رمان دو نقطه متقابل به قلم زهرا طباطبایی
دختر شاد و شوخ و سرحالی ، به نام نگین ستوده ، سال سوم گرافیک که خانواده ای چهار نفره داره …
نگین روزی متوجه می شه که شرکت پدرش و شریک پدرش ورشکست شده … اوضاع خانوادگیش بهم می ریزه و همه در
تکاپو و اضطراب هستن که پدر نگین و شریکش ، امید شمس ، تصمیم می گیرن تا از دوستی تقاضای کمک کنن .
امید شمس ، پسری جدی ، سرد و خشک که از هر موقعیتی برای تمسخر استفاده می کند … او پسر صمیمی ترین دوست.....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۳۵ دقیقه
به کلانتری رسیدم و امید رو دم درش دیدم . اخم کردم و رفتم سمتش ... بدون سلامی با عصبانیت گفتم : بابا رو اوردن کلانتری ، شما هم هیچ کاری نکردی ؟!
اون آقای غرور همون طوری موند و فقط یکم نگاهش به سمت پایین رفت که با حالت ناراحتی گفت :
- چی کار می کردم نگین خانم ؟! ... کاری از دستم برنمیومد .
باحالت عصبی چرخی دور خودم زدم و گفتم : خب الآن باید چی کار کنیم ؟!
امید با حالت سرد همیشگیش تو چشمام زل زد و گفت : هیچی ... هیچ کاری از دستمون بر نمیاد که بکنیم ... طلبکار ها پولشون رو می خوان ...
با حرف امید تنم یخ کرد . فکرم به هزار جا رفت ... آروم روی نیمکتی که گوشه ای بود نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم ... واقعا هیچ کاری نمی شد کرد ... از فکر این که مهلت بابا تموم شده بود سرم به دوران افتاد . خدایا ، امید ؟! آخه چرا ؟!
سرم رو بلند کردم و پرسیدم : می تونم بابا رو ببینم ؟!
امید فکری کرد و گفت : نمی دونم ، شاید ...
از جامون بلند شدیم و باهم به سمت کلانتری راه افتادیم ...نمی دونستم ، یعنی من به این شنگولی باید تا آخر عمر این کوه یخ رو تحمل می کردم ؟! ... از طرفی می گفتم که چند ماهی باهم ازدواج می کنیم و بعد هم طلاق اما اونجوری شرط عموحمید چی می شد ؟! اونجوری نمی تونستم تو روش نگاه کنم . شرط عمو برای یه عمر بود نه چند ماه ... الهی که نگین بمیره هم خودش و هم بقیه از دستش راحت شن ...
جلوی بابا نشسته بودم . با کلی خواهش و التماس گذاشته بودن بابا رو ببینم .
با حالت سردی که تاحالا از خودم ندیده بودم گفتم : حالا باید چی کار کنیم ؟!
بابا بهم زل زدو بعد از مکث طولانی دستش رو توی موهاش فرو کرد ... آخـــی ! غیرتش جریحه دار شده بود ... عصبی گفت :
- نمی دونم ، ... هرکاری صلاح می دونی انجام بده ... هیچ وقت ، توی هیچ کاری مجبورت نکردم ، این دفعه هم مجبورت نمی کنم .... فقط می گم ، به اینده ی خودت هم فکر کن ... بهش اهمیت بده ... حرومش نکن ...
اشک توی چشمام حلقه زد ... بابا اون ها رو دید ... سریع از جاش بلند شد و رفت . اشکی روی گونم چکید . دوباره سرم به دوران افتاده بود ... از فکر امید داشتم دیوونه می شدم .
از اتاق رفتم بیرون ... دیدم که شاکی ها ریختن سر امید و دارن باهاش دعوا می کنن . باید همه چی رو تموم کی کردم . نمی تونستم بابا رو توی اون وضع ببینم ... لعنتی بد به غرورم برخورده بود .
رفتم سمت امید و شاکی ها و بلند گفتم : آقایون .... آقایون .....
که یهویی همه برگشتن سمتم ... یـــا خـدا ؟! دهنم خشک شد ... حالا مردی حرف بزن ... با من و من گفتم :
- سلام ... من ... من دختر آقای ستوده هستم ... می خواستم بگم شما که انقدر صبر کردید ، یه هفته ی دیگه هم به ما مهلت بدین ... خدا رو شکر پول داره جور می شه .... فقط یه هفته ی دیگه دندون رو جیگرتون بذارید ... پولتون رو پرداخت می کنیم ... ممنون ...
به شاکی ها نگاه کردم که باهم پچ پچ کردند و بعد سری از روی تأسف تکون دادن و رفتن ...
داغون شده بودم ... هیچ راه برگشتی نداشتم ... نشستم روی صندلی که امید هم کنارم نشست . سرش رو به دیوار تکیه داد و با تعجب پرسید :
- پدرتون گنج پیدا کردن ... ؟! ایشون که گفتن صفره صفرن ...
- خب درسته ... نه پولی درکاره و نه گنجی ...
امید با حالت تمسخر گفت :
- آهــــا ، شما می خوای این یه هفته رو خودت کار کنی و تقریبا دو میلیارد پول در بیاری .... آره ؟!
- نه خیر ... ! میخوام .... می خوام ... شرط پدرتون رو عملی کنم ...
صدای یک تک نفس تند از او شنیدم و فهمیدم که از تعجب دهانش کف کرده و فکش روی زمین پخشه ...
فکر کن یه دختر به یه پسر بگه : می خوام باهات ازدواج کنم ...
چه خجسته ای بشه اون پسر ...
**
همه چی به روال خودش برگشته بود . عمو حمید بعد از شنیدن پذیرفتن شرطش تعجب کرد اما دوباره به حالت عادی برگشت ... عمو پول رو به همه ی طلبکار ها داد و بابا از کلانتری دراومد ... قرار بود روزی به خانه ی ما بیایند تا قرار و مدار نامزدی و عروسی را بگذاریم .
همه دور هم نشسته بودیم و من و امید تنها کسایی بودیم که سرمون پایین بود . من یکی که هیچ علاقه ای به این گفت و گو ها نداشتم ... یه ست کت و دامت صورتی پوشیده بود مه دامنش تنگ بود و تا پایین پاهام میومد . بالای موهام رو هم طرح دار بالا بردم و یه گل سر صورتی بهشون زدم که عالی شده بود . امید هم یه کت و شلوار مشکی بدون کروات به تن داشت . ای کاش یه کروات داشت تا با اون خفش می کردم ، پسره ی حکومت نظامی ... موهای قهوه ایش رو هم به صورت فشن درست کرده بود و حالا دیگه چشماش به رنگ سبز زمردی نبود ، بلکه حالا سبز و*ح*ش*ی بود ... یه حسی بهم می گفت دارم خودم رو بهش تحمیل می کنم ... اما چرا ؟! تازه داشتم نجاتش هم می دادم ، چون بعد از بابا نوبت این اقا بود ....
با صدای مادرم که به من سقلمه می زد و آروم می گفت چای ببرم از جا پریدم . به سمت اشپزخونه رفتم ... شانسا برای اولین بار در عمرم چای را خوب دم کرده بودم ... چای ها رو ریختم و خارج شدم ؛ اول عمو حمید ، بعد زنش و بعد مامان و بابا و بعد آقا داماد مجلس ... وقتی چای رو مقابلش گرفتم ، چشماش رو دوباره که مثل روباه بود ریز کرده بود و به چشمام خیره شده بود ؛ داشت دنبال چی می گشت ؟! خوشحالی ؟! .... می خواستم بهش بگم ، گشتم نبود نگرد نیست .... .
خلاصه قرار شد برای دو هفته ی دیگه مراسم نامزدی باشه ... مهریه هم داشتم و 300 سکه تمام بود ... وقتی بابا این مقدار رو گفت همه از جا پریدن ولی به قول بابا همین که بابا رو از زندون نجات داده بودن بس بود . من که راضی بودم .....
**
موبایلم به صدا دراومد ... سریع جواب دادم ...
- الو ، سلام امید ...
- سلام نگین خانم ، من پایین منتظرم ...
- دارم میام پایین ...
امروز باید می رفتیم آزمایش خون می دادیم ، آیینه و شمعدون می گرفتیم ...
خوشم میومد به اجبار با هم مزدوج شده بودیم ولی داشتیم همه ی رسم و رسومات رو انجام می دادیم .
پایین رفتم که دیدم امید دقیقا جلوی در خونه توی بنز مشکی رنگش نشسته و منتظر منه ...سوار شدم و سلامی بهش دادم ... پسره ی ایکبیری ...البته نه خدایی ایکبیری هم نبود .. امروز هم که خوشگل تر شده بود ... تازه که داشتم توجه می کردم حس کردم که چقدر قیافه ی جدی و اخموش جذابه ... اگه نمی شناختمش شاید برام پسر جالبی می بود ...
توی افکارم بودم که حس کردم دستم آتیش گرفت ... به دستم نگاه کردم که دیدم دست امید رو دستمه ... چقدر دستش داغ بود ... کوره ی آجر پزی بود خدایی ...
بهش نگاه کردم که عینک آفتابیه ریبنش رو برداشت و گفت : خوبی ؟!
- هــا ؟!
پزخندی زد و گفت : هیچ ...اخه صدات زدم جواب ندادی ...
- آهــــا ، تو فکر بودم ...
سوتی زد و گفت : اوکی ...
نگاهی به ساختمان آزمایشگاه انداختم و دلم قیری ویری رفت ؛ داشتم سکته می کردم ... از اون آدمایی بودم که حاضر بودم دوماه آنفولانزا و سرما خوردگی رو تحمل کنم و یه بشکه قرص بخورم اما آمپول نزنم ....
آخرین باری که آمپول زده بودم سه سال پیش بود که اون هم مسکن بود و یادمه مامان و بابا و نگار تو خونه افتاده بودن دنبالم آخر هم مامان دم اتاق منو به جون نگار قسم داد که اومدم بیرون ... آخه یه هفته داشتم از درد دندون عصب کشی شده می مردم ...
نگاهم رو از ساختمون گرفتم و به جلوم چشم دوختم و مثل کارتون تام و جری مثل جری آب دهنم رو قروت دادم و به سختی شروع به نفس کشیدن کردم که صدای امید دراومد ...
با تمسخر گفت : از ازدواج پشیمون شدی ؟!
بهش نگاه کردم و دیدم با اون چشمای خمارش منو نگاه می کنه و قیافش شیطونه ...
بی تفاوت گفتم : منظورت رو متوجه نشدم ...
پوزخندی زد و گفت : آخه بابات ... گفت که مواظب باشم از آزمایشگاه فرار نکنی ...
و با تمسخر زل زد تو چشمام و من هم که حرصم حسابی دراومد بهش نگاه کردم و گفتم :
- هه هه هه ، ها ها ها ... با نمک شدی اقا امید !
با همون شیطنتش داشت قورتم می داد که گفت : ای بابا ، مادرمون جدیدا شبا ما رو تو خیار شور میخوابونه ....
- آخــی ، من همیشه فکر می کردم تو مربا می خوابی ... آخه یکم شیرین می زنی ...
حمیده
۲۸ ساله 00به نظرم یکم نسبت به رمان های ازدواج های اجباری زود وا دادن و فورا علاقه مند شدن/از حس دوران بارداری که شیرین ترین دورانه هیچی نگفت/مرد ها با هوس ازدواج میکنن و بعدا عاشق میشن/نگاه نویسنده دوست نداشتم
۱ هفته پیشSolale
۲۰ ساله 00خوب بود فقط کاش نینی شون به دنیا میومد😭
۳ هفته پیشارنواز
00قشنگ بود
۲ ماه پیشمتین
۱۹ ساله 00چی بگم والا بدک نبود فقط غمگینیش خوب بود
۳ ماه پیشیاس
۱۴ ساله 00رمان خیلی خوبی فقط اخراش خیلی حرص خوردم و ناراحت شدم و حتی گریه کردم 😂ولی خداروشکر خوب تموم شد
۳ ماه پیشمانلی
۱۹ ساله 00بد نبود ولی خوب هم نبود
۴ ماه پیشدرسا
۱۹ ساله 21خانم یا اقایی ب ت چ ه چققققققددددد غلط املایی داری شما جای نظر دادن درس میخوندی ک حداقل درست نظرتو بنویسی خجالت اوره.با چه کسایی شدیم ۸۰ میلیون نفر🤦 ♀️🤦 ♀️
۱ سال پیشستایش اریامهر
00همون درسته یکم تقلید کرده بود ولی قرار نیست نویسنده رو کلا نا امید کنید ایشاالله رمان های بعدی زهرا جان
۱۱ ماه پیشدرسا
۲۸ ساله 00عالی بود خداقوت
۶ ماه پیشحسینا
۱۴ ساله 00خوب اما مسخره این یعنی چی میگی طلاق میگیری بعد دوباره میری خواستگاری ک دوباره ازدواج کنی و اصلا نفهمیدم امید ک ار ایران رفت چی شد چطور شد واسه چی شد ک دوباره اومد اصلا نتعریفید او قسمتوووووو
۷ ماه پیشهانی
00موضوعش بدنبود..اما داستانش مضخرف بود عجله عجله همش..
۷ ماه پیشتو رو سننه
00داستان رمان خوب بود ولی نویسندش بعضی از جاهای رمان رو نذاشته بود نویسنده انگار میخواسته سریع تمومش کنه برا همین اونجور که باید خوب نبود
۸ ماه پیشنگین
۱۵ ساله 00پایانش خوب هست یا بد؟
۹ ماه پیشستایش
00انقدر بد بود بعضی وقتی خوابم میبرد😶
۹ ماه پیشمهنا
۱۸ ساله 00به نظرم خیلی جا داشت بهتر باشه و فقط ارزش اینو داره وقتت بگذره به هر حال خسته نباشی نویسنده
۱۰ ماه پیشفهیمه
۳۳ ساله 00خوب بود
۱۰ ماه پیش
ghazal
۱۵ ساله 00خیلی عالی بود دست خوش نویسنده