رمان بوتیک به قلم محدثه رجبی
دختری ساده..بی ریا دارای خانواده ای با وضع مالی متوسط تنها امیدش به بوتیکی است که در ان مشغول به کار است .. اما با اتش گرفتن یک باره ی پاساژ بوتیک از بین میرود..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۳۱ دقیقه
در رو باز کردم و با سرعت رفتم بیرون..نفسمو آه مانند بیرون دادم.. بازم باید تا شب تو خیابونا پرسه میزدم..هندزفری هام همون همدم های همیشگیم بودن که هیچوقت ازم جدا نمیشدن..فرو کردم توی سوراخ های گوشم و راه رفتم..
یکی دیگه از دلایل لاغریم همین پیاده روی های بیش از حدم بود..مثل همیشه هر مغازه ای که میدیدم وارد میشدم و در جواب سوالم که کسی رو برای کار میخوان یا نه پاسخ منفی میشنیدم.با رسیدن به پارکی تصمیم گرفتم چند لحظه ای رو روی صندلی ها بشینم و استراحت کنم.. صدای موزیک رو کم کردم و چند لحظه رو توی سکوت گذروندم..اون ساعت از روز پارک هم خیلی خلوت بود.. میدونستم دو ساعت دیگه که مدارس تعطیل شن این پارک غلغله میشه..دلم برای خودم سوخت..حداقل روزایی که خودم با دوستام از توی این پارک رد میشدم تا به خونه برگردم حالم خوب بود
بین اون همه همهمه و شلوغی دخترا و پسرای دبیرستانی غرق شده بودم.. غم.تو دلم نشست و منم دلم برای دورهمی هام با دوستام تنگ شد..بین بچه ها نگاهم به خانم عظیمی افتاد که با سرعت به سمتم میومد و لبخند بزرگی رو لبش بود..بلند که شدم سریع بغلم کرد و با احساس زیادی گفت :
--عزیزم چقدر خوشحالم که میبینمت..دلتنگت بودم..هی میگفتم این دختر کجاس؟
لبخند زدم.. کج و کوله..
این زن هیچوقت نمیفهمید که من اصلا از این مهربونی های بی حد و اندازه اش خوشم نمیاد..
-ممنونم خانم عظیمی.. ولی ما که همین دیروز همو دیدیم.
دستمو کشید و هر دو روی همون صندلی نشستیم..
--تو که نمیدونی مهرنوش جون من یه روز تورو نبینم دلم برات پر میکشه دختر خوشگلم باور کن فقط درباره من نیست..من.. اقا..آسیه و آرمان..هممون همیشه درباره تو حرف میزنیم..کلا ذکر خیرت همیشه تو خونه ما هست..
لبخندم کج تر شد..
تصور اینکه آسیه و آرمان درباره من حرف بزنن حالم رو بد میکرد..
ولی تشکر کردم..
-شما لطف دارید خیلی ممنون..
سریع بلند شدم و گفتم :
-خوشحال شدم دیدمتون من دیگه باید برم روز خوش عزیزم..
معلوم بود ناچارا خداحافظی میکنه..ولی برام نهم نبود..مهم این بود که برم تا نتونه مخمو شستشو بده تا عروسش بشم..
سر راهم با دیدن یک اگهی شغلی سریع ایستادم و باهاشون تماس گرفتم..
از هر فرصتی باید استفاده میکردم..
منتظر موندم.. اینقدر اون بوق لعنتی تو گوشم پیچید..تا اپراتور بهم گفت " لطفا بعدا تماس بگیرید "
با حرص قطع کردم و با دیدن ساعت گوشیم که نشون میداد به یک نزدیکم سریع راه خونه رو در پیش گرفتم .
وارد خونه که شدم نوید رو دیدم که با یه سینی برنج و قورمه سبزی جلوی تلوزیون نشسته و دو لپی مشغوله.
سریع رفتم تو اشپزخونه و گفتم : -مامان؟؟
گردن درازی کردم... توی راهروی انتهایی اشپزخونه هم نبود.
دوباره صداش زدم..
-مامان کجایی..
به نوید نگاه کردم ..هنوز نمیخواست یه کلمه بگه اونا نیستن..
رفتم سمتش.. من باید اینو ادم میکردم..
یکی زدم پس کلش .داد زد:
--هوووووی.
-هوی تو کلات..مگه دهنتو وا کتی بگی خونه نیست چیزی ازت کم میشه؟؟
نگام کرد..
--من دیگه با تو حرف نمیزنم..
-غلط کردی.. هرچی ازت میپرسم عین بچه ادم دهنتو وا میکنی جوابمو میدی..
برام زبون دراورد و دوباره برگشت سمت تلوزیون..با حرص نفسمو بیرون دادم..
یه بشقاب غذا کشیدم و کنج اشپزخونه نشستم.. تو تنهایی غذامو خوردم و ظرفامو شستم .. دستامو با پشت مانتوم خشک کردم و سریع بازوی نوید رو که داشت ظرف خودشو هم مینداخت رو دست من رو گرفتم..
دوباره وحشی بازی دراورد و داد کشید:
--ااای کثافت...
-کجا ول میکنی میری..
--درس دارم..
-اره تو الان باید درس بخونی حتما.. بشقابتو میشوری بعد میری..
بازوشو از دستم کشید بیرون..
شروع کرد به مالش دادنش..
--تو بشور دیگه..
-نوکر بابات سیاه بود..من دست به ظرفات نمیزنم نوید..حواست باشه.
اونور اپن ایستاد و زبون درازی کرد و گفت :
--میدونی بابا بیاد ببینه ظرفا کثیفه میکشتت.
چشام گرد شد و تا خواستم بدوئم سمتش زرنگی کرد و دویید سمت اتاقش..
فحشی از ته دل بهش دادم.. کاش میشد نوید رو با دستام خفه کنم..
نگاهم که میکرد داغ میکردم... اون کوچیک شده ی پدرش بود..
همه چیزو از چشم دو نفر دیگه میدیدم.. تمام رفتارای سختی که تحمل میکردم رو اونا به سرم اوردن..
پدر و مادرم..
پدر ومادرم دو تا از افرادی بودن که با تصمیمی که برای زندگیشون گرفته بودن زندگی منو نابود کردن..
یک ماه پیش بابا..
یک ماه کنار مامان..
زندگی ای نبود که من میخواستم.. حس میکردم سقفی بالای سرم نیست و یه آواره ام که هنوز نرسیده باید بند و بساطشو جمع کنه و بره جای دیگه..
بعد از دیدن رفتارای بد لاله تصمیم گرفتم کنار مادرم باشم..
با خودم میگفتم از بودن در کنار زن بابا که بهتره..
فکر میکردم نادر میتونه منو دوست داشته باشه و اشتباه میکردم... نادر هم ادمی بود شالاتان تر از لاله ..
مینا
00خوشم نیومد خیلی خسته کننده بود
۷ ماه پیشبرزه
00خوب بود
۷ ماه پیشھاجر
00رمان خوبی بود یعنی بد نبود ممنون از نویسندی عزیز زحمت کشیدی❤
۷ ماه پیشمینا
00خسته کننده بود من دیگ همش ردش میکردم تموم شه آخرش دووم نیوردم
۷ ماه پیشن.احمدی
۱۵ ساله 00به نظرم داستان خوب بود اما قلم نویسنده ضعیف بود و یه چیز دیگه اینکه مثلا بعضی جاها دختره می گفت مامان طرفداریمو میکنه و بعضی جاها می گفت پشت نادر رو می گیره این نکته رو باید در نظر می گرفت
۱۰ ماه پیشsepide
۱۷ ساله 10اگه خسته کننده بودنشو فاکتور بگیریم رمان بدی نبود واسه یه بار خوندن خوبه ولی به کسایی که چند سال سابقه رمان خوانی دارن توصیه نمیکنم آبکیه. در هر صورت مرسی از نویسنده با آروزی بهترین ها🩷
۱۲ ماه پیشسحر ۳۵
00خیلی قشنگ بود
۱ سال پیشفهیمه
00عالی بود چون دوتا درد کنار هم توداستان قرار داده بود من کاملا غسیاوش درک می کنم چون من پسر یازده سالم از دست دادم
۱ سال پیشفاطمه
10یکم خوب بود ولی اصلا باحال نبود رمان بعضی جاهاش مسخره بود
۱ سال پیشSamin
10رمان خوبی بود ولی ضعف هایی هم در قلم نویسنده دیده میشد و کاشکی سیاوش با اون همه علاقه ای که به دنیا داشته به این زودی عاشق نمیشد
۱ سال پیشیاسمن
۲۰ ساله 00عالی بود بهترین رمانی که تا حالا خوندم
۱ سال پیشالهام
۳۲ ساله 21اصلا جالب نبود،قلم ضعیفی داشتن نویسنده انگار اولین رمانشون بود،موضوع خوبی بود ولی نتونسته بودن به داستان شاخ و برگ بدن و جذابش کنن
۱ سال پیشسیده زهرا آقامیر
۲۰ ساله 10این رمان با غمگین بودنش ولی خیلی خوب بود و دست نویسنده محترم درد نکه که رمان رو در فضایی و مواردیی واقعی نوشت
۱ سال پیشzahra
۲۵ ساله 00ارزش یبارخوندنو داشت .داستان خوب بود ولی نظرشخصی خودم اینه که سیاوشی که اون همه عزاداربودچطورمیشه که به این سرعت دلشو ببازه بنظرم وسطای داستانو میتونست کش دارترکنه تا علاقه اشو واقعی ترکنه
۱ سال پیش
R
00میتونم بگم جزو بهترین رمان هایی هست که خوندم عالیییی بود😍🥺 نویسنده عزیز ممنونم بابت این رمان زیبا 💕