رمان بی خوابی های دوست داشتنی من به قلم مهسا نجف زاده
داستان درباره یه دختره . دختری که یه مشکلی داره.پریسا از بیخوابی رنج میبره و راه حل خوبی برای این مشکلش پیدا کرده…عشق رو تجربه میکنه و...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۲۹ دقیقه
- بيا با هم صبحانه بخوريم و حرف بزنيم. می تونيم در مورد ويدا صحبت كنيم. ما ديشب رفتيم شهربازی و كلی خنديديم. این دختر چقدر شیطونه.
دستم را رها كرد و با دست، اشاره ای كوچك به صندلی كرد. در يخچال را باز كرد و خیلی جدی ادامه داد:
- چرا از من فرار می كنی؟
- نه، من چنين كاری نمی كنم.
در يخچال را بست و بشقاب كيك را رو ميز گذاشت.
- پس چرا هيچ وقت به من فرصتی برای حرف زدن نمی دی؟
- درباره ی چی می خوای حرف بزنيم؟ ما دو تا حتی هيچ موضوع مشتركی برای صحبت كردن نداريم.
از جا بلند شد و در حالی كه چای می ريخت، گفت:
- باشه، پس بيا در مورد تو حرف بزنيم. با وجود علاقه ی شديدی كه برای دونستن در مورد تو و كيوان داشتم، هيچ سوالی از مهرداد يا پریا نپرسيدم. به من بگو با كيوان چی كار كردی؟ هنوزم می خوای باهاش ازدواج كنی؟
فنجان چای را مقابلم گذاشت و دو تا چنگال از داخل كشو بيرون كشيد. مقابلم نشست و به چشمانم خيره شد. دوست نداشتم در موردش حرف بزنم اما امیر را خوب می شناختم. او دست از سرم برنمی داشت. او فقط جواب می خواست. نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:
- با كيوان صحبت كردم و گفتم که نمی خوام باهاش ازدواج كنم، نامزدیمونو به هم زدیم و .... همين.
- دوستش داشتی؟
فقط نگاهش كردم. نمی خواستم به اين سوالش جواب بدهم. از جا پريدم. ويدا صدايم می زد.
****
پشت در ايستادم. ساعت شش و نيم صبح بود. خوب می دانستم زودتر از ساعت هشت از خانه بيرون نمی رود و این را هم می دانستم که سحرخیز است. از بی خوابی احساس تهوع می كردم. چند ضربه ی آهسته به در زدم. نمی خواستم اگر خواب است، بيدارش كنم. چشمانم را بستم. در باز شد.
- بله؟ بفرماييد.
چشم باز کردم و با دقت نگاهش كردم. او مسلما امیر نبود. به شماره ی آپارتمان نگاه كردم. اشتباه نيامده بودم. چشمانم سياهی می رفت. بوی عطر تندش حالم را بدتر می كرد. آرايش ملايمی داشت و روبدوشامبر سفيدی پوشیده بود. زیبا بود و ملیح. لطافت موهای بلندش را می توانستم از همان فاصله احساس کنم.
- ببخشيد، فكر كنم اشتباه اومدم.
عقب رفتم. لبخند می زد. وارد آسانسور شدم. چیزی روی قلبم سنگینی می کرد. احتمالا به خاطر بی خوابی بود. قبل از بسته شدن در آسانسور، دستی آن را متوقف كرد. در دوباره باز شد. خودش بود؛ امیر. حوله ی سفيدی به تن داشت و از موهایش آب می چكيد. اخم كرده بود.
- پریسا، چی كار می كنی؟ كجا می خوای بری؟
به زحمت خود را سر پا نگه داشته بودم. تنها چیزی که می خواستم، چند دقیقه خواب بود، چند دقیقه خواب در آرامش مطلق. چیزی که در این چند سال، تنها آن جا، در خانه ی امیر تجربه کرده بودم. نبايد مزاحم می شدم، بايد می رفتم. زندگی خصوصی او به من ارتباطی نداشت.
- نباید مزاحم می شدم، ببخشید. من باید برم.
قبل از اين كه كف آسانسور بيفتم، دستش را به دور کمرم حلقه کرد و مرا بالا کشید. چشمانم را بستم. نمی توانستم چيزی احساس كنم.
- متاسفم، خيلی متاسفم. لطفا چشماتو باز كن.
به زحمت چشمانم را باز کردم و گفتم:
- من بايد برم.
- حتی تصور نكن اجازه ی چنين كاری رو بهت بدم.
مرا در آغوش گرفته بود و به سمت تخت می برد. با آرنج به سينه اش زدم و فرياد كشيدم.
- نه، ولم كن. من بايد برم.
رهايم كرد. سرم گیج می رفت و نمی توانستم تعادلم را درست حفظ کنم. رو مبل نشستم.
- نمی تونم رانندگی كنم. میشه آژانس خبر كنی؟
به دختر جوانی كه مقابلم، دست به سينه ايستاده بود، خيره شدم. موهای خرمايی رنگ داشت. هیکل بی نقصش از زیر روبدوشامبر، به خوبی پیدا بود.
امیر موهایم را نوازش می كرد. متوجه نشده بودم، چه وقت روسری ام را در آورده است. سرش را خم کرده بود و چيزی زير گوشم زمزمه می كرد. با دست او را پس زدم و گفتم:
- نمی خوام بخوابم، فقط می خوام برم.
نمی توانستم چشمانم را باز نگه دارم.
- ديوونه شدی؟ فقط چند ساعت بخواب. نمی خوام اين وقت صبح ببرمت بيمارستان، پس فقط آروم باش. چشماتو ببند و با خیال راحت بخواب.
صورتم را نوازش می كرد. عطر هميشگی را زده بود. دستانش خيس بودند. جای انگشتانش روی صورتم می سوخت.
****
چشمانم را باز کردم. صدایش را می شنيدم. داخل اتاق بود و با كسی حرف می زد. به سختی از روی مبل بلند شدم. چقدر دلم می خواست باز هم بخوابم. دنبال روسری ام می گشتم كه صدایش را شنيدم.
- بهتر بود بازم استراحت می كردی، تو فقط چهار ساعت خوابيدی. بيا بشين تا كمی با هم صحبت كنيم.
هنوز به دنبال روسری ام می گشتم. دیدمش که روی مبل نشست و ادامه داد:
- از ديروز صبح نمی تونستم احساست كنم. به پریا زنگ زدم، گفت هيچ خبری از تو نداره. گفت حتی برای ديدن ويدا هم نرفته بودی. كجا بودی؟
بیهوده دور خودم می گشتم. چرا نمی توانستم روسری ام را پیدا کنم. می خواستم هر چه زودتر از آن خانه بیرون بروم. حس خیلی بدی داشتم. با حالتی عصبی گفتم:
- من عجله دارم، بايد برم. روسری من كجاس؟
دلم نمی خواست نگاهش كنم.
- متاسفم، خيلی سريع اتفاق افتاد. نبايد اين جا می اومديم.
با گوشه ی چشم نگاهش كردم. خيره شده بود به من. روسری ام در دستش بود. جلو رفتم و روسری را از دستش بيرون كشيدم و گفتم:
- اين موضوع هيچ ارتباطی به من نداره ولی خيلی خوشگل بود. خب، الان كجاس؟ نمی بینمش.
- رفت.
- اسمش چيه؟
نمی توانستم از پرسيدن اين سوال بگذرم. فقط می خواستم در موردش بدانم. با مكثی طولانی جواب داد:
- نيلوفر.
فقط نگاهش كردم. او دروغگوی خوبی نبود. خودش هم این موضوع را خوب می دانست. سرش را پايين انداخت و ادامه داد:
- راستش، نمی دونم.
حالم داشت به هم می خورد. از خانه اش بيرون آمدم. صدايم می كرد.
****
در آسانسور باز شد. حتی توان ايستادن نداشتم. می خواستم صدایش كنم ولی می ترسيدم. در بسته شد. كف آسانسور نشستم و چشمانم را بستم. می خواستم بروم.
- به من نگاه كن.
اسمم چیکارداری
00من نظرم عوز شد این رمان نمیخونم😕
۲ سال پیشنسیم
۳۲ ساله 00چرت محض حیف وقتی که صرف این داستان کردم
۲ سال پیشF H
00بی سرو ته
۳ سال پیش.
82😂😂😂😂😂 نفهمیدم چی شد انگار نویسندش یازده دوازده ساله بود😐😐😐 به معنی واقعی کلمه چرت😉
۴ سال پیشمن
13چررررررت
۴ سال پیشدیگه دیگه
42مضخرف ترین رمانی که تاحالا خوندم اصلا سر و ته نداشت این چه زمانی بود نویسنده واقعا از نوشتن این رمان قصدش چی بود 😐
۴ سال پیشاهورا
۱۸ ساله 42اصلا من نفهمیدم چی به چیه چرررررت
۴ سال پیشMaryam
۱۶ ساله 40من خوشم نیومد چون قلم فوق العاده ضعیفی داشت ادمو گیج میکرد از یه جمله میپرید یه جا دیگه
۴ سال پیشستایش
۱۴ ساله 50نه میشه گفت خوب بود نه میشه گفت بد
۴ سال پیشماهک
53چرررررررت ،به معنای واقعی کلمه چرتِ چ ر ت 😣😑😐😶😯😕😖😲😞
۴ سال پیشمهدیه
۱۵ ساله 70میدونید داستان خوبی داشت ولی درست نوشته نشده بود آدم قاطی میکرد وقتی رمان رو میخوند😒
۴ سال پیشآرتین
52چررررررت.....
۴ سال پیشضحی
۱۹ ساله 62آره خیلی چرت بود
۴ سال پیش.
42چقدر چرت
۴ سال پیش
ساحل
۱۹ ساله 00واقعا متاسفم برای خودم که وقتمو برای خواندن این رمان حدر دادم . در تعجبم که چطور و روی چه حسابی این رمان رو نوشتین در صورتی که می تونستید این رمان رو با همین موضوع ولی با قلم زیبا تر می نوشتید.....