رمان تو هنوز اینجایی به قلم مهسا نجف زاده
دختری برای این که پدرش رو از ورشکستگی نجات دهد با پدر شوهر آینده اش قرار میذاره که اگه اون طلب پدرش رو پرداخت کنه در عوض اون با پسرش که به دختره علاقه داره ازدواج کنه ولی دختره هیچ حسی به پسره نداره...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۶ دقیقه
اخم کردم و گفتم : چرا نباید باور کنی ؟
- سه ماه قبل با وجود تمام علاقه ای که می دونستی بهت دارم گفتی نه ... حالا چطور شده ؟ تنها چیزی که توی این سه ماه تغییر کرد این بود که سعی کردم دیگه بهت علاقه نداشته باشم ... به نظر خودت این می تونه دلیل منطقی برای تغییر ناگهانی نظرت باشه ؟
حرفش کاملا درست بود . دیده بودم که چطور در این سه ماه سعی کرده بود دیگر دوستم نداشته باشد . قطع شدن رابطه هایمان و نوازش هایش نشانه ی واضح و روشنی از این امر بود .
نگاهم را از نگاهش جدا کردم و گفت : چه اشکالی داره ؟
چشمانش را بست و گفت : خیلی زود یکی رو پیدا می کنی که دوستش داری و دوست داره و بعد باهاش ازدواج می کنی ... اون موقع است که به حرف های الانت بخندی که فقط بخاطر داشتن یه رابطه می خواستی با کسی که ازش متنفری زندگی کنی .
- اشتباه می کنی .
اخم هایش در هم رفت . چشمانش را باز کرد و نیم خیز شد .
با لحن تندی گفت : پس چی ؟ چی باعث شد نظرت رو عوض کنی ؟
بعد پوزخندی زد و ادامه داد : اگه می خواستی حس خوب الانم رو از بین ببری باید بگم کارت رو درست انجام دادی ... حالا بگیر بخواب .
- بهنام گوش کن .
سرش را به علامت منفی تکان داد و با لحن آرام تری گفت : نه ... نمی خوام گوش کنم، لطفا سعی نکن یشتر از این ناراحتم کنی، باشه ؟ تو هیچ دلیلی برای زندگی کردن با من نداری .
محکم گفتم : دارم .
- البته که داری ... نمی خوای بخاطر تو رابطه بین منا و بهزاد خراب بشه، منم چنین چیزی رو نمی خوام و مطمئن باش اجازه نمی دم چنین اتفاقی بیفته ... من می دونم دارم چیکار می کنم .
کامل دراز کشید و به سقف خیره شد . این دلیل خوبی بود ولی نه به اندازه ای که مرا پیش بهنام نگه دارد . من دلیل محکم تری برای این کار داشتم . در این سه ماه به خوبی پی برده بودم قرار است چه چیزی را از دست بدهم .
گفتم : فقط بخاطر منا نیست ... داری بی انصافی می کنی .
دستش را به دور شانه ام حلقه کرد و گفت : بی انصاف تویی که می خوای شبم رو بیشتر از این خراب کنی ... .
مرا به خود فشرد و ادامه داد : حرفت کاملا قبول ... تو می خوای با من زندگی کنی ولی حالا این منم که نمی خوام .
گونه ام را بوسید و بوسید . نمی خواست حرف بزنم . نمی خواست بشنود . زندگی با من را نمی خواست . چرا وقتی مرا نمی خواست این طور در آغوشش بودم ؟ چرا وقتی مرا نمی خواست این طور مرا می بوسید ؟ من زندگی با بهنام را می خواستم . روزی این خواست او بود و امروز این خواست من . روزی من نمی خواستم و امروز او . مقصر من بودم ؟ من تنها کسی بودم که اشتباه کرده بود ؟ سرم را روی سینه اش قرار دادم و چشمانم را بستم .
فنجان بهنام را برای دومین بار از چای پر می کردم که صدای زنگ در خانه به صدا در آمد . حدس اینکه چه کسانی پشت در هستند چندان هم سخت نبود . می دانستم که او هم انتظار حضورشان را دارد . از جا بلند شد و در حالی که یقه پیراهن مردانه اش را مرتب می کرد از آشپزخانه خارج شد . در مقابل خواسته اش تسلیم بودم چون اشتباه از من بود، من مقصر بودم . فرصتی برای جبران اشتباهم می خواستم و بهنام این فرصت را در اختیارم قرار نداده بود . حق داشت . به چشمانش خیره شده و گفته بودم دوستش ندارم، من گفته بودم از او متنفرم . شاید اگر بهنام کسی بود که سه ماه قبل آن حرف ها را زده بود، امروز من جایگاه او را داشتم و من کسی بودم که تمایلی برای زندگی کردن با او در خودم احساس نمی کردم . او با انجام دادن مراحل طلاق و تعیین تاریخ و ساعت آن، بدون اطلاع من فرصتی برای جبران این اشتباه به من نداده بود . این ها بهانه بود . این فرصت ندادن بهنام بهانه بود تا خودم را توجیح کنم . من که می دانستم او حق دارد .
وقتی وارد هال شدم . همه حضور داشتند . بابا با اخم هایی در هم رفته و نگاه خشمگین به بهنام . نگاه مامان شکوه پر از نگرانی بود و اضطراب . منا با چهره ای بی رنگ لبه کت اسپرت بهزاد را میان انگشتانش می فشرد . ثریا خانم خودش را به بهنام رسانده بود و در حالی که گونه اش را می بوسید چیزی هم در گوشش زمزمه می کرد . به حاج کاظم فقط سلام دادم . نگاهش نکردم اما سنگینی نگاهش را به خوبی روی خودم احساس می کردم . بابا حسین قبل از همه بدون تعارف وارد سالن شد و بقیه هم به دنبالش . به سمت آشپزخانه می رفتم که صدای ثریا خانم متوقفم کرد .
- مهیا جان ... دخترم بیا اینجا ... کسی چیزی نمی خوره، بیا فقط می خوایم حرف بزنیم .
ایستادم . حرف دیشب بهنام را به خاطر آوردم . در حالی که موهایم را از روی صورتم کنار می زد گفته بود " اگه تا الان پیداشون نشده یعنی می خواند خودمون به توافق برسیم ... فردا صبح حتما می یان، باید برای اومدنشون آمادگی داشته باشیم . "
به زحمت لبخند محوی بر لب آوردم و به سمت سالن رفتم . کجا باید می نشستم ؟ کنار بهنام ؟ بهنام نگاهم نمی کرد و پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و به نقطه ای که احتمالا جایی روی پیراهن مردانه بهزاد بود، نگاه می کرد . روی اولین مبل نشستم . جایی دورتر از همه .
حاج کاظم گفت : چرا اونجا نشستی دخترم ... بر پیش شوهرت .
نگاه همه به روی من بود . به بهنام خیره شدم . به آرامی سرش را به علامت مثبت تکان داد و کمی روی صندلی اش جابجا شد . صندلی کناری اش را برای نشستن انتخاب کردم . سه دقیقه سکوت مطلق و بعد اولین کسی که شروع کرد به حرف زدن مامان شکوه بود .
با لحن محتاطی پرسید : بهنام جان شما با هم چه مشکلی دارید ؟
بهنام با لبخند گفت : هیچی مامان شکوه ... من و مهیا با هم مسئله ای نداریم .
حاج کاظم با لحن نه چندان آرامی گفت : پس خوشی زده زیر دلت که داری طلاقش می دی ؟
فشرده شدن لب های بهنام را به هم دیدم . دیشب گفته بود " می خوام همه چیز خیلی زود تموم بشه، پس سعی نکن خرابش کنی . "
بهنام با لحن محکم و جدی گفت : امیدوار بودم خیلی زود با این موضوع کنار بیاید ولی ظاهرا هنوز ... .
ثریا خانم میان حرفش پرید و گفت : آخه پسرم شما دو تا که با هم مشکلی ندارید چرا داری زندگیتون رو خراب می کنید ؟ توی فامیل همه شما دو تا رو نشون می دند و ... .
بهنام کمی به جلو خم شد و گفت : مادر من، عزیز من .... این زندگی منه نه دیگران ... اجازه بدید حرفم رو تموم کنم .
دستم را در دست گرفت و ادامه داد : واقعا دلم می خواد به نظرمون احترام بذارید ... من و مهیا تا حالا توی این دو سال و چند ماهی که از زندگی مشترکون می گذره درسته که یه اختلاف نظرها و سلایقی داشتیم ولی هیچ وقت بحث و دعوایی بینمون نبوده، همیشه احترام همدیگه رو نگه داشتیم ... یه وقتایی من کوتاه اومدم و یه وقتایی هم اون ولی ... ما دیگه هیچ دلیل برای زندگی کردن با هم نداریم بخاطر همین تصمیم گرفتیم جدا بشیم .
بابا حسین گفت : مشکل اصلیتون چیه ؟ واقعا انتظار داری باور کنیم چون برای زندگی کردن با هم دلیل ندارید می خواید جدا بشید ؟ آخه مگه به هم زدن یه زندگی به هم راحتیه .
می دیدم که چه تلاشی برای آرام نگه داشتن کلامش دارد . هنوز نگاه پر تردید حاج کاظم را به روی خودم احساس می کردم .
بهنام گفت : یه موضوعی هست که باعث شده هر دومون به این نتیجه برسیم که دیگه دلیلی برای ادامه دادن این زندگی نداریم .
بهزاد عصبی گفت : چیه ؟
بهنام اخم محوی میان ابروانش نشاند و گفت : قرار نیست کسی در این مورد چیزی بدونه .
بهزاد از جا بلند شد و گفت : آخه با این کارت می خوای زندگی من و ... .
حاج کاظم با لحن محکمی گفت : بشین بهزاد .
می توانستم فشاری که بهزاد به دندان هایش وارد می کند را از روی فک منقبض شده اش احساس کنم . با تامل کوتاهی دوباره به سر جایش کنار منا بازگشت .
بهنام بی توجه به حاج کاظم که قصد بر زبان آوردن کلامی را داشت رو به بابا حسین گفت : آقا جون دیشب هم بهتون گفتم این منم که لیاقت داشتن مهیا رو ندارم ... مهیا بدون من مسلما خیلی خوشحال تر و خوشبخت تر می شه .
بابا با چشمانی گرد شده و نفس های به شماره افتاده گفت : چطور شده که بعد از دو سال به این نتیجه رسیدی ؟ وقتی اومده بودی خاستگاریش ادعا می کردی می تونی دخترم رو خوشبخت کنی .
بهنام سرش را به زیر انداخت و گفت : حق دارید آقا جون ... من نتونستم .
لبم را گاز گرفتم . دستش را کشیدم . او داشت چه می کرد ؟ قرار نبود برای این کار تا این اندازه شخصیت خودش را زیر سوال ببرد . تا این اندازه برایش بی ارزش شده بودم که تنها خواسته اش شده بود جدا شدن از من و هیچ چیز حتی شخصیت و غرور خودش را هم برایش اهمیت نداشت ؟ نگاهم کرد و پلک زد . او می دانست چه می کند . داشت این اطمینان را با پلک زدن به من می داد . چرا ؟ دیشب در این مورد حرفی نزده بود . من نیاز داشتم با حرف زدن این اطمینان را به من بدهد که در حال انجام دادن کار درست است نه با یک پلک زده ساده .
آهسته گفتم : نکن بهنام .
حاج کاظم گفت : حالا چند روزی رو به خودتون فرصت بدید ... با هم یه سفر برید، بیشتر با هم حرف بزنید و ... شاید در موردش تجدید نظر کردید .
- من سه ماه در این مورد فرصت فکر کردن داشتم و تصمیمم رو گرفتم ... در این مورد واقعا جای بحث و حرفی باقی نمونده ... من همه کارها رو انجام دادم .
لحن محکم و قاطعی داشت .
مامان شکوه گفت : مهیا تو یه چیزی بگو .
بهنام دیشب گفته بود؛ گفته بود از من هم سوال خواهد شد . " بگو موافقی " مخالفت کرده بودم .
گفت : مامان شکوه ... من دیگه نمی تونم و نمی خوام با مهیا زندگی کنم .
چشمان مامان شکوه از اشک پر شد . منا هم آرام و بی صدا گریه می کرد . تنها چیزی که می توانستم با آن فکر کنم این بود که بهنام دیگر مرا نمی خواست . خواست قلبی من که اهمیتی نداشت، داشت ؟ به آرامی از جا بلند شدم و به سمت اتاق خوابمان رفتم . صدای بهزاد را نامفهوم می شنیدم . معترض بود . مسلما نه بخاطر از هم پاشیده شدن یک زندگی و من، بلکه نگرانی اش مستقیم به رابطه اش با منا ختم می شد . او هم حق داشت . من هم حق داشتم . همه حق داشتند . مانتویم را از جا لباسی برداشتم . شالم را روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم . من برای رفتن آماده بودم .
طلاق گرفتیم . به همین راحتی . مقابل چشمان گریان مامان شکوه و منا . ثریا خانم مرتب در گوش بهنام زمزمه می کرد . حاج کاظم سعی داشت طوری بابا حسین را به حرف بیاورد اما بابا بی هیچ کلامی با اخم های در هم رفته فقط به بهنام نگاه می کرد . بهزاد حتی به محضر نیامده بود .
بهنام خودکار را به دستم داد . به چشمانش خیره شدم . لبخند محوی بر لب آورد و سرش را به علامت مثبت تکان داد . وقتی پای دفتر، کنار اسمم را امضا می کردم نه دستانم می لرزید و نه گریه می کردم . این جواب تمام بی محبتی ها و سردی هایم بود . من داشتم تقاص اشتباه خودم را پس می دادم .
من و منا آخرین کسانی بودیم که از پله ها پایین آمدیم . متوجه بابا شدم که مستقیم به سمت ماشین رفت و سوار شد . و بعد متوجه بهنام شدم که عرض خیابان را طی کرد و کنار اتومبیل بابا حسین ایستاد . احتمالا بی توجهی بابا باعث شد در سمت راننده را باز کند . منا دستم را فشرد . به سمتش چرخیدم . تمام صورتش خیس از اشک بود .
با لبخند اشک های صورتش را پاک کردم و گفتم : تو چرا داری گریه می کنی ؟
سرش را روی شانه ام گذاشت و گریه آرام و بی صدایش با حرفم به هق هق پر سر و صدایی تبدیل شد . نگاهم متوجه حاج کاظم شد . داشت به آرامی با مامان شکوه حرف می زد . ثریا خانم دست مامان را گرفته بود و هر چند لحظه یک بار سرش را به عنوان تائید حرف حاج کاظم به علامت مثبت تکان می داد . به بهنام خیره شدم . بابا هم از اتومبیل بیرون آمده بود . بهنام سرش را پایین انداخته بود و حرف می کرد . خیلی مشتاق بودم بدانم چه حرفی میانشان رد و بدل می شود .
مریم
۲۵ ساله 00عالییییییی بودددد
۲ هفته پیشاهورا
۲۲ ساله 10فقط میتونم بگم واقعا معرکی ببنهایت رمان قسنگیه
۳ هفته پیشزهرا
۲۰ ساله 00عالی بود واقعا حسه خوبی گرفتم از خوندنش💕
۳ هفته پیشموسوی
00عالی بود قلمتون ماناوپایدار نویسنده عزیزم
۱ ماه پیشHadis
۲۱ ساله 00رمان خوبیه، زیبا بود
۱ ماه پیشMahdieh
۱۷ ساله 00عالی بود واقعا این رمان
۱ ماه پیشZahra
۱۸ ساله 00منی که چندین ساله رمان میخونم ب جرأت میتونم بگم این رمان عالی بود ....و معلومه نویسنده رمان انسان خلاقی هست چون اصلا رمان آبکی نبود 👌😍🌿
۲ ماه پیشسوین
۲۲ ساله 00وای حاجی عالی بود من ک خوشم اومد تموم احساساتو ب خواننده منتقل می کرد ممنون از خانوم نجف زاده
۲ ماه پیشخیلی خیلی خوب بود
00عالی
۲ ماه پیشفران
00کسایی که میگن چیزی نفهمیدن این سری از دوستان فقط رمان آبکی و چرت میخونن چقد خوب بود این رمان با قلم قوی عالی عالی و عالی پیشنهاد میشه بشدت🤍 واقعا دست مریزاد.🌹 ارزش وقت گذاشتن داشت.
۲ ماه پیشسارا
00خیلی قشنگ بود حتما بخونید عالیه.
۳ ماه پیشسارا
00خوشم نیومد کشدار وخسته کننده بود برا من
۳ ماه پیشهستی
00خوب بود
۳ ماه پیشسارا
00خوب بود
۴ ماه پیش
الهه
00خییییلی عالی بود ممنونم