رمان دون جوانی به قلم mahtabiii75
داستان در ارتباط با زندگی یه پسری هست که به دون ژوانیسم مبتلاس.شخصیت داستان ما موقعیت اجتماعی بالایی هم داره یک خلبان بزرگ و حرفه ای،کسی که بیشتر پرواز های بین المللی رو هدایت میکنه در یکی از پرواز ها با آمدن مهندس پرواز جدیدی...پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و
نگاهم از روی دستهای خشک شده ام تاب برمیدارد و روی موهای بی نهایت سیاهش که به اندازه ی چند تار از زیر مقنعه اش بیرون افتاده است، مینشیند!چرا اینهمه زیبایی را زیر پارچه ای مشکی مخفی میکند!!؟
متوجه نگاهم میشود سریع دست لرزانش به سمت مقنعه اش پرواز میکند و دوباره آن را جلو میکشد!پوفی میکنم و از جا بلند میشوم...این مدلیش را تا بحال ندیده بودم…!بی هوا میپرسم...
-زخمی که نشدی؟!
کیفش را روی دوشش تنظیم میکند و با لبخندی عمیق به کف دستش خیره میشود...نگاهم روی قرمزی خون ثابت میماند...
-اوه دختر داره خون میاد باید پانسمانش کنیم!
دستش را چندبار درهوا تکان میدهد و با قیافه ای که از شدت درد مچاله شده است میگوید...
-نه مهم نیست...یه خراش ساده اس!الان خونش بند میاد...فقط باید بشورمش
از داخل ساک کوچکم قمقمه ی آبی رنگم را بیرون میاورم...دوباره دستم را به سمتش دراز میکنم...امیدوارم اینبار دست رد به سینه ام نزند چون عصبی میشوم!
در کمال تعجب دست دراز میکند و قمقمه را بارعایت اینکه دستش با دستم هیچ تماسی نداشته باشد میگیرد...پوزخند میزنم...این دختر مرا نمیشناسد…؟
من اگر بخواهم کسی را برای مدتی داشته باشم به راحتی بدستش میاورم...این دختر ساده و دست وپا چلفتی که سهل است زرنگترینشان هم جلوی من سر تسلیم فرود میاورد…!
آب را روی دستانش میریزد...از شدت سوزش لبهایش را زیر دندانهایش فشار میدهد...
-به نظر من باید ضدعفونیش کنی!
-بزرگش نکنید لطفا...از این اتفاقا برای من زیاد میافته بار اولم نیست…!
قمقمه ی دراز شده به سمتم را میگیرم و داخل ساکم میندازم...دستی به مانتویش میکشد و خاکش را میتکاند...
-اول کاری گند زدم نه؟!الان شما کامل فهمیدین من دست و پا چلفتیم...؟
لحن پراز شرمش وجودم را به خنده میندازد....با صدای بلند میخندم...انعکاس صدایم در فضای پارکینگ پخش میشود!
-بابا دختر تو خیلی باحالی!
ابرو بالا میندازد و قدمهایش را به سمت ایرباس مورد علاقه ی من تند میکند...حس میکنم معذب شده است...شانه بالا میندازم و درحالی که هنوز رگه هایی از خنده وجودم را غلغلک میدهد به راه میافتم...
روبه روی ایر باس می ایستد...عظمتش مراهم تحت تأثیر قرار میدهد!
چندتا از خدمه پله های متحرک را جا سازی میکنند و اول من و سپس دخترک سر به هوا وارد میشویم...م*س*تقیم قدم به اتاقک خلبان میگذاریم تا این مهندس تازه کار چک ایمنی را آغاز کند!
برخلاف انتظارم همه چیز را دقیق و منتظم بررسی میکند...نشان دهنده های ارابه ی فرود،وضعیت فلاپ ها، سیستم هیرولیک همه را از نظر میگذراند و در لیستش ضمیمه میکند...امضای تأیید را که میزند اجازه ی پرواز صادر میشود!
روی صندلی مخصوصم مینشینم تا با آمدن کمک خلبان به سمت باند پرواز حرکت و مسافرگیری را آغاز کنیم...تمام توجهم روی سودا ناجی متمرکز میشود که با چه استرس و هیجانی پوست کنار ناخن هایش را میکند و با پای راستش روی زمین ضرب میگیرد…!دستم را روی دسته ی صندلی تکیه میدهم و تکیه گاه چانه ام میسازم...
-نگرانی…؟
سربالا میاورد و برای لحظه ای به چشمهایم نگاه میکند اما من در همین لحظه ی کوتاه هم سیاهی بی مانند چشمهایش را در هوا میقاپم و از کشف مسخره ام غرق لذت میشوم...
معذب برای هزارمین بار دست به مقنعه اش میکشد...
-نه نگران نیستم...فقط...اومم...چیزه...خب!
سرگرمیه جالبیست...درطول سفر حوصله ام سر نمیرود!
-خجالت نکش...بگو چی اذیتت میکنه؟
لبهایش را با زبان تر میکند و با صدای آرامی میگوید…
-من باید با شما تو این کابین باشم…؟
تازه متوجه اضطرابش میشوم پس نگران تنهایی با چند مرد غریبه اس…؟ مثلا در حین پرواز من و کمک خلبان چه بلایی میتوانیم سر این دختر کوچولو بیاوریم؟باخودش چه فکری میکند…؟
-طبق قوانین باید اینجا باشی ولی اگه خیلی میترسی میتونی...
تند جواب میدهد...مردمک چشمهایش لرزان است و دستهایش درهم گره خورده
-نه بخدا ترس چیه!؟فقط میگم مزاحم نشم
پوزخند تمام صورتم را میگیرد!معلوم نیست از من چه چیزی برای این دختر تعریف کرده اند که اینقدر از بودن تنها بامن واهمه دارد…؟!
-دروغ نگو چشمات داد میزنن که ترسیدی!
سر پایین میندازد...
عصبی نگاهم را ازش میگیرم و به جلو برمیگردم...من هیچ وقت به زور کسی را وادار به کاری نمیکنم...تا الان باهرکه بودم خودش خواسته بود مهمان تختم باشد...از تعدی و اجبار به اندازه ی مرگ متنفر و بیزارم...نهایت رزالت را میرساند!
دندان هایم را بهم میسابم و فرمان هواپیما را زیر دستهایم فشار میدهم از اینکه مرا با یک مت*ج*ا*و*ز کثیف هم تراز دانسته عصبانی میشوم...بیشتر از هرچیزی عصبانی میشوم!
میکروفون را به دهانم نزدیکتر میکنم وبا صدای رسا و محکمی دیالوگهای همیشگی را به زبان میاورم...
-خانوم ها و آقایان خلبان پرواز امیر کامیاب باهاتون صحبت میکنه...امیدوارم تااین لحظه از پروازتون کامل لذت برده باشید ما هم اکنون در ارتفاع 34 هزار پا از سطح آبهای آزاد درحال پرواز هستیم که معادل است باحدود 11.5 کیلومتر، سرعت هواپیما دراین ارتفاع برابر 760km/h، دمای خارج هواپیما -40 درجه ی سانتیگراد و دمای داخل برای رفاه حال شما بر روی 20 درجه سانتی گراد تنظیم شده مسیر پرواز ما تهران استانبول و در انتها در فرودگاه آتاترک به زمین خواهیم نشست آب و هوای مسیر کمی ابری گزارش شده که شما می تونید ابرها رو در زیر هواپیما مشاهده کنید انشا ا.. تا 15 دقیقه دیگر شروع به کاهش ارتفاع خواهیم کرد و راس ساعت 11:30 در فرودگاه آتاترک به زمین خواهیم نشست از اینکه هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران رو برای سفر خود در نظر گرفتید از شما ممنون و متشکریم به امید دیدن شما عزیزان در پرواز های بعدی هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران
زیر چشمی به قیافه ی درهم دخترک نگاهی میندازم تمام طول مسیر سکوت کرده و از پنجره بیرون را تماشا میکند...اهمیتی برایم ندارد اما این بی تفاوتیش آزارم میدهد!
هواپیما که روی زمین مینشید نفس راحتی میکشم...صدای ریز دخترانه ای را با فاصله میشنوم
-خسته نباشید!
شاید بهتر باشد منم بی تفاوت رفتار کنم...بدون اینکه به عقب برگردم و نگاهش کنم فقط سری تکان میدهم و کمربندهای پرواز را باز میکنم!
از جا بلند میشوم ولی او همچنان مقابلم ایستاده است…!سرم را بالا میاورم و نیم نگاهی به صورتش میندازم...لبهایش را آنقدر زیر دندانهایش فشرده که ردی از خون به وضوح دیده میشود...
-چیزی شده خانوم ناجی…؟!
بدون اینکه نگاهش را از چانه ی من بالا تر بیاورد جواب میدهد...
-نه فقط...یعنی...خب...
وای دوباره به همان حالت گیجی و گنگی چندساعت قبل برگشت...نفس عمیقی کشیدم و درحالی که سرم به شدت درد میکرد گفتم:راحت باش...چرا وقتی بامن حرف میزنی به تته پته میافتی؟حرف دلتو بزن بی هیچ نگرانی!
بالا و پایین شدن قفسه ی سینه اش نشان از یک نفس عمیق میدهد...
-شما از من دلخورین؟
متعجب و با ابروهای بالا رفته نگاهش میکنم...
-نه...چه طور؟
لبخند محوی روی لبهایش مینشیند…!
-من دلم نمیخواد کسی ازم ناراحت بشه...گفتم شاید از حرفای چندساعت قبلم برداشت بدی کرده باشین...باور کنین منظور من...
دست راستمو به نشانه ی سکوت بالا میبرم...سکوت میکند...
-مهم نیست من هر فکری کردم چه خوب چه بد مسئولیتش پای ذهن خودمه نه تو...چون برداشت از یه موضوع به عهده ی خودم بوده نه تو...پس تو مقصر نیستی!
فاطمه ❤️
00خیلی خیلی عالی 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 آنقدر زیاد خوندمش که یادم نیست چند بار فقط میتونم بگم حرف نداره
۱ هفته پیش- 00
عالی بود
۱ ماه پیش ساناز
00خیلی خوب بود ولی کاش یکم طولانی تر بود
۱ ماه پیشپریسا
۴۰ ساله 00عالی بود عالی
۲ ماه پیشالهه
00دوستش داشتم دفعه چندم هست میخونم
۷ ماه پیشناشناس
00قشنگ بود
۸ ماه پیشپیمان قاسمی
۳۲ ساله 00عالی
۹ ماه پیشفاطمه
۳۳ ساله 00برای چندمین باره که میخونمش به جرأت یکی از بهترین رمانهاست ممنون نویسنده جون ❤️❤️❤️
۱۰ ماه پیشدنیا
۲۵ ساله 00خوب بود قلم نویسنده بسیار قوی دمت گرم همیشه موفق باشی
۱۰ ماه پیششبنم
۲۴ ساله 00خیلی خوبه برای چندمین باره که خوندمش😍
۱۱ ماه پیشفاطمه
۲۵ ساله 00قشنگ بود😍
۱ سال پیشفاطمه
۳۱ ساله 03حیف دختر پسره دیگه خیلی چندش بود هرچند ازپسره خوشم نیومد ولی رمان بدی نبود
۱ سال پیشمهشید
11تشکر از نویسنده محترم. فکر کنم این رومان الهام گرفته از رمان اسطوره بود تشابهات زیادی داشتن
۱ سال پیشعلی
۲۲ ساله 00خیلی زیباست واقعا لذت بردم از خوندن این رمان اتفاقا به هرکی میرسم که رمان خونه پیشنهاد میکنم این رمانو من خودم دوبار خوندمش🌹🌹
۱ سال پیش
ژاله
۳۰ ساله 00عالی ترین رمانی که تا بحال خوندم.قلم قوی و گیرا فک کنم ۵ بار خوندم و هر بار تازگی داشت برامممنون از نویسنده عزیز