رمان فرار من به قلم خورشید.ک
ونــــــوس،دختری که بخاطر داشتن یه سری مشکلات یه تصمیم بزرگ میگیره.. و شاید ابلهانه و خطرناک
فرار از زندگیش...از ادمای دور و برش..ولی ناخواسته وارد یه جریاناتی میشه و با یه سری ادم دوست میشه…آدمایی که پاش رو به یه ویلا باز می کنن… ادمهایی که باعث میشن ونوس تغییر کنه!! و در اخر عاشق بشه!!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۴۳ دقیقه
- چرا به تو گفت روناک؟ مگه تو گلاره نیستی؟ اصلا این آدما تو رو از کجا می شناختن؟ تو چه جوری اسم اون مرد رو بلد بودی؟
و همین طور که پشتِ سر هم و با یه ترسِ مبهم سوالاتم رو می ریختم بیرون سرِ جام ایستادم.
گلاره که قهقهه می زد بازوم رو دوباره کشید و گفت:
- بیا بریم نـاز دختر! همه چیز رو می فهمی، اونم به موقعش، الان هم لال شو و راه بیفت.
و منو با خودش کشید.
هر چی خواستم مقاومت کنم فایده ای نداشت. خودم رو لعنت می کردم که چه قدر ساده و ابلهانه به این دختر اعتماد کرده بودم و باید تاوانِ این اعتماد و ساده لوحیِ خودم رو این جوری پس می دادم. با ترس و لرز و یه جورایی انگار خفه خون گرفته بودم. یه نفر دیگه که جلوی درب ساختمونِ ویلا وایساده بود برامون تعظیمی کرد و در رو باز کرد. ویلا شیک و مبله شده بود و هیچ کس توش دیده نمی شد. گلاره یا بهتر بگم روناک، بردم سمتِ یه کاناپه و پرتم کرد روش و گفت:
- از جات تکون نمی خوری فهمیدی؟
و انگشت اشارش رو به حالتِ تهدید گرفت جلوم و گفت:
- این جا هیچ غلطی نمی تونی بکنی. دیدی که همه جا محافظ داره، پس بهتره فکرِ فرار رو از اون مغزِ کوچولوت بندازی بیرون خانوم خوشگله.
و با قهقهه ای که می زد و بیشتر منو می ترسوند رفت سمت پله ها. اون قدر شوکه شده بودم که اصلا نمی تونستم از جام بلند بشم و حتی به خونه ای که به عنوانِ یه پرستار آورده بودنم توش و الان حس می کردم که این جا یه خبرهای جدیدی هست نگاهی بندازم. انگار خون توی دست و پاها و شاید مغزم هم منجمد شده بود که حتی نفس کشیدن رو هم برام سخت کرده بود. نیم ساعتی به همین منوال گذشت تا دیدم که همون راننده ای که آوردمون، اومد توی ویلا. نگاهی به سر تا پای من انداخت و سری تکون داد و رفت دنبال کار خودش. معلوم نبود گلاره داره چه غلطی می کنه که منو این جا گذاشته بود. توی این نیم ساعت، هزار تا فکر جورواجور کردم که من چه ربطی به این جا دارم؟ اصلا این گلاره کیه؟ چرا روناک صداش می کنن؟ و خیلی فکرای دیگه که باعث شد یه سر دردِ بد و عجیب بگیرم و به خودم لعنت بفرستم. مثلا قرار بود من بیام پرستاری مادرِ پیرِ یه مرد رو بکنم و کارای خونه رو به عهده بگیرم. اون وقت الان با این چیزی که می دیدم و اون چیزی که شنیده بودم زمین تا آسمون فرق داشت! از بلاتکیلفی و ترسی که توی تمام جونم رخنه کرده بود خسته شده بودم که با صدای کفش های کسی سرم رو گرفتم بالا! گلاره در حالی که یه کت و دامن خیلی شیک تنش کرده بود موهای بلوندش رو روی شونه هاش رها کرده بود و دستش رو هم دور بازوهای یه مرد حدودا پنجاه ساله انداخته بود و داشتن با هم از پله ها می اومدن پایین! ناخودآگاه از جام بلند شدم. تنها چیزی که می تونستم توی اون لحظه درکش کنم این بود که من، این جا، به تنهایی، هیچ اختیاری از خودم ندارم و فقط باید منتظر اتفاقات جدید و جدیدتر هم باشم. مرد که موهای جو گندمی و چشم های ریزی داشت از همون اول که روی پله ها بودن تا زمانی که رسیدن نزدیکم چشم از من بر نمی داشت. انگار داشت به یه کالای قابل فروش نگاه می کرد!
هنوز همون جور توی جام ایستاده خشکم زده بود که مرد نشست روی صندلیِ بزرگ و مخصوصی که وسطِ این همه کاناپه قرار داشت و گلاره هم نشست روی مبلی که نزدیکِ مرد بود و به من که هنوز خشکم زده بود، گفت:
- چرا وایسادی؟ بگیـر بشین.
با چشم هایی که حالا از فرطِ عصبانیت بیشتر از حدِ معمول درشت و گرد شده بود بهشون نگاهی نفرت انگیز انداختم و گفتم:
- برای چی منو آوردید این جا؟ شماها کی هستید؟
مرد بی توجه به حرف های من اشاره کرد که برم جلوتر و با دستش مبلی رو نشون داد. صداش رو صاف کرد و با پوزخندی که روی لب های زشتش می نشوند گفت:
- بیست سالته دیگه، آره؟
در حالی که هنوز نگاهم رو از صورتِ دو تا آدم مرموزی که روبروم ایستاده بودن نمی گرفتم با صدایی که شاید از ترسِ مبهمی که توی وجودم نشسته بود و می خواستم کمی کنترلش کنم فقط به یه کلمه ی کوتاه اکتفا کردم و گفتم:
- بلـه.
ولی تمام جراتم رو جمع کردم و به گلاره که کنارش ایستاده بود نگاهی انداختم و گفتم:
- شماها که گفتین برای مادرِ پیرش پرستار می خواد.
و با پوزخندی گفتم:
- فکر کنم خودت پرستارِ لایق تری بودی که زودتر از من انتخابت کردن، آره؟
گلاره تنها به لبخندی که نه، پوزخندی کوتاه اکتفا کرد و خودش رو بیشتر به مردِ کذایی چسبوند. که مرد همون موقع توی جاش تکونی خورد و در حالی که لبخندی کریه می زد، گفت:
- آهان انگار یه چیزایی داره حالیت می شه، ولی اشتباهی حالیت کردن. این جا کسی به پرستار نیاز نداره خوشگله.
و قهقهه ای گوش خراش زد و رو به گلاره گفت:
- مگه نه عزیزم؟
گلاره که دست های مرد رو نوازش می کرد گفت:
- همین طوره رییس.
مرد که رگه های عصبانیت رو توی چشم های من به خوبی می دید و می خوند که من به این راحتی ها دست از کنجکاوی بر نمی دارم با عصبانیت گفت:
- فعلا لال شو و فقط به من و حرف هام گوش کن. هر کسی که پاش به این ویلا باز بشه فقط در یه صورت می تونه از این جا خارج بشه! اونم اینه که عزرائیل کمکش کنه.
و با قهقهه ای ادامه داد و گفت:
- ولی تو ملوسک، زوده که بیفتی تو دستای عزرائیل نه؟
و دوباره شروع کرد به حرف زدن.
- تو از الان به بعد دیگه جزیی از ما و تشکیلاتمون هستی، پس خیلی بهتره که خودت رو با این جا و این محیط وفق بدی و نخوای که هم برای خودت و هم برای ما دردسر درست کنی. شیر فهم شد؟
گلاره که تا اون موقع ساکت بود، با لبخندی گشاد به جای من گفت:
- بله رییس، ونوس دخترِ تیزیه و خوب حالیش می شه.
تو دلم گفتم: «اگه تیز بودم که گیرِ تو مارِ خوش خط و خال نمی افتادم!»
و با نفرت بهش نگاه کردم که لبخندش رو پُررنگ تر کرد. مرد که پاش رو می انداخت روی اون یکی پاش گفت:
- فعلا تا چند روزی آزادی، ولی بعدش کم کم با وظایفت آشنا می شی و می فهمی که برای چه کاری این جا آوردمت! فهمیدی یا نه؟
من که از حرف هاش چیزی سر در نمی آوردم فقط نگاهش کردم. که با صدای قهقهه ی مرد از جام پریدم. اینا انگار جنون و دیوونگی داشتن!
مرد:
- چرا مثلِ گاو فقط نگاه می کنی؟ زبون نداری؟
همون موقع با صدای بلندی داد زد.
- صابر، صابر بیا این جا کارت دارم.
همون مردِ کذایی وارد شد و جلوی مرد تعظیم کوتاهی کرد و با نیم نگاهی به من و گلاره گفت:
- بله رییس، در خدمتم.
مرد که نگاهی به سر تا پای من می انداخت گفت:
- امروز می خوام برم بیرون از شهر، آماده باش.
مرد که از جاش بلند می شد گلاره هم فوری از جاش پرید و در حالی که دوباره می چسبید به بازوی مرد گفت:
- چیزی شده؟
مرد:
- نه، دارم می رم یه کم به کارهام سر و سامون بدم.
و با نگاهی به من گفت:
- یه دست لباسِ درست و حسابی هم به این بده و یه کم حالیش کن که دور و اطرافش چی می گذره. اتاقش رو هم بهش نشون بده.
و در ادامه در حالی که بازوش رو از توی دستِ گلاره می کشید بیرون گفت:
- خودت می دونی که امشب مهمون های خاصی دارم. واسه ی امشب آمادش کن.
گلاره لبخندی زد و گفت:
- چشم سرورم. شما خیالتون راحت باشه.
مریم
۲۴ ساله 00تا فصل 10 که بدون هیجان و آبکی بود قسمت عاشقانه و هیجانی هم کلا گذاشته بود برای فصل آخر میتونست از جزییات بزنه آخرش طولانی تر بشه
۳ ماه پیشناشناس
00من ببخش که زود قاضی شدم
۶ ماه پیشناشناس
00به نظرم در هر محیطی اگه همچین دلخوری هایی هست واقعا باید رفت
۷ ماه پیشزهرا
۴۶ ساله 00قشنگ بود ولی کاش آخرش یک توضیح میداد
۸ ماه پیشناشناس
00به نظرم فرار از بعضی خونه قابل درکه مثل بی حس یا تحقیر شدن توسط اعضای خانواده من درک می کنم
۸ ماه پیشوحیده
00عالی بود سپاسگزارم از نویسنده عزیز 👏
۹ ماه پیشایلین
۱۷ ساله 10رمان زیاد خوبی نبود به نظرم خیلی آبکی بود
۲ سال پیشمهین
۲۲ ساله 00رمان خوبی بود دست نویسنده دردنکنه
۲ سال پیشالمیرا مرادی
۲۳ ساله 00رمان خوبی بود ولی میتونست یکم ادامه پیدا کنه و زود پایانشو سرهم بندی نکنه ولی در کل خوب بود خسته نباشید میگم به نویسنده
۲ سال پیش...
۲۱ ساله 10این ویلیام چقده کراش بود😐🥲
۲ سال پیشاخــر❌شـــــر
۱۹ ساله 30وایییی خدا چقد این ویلیام ماه و دوست داشتنی بودددددد 😍😍 رمانش خیلی قشنگ بود حتمن بخونین 🥰
۲ سال پیشفندق
21عالی بود
۳ سال پیشنازنین
۱۷ ساله 70با اینکه طولانی بود ولی خوب بود🤗❤آرزو میکنم یه عشق پاکم نصیب ماها بشه ...🥲
۳ سال پیشمریم
01عالی بود عالی بخونید من که خیلی خوشم امد
۳ سال پیش
ناشناس
00به نظرم طفلی بدشانسی پشت هم داشت اون والدین هرزه اش اینم رل لاشی خیلی دلم سوخت واقعا بعضی وقت ها باید وارد جامعه بشی تا دلرحم...