رمان دختری به نام دردسر به قلم نانسی فارمر
صدایی که زیاد هم دور نبود به گوشش رسید.دختر سرش را به تنه ی درخت چسباند.اگر جنبشی نمیکرد کسی او را نمیافت.برگهای سبز و گسترده او را مانند کاسه ای در بر گرفته بودند.صدا آمد:نامو ای دخترک تنبل! …با تو هستم …نوبت کوبیدن ذرت ها به تو رسیده است...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۴۶ دقیقه
ژانر : #عاشقانه #خارجی
ترجمه : سید حبیب گوهری راد - مهدیه محمد اصغری
خلاصه :
صدایی که زیاد هم دور نبود به گوشش رسید.دختر سرش را به تنه ی درخت چسباند.اگر جنبشی نمیکرد کسی او را نمیافت.برگهای سبز و گسترده او را مانند کاسه ای در بر گرفته بودند.صدا آمد:نامو ای دخترک تنبل! …با تو هستم …نوبت کوبیدن ذرت ها به تو رسیده است...
برنده مدال افتخار نیوبری
نامزد دریافت جایزه ملی کتاب سال آمریکا
کتاب برگزیده انجمن ادبی ALA آمریکا
کتاب برگزیده سال پابلیشرز ویکلی "
بر فراز درخت انجیر در حالیکه دخترک بر روی شاخه ای قوز کرده بود انجیر کرم خورده را از میان باز کرد.همینکه مورچه ها در لابه لای انگشتان دستش به تکاپو و ولوله افتادند صورتش در هم رفت اه چقدر مورچه!به غیر از آن درون میوه هم انباشته از کرم بود.با اینکه احساس گرسنگی بر نامو غلبه کرده بود اما قادر به خوردن میوه نبود.انجیر را از بالای درخت به پایین پرتاب کرد و دیده چرخاند تا شاخه انبوه تری از میوه بیابد.
-نامو !... نامو! ...
صدایی که زیاد هم دور نبود به گوشش رسید.دختر سرش را به تنه ی درخت چسباند.اگر جنبشی نمیکرد کسی او را نمیافت.برگهای سبز و گسترده او را مانند کاسه ای در بر گرفته بودند.صدا آمد:نامو ای دخترک تنبل! ...با تو هستم ...نوبت کوبیدن ذرت ها به تو رسیده است.
صدای گامهایی که در مسیر راه بر زمین کشیده میشدند تا زیر درخت میرسید.نامو با خود گفت همیشه نوبت من است!
او خاله چیپو را زیر نظر داشت که در پشت چند بوته ناگهان محو شد.خاله چیپو علاقه مند بود در سایه بنشنید و انجیر جمع کند.دیدگان نامو ناخودآگاه به زمین خاکی زیر درخت افتاد.رد پاهای خاله پهن و کوتاه بود و پنجه های ظریفش زیر پاهایش جمع میشد.نامو قادر بود ردپای هر کدام از اهالی روستا را بشناسد.او خودش هم دلیل این شناسایی را نمیدانست اما اینکار تنها راهی برای آرامش روح او بود.جسم نامو در طول روز کار میکرد از کشاورزی وجین نگهداری از بچه شستشو و ...وای!این همه کار خسته کننده! اما روح او هیچ فعالیتی نداشت روح او بی قرار بود.
روح نامو درک کرد که چطور مورچه های کارگر نوزاد خود را در بین راه بدنبال کار خود میروند.روح او پی میبرد زمانی که شوهرخاله کوفا زمان صرف غذا صورتش در هم میرود یعنی از دست خاله چیپو ناراحت است.روح نامو فرا گرفت که وقتی باد از جانب رود میوزد یک عطر دارد و هنگامی که از سوی جنگل میوزد عطر دیگری دیگر دوشیزگان روستا هرگز احساس حیرانی نمیکردند اما نامو مانند دیگ آب جوشی بود.او همواره با خود در گفتگو بود من میخواهم ... من میخواهم ... اما چه میخواست نمیدانست.
-نامو !...
خاله چیپو به یکباره از پای درخت انجیر فریاد زد:دخترک لوس و حرف نشنو! ...میدانم که آن بالا سهتی پوستهای تازه انجیر را روی زمین دیدم!
اکنون دیگر نامو مجبور بود که از درخت پایین بیاید.خاله پیش از آنکه او را کشان کشان به دهکده ببرد ضربه ای با ترکه بر پشت او نواخت.نامو برای آوردن ذرت به انباری رفت انباری بالاتر از سطح زمین روی تیرهای چوبی ساخته شده بود.دختر بزرگ خاله چیپو ماسویتا در سایه ی انبار نشسته بود.او در حال ساختن گلدانی از گل رس بود.نامو در کنار او نشست و گفت:
خیلی زیباست
ماسویتا خنده ی نرمی کرد و گفت: گلدان قبلی زمان پختن شکست و چند تکه شد ...از صبح مشغول کار کردن روی این هستم .
نامو انگشت خود را به درون گل نمناک فرو برد و بعد آن را بویید و گفت:
خیلی زیباست قطعا این دیگر نمی شکند
ماسویتا اندکی از گل چسبناک انگشتانش را پاک کرد و گفت: زیباست این طور نیست؟
خاله چیپو از درگاه منزل فریاد کشید: نامو
نامو سریع برخاست و به طرف انباری رفت و یک سبد پر از ذرت برداشت . آن را با دشواری به اتاقک اشپزی رساند و ذرت ها را درون یک هاون که از تنه ی درخت ساخته شده بود برگرداند.
له شو...له شو...له شو....
با دسته ی هاون به قدری بر دانه ها کوبید که پوسته ی سفت آنها از مغزشان جدا شد . کار بسیار دشواری بود عرق از پیشانی اش شره کرد و به چشم هایش فرو رفت. ناچار بود لحظاتی دست از کار بکشد و لباسش را مرتب کند.
هر زمان جرات می کرد و نظری به ماسویتا می انداخت که در سایه ی خنک انبار نشسته بود به بازوان نحیف و استخوانی خود استراحتی می داد. دختر خاله اش زیاد هم تن پرور نبود اما هرگز کارهای دشوار به او واگذار نمی شد . فقط هر زمان که لازم می شد یک دیگ سنگین و مملو از حلیم داغ از روی اجاق برداشته شود انجام این کار بر دوش نامو گذاشته می شد.
سال ها قبل که کم سن و سال بود دیگی را بر زمین انداخت و حلیم داغ بر روی پاهایش ریخت جیغ زد مردم دهکده به یاری اش امدند. به پوستش فوت کردند اما با تمام مراقبت های آنها پاهای او تاول زده و اثر سوختگی بر آن مانده بود مادر بزرگ فریاد زد و گفت: چه افتضاحی خاله چیپو هم تنها گفت:درست است ...اما فقط فکر کنید که اگر این مصیبت بر سر ماسویتا آمده بود چه اتفاقی می افتاد؟
-کوبیده شو....کوبیده شو....کوبیده شو....
نامو دخترخاله ی خود را در سایه ی انبار می دید که نشسته بود او زیبا بود و در آن تردیدی وجود نداشت . نامو عکس خود را بر آب رودخانه دیده بود به نظرش صورتش زیاد هم بد نبود اما با این حال ماسویتا خوش اخلاق بود و نامو باید می پذیرفت که خیلی کار دارد تا رفتارهایش درست شود اما چه کسی است که در طول روز در سایه استراحت کند و خوش خلق نباشد؟ هنگامی که پوست ذرت ها جدا شد نامو دانه ها را به درون الک ریخت او مدام الک را حرکت می داد تا باد کاه و پوسته ها را با خود ببرد بعد ذرت کوبیده را در ظرف سفال مملو از آبی ریخت تا تمام شب را خیس بخورد صبح آن را خشک و آرد می کرد . پس از آن خاله چیپو او را راهی کرد که برای آوردن آب به چشمه برود. نامو دیگ های غذا را بار کرد و به بوته های کدو تنبل هم آب داد. او با بیل خود باغچه ها را با وسواس وجین کرد و بعد برای کف اطاق مادربزرگ تاپاله های تازه ی گاو جمع کرد مادر بزرگ در سایه خارج از کلبه اش می نشست و به چپق گلی اش پک می زد. برای یک زن این عادت خوبی نبود اما حتی اندیشه بر زبان آوردن آن هم از ذهن کسی نمی گذشت مادر بزرگ پیر بود بسیار فرتوت...پایش لب گور بود و برای همین همه به او احترام می گذاشتند . هنگامی که نامو رسید مادربزرگ گفت:
تنبل کوچولو خوش آمدی
نامو با دست های از علق کلبه را جارو زد و تا پاله ها را با دست هایش به کف کلبه چسباند. مادربزرگ آه کشید و گفت: کاش ما در دورانی زندگی می کردیم که صدای خداوند هنوز به گوش می رسید آن ایام را می گویم که مردم دست های خود را به هم می زدند و از خدا غذا ظرف های پر از حلیم و عسل درخواست می کردند که فورا از دل زمین خارج می شد.
نامو همان گونه که در حال هموار کردن کف کلبه بود تبسمی کرد. این قصه را بارها شنیده بود اما اهمیتی نداشت او عاشق بودن در کنار مادربزرگ بود.
مادربزرگ که دیگر خواب به چشمانش راه یافته بود آرام گفت: در آن دوران حکمرانان قدیم خوب بودند اما به تدریج سنگدل شدند . خداوند از مردم رویگردان شد تا عدم رضایت خود را نشان دهد. او نمی خواست بندگان خود را به حال خودشان رها کند به همین خاطر با فرشته ی وحی صحبت می کرد و فرشته پیغام خداوند را به گوش مردم می رساند.
بی رحم ترین حکمران در بین تمام حکمرانان مامبو نام داشت. هنگامی که مردم به بندگی خداوند مشغول بودند او خشمگین شد و پرسید: این چه خدایی است که هیچ کس توان دیدن او را ندارد؟چطور ممکن است مقتدر تر از من باشد؟ مامبو از فرشته هم بیزار بود چون او پاک و درستکار بود. یک روز تمام مردم در یک مزرعه گرد هم آمدند آها پیروزی بر دشمنان خود را جشن گرفته بودند مامبو بر روی تخت کنده کاری شده ای نشسته بود و از همسرانش که در برابر او تعظیم می کردند ظرف های غذا را می گرفت ناگاه علف های مزرعه به حرف آمدند : اگر فرشته نبود پیروزی هم نبود مامبو به خشم آمد: او چه کسی است ؟....چگونه به خود اجازه تقابل با من را داده است؟...او را در اتش بیفکنید سربازان هم فورا او را سوزاندند و علف سوخت و خاکستر شد.
بعد تمام درختان اطراف مزرعه زمزمه کردند: اگر فرشته نبود پیروزی هم نبود مامبو غرید: آن درخت ها را هم ببرید و سربازان جنگل را به خاکستر مبدل کردند. اما سنگ ها هم همان جملات را بازگو کردند . مامبو امر کرد که آن ها را هم بشکنند و به سنگریزه تبدیل کنند بازهمان صدا به گوش رسید اما این بار از جانب جوان ترین همسر پادشاه بود. مامبو فریاد زد: تو خیانتکار هستی اما تمام مردم جمع شدند و گفتند: حکمران بزرگوار لطفا او راشماتت نکنید او هنوز یک جوان خام است اما حکمران امر کرد تا به زندگی او پایان دهند.
این امر هم اطاعت شد ان دختر را کشتند پوست او را جدا کردند و از آن برای ساختن طبل استفاده کردند. جسدش را هم به آتش کشیدند . بعد مامبو امر کرد طبل را به صدا درآوردند اما صدای طبل چنان سبب اندوه مردم شد که روی زمین خم شدند و دست بر گوش خود گذاشتند . صدایی از باد شنیده شد که می گفت : شما با کردار پلید خود مرا خجل کردید...من منازل شما را به خاک و مزارع شما را به خاکستر مبدل خواهم کرد پس از آن مردم دیگر صدای خداوند را نشنیدند و ناچار شدند که سخت بکوشند و زندگی شان هم با خطرات و بلاهای بسیاری همراه باشد.
نجوای مادر بزرگ کم کم به خاموشی گرایید. کمی بعد نامو از بیرون کلبه صدای خروپف آرامی را شنید و پی برد که مادر بزرگ بر صندلی خود به خواب رفته است . او به دیوار تکیه داد و اندیشید تصورش را بکنید که از پوست تان برای ساختن طبل استفاده کنند آیا روحتان از این رویداد مطلع می شود؟
نامو می دانست که روح هر کس در کنار جسمش قرار دارد اما همسر بدبخت مامبو را به آتش کشیده بودند بدون پوستش آیا به این مفهوم نیست که اکنون روح او در طبل زندگی می کند ؟
-هنوز کارت تمام نشده ؟
این صدای خاله چیپو بود که از درگاه فریاد می زد نامو آه کشید. دست های خود راشست و مهیای آرد کردن ذرت دیروز شد. او از یک سنگ صاف و توخالی به جای سنگ زیرین و از سنگ کوچکتر دیگری به جای آسیاب استفاده می کرد و قرچ قرچ کنان در حال آرد کردن ذرت بود. در طول این مدت ماسویتا زیر سایه ی انبار نشسته بود . او باید دو گلدان نیمه کاره را که روی طبق های چوبی قرار داشتند خشک می کرد. خاله چیپو دخترش را فراخواند و گفت: بیا و نوشیدنی آب ذرت بخور
نامو با تلخی به طعم ترش و خنک آب ذرت اندیشید. خاله شوای گفت: به به چه گلدان های زیبایی ....ما باید آن ها را تزیین کنیم.
ماسویتا با متانت بلند شد و دست های خود را به علامت سپاس از آنها به هم زد.بعد هم برای رهایی از گرما به درون کلبه رفتند باز هم نوبت نامبو بود که به جمع آوری هیزم بپردازید.
اکثر دختران از این که به تنهایی برای جمع آوری هیزم بروند واهمه داشتند. جنگل دورتادور روستا را در برگرفته بود و شاید در هر گوشه ای جانوری کمین کرده باشد. نامو هم مانند بقیه ی دختران می ترسید اما برای رویارویی با خطر و تنها رفتن خود علت قابل قبولی داشت او انتظار مواجهه با فیل و یا بوفالو را نداشت هر چند آنها در ایام مشخصی از سال به رودخانه کوچ می کردند اما دلهره ی دائمی او به خاطر پلنگ ها بود. به حدی از پلنگ می ترسید که از اندیشه ی آنها قادر به نفس کشیدن نبود. هنگامی که تنها سه سال داشت یکی از همین پلنگ ها مادرش را کشته بود. او در کنار کلبه در خواب بود اما حیوان از کنار او گذشته و در عوض به مادرش هجوم برده بود. مادر بزرگ زمان بازگو کردن این اتفاق از شدت اندوه گریه می کرد و می نالید.
او به نامو گفت: دخترک تنبل کوچولو ...در میان روز که آفتاب از میان در به درون کلبه می تابید آن حیوان درنده ی نفرت انگیز دختر بیچاره و تنهای مرا درید مقصر آن همسر بی رحمش بود آرزو می کنم که در لانه ی مورچه های خونخوار اسیر شود.
آن همسر بی رحم پدر نامو بود نامو چیزی به یاد نمی آورد با این حال در ته ذهنش تصویر یک هیولای خونخواب با پنجه ای هولناک رخنه کرده بود. اکنون او جاده ی گسترده دهکده تا رودخانه را در مقابل داشت. در مسیر زنانی را می دید که درختان و لباس ها را بر تخته سنگ ها می کوبیدند. آنان کودکان را با شکم های ورآمده روی حصیرها در پناه سایه ی درختان گذاشته بودند. دختر کوچکی مراقب آنها بود تا زنها آسوده خاطر باشند که کودکان چهاردست و پا از درخت فاصله نمی گیرند. نامو راه رودخانه را تا جایی که قادر بود به ضوح کف رودخانه را از هر دو سو بیند در پیش گرفت. این جا هیچ تمساحی نمی توانست به او حمله کند از عرض رودخانه رد شد. آب تا شانه هایش می رسیدچون قادر به شنا کردن نبود همواره در میانه ی رودخانه با لحظه ی ترسناکی مواجه می شد اما او پاهای خود را با فشار بر سنگ های برنده و تیز فرو می برد و با هر مشقتی که بود در آب قدم بر می داشت زمانی که به آن سوی رودخانه رسید با تلاش بسیار خود را بر فراز تخته سنگی بالا کشید و زالویی را که موفق شده بود به پاهایش بچسبد کند و دور انداخت . بعد به پشت بوته ای رفت تا آب لباسش را بچلاند از نمناکی لباس بر پوستش احساس خوبی داشت اما نمی توانست برای لذت بردن از رطوبت لباس وقت خود را هدر بدهد. قطعا خاله چیپو در انتظار هیزم های او بود و او می باید پیش از غروب بازمی گشت. به علاوه نزدیک غروب سرو کله ی پلنگ ها برای شکار پیدا میشد.
مسیری تاریک و قدیمی و مملو از گیاه را زمانی طولانی طی کرد تا به یک چمنزار رسید. اندکی چوب و تیرک بر جای مانده از دهکده ای که زمانی آن جا بود و در چمنزار به چشم می خورد . چند بوته کدو تنبل با علف های هرز هم دیده می شد. نامو نمی دانست که بیش از این این جا محل زندگی چه کسانی بوده است شاید اهالی دهکده ی خودشان در این جا ساکن بودند اما آنها دیگر به آن جا پا نگذاشتند ماسویتا می گفت آن جا پر از ارواح مردگان است .
نامو با دیدگانی وحشت زده به سایه ی زیر درختان نگریست و از محیط باز عبور کرد و سریع و با شتاب از خار و چوب های خشکیده ی چمنزار هیزم جمع کرد. این مکان فقط یک امتیاز داشت و آن این که یافتن هیزم بسیار ساده بود. او چوب ها را پشته کرد و آنها را با رشته ی پیچک درخت مو بست و آماده کرد. سپس از یک تخته سنگ گرد بزرگ بالا رفت. این تخته سنگ به نامو اجازه می داد که تمام مناظر افراد را ببیند. در یک سو رودخانه قرار داشت و دود سیاهی که از دودکش های دهکده اش به آسمان می رفت و بقیه ی مناظر انبوهی از درختان سبز و تیره و کوتاه بود. در انتها افق رودخانه را می دید که مانند یک راه درخشان در کناره ی جنگل به پیش می رفت.
در نوک این تخته سنگ حفره ای عمیق و بسیار گود به وجود آمده بود در ایام بارندگی آب در ان انباشته می شد حتی اکنون هم نیمه پر بود نامو خم شد و به تصویر خود در آب خیره شد زیاد هم زشت نبود.
اکنون لحظه ای که آرزو می کرد فرا رسیده بود از روی حفره ای کوچک تر و خشک تک سنگی را برداشت درون حفره گنج هایی بود که نامو موفق به جمع آوری آن ها شده بود او کاسه و قاشق های چوبی لیوان کدو قلیانی تکه پارچه ای که زمانی خاله چیپو بر سرش می بست و چاقویی که وقتی دسته اش جدا شد شوهر خاله کوفا آن را به طرف بوته ها پرتاب کرده بود و...نامو داخل حفره اشیا دیگری هم داشت یک قوطی کبریت بسیار قشنگ چند تیله رنگارنگ که از دستبند خاله شوای جدا شده بود و کمی سیم مسی که شوهر خاله انفیه دان های خود را با آن تزیین کرده بود. نامو با دقت چروک پارچه را صاف کرد و اشیا را روی آن قرار داد. در آخر دست خود را به درون گلدان فرو برد و کاغذ لوله شده ای را خارج کرد و با قراردادن سنگ هایی بر چهار گوشه ی آن کاغذ را کاملا گشود. تصویری کنده شده از یک مجله بود مردم دهکده نام کتاب را هرگز نشنیده بودند اما گاهی گذر مجله ای از شهر دور زیمباوه به دهکده ی آنها می افتاد تنها دونفر در دهکده باسواد بودند آنها داستان های خوانده شده را برای سرگرمی دیگران تعریف می کردند زنها تصاویر مجله از جمله البسه منازل باغچه ها و اتومبیل ها را با ولع بسیار تماشا می کردند و سعی می کردند از شیوه ی آرایش موها در عکس های مجله الگوبرداری کنند...اما در نهایت مجلات پاره می شدند و برای روشن کردن آتش به کار می رفتند این عکس روی جلد مجله بود برای همین از کاغذ تقریبا محکم و مقاومی بود. عکس زن زیبایی را نشان می داد که موهای بافته ی خود را با مهره آراسته بود او لباس گلداری بر تن داشت و پیش بندی بسیار سفید به کمر بسته بود او در عکس تکه ای از نان سفید را می برید و در کنارش یک قالب کره ی گیاهی زرد دیده می شد. نامو کره گیاهی را نمی شناخت اما مادر بزرگ می گفت که حتی از کره ی بادام زمینی هم خوش طعم تر است . اما آنچه بیش تر از هر چیز توجه نامو را به خود جلب کرده بود یک دختر کوچک بود او پیراهن آبی بر تن داشت و موهای انبوه خود را از دو طرف بالای گوشهایش جمع کرده بود زن با مهربانی به او لبخند می زد و نامو اندیشید که نان سفید و کره زرد برای آن دختر مهیا شده است...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر خیال نامو آن زن شبیه مادرش بود. او چهره ی مادرش را به یاد نمی آورد و البته هیچ کس هم تصویری از او نداشت اما زمانی که به آن عکس می نگریست در دلش غوغایی به پا می شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو منتظر نشده بود تا مجله کهنه شود به دور از دیدگان خاله چیپو فوری جلد مجله را پاره و آن را مخفی کرده بود خاله بسیار خشمگین شده و خواهرش را به سرقت آن متهم کرده بود اما حتی به فکر کسی هم نرسیده بود که شاید کار نامو باشد در هر صورت مدل جدید آرایش مو به چه درد نامو می خورد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو تظاهر کرد که مثلا دارد در فنجان ها چای می ریزد به همان صورت تکه ای نان برید و بر آن کره مالید و گفت: مادر ....من از درخت انجیر بالا رفتم و کلی انجیر چیدم اما درون تمان آنها پر از کرم بود ناچار شدم بیشتر انها را دور بریزم. بعد پرنده ی زرد رنگی را دیدم آن پرنده کرم ها را خورد به نظر شما آنها در بدن او رشد می کنند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو کمی صبر کرد تا مادر پاسخی بدهد و بعد به مادرش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« من هم تصور نمی کنم اینگونه باشد... راستی من یک دسته زنبور دیدم که بر فراز سرم در پرواز بودند... آره!... خیلی زیاد!... اما خوشبختانه پایین نیامدند.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرخی اوقات نامو می کوشید تا پدرش را هم در این جمع تجسم کند، اما تقریباً درباره ی او چیزی نمی دانست. او حتی پیش از تولد نامو متواری شده بود. به گفته ی مادربزرگ، او در معدن کروم زیمباوه مشغول کار بود. حالا چگونه به این موضوع پی برده بود، خدا می داند! پدر در مکانی به نام موروشانگا ساکن بود و مادربزرگ می گفت او بالاخره یک روز بازخواهد گشت و جویای حال دخترش خواهد شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتصورش هم ترسناک بود؛ بیگانه ای که ممکن بود هر لحظه از راه برسد و تمام زندگی اش را که مال او بود، از او سلب کند. کسی هم مانع او نمی شد. شاید هم به قول خانه چیپو، تا حالا همسر دیگری برای خود برگزیده و همه چیز را در مورد دخترش از خاطر برده باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتاریکی محیط، نامو را به خود آورد. آه!... مادر!... او آن قدر در تخیلاتش غوطه ور بود که زمان را از یاد برده بود. به سرعت همه وسایل را جمع کرد و درپوش سنگی گودال را بر روی آن قرار داد. به طرف پایین به راه افتاد و هیزم ها را به پشت خود بست. با این نور ضعیف، راه تقریباً دیده نمی شد. هوا به رنگ خاکستری عجیبی بود و درختان سبز، نقره گون شده بودند. زمان خروج حیوانات شکارچی،از کمین گاه شان برای صید شبانه بود. نامو گوش سپرد تا صدای رودخانه را بشنود. هوا آن قدر بی حرکت بود که حتی بوی رودخانه هم به شمام نمی رسید. تنها صدای ضعیف شُر شُر آب شنیده می شد. او همان طور که با عجله از بین بوته ها عبور می کرد، بیش تر از همیشه سر و صدا ایجاد می کرد. در عرض چند ثانیه کنار رودخانه بود. جریان آب از تابش نور مهتاب پرتلألو بود و کف رود قابل دیدن نبود. این ساعت از شب مورد علاقه تمساح ها بود. آن ها زیر آب شناور بودند، جایی که چشم های زرد و ماتشان هر موجودی را که نزدیک می شد، می توانست ببیند. نامو نجواکنان گفت: « وای!... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشته ی هیزم را بر سر خود قرار داد و آرام آرام به رودخانه نزدیک شد. آب، سرو صدا کنان خود را به کناره ی رود می کوبید؛ گویا می خواست بیرون بزند. در میان راه، بین بوته ها، شبح خال داری دیده می شد که روی پاهایشان نشسته و در این نور اندک به دشواری دیده می شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو وحشت کرد!... چیز خوبی در انتظار او نبود... اگر راه رفته را باز می گشت، شبح حتماً در پی او می رفت. این راه هم وجود داشت که هیزم ها را به سوی شبح بیاندازد و امیدوار باشد که با این عمل موجب هراس اوشود، یا این که همان جا بماند و منتظر باشد. شاید مردم دهکده در پی او بیایند... آیا واقعاً می آمدند؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو اطمینان نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتیرگی به آسمان چیره شد. بسیار ناگهانی حالت عجیب نقره فام آسمان محو شد. هلال ماه نور بر جاده پاشیدو نامو دید پلنگی که در نظرش مجسم شده، تنها تلی از سنگریزه و برگ های کنار آب است. شبح، تصور ذهنی او بود. اکنون قادر بود تا حدی درون آب را ببیند. سنگریزه های کف رود بسیار گسترده بودند، بدون آن که هیچ تمساحی بر آن شناور باشد. نامو با مهارِ ترس خود، به دشواری از آن جا عبور کرد و به درون آب رفت. اکنون در هوای خنک عصرگاهی، آب گرم تر به نظر می آمد. هیزم ها را بالاتر گرفت تا در آب نیافتد و در کم ترین زمان به آن سوی رود رسید و با شتاب به سوی آتش های اجاق در پشت درختان دوید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی نامو چوب ها را به زمین انداخت، خاله چیپو با خشم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« کجا بودی؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله شوای هم گفت: « حتماً تا حالا زیر یک درخت خواب بوده؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسویتا با علاقه پیاز ها و گوجه ها را برای خوردن همراه غذا خورد می کرد، او سرش را بالا گرفت و تبسمی حواله ی نامو کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهوا خیلی گرم شده مادر!....من چندین بار به خواب رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو با دیدن کرم های درون انجیر که اماده می کرد ، اخم کرد وگفت:جانور تن پرور!.....دارن شکم خودشان را با این میوه های وحشی انباشته می کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو حرفی نزد هیزم ها را تکه تکه کرد و با انها اتش را گیراند. چند گام ان سو تر ،سایر زنان کنار اجاق های صحرایی خم شده و شام شب را تهیه می کردند. مردان هم خسته از ماهیگیری،صید و زراعت، در گوشه ای که به ان پاتوق می گفتند گرد امده بودند هر چند لحظه ای یک بار صدای خنده ی انها توسط باد شبانه به گوشش می رسید کمی بعد هوای محیط انباشته از عطر غذا شد دهان نامو اب افتاد اما اجازه نداشت با چیزی از خودش پذیرایی کند در اغاز باید غذای مردان داده می شد و بعد مادربزرگ و کودکان،. خاله شوای در همان حال که با تقلای بسیار به دهان دو پسر کوچکش حلیم فرو می کرد نوزاد خود را شیر میداد. پسران بزرگتر همراه پدرهای خود در پاتوق بودندنامو به هر سه فرزند کوچک خاله چیپو غذا داد ماسویتا هم پارچ های نوشیدنی را به پاتوق برد و خواهر کرچکتر ماسویتا رورا ظرف های خالی را بازگرداند روورا به تازگی بدون کمک کسی غذا نی خورد زمانی که خاله چیپو ، خاله شوای،ماسویتا،رووا و ناموببا ظرف های خود به دور اتش نشستند مادربزرگ با فرااغ خاطر نشسته بود و چیق خود را دود می کرد ان ها حلیم ذرت را به همراه گوجه فرنگی پیاز وسس،فلفلل برگ های پخته ی کدو تنبل و بامیه با کره ی بادوم زمینی می خوردند. هرنفر تکه ای ماهی پز با کمی شیره ی گوشت هم داشت این خوراک،بسیار خوشمزه و کامل بود وتنها عیبش اش بی نمک بودنش بود. نمک باید از سواحل دور دست خریداری می شد و انها در مصرف ان صرفه جویی می کردند خاله شوای همانطور که اخرین لقمه ی غذایش را با کمی حلیم سفت شده به دهان برد اهی کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخ......چقدر لذیذ بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو با خستگی گفت:نامو کاسه ی مرد ها بیار.......می توانی انها را بیرون بشویی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتامو با شتاب رفت تا اخرین وظیفه روزمره ی خود را به خوبی انجام دهد وقتی قدم به پاتوق مردان گذاشت با احترام تعظیم کرد در این زمان شوهر خاله کوفا داشت یکی از حکایات مورد علاقه ی خود را در مورد لجبازی و یک دنده بازگو می کرد دختری که اصرار داشت با مرد نااشنایی بگریزد که پدر و مادرش علاقه نداشتند با او عروسی کند شوهر خاله کوفت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک بت مرد بالای کوها رفت......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسایر مردان وپسران باعلاقه به داستان گوش می دادند گفتند:خوب بعد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانها از پایان قصه باخبر بودند اما باز هم در انتظار به سر می بردند:همسرش به سرعت گام بر می داشت ......دختر جا ماند و صدا زد:صبر کن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردها و پسرها گفتند:خوب بعد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشوهر به پشت سرش نگاه کرد و کم کم سرش بزرگ شد!......دهان خود را تا انتها گشود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردها و پسرها گفتند:آه.....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-او سر دختر را در دهان خود گرفت و شروع بلعیدن کرد.....هام،هام،هام، سرش ، بدنش پاهایش وبالاخره تمام بدن دختر را بلعید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه یک صدا گفتند:تمام بدنش را؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشت یکی از قصه هایش را بزگو می کرد.رووا انگش شست خود را در دهان قرار داده و می مکید.ماسویتا همانگونه که گوش به داستان داشت،بی اختیار بچه را در آغوش خود می جنباند.خاله چیپو،موهای دختر بزرگش را به سبک مدل های جدید که در مجله دیده بود،می بافت.پوست بدن ماسویتا از روغنی که قبلاً مالیده بود،برق می زد.زن ها مانند دانه های ذرت،به راحتی کنار هم نشسته بودند،اما برای نامو جایی نبود که بتواند خود را در ان میان جای دهد،به همین دلیل هم زمانی که مادربزرگ در حال به پایان بردن داستانش بود،او بی قرار در درگاه گوش می داد.نامو دوست داشت از روح مادرش سؤال کند،اما نمی دانست که از کجا شروع کند.به یک باره فکری به ذهنش خطور کرد و گفت:"مادربزرگ!...امروز غروب در رودخانه اتفاق بسیار عجیبی رخ داد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو گفت:"نگاه کنید این کدو تنبل تو خالی چگونه شکم خودش را با سنگ ها به سر و صدا می اندازد!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله شوای وساطت کرد و گفت:"آَه...،اجازه بدهید حرفش را بزند،او تا به حال سکوت کرده بود."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-"مادر بزرگ!من از جمع کردن هیزم بازمی گشتم،زمان بسیاری گذشته بود و من دیر کرده بودم.هوا تاریک بود،نزدیک رودخانه بودم که در ان جا پلنگی را دیدم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه باهم فریاد زدند:"چی؟!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاکنون او مرکز توجه همه شده بود.ادامه داد:"پلنگی بزرگ با پنجه های هولناک،جاده را زیر نظر داشت...در دلم گفتم:حالا من چگونه به منزل برسم؟کم مانده بود که هیزم ها را بر زمین بیاندازم،اما با خودم گفتم:آنها را به سوی پلنگ پرتاب کنم و پشتۀ هیزم را به دندانهایش بکوبم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو که از ان همه توجه مشعوف شده بود،شروع به شاخ و برگ دادن اضافه به قصه اش کرد:"حیوان با صدای هولناکی شروع به غرش کرد و بعد دم خود را بر زمین کوبید.تصور کنید....آن پلنگ قادر بود هیزم های مرا ببلعد و با این حال برای خوردن من هم در شکمش جا داشته باشد!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیدگان ماسویتا از تعجب گشوده شد و از تکان دادن بچه در آغوشش دست کشید.نامو در ادامه گفت:"فریاد زدم:مادر!...تو راهی مقابل پای من قرار بده!...مادر به کمک من بیا!....ناگاه،ماه پدیدار شد.نور ماه بر پلنگ افتاد و آن را به شکل یک بوته درآورد!تنها یک بوتۀ دانکی بری* بود!زمانی که از کنار آن رد می شدم،به آن لگد زدم و مستقیم به منزل امدم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو مترصد آن لحظه بود تا از سرنوشت مادرش سؤال کند،اما ناگهان پی برد که سکوتی غیرعادی بر ان جا حاکم شده است.مادربزرگ،اله چیپو،خاله شوای،ماسویتا،رووا و حتی سایر کودکان هم به او زل زده بودند.خاله شوای گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"من فکر نمی کنم لگد زدن به یک بوته کار درستی باشد!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو با هراس گفت:"یک پلنگ واقعی!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو حرف خود را طور دیگری بیان کرد و گفت:"هوا تاریک بود.شاید از اول هم یک بوته بود."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ گفت:"نه،تو گفتی که آن حیوان غرش می کرد...این حرف کمی نیست...من باید این موضوع را با جادوگر قبیله مطرح کنم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو ته دلش خالی شد.جادوگر در روستای مجاور ساکن بود و بدون حق الزحمه کاری انجام نمی داد.نظر خاله شوای این بود که:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"شاید پلنگ در حال رد شدن از انجا بوده!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو،ماسویتا را به طرف خود کشید و گفت:"اما آن حیوان در انتظار نامو بود!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو گفت:"مادر مرا از شر ان پلنگ رهایی بخشید....روح او در این اطراف است...این طور نیست؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ با اندوه لبخندی زد و گفت:"درست است کدو تنبل کوچک."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-"منظور من این است که...منظور من..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو قادر به مطرح کردن موضوع نبود:"یک پلنگ مادر را از بین برده،پس...بدن او..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو عصبانی شد:"ببینید چه حرفهایی می زند!...پیش از انکه موجب گریۀ مادربزرگ بشوی،به رختخواب خودت برو نامو!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما مادربزرگ پیش از ان می گریست،اما بی صدا،او با اشاره از نامو خواست که در کنارش قرار بگیرد.خاله چیپو خود را میان خاله شوای و مادربزرگ جای داد.حس کرد امواجی از اندوه بر وجود پیرزن فرو ریخته است.پس از لحظاتی مادر بزرگ گفت:"من باید پیش از این برای تو تعریف می کردم دخترک کوچکم!ما استخوان های مادرت را در میان جنگل یافتیم.او لاغر اندام بود و پلنگ می توانست او را به دندان بگیرد و ببرد.وقتی شخصی به این صورت از بین برود،ما با قربانی کردن یک گاو و دفن کردن آن در یک گور مراسمی برای او برگزار می کنیم.این جسد جای بدن مادرت را می گیرد و روح مادرت می تواند به منزل بازگردد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو حیران بود.احشام در دهکده بسیار ارزشمند بودند و تقریباً هرگز کشته نمی شدند.مادربزرگ تا چه حد عاشقدخترش بود که دست به چنین کاری زده بود؟!به آرامی قطرات اشک از گونه هایش به پایین غلطیدند.مادربزرگ ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"روح مادرت توانسته از تو در مقابل ان حیوان درنده حمایت کند."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو قصد داشت که بگوید ماجرای غرش پلنگ را از خودش ساخته،اما دیگر دیر شده بود!مادربزرگ او را در آغوش کشید.تا آن لحظه نامو هیچ محبتی را به خود ندیده بود و این احساس را دوست داشت.دوست نداشت که مادربزرگ او را از آغوش خود دور کند.مدام از خود پرسید چرا خاله هایش به او علاقه ای ندارند،اما شاید این مسئله به پدرش مربوط می شد.تا به آن روز کسی حرفی از پدرش نزده بود.نامو حتی از علت فرار او چیزی نمی دانست.اما مادر از دنیا رفته بود،زیرا پدرش ان جا حضور نداشت که از او دفاع کند.بالطبع اگر مادر فوت می کرد،فرزند به خانوادۀ پدری واگذار می شد.نشانۀ یک کودک از ناحیۀ پدر است،پس اصل و ریشۀ هر کسی به پدر منتهی می شود،اما نامو به خانوادۀ پدرش سپرده نشده بود.برخی اوقات در این مورد حس خوبی نداشت.اقوام حقیقی اش باید او را می پذیرفتند.او آرزو می کرد در اوقات دیگری همانند امشب مورد مهر مادربزرگ قرار بگیرد.خاله شوای گفت:"وقت خوابیدن است."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو،ماسویتا و رووا دختر های کوچکتر را برای خواب به اتاقک هایشان بردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر بچه ها را هم برادرهای بزرگترشان می بردند.نامو با چشمانی بی خواب در بستر دراز کشید و کوشید تا افکار خود را متمرکز کند.یعنی ممکن است در مورد شبح دچار اشتباه شده باشد؟اطمینان داشت که خطای دید بوده،اما سایرین شبح پلنگ را خیلی جدی گرفته بودند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیش از سپیده دم بود که ماسویتا از کلبۀ دختران بیرون رفت.این سحر خیزی تا به آن روز پیش نیامده بود.نامو به سرعت لباس خود را پوشید و رفت تا خبری به دست بیاورد.او به همه جا سرک کشید،اما دختر حاله اش را نیافت.برادر مادر بزرگ-تاکاویرا-در اتاق خود سرفه و ناله می کرد.لحظاتی نگذشت که کسی را صدا زد تا او را به طرف بوته ها ببرد.نامو با دقت زمین را زیر نظر گرفت تا رد پاهای ماسویتا را دنبال کند.جای پا تا درون کلبۀ مادربزرگ می رفت.عجیب بود!مادربزرگ در دهکده تنها فردی بود که اغلب هر کاری را به ماسویتا نمی سپرد!او معمولاً کمتر جلوی چشم مادربزرگ ظاهر می شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-"به من کمک کنید!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین صدایِ ناراحتِ تاکاویرا بود که شنیده می شد.به سرعت سروکلۀ یکی از پسرها از اتاقک شان پیدا شد.توقف در انجا،آن هم وقتی که لازم بود پیرمرد به دستشویی برود و خود را راحت کند،به بار آمدن هزاران حرف و حدیث بود!نامو با عجله رفت تا به کارهای روزمره خود سر و سامان بدهد.او فوراً در یک کتری آب رو جوشاند.برگ های چای را در دستش اندازه کرد و آن ها در کتری خالی کرد.چای در دهکده یک نوشیدنی تجملی بود.اکثر اوقات تنها مادربزرگ و برادرش چای می نوشیدند.آن ها چای را بسیار شیرین دوست داشتند و برای همین،نامو شش قاشق غذا خوری پُر شکر پیمانه کرد و درون قوری برگرداند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشوهر خاله و سایر مردان برای معاملۀ اجناس با چای،شکر،نمک،پارچه و کبریت به بازار ماهیانه می رفتند.نامو تا به آن روز آن جا را ندیده بود.هر ماه یکبار،تراکتوری آهسته از مسیری قیر اندود به این بازار می رسید.مکان آن بازار در جایی قرار داشت که دهکده های مختلف هم به آن جا منتهی می شدند.این تراکتور مملو از اجناس مختلف بود.به عقیدۀ شوهر خاله کوفا یک بچه قادر است تندتر از این تراکتور راه برود،اما قطعاً یک تراکتور هرگز از پا نمی افتد.پس از تحویل اجناس و معامله،تراکتور به طرف دهکدۀ دیگری می رفت،برای همین بود که شکر هم مانند نمک بسیار نایاب بود و نامو جرأت نمی کرد آن قدر که دوست دارد برای خودش شکر بریزد.خاله چیپو آذوقه و خوراک منزل را به دقت زیر نظر داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا آماده شدن چای،نامو خود را به لیسیدن خاکه های چای سرانگشتانش مشغول کرد.تاکاویرا در بیرون کلبه روی سکویی نشسته بود.نامو برای او چای ریخت.پیرمرد غر زد:"من شیر می خواهم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما از بدشانسی،هیچ کدام از گاوها در آن لحظه شیر نمی داد.او انگشتان پر چروک خود را به دور فنجان حلقه کرد.ماسویتا با مادربزرگ از کلبه بیرون آمد.هر دو خندان بودند.ماسویتا با شتاب به طرف رودخانه رفت.مادربزرگ به طرف اجاق آمد تا چای خود را بنوشد.او حرفی به نامو نزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی نامو،دختر خاله اش را در حال مهیا کردن سبدی دید،به او تشر زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"خوب...،چه خبر شده؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسویتا با تبسمی گفت:"می خواهم نزد عمه ام بروم و آن جا بمانم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمۀ ماسویتا در دهکدۀ مجاور در پنج مایلی آن جا ساکن بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-"به چه دلیلی؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسویتا با تکبر گفت:"برای اینکه من در حال حاضر یک خانم جوان هستم!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس ماجرا از این قرار بود که نخستین عادت ماهانه ماسویتا شروع شده بود و او در حال رفتن نزد عمه اش بود تا رمز و رموز خانه داری را فرا بگیرد؛پس نیشخند او بیهوده نبود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو فهمید که موتیموی*ماسویتا زیر پیراهنش مخفی شده است.تمام پسران و دختران،یک شال پنهان دور کمر می بستند تا قدرت باروری ان ها محفوظ بماند.شال ماسویتا طی مراسم و آداب باشکوهی باز باز می شد،زیرا او اکنون قدرت خود را برای باروری به نمایش گذاشته بود.برای نامو دشوار بود که از دختر خاله اش بیزار باشد.او بسیار مهربان خوش خلق بود،اما نامو احساس می کرد یک زخم پنهان از روی حسادت در وجودش نقش بسته است.زیرا دختر خاله اش قبل از او رودخانۀ بخت را پشت سر گذاشته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو سؤال کرد:"تا کی آن جا خواهی ماند؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسویتا پاسخ داد:"تا پایان ماه،در این صورت شاید هر شب جشنی داشته باشیم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-"قطعاً خواهید داشت!...جشن و شادی و غذاهای خوشمزه!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناگهان مادربزرگ درون کلبه آمد و گفت:"نامو،بلند شو برو صبحانۀ بچه ها را آماده کن."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغذا دادن به کودکان نوپا،وظیفۀ ماسویتا بود.طبعاً نامو از وظیفه ای که به اوواگذار شده بود شاد بود،اما مسرت ماسویتا شادی او را محو می کرد.او آن قدر در دادن حلیم به بچه ها بی دقتی کرد که صدای آن ها به آسمان رفت و گریه سر دادند که ماسویتا را می خواهند.نامو به آن ها گفت که اگر هوس کتک خوردن ندارند،بهتر است سکوت کنند!آن ها هم با چشمان از حدقه درآمده او را می نگریستند.حتی کودکان هم عاشق دختر خاله اش بودند!...این منصفانه نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقریباً دو ساعت مانده به ظهر،مادربزرگ شال گشوده شده از دور کمر ماسویتا و دستۀ یکی از هاون ها را در آستانۀ در منزل خاله چیپو و شوهر خاله کوفا قرار داد.پدر و مادر با وقار از روی آن عبور می کردند تا نشان دهند که دختر خود را در سفر به خانۀ بخت همراهی کرده اند.شال قدیمی به آتش کشیده شد و ماسویتا که در کلبۀ مادربزرگ مخفی شده بود،با شال تازه خارج شد.او تا زمانی که ملاقاتش با عمه اش به پایان برسد،حق نداشت به دیدار پدر و مادرش بیاید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظه ای که ماسویتا از ان جا رفت،نامو به آرامی و بی صدا به طرف روستای متروک حرکت کرد.اهمیتی نمی داد که خاله چیپو او را کتک بزند!روی گودال اب خم شد و اندام خود را در آب نگریست.هنوز شبیه یک خانم جوان نبود و نشانه های بلوغ در او هنوز به چشم نمی خورد.وقتی اشیاء و تصویر درون حفره را بر زمین گسترد،به مادرش گفت:"لااقل نباید به این زودی ازدواج کنم.شاید ماسویتا نامزد کسی بشود که پیش از این دو همسر داشته است!...آن ها هم در نبود همسرش او را اذیت خواهند کرد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو منتظر پاسخ ماند:"آه!...من رنج ماسویتا را نمی خواهم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو با صداقت گفت:"را ستش تنها اندکی...اما گاهی آرزو می کنم کار بدی از او سر بزند.در این صورت بسیار شاد می شوم که دلیلی برای دوست نداشتن او بیابم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد او چند برش از کیک خامه ای را برید و مثلاً آن ها را بستنی خورد.او هرگز یخ هم ندیده بود،چه رسد به بستنی!بعد،یک ظرف مرغ بریان بر سر سفره قرار داد.او و مادر قصد داشتند امروز جشن مفصلی برپا کنند.آن ها غذای خود را با شربت آبلیمو به پایان بردند که شیرینی آن دل آدم را می زد!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو به مادرش گفت:"زمانی که من یک خانم جوان بشوم،یک پارچۀ پیراهنی تازه و گردن آویزی با مهره های آبی خواهم خرید.کفش های پلاستیکی خودم را مانند کفش های خاله شوای که از بازار ماهانه خرید،سوراخ سوراخ کرده و تزئین خواهم کرد و وقتی از خانه عمه ام بازمی گردم،جشن و پایکوبی به پا خواهم کرد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافکار متفاوتی در ذهنش می چرخیدند.عمۀ ماسویتا قطعاً خواهر شوهر خاله کوفا بود.اما عمۀ او چه کسی بود؟پدرش اصلاً خواهری دارد؟او کجاست؟در هیچ دهکده ای که نامو می دانست ساکن نبود.فرزند به اقوام پدرش سپرده می شد.اهمیتی نداشت که نامو تمام طول عمر خود را با فامیل مادری سر کرده بود.زمان ازدواج که میرسید،پدر شیر بها را تعیین می کرد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو با مادرش به گفتگو ادامه داد:"مادربزرگ،پدر را باخبر خواهد کرد.مادربزرگ حتماً می داند که او را چگونه خبر کند."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایی از شکم نامو به گوش رسید!نمایش خوردن کیک و مرغ بریان به طور کلی خوب بود،اما حقیقت این بود که معدۀ نامو از زور گرسنگی به کمرش چسبیده بود.او گنجینه اش را جمع کرد،از تخته سنگ پایین آمد و در زمین کنارۀ رود آتشی روشن کرد.نامو اطراف مزارع متروک را جستجو کرد تا اینکه چند سیب زمینی شیرین برای کباب کردن یافت.بعد،نه از شعف بازگشت به منزل،بلکه بیشتر از روی گرسنگی،پشته ای از چوب برای خاموش کردن عصبانیت خاله چیپو جمع آوری کرد و آرام آرام به طرف رودخانه رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو با تشویش و هراس قدم به دهکده گذاشت.ساعات متمادی از رفتن او می گذشت.پارچ های آب خالی بودند،کدوها آبیاری نشده بودند و ذرت ها هم آرد نشده بود.قطعاً خاله بسیار عصبانی بود!نامو چوب ها را خارج از کلبۀ پخت و پز بر زمین نهاد و برای رویارویی با خاله چیپو خود را آماده کرد،اما به جای خاله، مادربزرگ از کلبه خارج شد!خاله چیپو درون کلبه،به حالت قهر دهانش را بسته بود.او حرفی نزد.مادربزرگ از نامو خواست دنبال او بیاید.نامو با تعجب دید رووا و سایر دختران دارند با زحمت از چشمه آب می آورند.مادربزرگ صحبت خود را شروع کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«هیچ طوری نمی شود که برای یک بار هم کمر آنها خم شود! من امروز به کمک دختر بزرگم احتیاج دارم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو قادر نبود زبان خود را نگه دارد و گفت: «ماسوینا دختر بزرگ شماست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-«بله،اما او دیگر پوست خود را چرب می کند و دهان خود را با عسل شیرین می نماید! در هر صورت دختر تنبل کوچک! ... بعضی اوقات من دوشیزه ماسوینا را مانند یک کودک احمق می بینم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو از شنیدن این حرف مبهوت ماند! نخستین بار بود که کسی به ماسوینا کنایه می زد. مادربزرگ نامو را به کلبه ی خود برد و به او بهترین بهترین ها را هدیه کرد: لیموناد با شکر! همان چیزی که نامو تظاهر به نوشیدن آن به همراه مادرش کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ در حالی که نامو را از خیالات خوشایندش خارج می کرد، گفت: «مادرت به آرامی رشد می کرد. آن زمان من بسیار دلواپس بودم، اما آدمها مانند گیاهان هستند، برخی مانند علف های هرز خودرو سریع رشد می کنند و بعضی هم مانند درختان میوه دیر به بار می نشینند، اما در نهایت درختان میوه ارزشمندترند.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه عقیده نامو این حرف درست بود. ماسوینا علف هرز بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«مادرت، روناکو، آنقدر ارزشمند بود که برای بالندگی اش منتظر بمانم. راستی می دانستی که او با سواد بود؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو سرش را تکان داد. موضوع لحظه به لحظه عجیب تر می شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-«من و پدربزرگ در نایانگا در زیمبابوه ساکن بودیم. هوای آنجا سرد است. در زمستان آب یخ می بندد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو سعی کرد یخ زدن آب را در اندیشه اش تصور کند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-«پدربزرگ کارگر یک مزرعه دار سفیدپوست بود و برای او درخت اره می کرد. چه درختان فوق العاده ای!... آنها قد برافراشته بودند و برگهای سوزنی داشتند و مانند سبزیجات در یک ردیف می روییدند. هر هفته همسر مزرعه دار یک کیسه آرد ذرت، شکر، روغن و گوشت به ما می داد و در سال یکبار به من لباس می داد. زمانی که مادرت و چیپو به قدر کافی رشد کردند و بزرگ شدند، روپوش مدرسه هم می داد. آن ایام شوای هنوز خردسال بود.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو با گیجی کلمه ی ناشناس را بر زبان آورد و پرسید: «روپوش... چیست؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ گفت: «نوعی لیاس، تمام دختران در مدرسه درست شبیه هم یک جور لباس بر تن می کنند. مشاهده ی آنها با چهره های تمیز و موهای مرتب در یک ردیف، بسیار دلنشین است.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ سکوت کرد و نامو فهمید که او در گذشته ها غوطه ور شده است. مادربزرگ زمانی که به مادر می اندیشید، می گریست، به همین دلیل نامو همواره می ترسید در مورد مادرش پرسشی بکند. او دوست داشت بداند که مادر به مدرسه رفته است یا نه، شاید بستنی هم می خورده است!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-«مادرت بسیار باهوش بود! مدیر مدرسه می گفت شاید روزی او به دانشکده برود، اما چیپو بسیار زود همه چیز را از یاد می برد...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ ساکت شد. نامو لیموناد خود را آرام آرام و جرعه جرعه می نوشید تا آن را به پایان ببرد. خارج از کلبه، کلاغ ها قارقار می کردند و یک نفر، بر سر آنها فریاد می زد. شاید قصد حمله به باغچه را داشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-«یک روز که پدربزرگ درکنار جاده حرکت می کرد، ماشینی با او برخورد کرد. مزرعه دار حقوق آن ماه او را که ده دلار بود، به من داد و ما را از خانه بیرون کرد! همسرش دو پیراهن مندرس و یکی از عکس های خودش را به من داد. همین که از برابر دیدگانش دور شدم، عکس را تکه تکه کردم! ما نه جایی برای ماندن، نه پولی برای گذراندن زندگی و نه کاری داشتیم. این دهکده تنها مکانی بود که به ما امکان زندگی می داد. وقتی کتابهای روناکو را به مدرسه پس فرستادم، گریه کرد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ دوباره ساکت شد. کمی بعد صدای خروپفش به هوا بلند شد. نامو به آرامی به او کمک کرد تا دراز بکشد و خودش هم روی حصیر دراز کشید تا کمی فکر کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسوینا روز چهاردهم ماه بازگشت. سرش تراشیده شده بود و لباس تازه ای بر تن داشت. زمینه ی لباس زردرنگ بود و ماهی های آبی تیره بر آن نقش بسته بودند وحاشیه ای سرخ داشت. خاله چیپو به افتخار خواهر همسرش و سایر فامیل که از دهکده ی دیگری با زنبیل های پر از خوراکی رسیده بودند، مرغی را سر برید. این ضیافت یک نوع اجتماع خانوادگی درشب چهاردهم ماه بود، اما همه با خبر بودند که این میهمانی دراصل جشن گرفتن وضعیت جدید ماسوینا بود. همه بر یک عقیده بودند که او در آینده خانم زیبایی می شود. او سر به راه وخجالتی بود. هرگز تظاهر نمی کرد، بلکه با احترام موقعیت خود را با سایرین در یک اندازه حفظ می کرد و با تکبر و غرور بی جا دیگران را ناراحت نمی کرد. تامو با سینی عصرانه از بین تعدادی دیگر از میهمانان عبور می کرد و از آنها پذیرایی می کرد. تاکاویرای کهنسال زمانی که پسرش آکاردئون می نواخت، با صدای زیری آواز می خواند. یکی هم طبل می زد. پاهای نامو با ضربآهنگ موسیقی به رقص درآمد. در این هنگام، شوهر خاله کوفا او را برای آوردن موز به مزارع موز کنار دهکده فرستاد. او قادر بود جشن را از میان درختان موز در تاریکی نظاره کند. اگر با دستان خود دایره ای می کشید، تمام دهکده در آن جای می گرفت. میهمانان شاد بودند و با هم گفتگو می کردند. بوی غذا و ذرت برشته در فضا پراکنده بود. از جنگل تاریک پشت سرش صدایی شنیده شد. نامو نمی بایست حتی لحظه ای درنگ می کرد. او از میان درختان موز خارج شد و با سرعتی غیرقابل باور متواری شد. او به عقب به طرف آتش های برافروخته فرار کرد و در برابر دیدگان متعجب میهمانان بر زانوانش افتاد. تعداد بسیاری از میهمانان که از جای خود پریده بودند، فریاد زدند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نامو!... چه اتفاقی افتاده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو در حالی که از ترس زار می زد، بر زمین نشست. سرانجام نفس تنگ شده اش رها شد: «پلنگ!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر کس به سرعت باد تکه چوبی از بین آتش به دست گرفت و دوید که مواظب آغل احشام باشد. برای لحظاتی همه حیران بودند. مردان هیاهو به پا می کردند،زنان بچه ها را به درون منازل می کشیدند... بعد، آرام آرام هیاهو خاموش شد. مردی در همان حال که تکه چوب نیم سوخته اش را به درون آتش می انداخت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«از بس که بیهوده این طرف و آن طرف دویدم، احساس تشگی می کنم!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوست کنار دستی اش که کنار پارچ آب نشسته بود، سخنان او را تأیید کرد وگفت: «من هم همینطور!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشوهر خاله کوفا با صدای لرزانی گفت: «من که هیچ اثری از پلنگ پیدا نکردم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو که کنار مادربزرگ مچاله شده بود گفت: «درون جنگل... پشت درختان موز بود.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو گفت: «اگر از من سوال می کنید، او این حرف را از خودش درآورده است. او مدام دوست دارد مرکز توجه دیگران باشد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ به شانه های نامو دست کشید و گفت: «نگاه کنید که چطور از ترس می لرزد؟... نه... از خودش نساخته است.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسوینا با لحنی مهربان اضافه کرد: «باغ های موز بسیار تاریک است... من هم از آنجا می ترسم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشوهر خاله ابرو به هم آورد، اما حرفی نزد. دوباره همه می خواندند و می خندیدند. مادربزرگ نامو را نزد خود نشاند و اجازه نداد پی کار دیگری برود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از ساعاتی، مسیر گفت و گو تغییر کرد و از پلنگ به شیربها بازگشت. پدران در مورد پولی که بابت شیربهای دختران خود اخذ می کردند، برنامه ریزی می نمودند. به جز برگزیدن همسر برای این دختران بی خاصیت، از چه راه دیگری می توانستند خانواده را سرپرستی کنند؟! پس چگونه قادر بودند برای پسران خود همسری برگزینند و اطمینان داشته باشند که سرانجام آنها هم پدربزرگ و مادربزرگ می شوند؟ گاهی اوقات پرداخت شیربها، چندین سال زمان می برد. نامو فهمیده بود که قدر و ارزش یک زن را مقدار شیربهایش معین می کند. خواهر شوهر خاله کوفا داستانی را در مورد فردی که یک گله را به عنوان شیربها برای خانواده اش گرفته بود، صحبت می کرد. آن فرد سالیان سال کار کرده بود تا شیربهای همسرش را بپردازد. او ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«ازطرفی برای برخی از زنان حتی یک بزغاله هم زیاد است!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله شوای گفت: «اما در مورد ماسوینا طور دیگری خواهد بود.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام میهمانان تأیید کردند. حتی در مورد رووا هم گفتند که او چاق و زیباست! رووا با خجالت سرش را پایین انداخت. این پرسش برای نامو ایجاد شد که: «برای من چه؟... من که از رووا بزرگ تر هستم... پس برای من چه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو در انتظار ماند تا مادربزرگ صحبتی از او به میان بیاورد، اما مادربزرگ تنها به خاله شوای تذکر داد تا پاهای او را ماساژ بدهد. بعد هم زیاد طول نکشید که نامو و سایر دختران را برای خواب صدا زدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو از لرزشی که بر بدنش مستولی شده بود، چشم گشود و ماسوینا را دید که می گفت: «بیدار شو!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو برخاست و چشمان خود را مالید تا خواب را از آنها دور کند. هوا هنوز تاریک بود، با این همه صدای خروس به او خبر می داد که تا طلوع خورشید چیزی نمانده است:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«چه اتفاقی افتاده؟... پلنگ حمله کرده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-«نه، عمه ام ناخوش شده... می خواهند کسی را دنبال جادوگر بفرستند.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو به سرعت از جا برخاست. دهکده ی آنها جادوگر و طبیبی نداشت و بیماران ناچار بودند برای درمان بیماری هایشان پنج مایل راه بروند. عمه ی ماسوینا باید بسیار بدحال باشد که از جادوگر قبیله ای بخواهند تا از دهکده اش برای درمان او بیاید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنگامی که در تاریکی صبحگاهان قدم برمی داشتند، ماسوینا گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«دیروز پیاده روی او را خسته کرد. ما مجبوربودیم هر یک مایل و یا همین حدود اندکی استراحت کنیم. تصور کردم شب قبل حال او بهتر شده است، اما بعد از جشن استفراغ می کرد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاکنون دیگر در منزل خاله چیپو بودند. زن بیمار درون منزل بر روی حصیر مچاله شده بود و خاله شوای با پارچه نمناکی عرق صورت اش را پاک می کرد. نامو به سرعت درک کرد که او حال مساعدی ندارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-«نامو!... برو کمی علف خشک پیدا کن، برای رختخواب به آن احتیاج داریم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله شوای پارچه را به درون آب فرو کرد و بعد آن را بر دست ها و سینه ی بیمار قرار داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«او تب بسیار بالایی دارد... تصور نمی کنم مسموم شده باشد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو داسی به دست گرفت و با شتاب بیرون رفت. نخستین انوار خورشید رنگ ابرها را به سرخی متمایل می کرد، طوری که او قادر بود مقابل پای خود را تا حدودی تشخیص دهد. هیچ کس اثری از پلنگ نیافته بود، اما نامو هیچ تردیدی در وجود درنده نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو به سرعت به علف های خشک رسید و آن اندازه که قابل حمل باشد، علف چید. وقتی بازگشت خاله شوای و ماسوینا ملحفه ای را زیر زن بیمار مرتب می کردند. خاله چیپو سعی می کرد به او آب بخوراند، اما بیمار تنها ناله می کرد و دست او را عقب می راند. او مثل مار به خودش می پیچید، گویا از دل درد شدیدی عذاب می کشید. رنگ از صورت اش پریده بود و چشم هایش را محکم بسته بود و می فشرد. خاله چیپو بر سر نامو فریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نامو!... همانطور آنجا ایستاده ای؟! ... برو صبحانه و چای بچه ها را آماده کن دختر خانم!... فکر نکن امروز هم می توانی بی خبر به سوی جنگل متروک بروی!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو به دور خود چرخید و رفت. سخنان خاله چیپو که تصور می کرد نامو در لحظات مهم از زیر کار شانه خالی می کند، مانند نیشتری در قلب او فرو رفت. او هرگز خود را از دید خاله مخفی نکرده بود، مگر همان روز صبح زود که برای کندن علف از آنجا دور شده بود. نامو با لبخندی گنگ با خود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«مثل این که آنها حرف های مرا در مورد پلنگ باور کرده اند.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو در خاکستر و ذغالهای شب گذشته فوت کرد و با زحمت کتری پر از آب را به روی اجاق گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز طلوع تا غروب، از یک کار در پی کار دیگری جان می کند. درون منزل خاله چیپو، ماسوینا عمه اش را باد می زد و دختر خاله های نامو با دلواپسی به او نگاه می کردند. شوهر خاله کوفا قاصد دیگری در پی جادوگر قبیله روانه کرد تا از او درخواست کند که زودتر خود را به آنجا برساند. نزدیک ظهر، ناگهان چیپو و ماسوینا از شدت گریه به ناله افتادند. خاله شوای در حالی که به موهای خود چنگ می زد، با شتاب از منزل خارج شد. او زاری کنان گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«او مرده!... او از دست رفته!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله شوای روی زانو بر زمین افتاد. نامو هم تحت تأثیر او نالید. سایر زنان هم دوان دوان آمدند تا گریه سر دهند. نامو زمانی که دست به سینه مدام به عقب و جلو می رفت در دلش می گفت: «زن بیچاره!... همین شب قبل در مورد شیربها شوخی می کرد... چقدر شاد بود!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردم دهکده با عجله رفتند تا خبر را به دهکده های مجاور برسانند. یکی از زنها از اقوام زن مرده نام می برد که در دهکده ی بسیار دوری ساکن بودند و نمی توانستند درمراسم خاکسپاری حاضر شوند. آن زن خاکسترها را درون یک هاون خالی کرد و کوبید و با صدای بلند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«پسرعمو کودا، عمه میسودزی، عمو تندای... هیچ هراسان نشوید... یکی از بستگان شما در اینجا فوت کرده است. ما می دانیم که اگر برای شما مقدور بود، به طور حتم می آمدید.» سپس خاکسترها را بر باد داد که پیغام را به آنها برساند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما در هنگام عصر، خبر بدی به گوش رسید. در دهکده های دیگر هم مردم بسیاری فوت کرده بودند. حتی جادوگر طبیب هم در کلبه اش در بستر بیماری افتاده بود و نمی توانست از جا برخیزد. شاید هیچ یک از اقوام شوهر خاله کوفا هم قادر به آمدن نبودند. نامو به آرامی در گوش ماسوینا نجوا کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«این دیگر چه مرضی است؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسوینا آهسته به نامو پاسخ داد: «مادربزرگ می گوید "وبا" است.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمان نامو گرد شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-«او می گوید ما باید آبهای خود را بجوشانیم، باید دستان خود را کاملاً بشوییم و در صورتی که مجبور شویم... باید از دهکده دور شویم!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو سر خود را تکان داد. پس از این قرار آنها ناچار بودند برای تاکاویرا یک ظرف مجزا آماده کنند. ماسوینا ادامه داد: «اما به نظر پدر این یک جادو است!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو نفسش بند آمد. مفهوم این جمله، بر پا کردن مراسم "جادوگریایی" بود! او تا به آن روز چنین مراسمی ندیده بود، اما در مورد آن چیزهایی شنیده بود. هولناک ترین نکته در مورد این بود که امکان داشت یک نفر جادوگر باشد و حتی خودش باخبر نباشد! جادوگر نحس،چه مرد بود و چه زن... که اغلب زن بود – شبها بر کفتار سوار می شد و امراض را همه جا منتشر می کرد، اما روز بعد چیزی به یاد نمی آورد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-«تا پس از خاکسپاری کار خاصی نمی توانیم انجام دهیم. قرار است عمه های دیگرم بر سر جنازه حاضر شوند، در غیر اینصورت همه ما می فهمیم که آنها هم از بین رفته اند.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگریه ی ماسوینا دوباره از سر گرفته شد و نامو با شکیبایی صبر کرد تا او گریه اش ره پایان برسد. احساس گریه کردن در او نبود. اگرچه به خوبی درک می کرد که اشک نریختن نشانه ی عدم دلبستگی قلبی است، اما او با این زن به تازگی اشنا شده بود و به او دلبستگی خاصی نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو بدن مرده را غسل داد. او شال زن مرده را گشود و آن را به کناری نهاد تا به هر کدام از دختران یا زنان آشنا که زنده می ماند اهدا کند. با این عمل آخرین حلقه وابستگی او به زندگی جدا می شد، او دیگر به به باغچه اش سرکشی می کرد و نه برای خانواده اش غذا می پخت، دیگر او کنار آتش در انتظار نمی نشست تا وقتی که همسرش از شکار باز می گشت به او با احترام تعظیم کند، اکنون او دیگر به دنیای ارواح رفته بود و تا ابد در سرزمین اجدادی اش ساکن می شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو بدن زن مرده را در پارچه ای پیچید تا برای تشییع آماده باشد. آن شب، اضطراب و دلهره ی ناشی از این بلا بر اهالی دهکده سایه انداخت. مردها در سکوت در پاتوق همیشگی خود شام می خوردند. زنان هم مشوش و مبهوت درون منازل خود نشسته بودند. این مرگ، عادی نبود و قطعاً مصائبی با خود به همراه داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشوهر خاله کوفا و یکی از برادرانش با دمیدن صبح برای حفر قبر حرکت کردند. آنها پیش از این یک تپه موریانه را در فاصله نیم مایلی برگزیده بودند. در آغاز، گودالی عمیق حفر کردند و بعد هم از کنارها، خاک رس سفت را گستردند. هنگامی هم که بازگشتند، شکافی در دیوار منزل خاله چیپو به وجود آوردند- زیرا مرده نمی بایست مانند زندگان از همان در منزل را ترک می کرد – بعد جنازه ی زن را بر روی یک تخته صاف خارج کردند. مردم عزادار در ردیف های تک نفره در پشت جنازه حرکت کردند تا جادوگران را از مشایعت جنازه شان منع کنند. جادوگران با خبر بودند که آدم های بسیاری برای خاکسپاری می آیند... آخر آنها برای نیات شوم خود جنازه های تنها را می ربودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمسر خاله چیپو حصیری را در گور گسترد. او یک کاسه ارزن، یک بسته توتون، لوازم آشپزی و یک ظرف کدو قلیانی لبریز از نوشیدنی بالای سر مرده قرار داد. سپس بدن زن را به طرف راست و دستش را زیر سر درون قبر قرار داد، چنانکه گویا خوابیده است. صورت اش باز بود و پوشش نداشت. هر کدام از اقوام و بستگان مشتی خاک بر روی او پاشیدند. آنها زیر لب آرام می گفتند: «خداحافظ!... در سرای تازه ات مکانی هم برای ما نگه دار، چون ما حتماً با
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکدیگر دیدار خواهیم کرد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد گور به طور کامل از خاک انباشته شد و تمام درز و سوراخ ها پر شد. سنگ ها بر روی او نهاده و خاک اطراف هم صاف شد. این قبر روز آینده برای یافتن اثری از جادو، مورد بازرسی قرار می گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir******
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسویتا در حالی که در اتاق دختران دراز می کشید گفت:«بسیار خسته ام، اما خواب به چشمانم نمی آید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو گفت:«مثل من.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_«مدام هفته ی پیش در نظرم مجسم می شود... عمه مرا به بازار هفتگی برد... به تو گفته بودم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_«نه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_«افراد زیادی را در آن جا دیدم. تراکتور تازه به آنجا رسیده بود. زمان کافی داشتم تا از بین صدها طرح و مدل، پارچه ای برای پیراهن خود انتخاب کنم. صاحب پارچه ها یک مرد از اهالی پرتغال بود. پوست بسیار سفیدی داشت و صلیبی طلایی بر گردنش آویخته بود. وقتی عمه ام نان روی پیشخوان را با دست خود امتحان می کرد، سر او فریاد کشید... حالا از خودم سؤال می کنم آیا او تنهاست؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو گفت:«چه کسی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_«عمه ام... او جایی آن بیرون است.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_«به او فکر نکن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_«نمی توانم به او فکر نکنم...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسویتا دوباره به گریه افتاد. نامو فکر کرد:«روح آن زن کجاست؟... یعنی امکان دارد کنار جاده ها حرکت کند و فرزندانش را صدا بزند؟... یعنی ممکن است مادر به دیدار او آمده باشد؟... نه، آن قدر ترسناک است که قابل فکر کردن نیست... بیا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرایت داستانی تعریف کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو این جمله ی آخر را با صدای بلند برای از بین بردن ترس خود بر زبان آورد. ماسوینا گفت: تو راهی می شناسی که به این چیزها فکر نکنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من همیشه به داستان های مادربزرگ گوش میدهم . او می گوید یک قصه ی خوب تا اندازه ی زیادی موجب می شود که همه چیز بهتر به نظر برسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسوینا آه کشید و غلتی زد. نامو صدای تشکش را می شنید کلبه پر از دختر بود از کوچک و بزرگ و صدای آرام نفس هایشان موجب می شد نامو اطمینان خاطر بیابد نامو قصه اش را آغاز کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر روزگاری دور زن و مردی که صاحب گله ی بسیار و کشتزار حاصلخیزی بودند صاحب فرزند نمی شدند زن نزد جادوگر قبیله رفت و او از خمیر ارزن نوزاد کوچکی برای او به وجود آورد و به زن گفت: این را به کلبه ات ببر و با او طوری رفتار کن که انگار فرزند خودت است . اعتقادات و مقدسات خود را به او بیاموز آن گاه صاحب فرزند خواهی شد اما باید مراقب باشی که صدمه ای به آن وارد نکنی زن قبول کرد اما یک روز طفل خمیری از دستش بر زمین افتاد زن فریاد کشید: خدایا...خدایا...فرزندم به دو نیم شد با این حال کاری از دست او ساخته نبود جز این که دونیمه را دوباره به هم متصل کند پس از نه ماه زن دو فرزند به دنیا آورد یک پسر و یک دختر اکنون خوشحالی پدر و مادر به اندوه و مصیبت مبدل شد چون طبق قانون قبیله دوقلوها بدیمن هستند و باید از بین بروند پدر و مادر تا شش سال کودکان را در میان جنگل مخفی کردند در آن شش سال همه در آن منطقه دچار شوربختی شدند رودها خشکیدند باران نمی بارید احشام و مردم از امراض مختلف از بین رفتند...تا این که پادشاه امر کرد تمام مردم را در برابرش حاضر کنند جادوگر یاب او دستان همه را می بویید و پی می برد چه شخصی موجب این همه مصیبت است پدر و مادر می دانستند که دیگر قادر به پنهان کردن فرزندان خود نخواهند بود. پدر آنها را به سوی چاه عمیقی در پشت آبشاری برد و آنها را به درون چاه پرتاب کرد. بعد با سینه ای مالامال از اندوه نزد همسرش بازگشت اما آب دختر و پسر را با خود جایی در زیرزمین برد. این سرزمین آسمانی آبی همچون ما داشت کشتزارها رودها و دهکده های زیادی هم داشت اما مردم و احشام آن جا همه به نوعی آسیب دیده بودند. آنها با بال ها پاها یا قلب های شکسته داشتند...اما با این حال شادمان بودند و به استقبال دوقلوها رفتند دختر و پسر سوال کردند : این جا کجاست؟ مردم و حیوانات آن سرزمین پاسخ دادند : این جا مکان تمام آنهایی است که از دنیای بالا طرد شده اند دوقوها زمان طولانی در آن سرزمین زندگی کردند. روزی کنار تپه ای سرگرم بازی بودند که روزنه ای در آن تپه پیدا شد. آن ها پدر خود را دیدند که در آن سوی روزنه بالا رفتند و با او به منزل بازگشتند مادرشان از غم دوری پیر شده بود اما وقتی دوباره فرزندان خود را دید از شادی گریست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنها هرچه خواستند پدر و مادر فراهم کردند آنها هرگز با فرزندان خود بدرفتاری و یا زورگویی نکردند با این حال بچه ها احساس خوشایندی نداشتند آنها گفتند ما دیگر متعلق به این دنیا نیستیم به همین دلیل شبانه منزل را ترک کردند و به آبشار برگشتند. آنها در حالی که دست تکان می دادند فریاد زدند: خداحافظ...پدر ....مادر ....ما متاسفیم ولی ما به دنیای موجوداتی که دل شکسته و طرد شده اند تعلق داریم آنها به درون گودال پریدند و به سرزمین قبلی بازگشتند ...پدر و مادرشان هم دیگر هرگز آنها را ندیدند....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس آرام ماسویتا بیانگر این بود که به خواب رفته است او هرگز داستانی به این درازا تعریف نکرده بود و از پایان آن خوشحال بود اما شنونده ی بی ذوقش او را در نیمه راه تنها گذاشته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه نظر مادر بزرگ از بین بردن دوقلوها نادرست است اما خاله چیپو و خاله شوای عکس این عقیده را داشتند این کار باید انجام می شد تا دهکده از شر موجودات بدیمن محفوظ بماند نامو در لذت حضور اطمینان بخش دختران دیگر کنار ماسویتا به خواب رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز بعد شوهر خاله از سرگور خواهرش بازگشت و گفت: رد پاهای یک پلنگ بر خاک های دور قبر به جای مانده است ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسویتا نجوا کنان و به آرامی کلمه ای را زیر لب زمزمه کرد: جادو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که دختران دیگر هم با دیدگان هراسان به او نگاه می کردند. یک فتیله در ظرفی کوچک از روغن تنها نوری بود که کلبه را روشنی می بخشید بوی فتیله موجب آب ریزش بینی نامو می شد تازویونا دختری تنومند که با پاهای پرانتزی متولد شده بود گفت: آنها اطمینان دارند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو این نکته را می دانست که جادوگران موجب معلولیت می شوند اما تا به حال کسی در نیافته بود چه کسی موجب شوربختی تازویونا شده است . شاید مقصر آنا بود همان که با کروکودیل گاتس قایقران ازدواج کرد. طینت آنها شوم بود و همه باخبر بودند که مادر مادر بزرگش جادوگر بوده است ماسویتا آرام گفت: آنها در پاتوق شان در مورد این مسئله حرف می زدند پس از آوردن غذای اصلی آنها را از بیرون شنیدم پدرم می گوید جادوگران حیواناتی را که می فرستند که اجساد را از درون گورها خارج کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرووا با صدای بلند گفت: آنها عمه را با خود نبرده باشند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه نه مطمئن هستم پدر دور تا دور گور را با شاخه های یاس وحشی استتار کرده تا آن ها را دچار سرگردانی کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو اندیشید رووا در خواب راه می رفت و این می توانست نخستین علامت جادوگری باشد . قطعت خاله چیپو از این مشکل رووا مطلع بود و هرگاه او در خواب راه می رفت دختر خود را تنبیه می کرد اما پذیرفتن این مسئله که دخترش یک جادوگر هولناک باشد دشوار بود . به هر حال مادربزرگ می گفت:به مرور زمان او این عادت را ترک می کند در ضمن آنها باید بیشتر مراقب رووا باشند که نکند موقع راه رفتن در خواب از یک جایی پرت شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسویتا سخنان مادر بزرگ را به این صورت کامل کرد: به خصوص که اکنون پلنگ هم در این اطراف پرسه می زند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو گفت: چی ؟....متوجه حرفهایت نمی شوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین روزها صحبت از پلنگ مدام شنیده می شود...اولین بار آن پلنگ زنده ی کنار رودخانه بعد هم آن یکی در مزرعه ی موز
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که حقیقتا یک پلنگ زنده ندیدم...آن فقط تصوری اشتباه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسویتا به آرامی به نامو متذکر شد: اما گفتی آن پلنگ غرش کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو احساس کرد گیر افتاده است اگر اکنون مخالفت می کرد همه خیال می کردند او قصد پنهان کردن موضوعی را دارد رووا این بار سوال کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر قاصدی در پی جادوگر قبیله خواهد فرستاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسویتا گفت: جادوگر دیگر چاره ساز نیست بزرگان قبیله در نظر دارند تا صبر کنند اقوام عمه برسند و بعد یک فرد متخصص بیاورند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتازویونا نفس زنان گفت: میخواهند مواکی بیاورند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه نظر نامو این کار درست بود مواکی در نزدیکی بازار مکاره ساکن بود مکانی که افراد بسیاری رفت و آمد می کردند و شاید برای مشورت نزد او می رفتند او قادر بود با خواندن افکار شوم جادوگران بوی آنها را احساس کند. گفتن دروغ نزد او بیهوده بود تازویونا با کمی مکث گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن ....شنیده ام که او نیروی ماورائی اش را از راه نادرست کسب کرده است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بیان این جملات سایر دختران با اشتیاق سرشان را جلو کشیدند و تازویونا در ادامه گفت: او با پزشک معروفی در ماپوتو تحصیل کرده است دکتر به او گفته که باید یکی از اقوام نزدیکش را به قتل برساند تا بتواند روح او را وادار کند در اختیارش باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترها یک صدا گفتند: وای
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو سوال کرد: او کدام یک از نزدیکانش را از بین برد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر ارشدش را
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوتی ناشی از ترس به همه سایه افکند . این طور نشان می داد که گویا جادوگر خود مواکی است . نامو گفت: من تصور می کنم جادوگر قادر به برطرف کردن مشکلات ما باشد. مادر بزرگ می گوید کشتن جادوگر راهی است تا از دست افرادی که هیچ کس به آنها علاقه ای ندارد راحت شویم. به گفته ی او این کار در زیمباوه غیر قانونی است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه متعجب به نامو نگریستند بیان کردن سخنان غیرعاقلانه برای مادر بزرگ عیبی نداشت اما برای دختری مانند نامو عیب بود که همان حرف ها را بر زبان بیاورد. تازویونا گفت: برای این که خودت با چشم خودت پلنگ را دیدی این طور صحبت می کنی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این حرف من نیست .....اگر حرف مرا قبول ندارید از مادربزرگ بپرسید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسویتا گفت: آرام تر بزرگ ترها صدای مارا می شنوند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتازویونا گفت: قطعا تو دوست نداری جادوگر کشی را بپذیری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنکند تصور می کنی من باعث نقص عضو تو شده ام ؟ وقتی این حادثه روی داد من حتی متولد هم نشده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما مادرت که زنده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو به طرف او حمله ور شد و تازویونا که بزرگ تر از او بود با مشت محکم به شکم او ضربه ای زد. این کار او خشم نامو را شعله ورتر کرد.او گوش های تازویونا را پیچاند آن هم برای کسی که از تمام عالم برای او ارزشمند تر بود. بعد بر سرش فریاد کشید: آن چه در مورد مادرم بر زبان آوردی پس بگیر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتازویونا با جیغ پاسخ داد: او زن خوبی نبود همه از آن باخبرند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسایر دختران خود را برای میانجی گری میان آن دو آماده کردند تا درگیری ادامه نیابد. در همین میان بود که رووا شمع روشنی را بر روی تشک خواب واژگون کرد و تشک فورا شعله ور شد . ماسویتا با لگد در را گشود و پیش از آن که آتش به تمام کلبه سرایت کند تشک را خارج کرد بیرون کلبه همه در تکاپو بودند تا آتش را مهار کنند تشک در حال سوختن شرق شرق صدا می کرد. شعله های سرخ آتش بر چهره ی تک تک آنها سایه افکنده بود. خاله چیپو همان طوری که می دوید فریاد کشید: شما دخترها مایه ی شرمساری هستید ما هیچ کدام روزگار خوشی نداریم و شما هم می بایست در این اوضاع هیاهو به پا کنید....دخترهای نادان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشوهر خاله کوفا با خشم گفت: چه کسی موجب این جارو جنجال شده است دختران سکوت کردند اما پیدا بود که چه کسانی مقصر اصلی هستند نامو و تازویونا به تندی نفس می کشیدند. تازویونا گوش خود رامی فشرد و نامو خراش های واضحی بر دست و بازوی خود داشت. مادر تازوینا دست او را گرفت و او را با خود به مکانی خلوت برد تا ادبش کند و خاله چیپو هم نامو را به یک انباری خالی فرستاد خاله چیپو سرنامو را میان پاهایش فرو برد و او را با یک شلاق چرمی به حدی تنبیه کرد که دست هایش خسته شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاکنون می توانی همین جا بخوابی این جا دیگر کسی نیست مگر این که با موش ها دعوا راه بیندازی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد در انبار را محکم بست و از بیرون قفل کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو در ابتدا توجهی به زخم های شلاق های خاله چیپو نداشت دلش به درد آمده بود اما آرام آرام که هیجان و عصبانیت اش فروکش کرد درد در تمام بدنش پیچید کنار دیوار نشست و زانوانش را تا نزدیک سینه بالا آورد و به بغل گرفت و در همان حال گفت: از این که پای تازیونا ناقص است خوشحالم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما بلافاصله صدای مادر در گوشش نجوا کرد: این آرزوی قلبی تو نیست...تو ناراحت هستی چون او به تو اهانت کرده ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو گفت: باید هم خشمگین باشم شما آدم بدی نبودید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالبته که نه از این که از من حمایت کردی به تو افتخار می کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرون انبار آن قدر تاریک بود که نامو قادر به دیدن چیزی نبود. اگر افکار خود را جمع و جور می کرد قادر به تجسم مادرش بود که آن طرف انبار مقابل او قرار داشت . مادر یک پیراهن آبی روشن بر تن داشت با صندل های پلاستیکی صورتی و یک روسری گلدار هم به موهایش بسته بود. نامو حرکتی به بدنش داد و زمانی که جای زخم های شلاق به کف انبار تماس پیدا کرد بدنش لرزید. اکثر دختران از تنها ماندن در چنین مکانی واهمه داشتند اما نامو آنقدر عاشق این تنهایی بود که حتی اجازه نداد که خاله چیپو به این مسئله پی ببرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو دردمند و غمگین با خود گفت: نمی دانم آیا آنهامواکی را خبر می کنند یا نه ...شاید شوهرخاله پس از محاسبه ی هزینه ی دکتر در این مورد به ردستی بیاندیشد زیرا او مجبور است که دکتر را از مکان دوری بیاورد و در این مدت از او پذیرائی کند تا سرانجام کار مشخص شود شوهر خاله کوفا بسیار ناخن خشک است ....او حاضر است شپش پخته بخورد اما حلیم خود را آن قدر نگه دارد تا بگندد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو در اندیشه بود: حقیقتا امکان داشت دکتر برای کسب نیروی ماورایی خود پسرش را به قتل برساند ؟....آیا این فرد دوباره به این فکر نمی افتد که فرد دیگری را از بین ببرد؟ چه بلایی بر سر افرادی که او با بوییدن آنها پیدایشان کرده بود آمده است ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو داستانی در مورد یک جادوگر شنیده بود که چشمانش را با چاقو در آورده بودند او از مادر سوال کرد: آنها دیگر چنین اعمالی انجام نمی دهند می دهند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما روح مادر در سکوت از آن جا رفته و کلبه خاموش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدومین نفر تاکاویرا بود که بر بستر بیماری افتاد و به یک روز نرسید که از دنیا رفت همه می گفتند که او بسیار مسن بوده و پایش لب گور بوده اما وقتی تنها قایقران روستا کروکودیل گاتس هم بیمار شد همه حیران شدند. کسی جرات نمی کرد با قایق سفر کند چرا که ممکن بود اسب های آبی قایق را واژگون کرده و یاشاید تمساح ها افراد را از روی قایق به درون آب بکشند . غیر از او کسی در شنا مهارت نداشت قایقران تورهای دستباف را در مکانی نه خیلی دور از ساحل می گسترد و ماهی های بریم چاق و ببر ماهی های خالدار را صید می کرد. همه از خوردن ماهی بریم لذت بردند اما ماهی خالدار پرطرفدار نبود آنها در گرما به سرعت فسادپذیر بودند بعضی روزها قایقران پس از مات شدن چشمان ماهی ها قصد فروش آنها را داشت امامردم گول نمی خوردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر او راهی برای رهایی از دست ماهی هایش نمی یافت تنها می خندید. او مردی تنومند با صدایی گرفته و خشن بود که خودش هم ماهی بسیار دوست داشت به همین دلیل هم به او لقب کروکودیل داده بودند چون تمساح قادر بودند گوشت فاسدی را که چند روز در اب مانده بود ببلعند بدون آن که حتی بیمار شوند گویا قایقران هم این توانایی را داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردم به دور آتش گرد آمده بودند و در گوش هم زمزمه می کردند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر او بیمار شود پس دیگر کسی سالم نخواهد ماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز آن جا که گاتس هر روز بیش تر از روز گذشته از شدت بیماری رنجور می شد اهالی دهکده با هراس به او نگاه می کردند . چشم هایش همانند ماهی خالداری که زیر آفتاب مانده باشد بی رنگ و مات شد و بعد فوت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا همسر او از اندوه بسیار گریست کسی تصور نمی کرد او تا این حد دلبسته ی همسرش باشد . آنا آنقدر بدخلق و بهانه گیر بود که همه منتظر بودند از شادی پایکوبی کند اما آنا برای کروکودیل گاتس به تلخی می گریست و بعد او هم مانند همسرش بیمار شد و از دنیا رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تمام مراقبت های مادر بزرگ زمانی فرارسید که وبا به درون دهکده هم رسوخ کرد برخی از مردم بسیار جزئی ابتلا یافته بودند و بسیاری دیگر را هم بر بستر انداخته بود تعداد اندکی هم بودند که اصلا مبتلا نشدند خاله شوای فقط یک هفته طاقت آورد و نوبت به ماسویتا رسید... او آرام آرام لاغر و رنجور شد تا حدی که از شدت بیماری نمی شد او را شناخت خاله چیپو که خودش هم بسیار بدحال با خواهش از دخترش می خواست که گریه و ناله های جگرسوز را تاب بیاورد تا این که به پیشنهاد مادر بزرگ در کلبه ی دیگری خوابید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر بزرگ نامو و شوهر خاله کوفا افراد خوش اقبالی بودند که مبتلا نشدند. آنها آب را به جوش می آوردند و شکر و نمک را که بسیار کمیاب بود در آن حل می کردند تا بیماران ناتوان و رنجورتر را تغذیه کنند. مادر بزرگ می گفت که این محلول قوای آدم را حفظ می کند تا مجددا مهیای خوردن غذاهای معمولی بشود نامو با دقت و حوصله قطره قطره از آن مایع در دهان ماسویتا می ریخت .به مرور زردی چهره و رنگ باختگی ماسویتا ناپدید شد و تب سوزان بدنش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاموش شد. او به تکه ای پوست و استخوان تبدیل شده بود و موهایش که پس از تراشیدن در جشن باروری بلند شده بود اکنون ریخته بود. نامو از دویدن بسیاری از بالین یک بیمار به بالین بیمار دیگر آنقدر خسته شده بود که به دشواری گام برمی داشت. در بعضی از کلبه ها اجساد دفن نشده بر زمین باقی مانده بود زیرا کسی قدرت دفن آنها را نداشت رووا بیمار نبود اما از ترس و اندوه مشاعرش مختل شده بود. او ساکت در کنار ماسویتا زانو می زد و از خوردن و نوشیدن هرچیزی اکراه داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی پیش از آن نامو اورا به زور از ماسویتا جدا کرد تا با خانواده ای در آن سوی دیگر دهکده به سر ببرد او اکثر اوقات به دیدارش می رفت تا دخترخاله ی خردسالش را در آغوش بگیرد و در همان حال که اشکهایش بی صدا از چشمان خودش سرازیر می شد اورا در آغوشش به جلو و عقب حرکت بدهد. نامومثل یک حیوان اهلی که کشیدن گاری برای او دشوار باشد با گامهای سنگین از یک کار سخت در پی کار دشوار و طاقت فرسای دیگری می رفت نامو برخی اوقات از شدت خستگی در میان راه می نشست تا نفسی بگیرد نامو به آرامی در گوش رووا نجوا کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" گویا حال ماسویتا رو به بهبود است. مادرت هم دیگر بیمار نیست. دوست داری برایت قصه بگویم؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعریف کردن داستان برای نامو وقت گیر بود اما همان اندازه لازم بود که رووا در زمان دوری از خانواده اش احساس امنیت کند و نامو هم در همین فاصله از کارهای دشوار رهایی یابد. این داستان ها رووا را کمتر به یاد مادرش می انداخت که حتی پس از بهبودی هم به او بی توجه بود خاله چیپو کاملا رووا را از یاد برده بود گویا اصلا فرزند دیگری ندارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو گفت:" در روزگاری دور یک صیاد بود که دو تا سگ داشت نام یکی از سگها تیزچنگ و نام ان دیگری تیزدندان بود"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرووا سوال کرد :" آنها چه رنگی بودند؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو که بر دامنش یک کاسه حلیم قرار داده بود و همین که دخترک دهان باز می کرد او یک قاشق پر از حلیم را به سرعت در دهانش می ریخت سریع گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" قهوه ای با دم هایی که نوکشان سفید بود یک روز صیاد به شکار رفت و یک خرگوش کوهی دید که بر فراز تخته سنگی نشسته است. درست در زمانی که قصد داشت آن خرگوش را شکار کند یک پرنده هانی گاید ( Honney Guide)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( پرنده ای جادویی که عسل می خورد و انسان را به طرف خوشبختی هدایت می کند معادل فارسی آن را می توان " همای سعادت" دانست.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبر فراز سرش به پرواز درآمد و جیغ زد: ای صیاد!... آن خرگوش را رها کن... کمی جلوتر چیزهای عالی تری وجود دارد" صیاد سگ هایش را کنار کشید و به مسیرش ادامه داد"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو قاشق دیگری در دهان رووا خالی کرد و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"... مدتی بعد صیاد به یک خرگوش دیگر رسید. کمانش را کشید اما در آن لحظه مجددا پرنده هانی گاید جیغ زد و گفت: ای صیاد!... آن خرگوش را رها کن... کمی جلوتر چیزهای بهتری وجود دارد. او به سخنان پرنده گوش داد و طولی نکشید که به یک گوزن رسید و گفت: عجب گوزن چاق و فربه ای! قطعا این صید از همه بهتر است! اما پرنده بازهم جیغ زد و حرفهای قبل را تکرار کرد. صیاد با ناراحتی به راه خود ادامه داد تا اینکه یک گاومیش را دید. حیوان چند لحظه قبل بر تخته سنگی افتاده و مرده بود. صیاد با شادی فریاد کشید: چه عالی! حتی یک تیر را هم نباید بیهوده هدر دهم! او به زمین نشست تا گاومیش را قطعه قطعه کرده و آن را کباب کند اما پرنده دوباره بر فراز سرش پدیدار شد و حرفهای قبل را به او گفت:. صیاد بسیار عصبانی شده بود. با خودش گفت: پرنده فضول! من در عمرم شکاری به این خوبی ندیدم. ممکن نیست چیزی بهتر در پیش باشد! ولی با این همه از اینکه به سخنان پرنده توجه نکند نگران بود زیرا آن پرنده موجودی جادویی بود. در دلش گفت: فکری در سر دارم. گاومیش را در یک غار مخفی می کنم و وقتی او از اینجا دور شد بازمی گردم و آن را برمی دارم. او به درون غاری رفت همانطور که جلو می رفت کوه بزرگتر و بزرگتر می شد. پشت کوه دهکده ای بود که تا به آن روز کسی قدم به آن جا نگذاشته بود دهکده ای با کلبه های زیبا و آغل های گاو و گوسفند و بز. بزرگ دهکده زن بسیار کهنسالی بود که تنها یک دندان تیز و بلند داشت و فقط زنان در آن دهکده ساکن بودند پیرزن تمام مردان را خورده بود زیرا آن ها غذا محبوب او بودند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن صیاد را ورنداز کرد و گفت: خوش آمدید! خوش آمدید! خواهش می کنم شب را میهمان من باشید. او کاسه ای غذا به صیاد داد و یک رختخواب نرم در اختیارش گذاشت. اما در طول شب دندان درازش را تیز می کرد... قرچ، قرچ، قرچ... و آماده خوردن صیاد می شد. سگ ها تیز دندان و تیزچنگ، مقابل صاحب خود ایستاده بودند و پارس می کردند تا با اینکار از صاحب خود محافظت کنند. برای همین آن شب پیرزن به جای مرد یک بز خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح فردا، او به صیاد گفت: در جنگل یک درخت خشکیده وجود دارد. به من کمک می کنید تا از شاخه های آن هیزم تهیه کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصیاد جوان گفت: حتما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اما شما نباید آن سگ ها را همراه بیاورید آنها بسیار وحشی هستند و شاید به من حمله ور شوند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد سگ ها را در آغل بز انداخت بعد او و پیرزن به سوی جنگل رفتند و زمان بسیاری در جنگل راه رفتند تا اینکه به درختی خشکیده رسیدند پیرزن به صیاد گفت: از نوک درخت آغاز کنید! مرد هم از درخت بالا رفت تا به نوک درخت رسید. او شروع به کار کرد شاخه ها را می برید و به پایین پرتاب می کرد در این میان پیرزن دندان درازش را با سنگی تیز می کرد... قرچ، قرچ، قرچ و در این اندیشه بود که درخت را قطع کند. با خود گفت: او بر زمین خواهد افتاد و گردنش خرد خواهد شد بعد من می توانم برای ناهار اورا بخورم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همین لحظه پرنده اورا دید که در حال تیز کردن دندان است. پرنده از آنجا به غار رفت و به زنان گفت: زودتر سگها را رها کنید! زنها سگ ها را رها کردند و سگها به سرعت به سوی جنگل دویدند آنها خود را به پیرزن رساندند و اورا به زمین کوبیدند و تمام استخوان هایش را خرد کردند. صیاد به غار بازگشت و تمام زنان به پیشوازش رفتند آنها آغل های گاو ها و گوسفندها و بزها و خوک ها و قفس مرغ ها و جوجه ها را به او نشان دادند تمام انبار غلات و رودهای زلال را به او نشان دادند و گفتند : لطفا همسر ما شوید پیرزن جادوگر همسران همه مارا بلعیده است به این صورت صیاد جوان رئیس قبیله شد و همواره به یاد داشت که برای پرنده عسل نگه دارد..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاکنون کاسه حلیم تهی شده بود رووا در آغوش زن صاحبخوانه به خواب رفته بود. زن از نامو تمجید کرد و گفت :" تو داستان سرای ماهری هستی"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو تبسمی کرد و برخاست بدنش کرخت شده بود احساس می کرد قادر به حرکت نیست اما باید حرکت می کرد. باید به ماسویتا غذا می داد و چندین کار طاقت فرسای دیگر که در انتظارش بودند نامو بازگشت و خاله چیپو را دید که بر روی رختخواب ماسویتا خم شده است مادربزرگ همانطور که نشسته بود بادام های زمینی را در هاون نرم می کرد. مادربزرگ به خاله چیپو تشر زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اورا راحت بگذار! تو با ناله و فغان بیمورد خود بیشتر اورا بیمار می کنی"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو نالان گفت:" چقدر دختر زیبایی بود!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ او زنده است نیست؟ دوباره موهایش رشد می کنند و بلند می شوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو با هق هق گفت:" شبیه یک قوری بند زده !"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ تو چقدر احمقی! وقتی درون شکم من بودی باید تورا از بین می بردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله به سرعت پاسخ داد:" همین بله مدام مرا سرزنش می کنی! تو همواره به روناکو و شوای بیشتر توجه داشتی"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو با وحشت به دیوار تکیه داد. او هرگز بزرگ ترهایش را ندیده بود که اینگونه حرف بزنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ روناکو ده برابر شما ارزش داشت... او حتی شایستگی رفتن به دانشگاه را داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بله حتما... چه کسی بود که با فرزندی در شکم و یک همسر نالایق به خانه بازگشت؟! روناکو خانم باهوش! حیف که او و شوای مرده اند و تنها من برای تو باقی مانده ام!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن این سخنان مادربزرگ به تلخی گریست:" دیگر طاقت شنیدن ندارم! دختران نازنین من از دستم رفتند و این هم که برای من باقی مانده قصد نابود کردن مرا دارد!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو فریاد زد:" تو لیاقت دختری مثل مرا نداری"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد به هق هق گریه را سرداد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" از صبح تا شب به تو خدمت می کنم برای من چای بیاور برای من شکر بیاور پاهای مرا ماساژ بده!... به جز من هیچکس این همه خودخواهی را تاب نمی آورد!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو از خاطر برده بود که تمام این کارها را نامو انجام می داد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر میان هیاهوی آنان ماسویتا با ناله ای گفت:" خواهش می کنم دعوا نکنید من طاقتش را ندارم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو به سرعت خود را به او رساند و اورا نوازش کرد، انگاری که کودک وحشت زده ای را تسلی می دهد. او آرام گفت:" چیزی نیست همه خسته شده اند... آنها که دعوا نمی کنند"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو کنار ماسویتا بر زمین نشست و دست خود را به دور کمر او حلقه کرد کار دیگری از دستش برنمی امد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیاهوی بزرگترها با یکدیگر و بیماران اطرافش همه و همه اورا گیج کرده بودند ناگهان نامو بدنش به لرزه درآمد. نفسش را حبس کرد و به ماسویتا پناه برد؛ گویا می خواست اورا از چنگال شیر خلاص کند. شوهرخاله کوفا به درون کلبه آمد و مادربزرگ را دید که بر زانوهایش چپ و راست می شود. خاله چیپو مثل یک سگ زوزه می کشید. شوهرخاله آرام آرام عقب رفت و راه جنگل را در پیش گرفت تا ساعاتی دیگر بازمی گشت غائله ختم می شد و همه مجددا به حرفهای عادی خود مشغول می شدند گویا وبا بود و نبود را از جسم اهالی دهکده گرفته بود و دیگر چیزی نیافته بود که به آن هجوم بیاورد غیر از روحشان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنگامی که این فاجعه به پایان رسید و بیماری ریشه کن شد نامو احساس کرد که قوایش دارد تحلیل می رود. مردها گوری دسته جمعی در جنگل حفر کردند و اجساد را با احترام و آئین خاص مانند سایر مردگان به خاک سپردند. دوباره مادربزرگ و خاله چیپو با عشق و محبت با یکدیگر رفتار می کردند. ماسویتا نگهداری از فرزندان خاله شوای را عهده دار شد وظیفه و مسئولیتی که با وجود رنج جسمی بیش از حد توانش از انجام آن خوشحال بود. اینطور به نظر می رسید که همه چیز بر وفق مراد است اما نامو احساس می کرد مشکلی در این میان وجود دارد که او قادر به بیان آن نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتگو در پاتوق بسیار آرام بود. دیگر زن ها به صورت گروهی دورهم جمع نمی شدند. انگار میان آنها فاصله افتاده بود. دهکده پریشان شده بود و نامودر اعماق وجودش نمی دانست که چگونه این پیوندهای گسسته را بهم وصل کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگام هایی که نامو به دشواری برمی داشت ماسویتا را ناچار ساخت تا بپرسد که آیا آن سبد خیلی سنگین است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو در جواب گفت:" نه... گمان نمی کنم سنگین باشد. اگر به کمک تو احتیاج داشتم می گویم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما در حقیقت آن سبد از هر سبدی که نامو تا به آن روز حمل کرده بود سنگین تر بود اما نامو نمی توانست از دختر خاله اش بخواهد که کمی از بار اورا حمل کند چون ماسویتا بسیار رنجور و ضعیف بود او فقط چند هفته ای بود که از وبا رهایی یافته بود و هنوز لاغر و ناتوان بود. این لاغری از کمبود غذا نبود به هرطرف که سر می چرخاند دستی پیدا می شد که به او غذا بخوراند. خاله چیپو یکی از مرغ های فربه و چاق خود را سر برید و ماسویتا را مجبور کرد که تمام آن را بخورد. مادربزرگ هم برایش دانه های کدو تنبل را با نمک بو می داد اما در این میان شوهرخاله کوفا از همه بیشتر ایثار می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو به همراه نامو به جنگل رفت و یک کندوی زنبور عسل طبیعی پیدا کرد. زنبورها در یک لانه قدیمی موریانه جمع شده بودند شوهرخاله کوفا شکاف را بند آورد و با بیل حفره دیگری کنار آن ایجاد کرد. او با استفاده از برگها و علف ها آتش پردودی درست کرد تا با دود آن زنبورها را گیج و بیحال کند اما باز با این حال برخی زنبورها آنقدر سرحال بودند که اورا نیش بزنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو همانطور که نگاه می کرد از ترس زبان خود را به دندان گرفت. وقتی شوهرخاله کوفا با لجاجت و سعی بسیار کندوی عسل را خارج کرد. اشک از دیدگانش جاری شد او عسل ها را در یک ظرف آب قرار داد تا زنبورها مجددا آن را پیدا نکنند. اکنون وظیفه نامو بود که ظرف را منتقل کند. دستان شوهرخاله به حدی متورم شده بود که قادر به برداشتن بیل نبود. نامو به او کمک کرد و بیل را برداشت قبل از اجتماع دوباره زنبورها آنها به سرعت از انجا فاصله گرفتند. خاله چیپو عسل را از موم جدا کرد و آن را با آرد ارزن پخت تا کلوچه ای خوشمزه تهیه کند. هر دفعه ذره ای از کلوچه ها را به دهان ماسویتا می گذاشتند اما او رغبتی به خوردن نداشت. هنوز به قدر لازم سرحال نشده بود و نگران کننده تر این که هنوز عادت ماهانه اش مرتب نبود. مادربزرگ به خاله چیپو می گفت:" او هنوز به رشد کامل نرسیده است. اکثر دختران در این سن عادت ماهانه ی نامنظمی دارند."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو با یاس گفت:" اما من فکر می کنم او نازاست... من هرگز صاحب نوه نخواهم شد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ با ناراحتی لبهای خود را گزید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای یک زن چیزی بدتر از ناباروری نبود. نامو خیلی برای دخترخاله اش دلسوزی کرد. امیدوار بود که بتواند در این مدت درمانی برای بیماری ماسویتا بیابد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگرچه جادوگرکشی برای تمامی آنها با خطرات مختلفی همراه بود و شاید یک جادوگر موجب تمام این بیماریها و مرگ و میرها شده باشد. اما آنها می خواستند به این موضوع پی ببرند و آن فرد را بشناسند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسویتا فرزند خاله شوای را به پشت خود بست و یک سبد بسیار کوچک را روی سرش جای داد. کودک مدتی قبل از شیر گرفته شده و از خوردن حلیم رقیق و آب جوش ناخشنود بود و مدام گریه می کرد و این گریه ها موجب ناراحتی نامو می شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو در مورد عدم رضایت شوهرخاله کوفا در پرداخت مواکی اشتباه می کرد. بیماری دخترش اورا بسیار نگران کرده بود. او حتی در مورد آمدن مواکی به دهکده هم اشتباه می اندیشید. جادوگر عادی شاید از روی ناچاری به منازل مردم سر بزند اما مواکی این کار را نمی کرد او فرد مهمی بود. مردم می بایست خود به نزد او بروند و حتی ممکن بود بسیار در انتظار بمانند تا اورا ملاقات کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو همسرش مادربزرگ و نامو در انتظار بودند که سایرین به آنها بپیوندند. شاید بیش از نیمی از اهالی دهکده به دلیل سرایت بیماری وبا یک نفر از اقوام خود را از دست داده بودند. بقیه مردم در دهکده می ماندند که از فرزندان خود مراقبت کنند. سرانجام یک گروه بیست نفره جمع شدند و به سوی پایین جاده به راه افتادند پس از چند قدم نامو در گردن خود دردی احساس کرد، اما دندان های خود را برهم فشرد و درد را فراموش کرد. آنها در طول راه مدام استراحت می کردند زیرا مادربزرگ و ماسویتا قادر نبودند همگام آنها شوند قبل از غروب آفتاب به روستای بعدی رسیدند جایی که محل سکونت خواهر شوهر خاله کوفا بود. شوهر عمه ماسویتا سوال کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" چرا اینقدر دیر رسیدید؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو قصد همراهی آنها به نزد مواکی را داشت. شوهرخاله کوفا آرام جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" به خاطر ماسویتا!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در همان حال ماسویتا تلو تلو خوران به سمت تنه درختی برای نشستن رفت. او آرام از شوهرخاله پرسید:" او ماسویتاست؟!... اورا نشناختم!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو کودک را از دخترخاله اش گرفت و با دست حلیم در دهان او گذاشت پوست کودک شل و وارفته بود چنان که گویی از هم اکنون تسلیم ناخوشی های زندگی شده است. ماسویتا با بغض گفت:" دوست دارم فرزندان عمه ام را ببینم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو گفت:" زمان بازگشت می توانیم این کار را انجام دهیم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو دوست نداشت دوباره ماسویتا را گریان ببیند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irازبازر برایم بگو...باید جای بسیار جالبی باشد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسویتادوباره ازتراکتور و پارچه های مختلف حرف زد و ان مرد پرتغالی کهدرقفسیک طوطی به رنگ زردو ابی داشت .طوطی بجززبانپرتغالی زباندیگرینمی دانست و به هرکسی که انگشت خود را ازمیان میله ها به درون قفس می برد نوک میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irان ها شب را دردهکده عمهی ماسویتا سپری کردند و صبح فردا دوباره حرکت کردند.ناموپی برد تعدادی ازانها زانگو داشتند.اگرچه همهی ان ها پیش ازان نهوارهای مخصوص عزا بست9ه بودند مردان به دور سرو زنان به دور گردن بهغیر ازاین مردان اندک ریشی به صئرت داشتند زیرا انان اجازه نداشتند تا پایان مراسم سوگواری صورت خوت را بتراشند اکنون نامو می دید کهبسته هاید قرمز و ابی کوچکی که درون ان از ریشه و پرهای جادویی پرشده بود دست بهدست می شود و شوهر خاله کوفا هم یکیازاین بسته ها راب ه دور بازوی خود بسته بود حتی فرزند خاله شوای هم یکی به دور کمرش بسته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناموبباخود گفت:الین گروه باسید شب قبل با جادوگر ملاقاتکرده باشند ان ها زا ترس جادو و سحر چه کسیازخود حفاظتکردهئاند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمکام وجودش لبریز ازترس شد کسیکه به او ازان بسته ها نداد.جهان پیش چشمانش تیره و تار شد .باسبد سنگینی که بر سرش داشت تلو تلو خوران ایستاد با این جال ممکن نبودچیزی راحس کند او همان فردی بود که ان ها ازاو می ترسیدند و فکر می کردند نیمه های شب او سوار بر کفتارها می شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناموب ه قدری پریشان بود که رش با درختی برخورد کرد.پوست درخت پیشانی اش را زخمی کرد.اما اوعکسالعملی نشان نداد مبهوت غوطه ور در اندیشه هایش بیحرکنماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خواهش می کنم اجازه بده9 من هم کمی به تو کمک کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای ماسویتا بهارامی شنیده شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کودک فعلا دراغوش مادرم است من می توام به تو کمک کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمانی که دخترخاله شا چندید بسته ی سنگین ارد ذرت را ازسبدش برداشت و به دوش کشید نامو ناراحت نشد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اگراین خرت و پرت های من هم بر دوش تو باشد به ارامنی زیرانهای خورد می شوی!بیاتا یک زانگو به بازوی ببندم من یک بسته ی اضافی دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناموئ مانند افراد مسخ شده بهماسویتامیئنگریست که بسته ی ابیرنگجادوییرا به دور بازویش می بست .او با دوب رگخراش پیشانی اش را پاک کرد تبسمی بیحان تحویلدخترخاله شا داد ماسویتا با اضطراب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه گمانم گرماناراحتت کرده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه نه حال من کاملاخوب سات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناموباز هم رمیقی برایرفتن ندشات اما خیلی زود برای زانگوی اهدایی ماسویتا جوابیپیدا کرد .شوهرخاتلهکوفا زانگو را به دخترش داده بود و توقعداشت دخترن او به دختران کوچکترازخود هم بدهد.ان ها برای دیار با مواکی می رفتند همان فردی که برای کسب نیروی جادویی پسرخود را ازبین برده بود شوهرخالهکوفا می خوسات اطمینان پیداکندکه زمان بازگشت به منزل تعداد جادوگران بیش تر زازمان امدن نباشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزدیکعصر به بازارماهانه رسید .بااین که سفر برای ان ها سرگرمی و خوشینبود اما همه با شناطو شاداب بودند .بازر بسیار شلئوغو پردود بود دههاچادرکوچک دورتا دور برپا شده بود .کپه های اتش دود سیاه رتنگی را ازمیان درختان موزارا به اسمان می فرستادند.زن های دشرت اندام به سربند های روشن کنارمغازه ی مرد پرتغالی پشت کوهی نشسته یودند صورتشانازروغنمالیده شده بود برقمی زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردان ازساقه های حصیر سبد یم بافتند.صیادان سبدهای ماهی خشک شدئه را گردانده بودند .دوره گردان ذرت و بادام زمینی برشته کردند .عظران ها تا حد زیادی نامورا سست کرده بود اوبدا اشتیاق سرش را به اینسوان سو یم گرداند تامی تواسن همه چیز را زیر نظر بگیرد مرد دهقانی چنگمی نواختو درهمان حالمنتظر بود کهکسی بیاید و جوجه هایش را اخریداری کند برای خود ترانه9 می خواند مرغها با پاهای بسته دریک ردیفکنار هم نشسته بودند.مردی برپلکلان بازاربا اهنگی خوشایند درفلوت خودمی دمید مرد دیگری با گیتار پرتغالی بااو هم اهتنگ بود صدی گیتار تا کنو به گوش نامو نرسیده بود و اهنگی که می شنید محسورشمی کساخت.درحالیکه به دشواری قادربود زیباییصدا را بپذیرد خاله چیپو برسرش داد زد که حرکت کند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irان ها نزدیک رود اطراقکردند ناموباری مهیا کردن اتش غذا دئر پی سنگ بود او زمین را پاک سازیکرد تا جحاهی خواب را هم مهیا کند به زحمت ازرودخانه اب می اورد و مشغول کارطولانی تهیه ی غذاشد مهمئنبود که خستهاست هنوز وظایفی داشت که باید انجام می داد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما هنگامیکه تمامیکارها به پایان رسید او انقدرهیجان زده بود که قادر به استراحت نبود با شتاب به بازار برگشت نوازندهی یگیتار رفته بود اما
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیزی به جذابیت همان گیتار رونماییشده بود این بار مغازهدارر پرتغالی رادیوی خود را روشن کرده بود با صدایی بسیار بلند هیچکس قادر نبود چنین هیاهخویی به پا کند نامو حس کرد اگر به رادیو تکیه کند تماماندامش خواهد لرزید بهنظرشتماموجودش لبریزاز موسیقی بود و رادیو برایش چه جاذبه ای داشت.مات و مبهوت انجا ایستاده بود تا این که کسی دست او را گرفت و با زور او را به کناری برد.نامو بااشفتگی ازانجا فاصله گرفت و در همان دور و بر در سایه منتظر ماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفروشنده ی پرتغالی به زبان عامیانه ی شونا بر سرش داد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به منزل برگرد پیکانین این ها برای بچه ها به سن تو مناسب نیست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو کم کم درک کرد کهمنظورمرد چیست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچراغهای نفت سوز –که ازاجناس عجیبدیگر بودند-درهمالن حال که قلاب های بالای ایوان معلق بودند فس فس می کردند زیر چراغ ها دسته ای از زنو مرد با ظرف های اب جو جمع بودند یکنوع احساس خطر ناشناخته برفراز سر گروه در پرواز بود گرچه نامو قطعا دلیل انرا نمی دانست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو با افسوس به نزد گروه باز گشت وقتی رسید شنید که دخترخاله کوفا فریادمی کشید:مواکی تا چند هفته مارانمیپذیرد او حتی حاظربه گفت و گو با من نیست اخرتاکیدر انتظاربمانیم؟حدس می زنم قصد دارد قیمت را بالا ببرد فرزندکشپست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله چیپو التماس کنان گفت:فریاد نزن تو که خبر نداری چه کسی سخنانمارا می شنود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشوهرخاله به سرعت حرف خود راقطع کرد و به اطرافش به تاریکی میان درخت ها نگریست او ارام گفت:راست می گویی به این نکته توجه ندشاتم که شاید جاسوس هاییهمداشته باشد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب نامو وقتی در کنار ماسویتا دراز کشید سوال کرد:چهنوعخبرچینهایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماسویتا کمی اندیشید و گمانکرد شاید جغد ها باشند نامو درحالیکهبه اسمان پرستاره خیره شده بود منظور او را درک کرد اوخوابیدن در محیط باز را دوستنداشت حتی اگر تعداد زیادی هم در کنارش باشند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو به واکی میاندیشید مادربزرگ می گفت :جادوگرهای بسیارخوب هم اکثر اوقات وسوسه می شوند که ازنیرویشان در مسیر ناصحیح بهره ببرند ان ها یکبار این کاررا انجامدادند شما باید به همان اندازهکه از سگ هار دوری می کنید ازانها هم دوری کنید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irازدور دست صدای رادیو و فریادهای ردان مست به گوش میرسید.موسیقیموجب شده بود نامو فکرکند به یک مکان بسیار عجیب و ناشناختهو پرهیجان امده است باخود گفت:چقد رخوب است که باید در انتظار بمانیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهرروز ناموبه چیزهای تازه ای پی می برد تعدادی ازسربازان فرلیمو خارج ازبازار سخنرانی می کردند ان ها به همه می گفتند امنون که اشغالگران پرتغالی شکست خورده اند مردمموازمبیک باید متحد شوند وبا هم تلاش کنند تاکشور نوینیرااحیا کنند.نامو مفهوم ملتو کشور را نمیدانست اما باا احترامبه سخنان انان وش می داد تعدادی از سربازها خانتم بودند امالباس مردانه برتن و مانند مرداناسلحه بردوش داشتند و ازمستعمین حفاظتمیکردند شوهرخالهکوفا با نگاهی به زنان اسلحه بردوش به شوهرخواهرشگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدانم قیمت شییربهای انان چتد است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوشهرخواهرش جواب داد :حتی یک سکه...اعضای فرلیمو می گویند دادن پول برای زنان کارصحیحی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمهمتجب شدند برای زنان پولی نمی پردازند؟پس پدر چگونه می تواند ازعههده ی هزینه های بزرگ کردن دخترش بربیاید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخالهچیپو گفت:ان ها چیزیازحیوانات کم ندارند ازدواجهاییکهمخارجینداشته باشد نانند ظروفکهنه می شکنند و ناپایدار هستند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدریکیازشبهاسربازان فرلیمو برای شادیو سرگرمی فشفشه پرتاب می کردند ودر اسمان نور می افشاندند گلوله ها مانند صاعقهمنفجر میشدند و بهطرف ستارهها پرواز می کردند صدای جرقه و تیراندازیموجب شده بود که نامو ماسویتا یکدیگررا ازترس در اغوش بگیرند مادربزرگ غرولند کنان گفت سربازان احمق.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو اکنون اکثر اوقات خشمگین وبدخلق بود نامومی دانست دلیل این تند خوییاز پیاده روی طولانی است یااز اندوهو غم اما بهنظرمی رسید مادربزرگ هرروز پیرترمی شود اودیگر مانند گذشتهپرتحرکنبود و مدام کنار درختیچمپاته می زد و به رودخانه خیرهه یمشد ماسویتا هم کهاز رنجوری نانوانینیروی کارکردن نداشت اغلب درکنارمادربزرگ می نشست به همیندلیل نامو ارزو می کرد تاهرچه زوددتر بانواکی دیدار کنند هرچند ازانچه قراربود که مواکی بگوید هراسان بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزیبهمادربزگرگفت:مادربزر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودرا ازترس خیس کردند»-«نامو به معنای دردسراست،درست می گویم؟اما به گمان من اودخترخوبی است،من دردسری دروجوداو نمی یابم.»مادربزرگ مشتاقانه گفت:«اویک کدوتنبل کوچک وعزیز من است!اوتنهایادگار روناکوی من است،اماخوب...به دنیاآمدنش دردسرسازشد.»-«چه اتفاقی افتاده ؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرهمان حال شاگرد خود رافراخواندتا ازآشپزخانه برای آنها چندلیوان چای وعصرانه بیاورد.نامو ازشنیدن این حرف شادمان گردید،چون از شدت گرسنگی سروصدای شکمش شنیده می شد.-«روناکو بسیارباهوش وباذکاوت بود،پس از مهاجرت ما از زیمباوه به اینجا،مدیرش نامه ای به دهکده ما ارسال کرد.اوقیدکرده بودمن با راهبه های مدرسه ی کاتولیک حرف زده ام وآن ها پذیرفته اند که هزینه تحصیل روناکو را تقبل کنند.تصورکنید؛این یک نوع هدیه بود،آنها هزینه خواب وخوراک،کتاب وتمام چیزها را پذیرفتند.من بسیارذوق زده بودم.به سرعت او را راهی کردم.آن موقع روناکو فقط پانزده سال داشت.»سروکله ی شاگردمغازه با سه ظرف بزرگ غذا پیدا شد.به همان اندازه که نامو مسحورداستان تولدش شده بود،به همان مقدارهم میل داشت نیم نگاهی به ظرف غذا داشته باشد.حلیم ذرت سفید بودوبسیار عالی جا افتاده بود.این عصرانه به هیچ غذای کاملی که تا به حال دیده بودشباهت نداشت.یک نوع سوپ مقوی گوجه فرنگی هم بود که با ادویه های مختلف وعجیبی طعم دارشده بودومقدارزیادی گوشت مرغ درآن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو که به ندرت گوشت می خورد،اکنون می بایست بسیارمراقب باشدکه مودبانه غذابخورد.مادربزرگ هم همانندنامو ازدیدن غذا خوشحال شد ودوقاشق از آن غذا را پشت سرهم به دهان گذاشت.باز یک نفرسوال کرد:«حال می توانیم رادیو گوش کنیم؟»مغازه دارفریادزد:«شما مسخره ها دهانتان را ببندید؛به چه دلیل بایداجازه دهم شما احمق ها درمقابل مغازه من بنشینید؟لیاقت شما آن است که با امثال خودتان خوش بگذرانید»مادربزرگ همان طور که ته ظرفش را با آخرین لقمه های حلیم پاک می کرد،گفت:«کاش روناکو را به مدرسه نمی فرستادم...درآن جا باپسری آشنا شد...نام او پرودجانگو بود.»مادربزرگ کلمات را با اکراه به زبان می آورد:«پرود...دوست دارم بدانم او به چه چیزش مغرور بود؟بایداسم اورا"به دردنخور"می گذاشتند.»مغازه دارگفت:«شایدخوش سیما بود.»مادربزرگ باآهی گفت:«درست است،روناکوی بدشانس!گویاخیلی زرنگ بود،امامعروف است که دختران پس از رسیدن به بلوغ وزن شدن،تازه به تکامل عقلی می رسند.»یکی از مردهاگفت:«کاملادرست است،این یک امرواضح است.»مغازه دارفریادکشید:«توخفه شو!»-«آنها دریک کلیسای کاتولیک پیوندزناشویی بستند،جوانهای سبکسروسربه هوا!»مغازه دارکه کمی دلخورشده بودوگفت:«ازدواج درکلیسا که کارزشتی نیست»-«این عمل برای شما خوب است،چون پرتقالی است.درویان مارسم است که دامادبایداجازه ی خانواده دختر را کسب کند،بعدهم شیربها تقدیم کند.یک روز روناکو را در مسیردیدم که به طرف دهکده می آمد؛فریاد زدم چه اتفاقی افتاده؟راهبه ها تو را اخراج کردند؟بعدهم متوجه شکمش شدم»مادربزرگ کمی سکوت کردتا نوشیدنی اش را به پایان ببرد،اما اوبطری چهارم راکنار زدوناموازاین عمل مادربزرگ خشنودشد.مادربزرگ ادامه داد:«درست پشت سر روناکو قدم برمی داشت...روباه مکار!نه حتی سکه ای در جیب هایش...نه حتی یک گاو به نامش!»مردپرتقالی گفت:«اغلب اوقات مرد بدبخت بعدها کار می کند تا پول شیربها رابپردازد...این که عیبی ندارد.»-«به این شرط که مردتلاش کند!من که هرگز کاری از پرودجانگوندیدم.آه درمغزش پرازنقشه های مختلف بود،جستجوی طلا..خانه ی چارگوش می ساخت،مانندمنازل زیمباوه...خانه ای که زیاد مناسب ما نبود،اماتنها هنراو،خالی کردن لیوانهای نوشیدنی بود!»مادربزرگ به مردان مست زل زدوآن ها با اکراه صورت خود را به طرفی برگرداندند.-«تا این که شبی...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ بسیار سوال برانگیز سکوت کرد؛آن قدرکه همه به پشت سرشان برگشتندتا به او بنگرند.نامونفسش بندآمد.کسی تا به امروز از پدرش حرف نزده بود.وقتی کسی از پدرش صحبت می کرد،اگر نامو از راه می رسید،همه فورا مسیرصحبت را تغییرمی دادندواکنون مادربزرگ داشت اسرارپدرش را برای تمام بیگانگان برملا می کرد.-«یک شب پرود به کافه دهکده رفت...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ کمرش را صاف کرد.دست هایش را برکمرش قرارداد.نوردرخشان وخیره کننده ی فانوس ها برصورتش منعکس شد.مردان سرشان را پیش آوردندتا راحت تر صدای مادربزرگ را بشنوند.مادربزرگ به آرامی گفت:«اوبامردی به نام گوره متوکو درگیرشد.آن ها هردو به دردنخور واز اوباش بودند.گوره،پرود را بر روی ذغالهای سرخ وداغ پرتاب کردوپرود آن قدرعصبانی شد که...که به سرعت سنگی به دست گرفت وبه شدت بقرسراو کوبید»مشتری ها با تعجب زمزمه کردند:-«اه...اه...اه...»نامو دوست داشت فریادبزند،اما آن قدربغض کرده بود که حتی قدرت نفس کشیدن نداشت.پس سرنوشت پدرش اینگونه بود!اویک قاتل بود!حال بدی داشت.پس به این علت خاله چیپو وشوهرخاله کوفا ازاوبیزاربودند.مادربزرگ در ادامه گفت:«پرود مانندیک حیوان بیمارفرار کرد،اوحتی از همسرش هم خداحافظی نکرد.پس از مدتی شنیدم که به مدرسه کاتولیک ها بازگشته واز راهبه ها پول قرض کرده...»به آن ها گفته بودکه پول را برای همسرش می خواهد.اوبرای کار در معدن کروم به موروشانگو رفت.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس این بود پدری که او تصور می کردباز می گرددتا مقدمات ازدواج او را ترتیب دهد!نامو دندان هایش را محکم برهم فشار دادتا حرفی نزند.مادرش شیربهایی نداشت که برای او پرداخت شود.او یکی ازهمان زنانی بود که عمه ماسوینا می گفت حتی شایستگی یک بز بیمار را ندارند.به غیرازاو،تمام مردم دهکده از این موضوع مطلع بودند.نامو از شرم می خواست موهایش را چنگ بزند.اودر حالی که دستانش را در هم قفل کرده بود،کنار صندلی مادربزرگ کزکرد.-«مادربزرگ!ما برای شما خیلی دلواپس شده بودیم.»این صدای شوهرخاله کوفا بودکه شنیده می شد.نامو از زیرچشم به محوطه ی بازارنظری انداخت.تنها صورت شوهرخاله در تاریکی به دشواری قابل شناسایی بودوهمین طورخاله جیپوکه درکنارش ایستاده بود.خاله جیپو باصدای بلندگفت:«ما گمان کردیم شما در رودخانه غرق شدید.»مادربزرگ گفت:«گویا چنین دیوانگی ای هم از من سرزده است!»اوهمان طور که درحال برخاستن بود،تعادل خودئ را از دست دادونامو به سرعت دویدکه به یاری اش بشتابد.مادر بزرگ در حالی که دست هایش را به نشانه سپاس به هم می فشرد،به مغازه دارگفت:«متشکرم دوست من!»مردپرترتقالی باصورت درهم به مشتریان خودنگریست وگفت:«مادربزرگ مهربان!مغازه به شما تعلق دارد.شما مادری مهربان وباکمالات هستید...ماننداین مردک ها نیستید...»کسی باالتماس گفت:«حالا اجازه داریم رادیو گوش کنیم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمان بازگشت،مادربزرگ سنگینی بدنش را به نامو تحمیل می کرد.خاله چیپوبه آرامی گفت:«تونوشیدنی،نوشیده ای؟»مادربزرگ باتندی گفت:«خوب...مگرچه شده؟»وقتی آنها از بازرار کاملا فاصله گرفتند،شوهرخاله کوفا آرام گفت:«گویا قرار بود هرگز حرف همسرروناکو را به زبان نیاوریم؟»-«قراراست لال بشوم؟آن روزها که بعضی ها خودشان را خیس می کردند،من برای خریدن گاو و گوسفند می رفتم،امروز آن ها می خواهند به من آموزش بدهند»خاله چیپو با شک وهراس گفت:«مادر..»-«بله من مادر تو هستم این را همواره به خاطر داشته باش !»زمانی که آنها درتاریکی به کندی جلو می رفتند،تا مدتی هیچ کس کلامی برزبان نیاورد.ناموآن قدرمشوش و اندوهگین بودکه زیاد به آنها توجهی نمی کرد.اما فهمید اوضاع زیاد هم عادی نیست،اگر نوشیدن نوشیدنی در بین زنان عادی نبود،اما عجیب هم نبود،مادربزرگ در همه حال استقلال داشت.اوپیپ هم می کشید،حتی بعضی اوقات در پاتوق مردها می نشست،اوفراتر از هر زن دیگری که نامو می شناخت براموال و احوال خود مسلط بود.با این حال شوهرخاله کوفا وخاله بسیار ساکت بودند.نامو به جریانی از عدم رضایت پی برد که ابن بارمتوجه او نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه یکباره مادربزرگ گفت:«گفتگو کردن با مردم هیچ اشکالی ندارد.»شوهرخاله با بیانی زننده که نشان از عصبانیت نداشت،گفت:«بله...اما مگر تو نمی دانی چه فردی درآن جمع بود؟»مادربزرگ می اندیشید.تمام این مصائب به سالها قبل باز می گشت.سکوت تداوم بیشتری یافت.اندوه پنهان سربرآورد.بالاخره وقتی به محل اطراق خود رسیدند،نامو مادربزرگ را تا بسترهمراهی رد.بعد؛درآشپزخانه سیار آماده شدظرف ها رابشوید.از این همه اتفاق دچار سرگیجه شده بود.او به دشواری صدای بقیه دختران را می شنیدودر نخستین فرصت بربسترش دراز کشید.وقتی ما سوینا کنارش قرارگرفت،تظاهر کرد متوجه حضور او نشده است، پدر نامو یک مرد راکشته بودواو پیش از اینکه تنبیه شود فرارکرده واین بار به مفهوم کلی یعنی خانواده گوره متوکو،از او انتقام نگرفته اند،چنین جنایتی مستحق کیفروعقوبت بود.نامو به خاطرآورد که مادربزرگ داستانی را تعریف کرده بود...درمورد مردی که همسرش را در زیمباوه کشته بود.اوبه زندان سفیدپوستان فرستاده شد.همه می دانستند که روح همسرش از این مجازات راضی نخواهد شد.بالاخره هنگامی که قاتل از زندان رهایی یافت،دست به اعمال عجیبی می زد.او لباس زنانه برتن می کرد وبا صدای ظریفی حرف می زد،خواهران خود را مخاطب قرار می داد ومی گفت:«به چه دلیل برادر شما مرا به قتل رساند؟»بنابراین همه فهمیدندکه اوتوسط روح همسرش اسیرشده است.مادربزرگ می گفت،او همیشه این سو وآن سو سرگردان بودتا این که با اتوبوسی تصادف کرد.مادربزرگ با خشنودی گفت:«روح زن همسرش را وادار کرد خود را به زیر اتوبوس بیاندازد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید روح گوره هم اینک پدرش را دنبال می کرد.آیا مادربزرگ می بایست به خانواده مقتول خون بها می داد؟این منصفانه نبود،اما شاید دیگران روناکو را مقصر قلمدادمی کردند.مادر بزرگ باید هر از دستش برمی آمد برای دخترش انجام می داد.ازۀنجا که نامو مانع ریزش اشکهایش شده بود،بغض گلویش رامی فشرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک دختر به خانواده پدرش تعلق داشت.شاید خیلی ازمردم پس از فوت مادر،فرزند را به منزل اقوام پدرش بفرستند،اما ماد بزرگ این کار را نکرده بود.مادر بزرگ به سرپرستی او اصرار کرده وبا او بسیار به مهربانی رفتار می کردو او را "دخترک تنبل کوچک"صدا می زد.با یادآوری تمام این ها نتوانست مانع ریختن اشکهایش شود ودندان هایش را به هم فشردتا صدای گریه اش بلند نشود.تمام وجودش می لرزید،اما کوشید ماسویتا را بیدارنکند.ماسویتای خوش اقبال،خوش اقبال!...معنای اسم او"سپاسگزارم"بود.از به دنیا آمدن اوبه گرمی استقبال کردندوباوجود تمام مصائب وبلایا،همه به دور او می گشتند تا حدامکان فردای بهتری را بای او رقم بزنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-«بالاخره درست شد!»این فریاد ماسویتا بودکه در حال کنارزدن نی های کنار رود به هوا برخاست.نامو نشسته برسنگی،به نتیجه تلاش خود در درون تور ماهیگیری که به تازگی بافته بود،می نگریست،از ماسویتا سوال کرد:«چه چیزی درست شد؟»-«صحبت با مواکی را می گویم.»ماسویتا که درطول راه دویده بود،ناچارشدبرای استراحت برزمین بنشیند:«او گفت که برای دیداربا فردا می توانیم برویم...چه دم ودستگاهی دارد!»ناموقوز کرد،از درون تور مخروطی شکل ماهی تقریبا کوچکی را با مهارت برداشت ودرون سبد انداخت،قلبش به شدت می زد،اما نمی خواست دختر خاله اش به این موضوع پی ببرد که او چه قدرترسیده است:«از خبری که آوردی متشکرم!...بافتن این تور را در بازار یاد گرفتم.آن جا مردی بود که تقریبا همه چیز را می بافت...راستی،ماهمه باهم می رویم؟»-«آه!بله،ما بایدحضور داشته باشیم وگرنه،وگرنه...»صدای ماسویتا به آرامی خاموش شد.ناموفهمید:«وگرنه مشخص می شودکه کدام یک ازماجادوگر هستیم!»ماسویتا سبد نامو را به دست گرفت وماهی های درون آن را شمردوگفت:«خیلی خوب شد،چون از عذابش رهایی پیدا می کنیم،دوست دارم به منزل برگردم.فکر کردم مسافرت لذت بخش است،اما واقعا تنها کاری که دوست دارم انجام دهم این است که یک جا بمانم ودیگر،هرگزهیچ چیز تازه وپیش بینی نشده ای نبینم!»نامو با به یادآوردن خاطرات پدرش،آرام نجوا کرد:«من دیگر به اتفاقات تازه علاقه ای ندارم.»وقتی آن ها به اقامتگاه خودبازگشتند،همه سرگرم جمع آوری وسایل خود بودند.اگرهمه چیز مطابق پیش بینی جلو می رفت،کمی بعد به دهکده ی خود بازمی گشتند.شوهر خاله به بازار رفت تا برای کودک خاله شوای شیرخشک تهیه کند.حال کودک به سرعت در حال بهبود بود.تازه صورتش تپل شده ورنگ ورویی پیداکرده بودوبه نظر می رسیدکه ماسویتا رابه عنوان مادرجدیدش قبول کرده است.همین نکته اثرات بسیاری بر روح وجسم ماسویتا گذاشته بود.نامو اندیشید:«اکنون ماسویتا شبیه یک مادر است.اوتقریبا پنج سال از من بزرگ تر است،با این حال مانندعلف خودرو به سرعت رشد کرد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف های مادربزرگ پیش از این سبب خنده ی او شده بود،اما اینک همان حرفها تنها دردی ضعیف را در قلب او ایجاد می کرد.با خودگفت:«امروز دیگر برایم فرقی نداردپنج سال دیگر تبدیل به چه شوم...چه کسی دلش می خواهد با دختر یک قاتل عروسی کند؟مگرچنین چیزی امکان دارد؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح فردا با دقت خاصی لباس پوشیدند.ماسویتا موهای نامو را شانه زدوبه صورتش کرم مالید.دست های ماسویتا سرد بود ونامو فهمید که او هم ترسیده است،درست زمانی که گلوله خورشید به رنگ سرخ کم رنگ درپشت درختان موزازاسربرآورد،آن ها حرکت کردند.زمین زیر پاهای عریان نامو مرطوب بودوجنگل لبریز از سارهای رنگارگ با پرهای سبزلاجوردی وچشم های سرخ بود.منازل روستایی درطول راه نزدیک رودخانه برپاشده بودند.خانه ی مغازه دار پرتقالی هم در کنجی در نزدیکی منزل مواکی قرارداشت.درسوی دیگر،اردوگاه سربازان فرلیمو قرار داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو وسایرین در امتدادرودخانه حرکت می کردند.شوهرخاله کوفا پیشاپیش در حرکت بودومردان هدایا یی را برای مواکی حمل می کردند.پس از طی کردن یکی دو مایل،سرانجام به باغ مواکی رسیدند.اوخانه ای چهارگوشه با سقفی از سفال قرمز داشت وباغش مملو از درختان پربار موز وپاپایا بود.در میان را ه پسری که تعدادی از بزهای ماده قشوشده رابه پیش می راند،از کنارآنها گذشت.پستان هرکدام از بزها به وسیله ی کیسه ای پارچه ای پنهان شده بودتاشیرشان به یغما نرود.بزرگ ترها پیش از ورود به باغ یک صدا فریاد زدند:«تاکوتوکاچی رمبا»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنامو مفهوم این جملات را نمی دانست،اما مادربزرگ گفت،که این آداب ورسوم داخل شدن به خانه ی مواکی است.مواکی بالا پوش سفیدی مانندتصاویرمجلات برتن داشت ودرایوان پشت میزی نشسته ودرحال خوردن صبحانه بود.نامو که شیفته ی رفتار اوشده بود،دید که او به جای استفاده از دست هایش ازکاردوچنگال استفاده می کند.به ناگاه مواکی سرش را بالا گرفت ومستقیم به نامو زل زد.نامو حس کرد که استخوان هایش در حال ذوب شدن هستند.او با صدای بلندگفت:«وایوکوو!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعدکارد وچنگال را به کناری نهاد وخدمتکار بشقاب او را از سر میز برداشت.مواکی درهمان حال که در حال برزبان آوردن نام واقعی مادربزرگ بود گفت:«برای ملاقات با شما لحظه شماری می کنم نیاماساتسی عزیز،وشماکوفای
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir