رمان از نفس افتاده به قلم مریم حیدری
داستان از زبان هیوا بیان میشه دختر سخت کوشی که فوق معماری داره و شرکت پدرش رو اداره میکنه .پدر و مادر هیوا بر اثر تصادف فوت شده اند و او کم کم با کمک برادرش هومن که پزشکه به روزهای عادی بر می گردند اما در این بین همسر یک وکیل به نام پرهام بر اثر تزریق اشتباه در بیمارستان کشته میشه و با وجود اینکه هومن ادعا میکنه که دارو رو تجویز نکرده به زندان میافته
هومن تا مرگ و اعدام فاصله ای نداره و خواهرش هیوا به هر دری میزنه اما التماسهاش تنها با یک شرط پرهام مواجه میشه
یک سال با او ازدواج کند و مثل یک زندانی در خانه ی او اسیر باشد و دست از کار و برادرش بشوید در صورت بارداری هیوا شرط طلاق بعد از یک سال منتفی است
هیوا با وجود اینکه مدیر شرکت بزرگیست دل در گرو عشق پسر دایی اش که در انگلیس ساکن است دارد برای نجات برادرش این شرط را میپذیرد و پا روی خودش می گذرد... اما سرنوشت چه رقم زده
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۳۲ دقیقه
- تو همه ی زندگی منی چه جوری رهات کنم و برم پی خوشی؟
حرفش را بریدم:
- فقط قول بده!
- مثل همیشه هر چی تو بخوای!
اشک هایم را بی صدا پاک کردم. یک قدم دیگر به زندگی جدیدم نزدیک شده بودم. اهنگی در سرم تکرار می شد:
زندگیم رو لب تیغه، نمیشه با تو بیام
زخم من خیلی عمیقه نمیشه با تو بیام
اخر قصه چی میشه خودمم نمی دونم
واسه این که با تو باشم می خوام و نمی تونم.
نگاهی به پشت سرم انداختم. اتاقم بدون وسایلی که حالا درون چمدانم ریخته بودم، کمی خالی به نظر می رسید.
تصمیم گرفتم از همین لحظه، همان هیوای قدیم باشم. این یک بازی بود و من عادت به بازنده بودن نداشتم.
هومن صدایم زد.
- هیوا بیا دیگه، دیر شد.
از همان جا جواب دادم:
- اومدم.
بعد از رفتن هومن به خانه بر می گشتم و وسایلم را می بردم. امروز اول تیر بود. اولین روز تابستانی که بر خلاف همیشه دلپذیر به نظر نمی آمد. قرار بود زنگ بزنم به دنبالم بیاید. حس می کردم هیچ ایده ای راجع به اتفاقات آینده ندارم و این عذابم بود، همان ترس از آینده!
***
جلوی هم ایستاده بودیم و هر دویمان دسته ی چمدانش رو گرفته بودیم. انگار هیچ کدام دلمان نمی آمد از دیگری خداحافظی کند. یا شایدم حالا می فهمیدیم چه قدر به هم وابسته ایم. اشک، چشم هایمان را قلقلک می داد و هر دویمان با غرور جلویش رو می گرفتیم. در چشم های آبی اش که نمونه ی چشم های مادرم بود، انگار غوغایی بود که نگو و نپرس. نگاهم روی صورتش لغزید. می خواستم جوری نگاهش کنم که در این یک سال جلوی دلتنگیم را بگیرد. بینی قلمی و لب های متناسب و خوش رنگ، پوستی نه سفید بود و نه سبزه و موها و ته ریش خرمایی رنگی که داشت. بی مقدمه مرا در بغلش کشید. این بار من بودم که او را محکم به خودم می فشردم.
با آرامشی که در صدایش بود شروع به خواندن دعایی کرد و نجوایش گوشم را قلقلک می داد. شماره ی پروازش اعلام شد. به یک باره رهایم کرد. سرسختانه اشک هایش را پاک کرد. نگاهش به صورتم افتاد که اشک خیسش کرده بود. چشم هایم را بوسید. بعد دستم را گرفت و در میان بهتم بوسید و گفت:
- بوسیدن دست خواهری که همه ی دار و ندارته، اونم وقتی که میدونی یه مدتی ازش دوری، عالم دیگه ای داره. دارم فکر می کنم خدا خیلی سخت داره امتحانمون می کنه.
پشت سر هم جملات را ردیف کردم:
- گوش کن، به خودت خوب برس. غذا خوب بخور. لباس گرم بپوش. از بیمارستان که برمی گردی تنبلی نکن، غذاتو گرم کن بعد بخور. خواهش می کنم ازت که زندگی کنی، حتی به جای من.
صورتش را بوسیدم و گفتم:
- دیگه برو، داره خیلی دیر میشه.
دستش روی دسته چمدانش قفل شد. گفت:
- مراقب خودت باش و هر وقت اذیتت کرد فقط بهم زنگ بزن، باشه؟
در حالی که می دانستم هیچ وقت این کار را نمی کنم گفتم:
- باشه حتما.
رویش را برگرداند. صدای لرزانش را شنیدم که گفت:
- نمی تونم تو صورتت نگاه کنم و حرف از رفتن بزنم. این رفتن و سخت می کنه. منو ببخش که حامی خوبی نبودم.
و سریع به طرف محل ازدحام بقیه مسافران رفت. بلند گفتم:
- تو همیشه بهترین برادر دنیا بودی. این نیز بگذرد.
در لحظه ی آخر برگشت و لبخند گرمی به صورتم پاشید که باعث شد من هم لبخند بزنم.
وقتی او روی پله برقی برایم دست تکان داد و از نظرم ناپدید شد، زیر لب گفتم:
- خداحافظ تنها امیدم. سلام منو به عشق قدیمیم برسون.
خودم را به یک رانندگی طولانی همراه با خرید مهمان کردم. کلی وسیله خریدم و به خانه برگشتم، ظهر شده بود.
دوش گرفتم با او تماس گرفتم که ساعتی بعد به دنبالم بیاید. ناهار را حاضری درست کردم و خوردم. بین دو نمازم بودم که زنگ در به صدا درآمد. در را باز کردم و گفتم:
- داخل بیاید تا کارهایم را بکنم.
نمازم را تمام کردم. مثل دو غریبه بی حرف یکدیگر را نگاه می کردیم. به حرف امد:
- بی روسری خیلی تغییر می کنی.
حس کردم گونه هایم رنگ گرفت، چیزی نگفتم. چمدانم را برد که درماشین بگذارد. من هم موهای پریشانم را در هم بافتم. روی تی شرت و شلوار جینم مانتوی سرمه ای ام را پوشیدم و شال سفیدی روی سرم انداختم. کمی مداد داخل چشمم کشیدم و برق لب کمرنگی روی لب هایم. کیف لوازم آرایشم را داخل کیف دستی ام انداختم. همین قدر هم زیاد ارایش کرده بودم. از فکر این که او می خواهد حتی لمسم کند لرز برتنم نشست. زیاد از حد با هم غریبه بودیم.
درها را قفل کردم و خارج شدم. نگاهم روی باغ خانه چرخید که یادآور سالیان گذشت عمرم بود.
کلید هایم را داخل کیف انداختم. خوب بود که آرش را داشتم. قرار شده بود در نبودمان به این جا سر بزند.
در ماشینش را باز کردم و سوار شدم. وقتی از کوچه های اشنای محله مان دور شدیم، تازه حس غربت و تنهایی به دلم چنگ زد. یک پایان برای زندگی مجردی ام که هیچ وقت فکر نمی کردم این گونه باشد.
حالا انگار بیشتر از همیشه حس می کردم تنها هستم. شاید به خاطر این که همیشه آرش یا هومن یا حتی پدر و مادرم در کنارم بودند. ولی این بار واقعا یک جنگ تن به تن پیش رویم بود.
به او نگاه کردم بیش از حد برایم غریبه بود. و الان این را بیشتر از همیشه حس می کردم. سهم من از خوشبختی حتی به این اندازه نبود که مردی را به دست بیاورم که برایش اولین باشم، همان طور که من برایش اولین بودم.
جلوی یک اپارتمان نگه داشت. متعجب نگاهش کردم.
نیم نگاهی به من کرد و گفت:
- پیاده شو.
و خودش پیاده شد. در حالی که هنوزم متعجب بودم دستم را روی دستگیره گذاشتم و بعد از مکثی کوتاه در را گشودم و پایین امدم. با خودم گفتم شاید خانه اش همین جاست اما حسی داشتم که می گفت این طور نیست.
وقتی زنگ در خانه را به صدا درآورد، شکم به یقین تبدیل شد. بعد از لحظه ای در باز شد. اول خودش داخل شد و من هم به دنبالش رفتم، در حالی که هنوز منتظر بودم حرفی بزند. سرانجام تصمیم گرفت توضیح بدهد:
- اون جوری نگاهم نکن. این جا خونه ی مادرمه، گفته بیارمت ببینیش.
با هم راه پله ها را طی کردیم و به واحد مورد نظرش رسیدیم. به محض باز شدن در، زن سال خورده ای را دیدم که چهره ی بسیار مهربانی داشت. او از مادر خودم خیلی پیرتر بود و من هم هیچ یک از دو مادربزرگم را به یاد نداشتم، چون وقتی کودک بودم وقت کرده بودند. اما صورت ان پیرزن حسی را به من می داد که مدت ها بود فراموشش کرده بودم. به اغوش گرمش خزیدم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم.
او هم مرا بغل کرد. پرهام را به داخل دعوت کرد و به من گفت:
- خوش اومدی عروس خانم.
یک ماه بود که اسماً ازدواج کرده بودم و تا به حال هیچ کس مرا به این نام نخوانده بود. لبخند کم رمقی روی لب هایم پدیدار شد. عطر مادرانه اش را به ریه هایم فرستادم. تشکر کردم و خواستم از اغوشش بیرون بیام که مانعم شد و با دست دیگرش پرهام را هم بغل کرد، که برای جای گرفتن در کنار مادر خموده اش حسابی زانوانش را خم کرده بود. مادرش زیر لب برایمان دعا خواند. پرهام دستش را روی دستم گذاشت، داغ شدم. سریع دستم را پس کشیدم. همان طور که خودم را کنار می کشیدم گفتم:
- مادر جون خسته می شید بریم بشینیم.
پرهام رفت که چیزی برای خوردن بیاورد من هم روبروی ماردش روی مبل دو نفره ی قدیمی که برخلاف انتظار بسیار راحت بود نشستم.
ارنوان
۳۶ ساله 00عالی
۴ هفته پیشنازیلا
00خوب بود
۱ ماه پیشمهتاب
۲۷ ساله 00بدترین رمانی بود که خوندم حیف وقتی ک بخاطرش گذاشتم
۳ ماه پیشمهتاب
۲۷ ساله 00قلبم خیلییی ضعیفی داشت نویسنده برایه هر دفعه لباس پوشیدن کلی توضیح می داد چی و چی و چی پوشیدم ب شدت حوصله سر بر بود من که نصفه رمان ولش کردم
۳ ماه پیشفاطمه
۱۶ ساله 00بهترین رمان بود
۳ ماه پیشحلیمه
۴۸ ساله 00سلام .من رمان زیاد خوندم بعضیاش را چند بار خوندم. اما این رمان برام خیلی جذاب نبود
۴ ماه پیشطاها محمدپور
00خیلی خیلی قشنگ بود دست نویسندش طلا
۴ ماه پیشمن
01عالیی بودد
۴ ماه پیشپریا
00عالی عالی
۴ ماه پیشاکرم
۳۴ ساله 00تو یک کلام عالی و ارزش داره بخونی
۶ ماه پیشنازنین
00رمان خیلی خوبی بود
۷ ماه پیشreyhaneh
۱۶ ساله 00حرف نداش هم غم داش هم شاد بود ولی آخرش خیلی قشنگ تموم شد مرصی
۷ ماه پیشSaba
00خیلی قشنگ بود ولی یه مشکل داشت توی خلاصه نوشته بودین دل به پسر داییش داده ولی بعد برادرش در اومد یا خوده پرهام،آخرش مرد کاش تو خلاصه حرفی از یامین هم میزدی
۸ ماه پیشMohadeseh
00خیلی خیلی قشنگ بود .ممنون از نویستده ی عزیز
۹ ماه پیش
رها
00بنظر من رمان خیلی عالی بود واقعا زندگی همینه گاهی خوب گاهی بد ولی همیشه خدا هم اهمون هست 💖🙊