رمان ارباب صدایم کن به قلم منا و زینب صادقی
سلنا دختری شاد و شیطونه که برای پزشکی وارد یه روستا میشه که ارباب خشنی داره. دختر داستان ما برای مقابله با ارباب با یه شرط وارد عمارت میشه؛ توی عمارت با آدمای مرموزی رو به رو میشه و از چیزایی سر در میاره که به گذشته ی خانوادش مربوطه و......
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۰ دقیقه
مشتی جلوشون ایستادو گفت:
وایستین..... من باهاش حرف میزنم که همراتون بیاد.
- اما مشتی......
مشتی پرید میون حرفم وگفت:
اما واگر نداره دخترم..... باید همراشون بری.... این دستور اربابه.
با تعجب گفتم: ارباب!!
یعنی ارباب چیکار میتونست با من داشته باشه؟
در هر صورت باید همراشون
میرفتم رو به مشتی گفتم:
میشه وقتی نفیسه بلند شد بهش چیزی نگید،زود برمیگردم.
- باشه.... چیزی بهش نمی گم.
همراه اون سه مرد از بهداری بیرون زدیم.
پشت سرشون حرکت میکردم از بهداری تا امارت ارباب راهی نبود.
خیلی زود به امارت رسیدیم.
وارد محوطه ی امارت شدیم.
از ابتدا تا جلوی پله ها سنگ فرش شده بود.
دور و اطراف امارت گل وگیاه
کاشته بودن که فضای زیبایی
ایجاد کرده بود.
به محض داخل شدنمون به امارت متوجه خدمه ی در حال کار شدم.
بایدم این امارت این همه خدم وحشم داشته باشه وگرنه امارت ارباب نمی شد.
داخل امارت خیلی قشنگ تر
محیط بیرونش بود.
دیوارها پر از قاب های زینتی
بودن که مطمئنا قدمت طولانی داشتن.
محو تماشای قاب ها بودم که
با صدای مرد روبه روم به خودم اومدم.
- برو داخل.......
متوجه ی در باز شده ی سالن
شدم وبه طرف داخل سالن
قدم برداشتم.
سالن تاریک بود ونور کمی فضا رو روشن نگه داشته بود.
میزی مستطیل شکل وسط سالن به چشم میخورد که دور
واطرافش صندلی چیده شده بود.
با صدای فردی به عقب برگشتم.
- منتظرت بودم.
متوجه ی مردی شدم که روی
مبل نشسته بود وبه من نگاه
میکرد به خاطر تاریکی
چهرهاش مشخص نبود.
با تعجب گفتم: منتظر من؟!!
بی توجه به سوالم گفت: بگیر بشین.
تحکمی که تو صداش بود باعث شد روی یکی از صندلی ها بشینم.
- دوست ندارم مقدمه چینی
کنم پس زود میرم سر اصل
مطلب.
برای این خواستم بیای اینجا
چون میخوام درمان برادرم رو به عهده بگیری.
چند برابر پولی که قرار بود از کار تو بهداری رو بگیری رو هم بهت میدم.
رو بهش گفتم: اگه منو به خاطر این آوردین اینجا زحمت بیهوده کشیدین.
چون حاضر به انجام این کار نیستم.
در ضمنفکر نکنم ارباب زاده تا حالا بدون دکتر بوده باشه؟؟؟
-منم فکر نکنم این موضوع به شما ربطی داشته باشه.
- من یه پزشکم و وظیفم
درمان مردمه.
دوست ندارم کارمو محدود به یه نفر کنم.
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم که با صداش تو جام
وایستادم.
السا
00بعضی جاها معلوم نمیشد چه اتفاقی افتاد ولی در کل قشنگ بود
۲ هفته پیشمحمد
00تازه شرو ع کردم
۳ هفته پیشنارنین مریم
۱۴ ساله 10من تا الان 90 رمان داخل دنیای رمان خوندم و بدترینش این رمان بود آخه خیلی مبهم نوشته شده بود و از اسم های خوبی داخلش استفاده نکرده بود و اینکه نتیجه کار دشمناشونو ننوشته بودی و کی عاشق هم شدن
۲ ماه پیشدر کل خوب نبود
۱۵ ساله 10در کل خوب نبود
۲ ماه پیشش واقفی
10موضوع خوب بود ولی کاش از هیجان بیشتری برخوردار بود
۲ ماه پیشElham
10موضوعش خوب بود ولی خیلی خلاصه و مبهم نوشته شده بود و خیلی سریع از اتفاقات رد میشد
۴ ماه پیشنگار
۲۰ ساله 10مزخرف
۵ ماه پیشجالب نبود معنی نداشت
0027
۵ ماه پیشF.j
۱۷ ساله 10فقط یه جا برام ابهام داشت اون مرده آخر داستان کی بود که اومد بیمارستان و قضیه هلما رو به سلنا گفت؟؟
۷ ماه پیشF.j
۱۷ ساله 00بعضی از رمان ها اینطوریه که وقتی تیکه تیکه می نویسن چیزی ازش متوجه نمیشم اما این رمان فرق داشت و این هوش و ذکاوت قوی نویسنده رو می شوند که باعث میشد گیج نشم
۷ ماه پیشمهدیه
۱۷ ساله 20فقط وقتمو گرفت
۸ ماه پیش
00زیادی خوب نبود
۸ ماه پیشKazhal
01رمان قشنگی بود ولی خیلی یهویی از یه جا به یجا دیگ میرفت و یه قسمت و تموم ولی درکل لذت بردم ممنون از نویسنده
۸ ماه پیشHamed
22مسخره
۹ ماه پیش
لیلا
۲۲ ساله 00مسخره بود یهو خیلی زود اتفاقا افتاد و روی جزئیات و شکل گیری احساس بین تارکام و سلنا توجهی نشده بود در کل دوست نداشتمش