رو به چشماش دوختم و گفتم:به نظر تو چه ماهی ازدواج کنیم؟ سنیتا سرش رو پایین انداخت و گفت:نمی دونم ولی به نظرم فعلا ازدواج نکنیم بهتره چون من آمادگی لازم رو ندارم و فکر کنم تو هم آمادگی که باید داشته باشی رو نداری،اگه می شه چند ماهی رو نامزد بمونیم. سرم رو تکون دادم که گفت:ادرین می شه یه چیزی بگم؟ سرم رو به نشونه بله تکون دادم که سرش رو پایین انداخت،مشغول بازی با انگشتاش شد و گفت:من اصلا حس خوبی به این ازدواج ندارم،نمی دونم چرا ولی... حرفش رو قطع کردم و با عصبانیتی که دست خودم نبود گفتم:اگه از من خوشت نمیاد بگو چون نمی خوام ازدواجم از روی اجبار باشه. سنیتا هول شد و گفت:نه،نه!نه اینکه بخوام بگم اجباری در کاره اما من فقط حس خوبی به این قضیه ندارم حس می کنم یه اتفاق بدی میفته،دست خودم نیست ادرین. جرئه ای از شکلات داغم رو نوشیدم و گفتم:ببین سنیتا،ما قراره با هم ازدواج کنیم و هیچ چیز یا هیچ کسی ما رو از هم جدا نخواهد کردمطمئن باش.
لبخند تلخی زد و گفت:امیدوارم.
کلید رو تو در چرخوندم با خستگی وارد شدم. آدرینا با دیدنم جلو اومد و گفت:سلام داداشی خسته نباشی! لبخندی بهش زدم و گفتم:شما هم خسته نباشی. آدرینا نیشش رو شل کرد و گفت:چیزه یعنی چجوری بگم،راستش... کیفم رو روی میز گذاشتم و گفتم:باز چی شده؟ سنیتا از در اتاق بیرون اومد و گفت:سلام خسته نباشی. لبخندی زدم و گفتم:ممنون. بعد رو به آدرینا گفتم:زود اعتراف کن کن! سنیتا به جای آدرینا گفت:راستش امروز تولد دوستمونه اگه میشه اجازه بده بریم.
چشمام رو بستم و گفتم:اگه بگم نه ناراحت می شین؟ چشمام رو باز کردم و با دیدن چهره ی اخمالوی آدرینا و تعجب انگیز سنیتا خندیدم و گفتم:خیلی خب من تسلیم،اما شرط داره! دو تایی با هم گفتن:چه شرطی؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم:با اینکه خیلی خستم اما من هم باهاتون میام. جفتشون سر تکون دادن و گفتم:پس من میرم حمام،از حمام که اومدم شما آماده باشین.
لبخندی زدن و به سمت اتاق دوییدن که گفتم:سنیتا خانوم؟ سنیتا از اتاق بیرون اومد و گفت:جان...یعنی بله؟ لبخندی بهش زدم و گفتم:از بین لباسام قشنگ ترینش رو انتخاب کن. لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
از حموم بیرون اومدم و وارد اتاقم شدم،وروجکا چه سلیقه ی خوبی هم دارن. یک بلیز و شلوار سرمه ای و یک شال گردن مشکی که ترکیبشون محشر بود. لباسام رو عوض کردم و از اتاقم بیرون اومدم،سنیتا یه بلیز مشکی که روش طرح ریز آلبالو داشت پوشیده بود،آدرینا هم یه لباس صورتی پوشیده بود.
سوار ماشین شدیم و گفتم:خب آدرس رو بدین. آدرینا آدرس رو از روی گوشیش گفت و سرم رو تکون دادم.
بعد از ده دقیقه جلوی یه ویلا نگه داشتم و گفتم:طبق آدرس باید اینجا باشه. از ماشین پیاده شدیم که سنیتا گفت:آره همینجاست،اونم جسی. وارد ویلا شدیم که سنیتا بغل دختری رفت و گفت:تولدت مبارک عزیزم. سلامی به دختره که فهمیده بودم اسمش جسیه کردم که گفت:سلام شما باید آقا ادرین باشین درسته؟ سری تکون دادم که گفت:از آشناییتون خوشبختم. لبخندی زدم و گفتم:همچنین. آدرینا از پشت سر چشمای جسی رو گرفت که جسی خندید و گفت:آدرینا اذیتم نکن.
آدرینا دستاش رو انداخت، جسی رو بغل کرد و گفت:تولدت مبارک رفیق. جسی گونش رو بوسید و گفت:بفرمایید بنشینید سر پا نایستید.
مشغول صحبت با نامزد جسی بودم که نامه ی رو به روم توجهم رو جلب کرد،اول نمی خواستم برش دارم اما با دیدن جمله ی برای ادرین نامه رو برداشتم و خوندم:
گفته بودم که هر جا باشی مثل سایه دنبالت میام و ازت انتقامم رو می گیرم،شاید امروز و شایدم فردا پس منتظر باش. چشمام از حدقه بیرون زد و زیر لب گفتم:کیانوش،اون اینجا چیکار می کنه؟ از نامزد جسی عذر خواهی کردم، از جام بلند شدم و پیش دخترا رفتم. آدرینا با دیدنم از جاش بلند شد و گفت:چیزی شده؟ نفس نفس زنان گفتم:آدرینا ما باید بریم. آدرینا با غرغر گفت:اما تولد که هنوز تموم نشده! در حالی که از شدت عصبانیت عرق می ریختم گفتم:ما باید بریم آدرینا تو راه همه چی رو توضیت می دم،راستی سنیتا کو؟ آدرینا شونه ای بالا انداخت و گفت:نمی دونم یه ربع پیش رفت گفت کار داره و زودی میاد. لبم رو گاز گرفتم و زیر لب گفتم:وای نه! هول هولکی رو به آدرینا گفتم:از پیش دوستات تکون نخور تا سنیتا رو پیدا کنم.
وارد ساختمان شدم،تمام راه رو ها رو بیشتر اتاق ها رو گشتم اما انگار این دختر آب شده و داخل زمین رفته بود.
با عصبانیت روی زمین نشستم و تکیه دادم که ناگهان پشتم خالی شد و سرم محکم به جایی خورد.
با وحشت از جام بلند شدم و به پشت سرم نگاه کردم. با دیدن سنیتا نفس عمیقی کشیدم و گفتم:تو اینجا چیکار می کنی؟ سنیتا در حالی که دستش رو با دستمال خشک می کرد گفت:وا خب کجا چیکار کنم؟ اخمی کردم و گفتم:سوال من رو با سوال جواب نده. نگاه اندر صفیحانه ای انداخت و گفت:می فهمم ولی به نظرت برای چی دستشویی میان؟ نفس عمیقی بیرون دادم و گفتم:خیلی خب برو آماده شو باید بریم. موهاش رو مرتب کرد و گفت:برای چی؟ کنترلم از دستم در رفت و گفتم:برای اینکه اون کیانوش در به در شده بلایی سرتون نیاره. با تعجب گفت:کیانوش کیه؟ پوفی کشیدم و گفتم:بعدا برات توضیح میدم الان باید آماده بشیم. لب و لوچش رو آویزون کرد و گفت:اما من هنوز با جسی خدافظی نکردم،کادوم رو هم ندادم. همینطور که به سمت پله ها گام بر می داشتیم گفتم:الان که پایین رفتیم زود کادوت رو بده و خدافظی کن. سنیتا ایستاد و گفت:ادرین من واقعا معنی کارات رو نمی فهمم؟یعنی چی این موش و گربه بازیا؟ با حرص گفتم:سنیتا صد بار گفتم باز هم می گم باید بریم خونه!
____از زبون سنیتا____
از کنارش عبور کردم،آخه چرا اینجوری می کنه؟من دوستش دارم و می خواستم امروز با نامزدم در کنار دوستام روز خوبی بسازم اما رفتاراش من رو آزرده می کنه؛اصلا این کیانوش کیه که این انقدر ازش می ترسه؟
لجاجت دخترونم گل کرد و از قصد حسابی طولش دادم،کلی عکس انداختم و حرف زدم در آخر کادوم رو دادم و بعد از خدافظی با همه پیش ادرین رفتم.
ادرین که خشم از صورتش می بارید گفت:الانم نمی اومدی! شونه ای بالا انداختم و گفتم:خودت گفتی بیا اگه نمی خوای من برم. اومدم برگردم که گفت:هیچ می دونی ساعت چنده؟ بعد به ساعتش اشاره کرد،ساعت هشت شب بود و قرار بود من هفت کارهام تموم بشه اما با این وجود اون حقی نداشت که سر من داد بزنه.
با اخم گفتم:تو حقی نداری سر من داد بزنی. ادرین پوزخندی زد و گفت:من شوهرتم،می فهمی شوهرت! اشکم در اومده بود،به زور جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:شوهری که تو باشی می خوام صد سال سیاه نباشی!
دستام رو جلوی دهنم گذاشتم و به سمت در خروجی رفتم،صدای سنیتا گفتناش می اومد اما اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. توی خیابون ها آواره شده بودم،کجا می رفتم؟مادر و پدرم من رو به ادرین سپرده بودند و برای درمان پدرم به سوئد رفته بودند.
با دیدن خیابون مقابلم چشمام برقی زد و گفتم:خودشه،ونوس! سوار اتوبوس شدم و به سمت خونش راه افتادم.
از آخرین دیدار من و بهترین دوستم ونوس چهار سال می گذشت،امیدوار بودم که خونش همون جا باشه.
چند ایستگاه بعد پیاده شدم و به سمت خونشون رفتم،چقدر خونه ها عوض شده بود.
داخل برج رفتم که نگهبان گفت:سلام خانم بفرمایید. -سلام آقا، خانم ونوس کارلا توی این ساختمون ساکنند؟ --بله چطور؟ با خوشحالی گفتم:می شه بگین طبقه چندم هستن؟ --متاسفم من نمی تونم اطلاعات ساکنین ساختمان رو به غریبه ها بگم. -غریبه چیه من دوستشم آقا --پس بگذارین بهشون اطلاع بدم بعد. عکس دو نفره خودم و ونوس رو نشونش دادم و گفتم:این هم مدرک،من می خوام سوپرایزش کنم آقای محترم ازتون خواهش می کنم چیزی نگین. نگهبان سری تکون داد و گفت:پس مسئولیتش... پریدم وسط حرفش و گفتم:مسئولیتش با خودم. --باشه پس طبقه ی هشتم واحد چهل و دو. لبخندی زدم و سوار آسانسور شدم،بعد از یک دقیقه جلوی در چهل و دو ایستادم،نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو به صدا در آوردم.
چند لحظه بعد ونوس در قاب در ایستاد و با بغض گفت:سنی خودتی؟ پریدم بغلش و گفتم:دلم خیلی برات تنگ شده بود ونوس. ونوس گونم رو بوسید و گفت:منم همینطور عزیزم.
وارد خونش شدم و گفتم:چقدر اینجا عوض شده! لبخندی زد و گفت:بعد از فوت مامان تمام زمین ها و هر چی بود رو فروختم و اینجا رو کوبیدم و از نو ساختم،بعد هم هر کدوم از واحد هارو یا فروختم و یا اجاره دادم؛تو چه خبر؟مامانت اینا خوبن؟ با بغض گفتم:نه والا،پدرم سرطان داره الان هم رفتن سوئد تا درمانش کنن. چشمام رو پاک کردم و لبخندی زدم که با صدای در برگشتم و ونوس گفت:اینم هم از آقای ما. با دیدن پسری که تو قاب در بود چشمام از حدقه بیرون زد.
پسر لبخندی زد و گفت:سنیتا خودتی؟ دقیق تر نگاهش کردم و گفتم:هیلسون...هیلسون تویی؟ بغلش کردم و گفتم:اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود داداشی! به ونوس و هیلسون نگاهی انداختم و گفتم:راستی ازدواجتون مبارک. ونوس لبخندی زد و گفت:مرسی. از ته قلبم براشون خوشحال شدم،ونوس و هیلسون از هشت سالگی به هم دیگه توجه ویژه داشتن و چقدر خوب که بعد از این همه سال به هم رسیدن.
هیلسون نگاهم کرد و با خنده گفت:برای خودت خانمی شدی ها. خنده ی کوتاهی کردم و ونوس گفت:راستی سنیتا تو ازدواج نکردی؟
با شنیدن این حرف یاد ادرین افتادم و لبخند روی لبم ماسید،من من کردم و گفتم:ازدواج که نه ولی نامزد کردم. بعد لبخند زورکی و کج و کوله ای زدم که ونوس با خوشحالی گفت:می شه عکسش رو نشونم بدی؟ سرم رو تکون دادم و گوشیم رو از کیفم در آوردم. روی عکسی که امروز وقتی حواسش نبود ازش گرفتم زدم و گفتم:بیا اینه. ونوس با دیدنش لبخندی زد و گفت:مرد جذابیه،خوشبخت بشین. هیلسون نگاهی به عکسش انداخت و گفت:اسمش چیه؟ آروم و زیر لب گفتم:ادرین ونوس با لبخند گفت:خب چرا با آقا ادرین نیومدی اینجا؟ سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:باهاش قهرم. ونوس با تعجب و ناراحتی گفت:چرا؟ تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم و هیلسون گفت:ببین سنی من تورو خیلی وقته که می شناسم،دختر سخت کوش و سرسخت و در عین حال مهربانی هستی؛گاهی مغرور می شی و گاهی هم زود قضاوت می کنی،من مطمئنم که این اتفاقات همش سوء تفاهمی بوده و ادرین تورو خیلی دوست داره.
با نگاه ملتمسانه ای رو به جفتشون گفتم:میشه ازتون یه خواهشی کنم؟ سرشون رو تکون دادن و گفتم:باید بهم ثابت بشه که دوستم داره. ونوس به فکر فرو رفت و گفت:چه جوری؟ کمی مکث کردم و گفتم:بهش زنگ بزنین و بگین ما همسرتون رو دزدیدیم و برای آزادیش انقدر پول بیارین،اگه بیاد یعنی عاشقمه اگرم نه که یعنی من براش مهم نیستم. ونوس با تعجب گفت:اگه به پلیس زنگ بزنه چی؟ هیلسون لبخند شیطانی زد و گفت: می گیم اگه پای پلیس رو وسط بکشی دیگه همسرت رو نمی بینی. بعد گوشیش رو از جیبش در آورد و گفت:شماره رو بگو.
___از زبون ادرین___
هر جایی که به عقلم می رسید رو گشتم اما پیداش نکردم.
آدرینا با ناراحتی گفت:ادرین من حس خوبی ندارم،می ترسم. با شنفتن صدای گوشیم ایستادم،بدون این که به صفحش نگاه کنم جواب دادم.
-بله بفرمایید --آقا ادرین؟ با تعجب گفتم:خودم هستم شما؟ مرد غریبه مکث کوتاهی کرد و گفت:سنیتا خانم همسر شما هستن؟ با شنیدن اسم سنیتا چشمام از تعجب خیره شد و روی صندلی بغلم نشستم،آدرینا گوشش رو به تلفن چسبوند و گفتم:بله همسرم هستن،اتفاقی افتاده؟ ناگهان صدای جیغ سنیتا داخل گوشی پیچید که گفت:ادرین نجاتم بده! قلبم تند تند می زد،نفسم بند اومده بود،با تمام قوا گفتم:با اون کاری نداشته باش،تو از طرف کیانوش لعنتی هستی؟درسته؟ مرد پوزخندی زد و گفت:اگه دلت می خواد دوباره همسرت رو ببینی فردا به این آدرسی که می گم بیا و با خودت ده میلیارد پول بیار. با چشمای از حدقه بیرون زده داد زدم و گفتم:ده میلیارد!آخه مرد حسابی من دار و ندارمم بفروشم ده میلیارد هم نمی شه! مرد سرفه ای کرد و گفت:به من ربطی نداره یا فردا با پول میای یا جنازش رو برات پست می کنیم. بعد تلفن رو قطع کرد. بی حس تلفن رو پایین آوردم و به آدرینا نگاه کردم که داشت گریه می کرد. از جام بلند شدم و با بی حالی گفتم:آدرینا تو برو خونه تا من ببینم چه خاکی تو سرم بریزم.
___از زبون سنیتا___
هیلسون تماس رو قطع کرد،پقی زیر خنده زدم و گفتم:هیلسون تقلید صدات حرف نداره! هیلسون لبخندی زد و بعد با لحن با مزه ای گفت:فقط نمی دونم ده میلیارد رو از کجا در آوردم. ونوس با ناراحتی گفت:آخی بیچاره،حتما الان داره دنبال پول می گرده. رو به هیلسون گفتم:واکنشش بعد از شنیدن حرفات چی بود؟ هیلسون موبایلش رو روی میز گذاشت و گفت:شک بدی بهش وارد شد،راستی سنیتا تو فردی به نام کیانوش می شناسی؟ باز هم اسم کیانوش،مگه این کیانوش کیه؟ نگاهی به هیلسون انداختم و گفتم:نه نمی شناسم ولی ادرین اسمش رو زیاد می بره،فکر کنم با ادرین دشمنی داره؛چطور؟ هیلسون سری تکون داد و گفت:آخه بهم گفت تو از طرف کیانوشی شونه ای بالا انداختم و ونوس گفت:فردا رو چی کار کنیم؟ هیلسون روی صندلی نشست و گفت:سنیتا رو طوری گریم می کنم که انگار زخمیه،جایی که باهاش قرار گذاشتیم سنیتا رو می گذاریم و از اونجا به بعد دیگه خود سنیتا باید ادامه بده. سرم رو تکون دادم و گفتم:من دیگه می رم بخوابم ببخشید امشب رو هم مزاحمتون شدم.
ونوس لبخندی زد و گفت:این چه حرفیه،برو اتاق سمت راستی شبت هم بخیر. شب بخیری گفتم و وارد اتاق شدم. دکوراسیون زیبایی داشت،پرده های کرم و رو تختی صورتی،قالیچه کوچک کرم رنگی هم گوشه ی اتاق پهن بود. روی تخت دراز کشیدم،عذاب وجدان داشتم،مغزم می گفت که اشتباه کردم اما دلم می گفت حقشه اون نباید با من این جوری برخورد می کرد.
__از زبون ادرین__
نفس نفس زنان در رو باز کردم و وارد خونه شدم. مامان جلو اوند و گفت:سلام سنیتا کو؟ آدرینا اومد چیزی بگه که سریع گفتم:یکی از دوستای قدیمیش رو دید رفت خونشون امکان داره شب رو هم بمونه. مامان چشماش رو ریز کرد و گفت:تو غیرت نداری پسر؟زنت بره شب خونه یکی دیگه بخوابه؟کاش یکم از اون بابای خدا بیامرزت غیرت به ارث می بردی! زیر لب غریدم و آدرینا گفت:دوستش باردار بود و گویا همسرش هم مسافرت رفته بوده اینم گفت می رم پیشش تنها نمونه،کاره دیگه شبی نصف شبی حالش بد می شه. مامان مشکوک نگاه کرد و گفت:وای به حالتون اگه اتفاقی افتاده باشه. بعد رفت تو آشپزخونه و مشغول آشپزی شد.
دست آدرینا رو گرفتم و بردم تو اتاق،در رو هم بستم و آروم گفتم:آدرینا چی شد تونستی پول جور کنی؟ با ناراحتی لب و لوچش رو کج کرد و گفت:کل حسابم رو برداشت کردم،از چند تا دوستامم پول گرفتم اما همش پونصد میلیون شد. پوفی کشیدم و گفتم:منم کل حسابم یک میلیارد شد.
آدرینا رفت سر کشو هاش و گفتم:دنبال چی می گردی آدرینا؟ تند تند کشو هاش رو بالا پایین کرد و بعد چهارتا النگو،سه تا انگشتر و یک زنجیر طلا بیرون آورد و گفت:فکر نکنم پولش زیاد بشه اما همین هم می تونه کمکت کنه. دستش رو جلو آورد اما با دستم مشت رو بستم و گفتم:نمی تونم ازت قبول کنم آدرینا،این ها مال تو هستن و تو نباید اون ها رو به من بدی. آدرینا در حالی که تو چشماش ناراحتی موج می زد گفت:سنیتا همسر تو و دوست منه،جون اون الان از همه چیز واجب تره ادرین. سری تکون دادم و گفتم:این ها رو بزار سر جاش،یه کاریش می کنم. موبایلم رو برداشتم و متوجه پیام جدید شدم.
فردا ساعت ده صبح خیابان...
ربکا
۱۷ ساله 80بابا این یارو ادرین به اتوبان تهران کرج گفته زکی بروکنار این که چیزی نیس یه کی نی بگه اینم رمانه نوشتی به قران دوس پسر من به یه دختر نگاه کنه میزنم فکشو میارم پایین بع سنیتا گف پیش ادرین بمون
۲ سال پیشSogand
00وای دمت گرم حق تا ابددددد
۳ ماه پیشیکتا
۱۵ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
ایناز
۱۴ ساله 00عالی عالی بود ولی غمگین بود دیگه یکم ناراحت شدم ولی خیلی دوستشداشتم باز توروخدا بنویسید از الیسا و ادرین
۴ ماه پیشنرگس
80رمانش شبیه فیلم ترکیه ای بود😂
۳ سال پیشساجده
۳۲ ساله 10فقط این زود تموم شد ترکیه ای رو اینقدر طول میدن که آدم خسته بشه
۹ ماه پیشساجده
۳۲ ساله 00چرت ترین رمانی که خوندم معلوم نشد کی میرن ایران کی خارج خودشونم که اصلا خوب نبودن داستان بی خودی بود در کل
۹ ماه پیشایلا
۱۹ ساله 00به نظرم چرت بود فیلم هندی بود آدم عاشق عشقشو نمیکشه ولی آیدین اینارو کشت و انقدر سنیتا میگفت وقتی آمد بخیالش شد کلان چرت بود دلم به حال سنیستا و اهورا سوخت
۱۰ ماه پیشF.b2401
۲۳ ساله 00خوب نبود این حق سنیتا بود باید ادرین با سنیتا ازدواج میکرد
۱۱ ماه پیشAsal
00من داغون شدم کلا🥺🖤خیلی عالین رمان ها دستتون درد نکنه
۱۱ ماه پیشAtei
۱۶ ساله 00خیلی با احساس بود ولی خب مگ سنیتا نمرده بود چجوری برگشت اگرم مثلا نمرده بود پس کیو بجاش دفن کردن....کیانوش اگ واقعا یلدا نمرده بود و اونم میدونست پس براچی تیمارستان شد؟؟؟
۱۱ ماه پیشمهلا
20سمم هیف چشم و شارژ گوشیم
۱۲ ماه پیشه
۲۴ ساله 20از این چرت تر نخونده بودم حیف وقت😐
۱ سال پیشآرام
۱۹ ساله 20رمان جالبی نیست
۲ سال پیشNegaraaa
20افتضاح بود حیف وقت که بذاری اینو بخونی
۲ سال پیشمری
10اصلاخوشم نیومدآدم یه دفعه عاشق میشه نه ۳بارتازه عشق جدیدشوبه قبلیه ترجیح میده آخرشم نفهمیدیم کیارش ازجون آدرین چی می خواست یلداش که نمرده بوداین وسط حق سنیتاوآهوراضایع شد.
۲ سال پیش
نگار
۴۳ ساله 00قشنگ نبود کامل نخوندم همون اولش را خوندم خوشم نیومد