رمان ارباب صدایم کن
- به قلم منا و زینب صادقی
- ⏱️۳ ساعت و ۴۰ دقیقه
- 96.7K 👁
- 267 ❤️
- 179 💬
سلنا دختری شاد و شیطونه که برای پزشکی وارد یه روستا میشه که ارباب خشنی داره. دختر داستان ما برای مقابله با ارباب با یه شرط وارد عمارت میشه؛ توی عمارت با آدمای مرموزی رو به رو میشه و از چیزایی سر در میاره که به گذشته ی خانوادش مربوطه و......
مشتی جلوشون ایستادو گفت:
وایستین..... من باهاش حرف میزنم که همراتون بیاد.
- اما مشتی......
مشتی پرید میون حرفم وگفت:
اما واگر نداره دخترم..... باید همراشون بری.... این دستور اربابه.
با تعجب گفتم: ارباب!!
یعنی ارباب چیکار میتونست با من داشته باشه؟
در هر صورت باید همراشون
میرفتم رو به مشتی گفتم:
میشه وقتی نفیسه بلند شد بهش چیزی نگید،زود برمیگردم.
- باشه.... چیزی بهش نمی گم.
همراه اون سه مرد از بهداری بیرون زدیم.
پشت سرشون حرکت میکردم از بهداری تا امارت ارباب راهی نبود.
خیلی زود به امارت رسیدیم.
وارد محوطه ی امارت شدیم.
از ابتدا تا جلوی پله ها سنگ فرش شده بود.
دور و اطراف امارت گل وگیاه
کاشته بودن که فضای زیبایی
ایجاد کرده بود.
به محض داخل شدنمون به امارت متوجه خدمه ی در حال کار شدم.
بایدم این امارت این همه خدم وحشم داشته باشه وگرنه امارت ارباب نمی شد.
داخل امارت خیلی قشنگ تر
محیط بیرونش بود.
دیوارها پر از قاب های زینتی
بودن که مطمئنا قدمت طولانی داشتن.
محو تماشای قاب ها بودم که
با صدای مرد روبه روم به خودم اومدم.
- برو داخل.......
متوجه ی در باز شده ی سالن
شدم وبه طرف داخل سالن
قدم برداشتم.
سالن تاریک بود ونور کمی فضا رو روشن نگه داشته بود.
میزی مستطیل شکل وسط سالن به چشم میخورد که دور
واطرافش صندلی چیده شده بود.
با صدای فردی به عقب برگشتم.
- منتظرت بودم.
متوجه ی مردی شدم که روی
مبل نشسته بود وبه من نگاه
میکرد به خاطر تاریکی
چهرهاش مشخص نبود.
با تعجب گفتم: منتظر من؟!!
بی توجه به سوالم گفت: بگیر بشین.
تحکمی که تو صداش بود باعث شد روی یکی از صندلی ها بشینم.
- دوست ندارم مقدمه چینی
کنم پس زود میرم سر اصل
مطلب.
برای این خواستم بیای اینجا
چون میخوام درمان برادرم رو به عهده بگیری.
چند برابر پولی که قرار بود از کار تو بهداری رو بگیری رو هم بهت میدم.
رو بهش گفتم: اگه منو به خاطر این آوردین اینجا زحمت بیهوده کشیدین.
چون حاضر به انجام این کار نیستم.
در ضمنفکر نکنم ارباب زاده تا حالا بدون دکتر بوده باشه؟؟؟
-منم فکر نکنم این موضوع به شما ربطی داشته باشه.
- من یه پزشکم و وظیفم
درمان مردمه.
دوست ندارم کارمو محدود به یه نفر کنم.
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم که با صداش تو جام
وایستادم.
هانیه
0قشنگ بود ولی کوتاه بود خیلیی
۲ ماه پیشناشناس
0می تونست احساسی ترو خیلی بهتر باشه
۲ ماه پیشRAHA
0خوب بود من دوست داشتم
۲ ماه پیشفاطمه ❤️
0خوب بود 💜🌟💜🌟 ممنون نویسنده جون
۲ ماه پیشsana
1خیلی چرت بود اصلا معلوم نبود چی به چیه وقت خودتونو الکی هدر ندید
۲ ماه پیشlosifer
0عالی نبود ولی بد هم نبود میشه گفت متوسط بود
۴ ماه پیشحدیث
1خیلی مضخرف بود و نامفهوم
۴ ماه پیشمطهره
0خیلی خوب بود
۴ ماه پیشRostami
1خیلی صعیف بود قصش اوکی بود اما همچی مبهم بود اصلا منم یچیز خلاصه فهمیدم ...
۴ ماه پیشمهسا
0چرت ترین رمانی لود کا خوندم نفیسه ی جا شوهرش یکی دیگه بود یهو شد شاهرخ ریدیننن
۴ ماه پیشلیلی
0خیلی بد بود
۴ ماه پیشستایش
0این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
maryoo
2رمان چرتی بود واقعا نویسنده قدرت نوشتن رو نداشته ادم رو ب وجد نمیاورد خیلی بهتر میتونست بنویسه خیلی جاها مبهم بود
۵ ماه پیشفاطمه
1خیلی قشنگ بود و خیلی خوب بود که خلاصه بود
۵ ماه پیشطاها
2یعنیا ریدم تو این رمان که انقدر عصابمو کیفی کرد دیگه آخرش باهم خوب شدم که میخوام اصلا نشن .خاتون سَرا
۵ ماه پیش
مینا
0بااحترام قلم نویسنده خیلی ضعیف بود انگار یه دختر ۱۳ساله نشسته نوشته و تند تند از سرمسایل میگذشت