رمان سی ثانیه قبل از فراموشی به قلم MEHЯAN
دو نوجوان هفدهساله که مبتلا به یک بیماری نادر مغزی هستند، در اولین برخوردشان شیفتهی یکدیگر میشوند؛ اما مغز آنها دچار محدودیت است و توان ذخیرهی اطلاعات را فقط به مدت ۲۴ ساعت دارند. آن دو مجبور میشوند برای ماندگاری در ذهن یکدیگر، دست به کارهای خطرناکی بزنند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۲ دقیقه
دستان ظریف و نحیفش را روی صورتِ گِرد و روشنش میکشد و با تُن صدایی که گویا از یک چاه عمیق بیرون میآید، تصاویرگُنگ و نامفهومی را که جلوی چشمانش رژه میرفتند بازگو میکند:
- وسط کلاس درس بودم که بیمقدمه مداد رو برداشتم و شروع به نوشتن کردم. داستان درمورد یه ربات هوش مصنوعیِ پیشرفته و ساخت دست انسانهاست که بعد از بهدستآوردن هوشیاری، کمکم عاشق یکی از دانشمندها میشه.
سوفیا دستانش را که با لرزش خفیفی همراه شدهاند، کنار شقیههایش قرار میدهد و به ذهنش فشار بیشتری وارد میکند. مربی با قدمهای آهسته نزدیک سوفیا میشود و دستان ظریف و دخترانهی بیمارش را پایین میآورد، سپس با لحنی که همانند مورفین آرامش تزریق میکند، خطاب به او لب میزند:
- بسیار عالی داری پیش میری. لطفاً با فراغبال بیشتری ادامه بده.
سوفیا نفس خود را پشت حصارِ سـ*ـینهاش حبس میکند و برای چند ثانیه چشمانش در قعر تاریکی محدود میشوند؛ اما درنهایت با لحنی که سیر نزولی پیدا کرده است، تکلمش را پیش میگیرد:
- ولی اون دانشمند به ربات هیچ حسی نداره و فقط به چشمِ یک اختراع نگاهش میکنه.
سوفیا برای ثانیههایی مکث میکند، سپس مجدداً با لحن بلند و اعتراضیِ خود لب میجنباند:
- بیشتر از این دیگه چیزی یادم نمیاد.
دخترِ جوان کاغذی که در دست دارد را برمیگرداند و چند سطر پایانیِ صفحهی دیگرش را نزد خود زمزمه میکند؛ سپس بیاختیار چشمانش از خطوط کاغذ پس گرفته میشوند که کلمات با دستخط بچگانهای داخلش نقش بستهاند.
شتابآلود بحث را پیش میبرد:
- ربات برای یه مأموریت کرهی زمین رو به مقصد سیارهی مریخ ترک میکنه و از اون روز به بعد دیگه فرصت دیدار با دانشمند رو پیدا نمیکنه، چون سالهای زیادی رو باید داخل مریخ بگذرونه.
پس از مکث کوتاهی، چشمانش را همراه با غم و اندوه فروان میبندد و در ادامه لب میزند:
- مادرم خیلی به این داستان علاقه داشت.
مربی تقویت حافظه گرهی دستانش را باز میکند و در هنگام صحبتکردن، مستقیم به چشمان قهوهایِ سوفیا زل میزند.
- پس به مرور زمان داری مادرت رو هم بهتر میشناسی؟
سوفیا سرش را به نشانهی تأسف تکان میدهد و با لحن ملایمی که سراغش را گرفته است، پاسخ میدهد:
- تصویری که ازش داخل ذهنم باقی مونده خیلی گُنگ و نامفهومه. اون توی خاطرات من حضور داره؛ ولی خاطراتم درست مثل یک خوابِ قدیمی، کدر و تاریکن.
مربی دست مردانهاش را روی شانهی ظریف و نحیف سوفیا قرار میدهد و با لحنی که سرشار از امیدواری است، شروع به صحبت میکند:
- خیلی خوشحال شدم که این حرف رو شنیدم، چون همین موضوع هم در زندگی کنونیِ تو یک پیشرفت بزرگ محسوب میشه.
سوفیا جواب دیگری به آن مرد نمیدهد. در ادامه آقای آدامز مبحث تیرهای را با لحن شفافی مطرح میکند:
- متأسفانه داخل تعطیلات تابستون مغز تو بر اثر تصادف آسیب دید و دچار فراموشی پیشرفتهای شدی. اشخاصی که به این بیماری دچار میشن، معمولاً بهشدت حافظهی خودشون رو از دست میدن و توانایی بهیادآوردن خاطرات رو ندارن.
کمی مکث میکند و نگاهش را از رخسار سوفیا پس میگیرد و از تنها پنجرهی داخل اتاق به منظرهی برفی بیرون میدوزد. سپس متفکرانه ادامه میدهد:
- اما بیماریِ تو شدت بیشتری داره. برای مغزت محدودیتهایی ایجاد شده و توان ذخیره اطلاعات رو فقط به مدت ۲۴ ساعت داری. یا اگه بهتر بگم، هر شبانهروزی که سپری بشه تقریباً تموم اطلاعات حافظهت تخلیه میشه.
آقای آدامز مجدداً بهسمت سوفیا برمیگردد و هنگام صحبتکردن یک لبخندِ پررنگ و بشاش تحویلش میدهد.
- ولی اصلاً نگران نباش. بهتازگی نتایج آزمایشات نشون دادن که تو داری بهسمت بهبودی حرکت میکنی.
ابرهای گرفتهی چشمان سوفیا شروع به باریدن میکنند و پس از اینکه جادهی صورتش لغزنده میشود، ناامید پاسخ میدهد:
- چطوری در حال پیشرفتم وقتی حتی اسم بزرگم رو یادم نمیومد؟
آقای آدامز سرش را طوری تکان میدهد که بیمارش احساس کند درک شده است. بلافاصله صدای ملایم آن مرد باری دیگر طنینانداز میشود:
- بهبودی تو پس از پشتسرگذاشتن چند مرحله به وقوع میپیونده. باید بگم روزهای اول که اینجا بستری شدی، در حرکات چشم، صحبتکردن و حتی قدمبرداشتن دچار اختلال بودی.
آقای آدامز دست راست خود را داخل جیب روپوش سفیدرنگش فرو میبرد و همزمان یک موبایل مشکی بیرون میآورد، سپس با صلابت بیشتر ادامه میدهد:
- دوست داری ویدیویی از بچگی خودت ببینی؟
سوفیا بدون تحرک به موبایل همراهی چشم میدوزد که داخل دست آقای آدامز قرار دارد. زمان زیادی سپری نمیشود که چشمان قهوهایِ روشنش از فرط تعجب و سردرگمی در کاسه درشت میشوند. با بینیِ گرفته که حاصل رهاشدن اشکهایش است، کلمات بر رود خروشان زبانش جاری میشوند:
- این موبایل همراه متعلق به من بوده، درست میگم؟
مربی ابروان مرتب و پهنش را بهسمت بالا هدایت میکند و همزمان که یک لبخندِ بهشدت کمرنگ و ملیح روی صورت گندمگونش نقش میبندد، متعجب پاسخ میدهد:
- موبایل تو؟
سوفیا بدون فکر و تأمل سرش را تکان میدهد و نگاهش با دقت بیشتری روی تلفن همراه متمرکز میشود که همچنان داخل دست مربیاش جای گرفته است.
سوفیا اشکهای داغش را بهوسیلهی دستان سردش پاک و محکم روی حرفش ایستادگی میکند:
- بله، فکر میکنم این موبایل همراه من باشه.
مربی جوان سرش را به نشانهی مثبت تکان میدهد و برخلاف اکثر مواقع، با لحن بلند و عجولی لب میجنباند:
- پس میتونی خاطرهای رو که مربوط به این تلفن همراه میشه، برای اثبات ادعات تعریف کنی؟
پس از مکث کوتاهی ادامه میدهد:
- مثلاً بگو در چه روزی و از کدوم فروشگاه تهیه کردیش.
پیش از آنکه لبان به هم کیپشدهی سوفیا باز شود، آقای آدامز سخاوتمندانه تلفن همراهی که در دست دارد را بهسمت دختر نوجوان میگیرد. سوفیا از ساعتهای اوج سردرگمیِ روزانهاش چندان فاصله نگرفته است. دست لرزانش بهآهستگی بالا میآید و با حالتی چون شک و دودلی، دستگاه را از دست سکون ماندهی مربیاش میگیرد.
قبل از آنکه سوفیا فرصت صحبتکردن داشته باشد، خود آقای آدامز پاسخ سؤالی که مطرح کرده است را بسیار مصمم میدهد:
- خیر. تو مستقیم خاطرهای رو که مربوط به این تلفن همراه باشه به یاد نداری. تنها دلیلی که باعث شد اون جمله رو با اطمینان بگی، تلقین و تکرار من در خصوص مالکیتت روی این دستگاه توی روزهای سپریشدهست.
برخلاف اینکه سوفیا بسیار سرگردان و متعجب است، نیروی جاذبهی کلمات مربیاش بهقدری قوی و قدرتمند هستند که دقت و توجه گوشهای او را بهسمت خودشان جذب کنند.
- در حقیقت حافظه و عادت دو مقوله جدان. این تلفن همراه تو حافظهی تو جایی نداره؛ ولی به مرور زمان داری به مالکیتش عادت میکنی.
نورِ زیاد تلفنهمراه به رخسار سوفیا میتابد که حاصلش کوچکترشدن مردمک چشمانش است. پسزمینهی موبایل عکس یک نوزاد قرار دارد. همین موضوع فکر و ذهن آن دختر را درگیر میکند که ممکن است چه نسبتی داشته باشند.
پیش از آنکه سوفیا صحبت کند، مربی متبسمِ تقویت حافظه مجدداً خطاب به بیمارش میگوید:
- برای مثال، مردی رو تصورکن که وقتی از خواب بلند میشه، کف دستش رو میخارونه. مدتی بعد طبق یک حادثه دست راست این مرد بیحس میشه، حالا همچنان بعد از بیدارشدن کف دست راستش احساس خارش میکنه، چون این عمل داخل ذهنش بهعنوان یک عادت ثبت شده و مغزش خارش کف دستش رو حتی در صورت ازبینرفتن عصبهاش، بهطور واقعی شبیهسازی میکنه.
داخل اتاق سوفیا شروع به قدمزدن میکند و در حالی که پژواک قدمهایش میپیچند، عینک طبی خود را روی چشمانش صاف میکند و ادامه میدهد:
- پس این عمل در حافظهی اون مرد جایی نداره و فقط با مرور زمان بهش عادت کرده. همچین پدیدهای به ضمیر ناخودگاه مربوط میشه.
سوفیا با رخساری ماتومبهوت به رخسار مصمم آقای آدامز نگاه میکند. صحبتهای مربی همچنان ادامه دارد:
- من هم طی مدت زمان کمتر، دقیقاً کاری کردم که مغزت با استفاده از روش عادت فریبت بده. مسلماً این موبایل همراه متعلق به تو نیست. کافیه محافظ صورتیرنگش رو دربیاری و به برچسبی نگاه کنی که پشتش چسبیده.
سوفیا ابروان قهوهای و منحنیِ خود را به یکدیگر گره میزند و بدون فوت وقت، صحبت مربیاش را عملی میکند. بلافاصله با یک تکه کاغذ مقوایی مواجه میشود که با خودکارِ قرمزرنگی رویش یادداشت شده است «دزد، تلفن همراه من رو پس بده!»
یک شکلک خندان نیز همانند استکیرهای فضای مجازی، در کنار آن جمله ترسیم شده است.
در حالی که تمام ساعاتِ امروزِ سوفیا برک لبریز از عکسالعملهای غیرارادی بوده است، باری دیگر بدون اختیار یک لبخند محو و نهان روی رخسار رنگپریدهاش قالب میشود.
مبینا
00عالی بود خیلی قشنگ بود من به شخصه عاشق رمان های غمگینم یکم سنگین بود ولی ارزش خوندن دارع چون درس های زیادی میده
۲ ماه پیشمحبوبه ص
00قشنگ بود
۴ ماه پیشReyhanya
۱۹ ساله 00قلم رمان یه جوری بود کلا خیلی خشک بود و آدمو جذب ادامه دادن نمیکرد
۴ ماه پیشbano~fm
۱۶ ساله 00خیلی قشنگ بود برگرفته از فیلم پنج فوت فاصلس شاید نویسنده خیلی کتابی نوشته باشه و یکم موقع خوندن اذیت بشین اما ارزششو داره فقط اخرش اونایی ک میگن چرا غمگین بود چون پایان تلخ برای عاشقانه بهتره، مایکل
۵ ماه پیشMe
30خیلی قشنگ بود ، یه بخش رو ک میخوندی نمیتونستی ادامش رو حدس بزنی
۷ ماه پیشFati
00اولش ک قشنگ فک کردم پنج فوت فاصلس ولی واقعا از ته دل میگم این عالی بود فقط پایانش اگ یه جور دیگه تموم میشد خبتر بود
۹ ماه پیشیلدا
۱۴ ساله 00واااا این چه طرز نوشتن بود، شاید اگه عامیانه تر می نوشت قشنگ تر بود به نظر من نخونید.ممنون
۱۱ ماه پیشموفرفری
01داستان نو و جذابی داشت اما نوع قلم سلیقه من نبود و به نظر من حتی قابل خوندن هم نیست خیلیییی بد تموم شد و من درواقع به زور تا تهش و خوندم به جرعت میگم مزخرف ترین رمان عمرم بود :(((((
۱۱ ماه پیشزهرا
۲۳ ساله 22خیلی خیلی جمله های تکراری به کار برده شده ، مثلا سیبک گلوش لرزید مثلا موهای فرفری و چشمای قهوه ای سوفیا، موهای مشکی مایکل ک روی چشماش بود خیلی زیاد تکرار شدن
۱ سال پیشآرزو
۲۴ ساله 00هم دمتون گرم هم خدا لعنتتون کنه ساعت نزدیک 4صبحه و من همچنان دارم اشک میریزم نکنید با ما اینکارو این دنیا به اندازه کافی وایب منفی داده بهمون بذارید چن لحظه تو دنیای خیالی رمان حس خوب بگیریم
۱ سال پیشاوینا
۱۱ ساله 00عالییییییییییییییییییییی بوددددددددد
۱ سال پیشثنا
10رمان خیلی قشنگی بود ، وایب فیلم ۵ قدم فاصله رو میداد و انگار که همون بیمارستان بود ،اما ایندفعه ماجرا فرق می کرد و داستان جدیدی بود،نویسنده قلمش خیلی قویه و فوق العاده بود، تیکه متن های خوبی هم داشت❤️
۱ سال پیشهانی
00کسی میدونه چرا رمانای نوقلم رو نمیزارن؟؟؟؟
۱ سال پیشDarya
00عالی بود ولی کاش اینجوری تموم نمیشد
۱ سال پیشگِلی
۱۷ ساله 00اگ میشد و امکان داشت دوست داشتم بیشتر درمورد رمان شما،خوبی و بدی هاش حرف بزنم و نظر بدم خودمم یه نویسنده م و احساسات نویسنده هارو به خوبی درک میکنم اما دراین برنامه این امکان وجود نداره(فقط200کلمه)
۱ سال پیش
فاطمه زهرا بزی
۱۲ ساله 00این رمان آدمو جذب خودش نمی کرد و به این نتیجه رسیدم که رمان قشنگی نیست لطفا سعی کنید رمان های روانشناسی بیشتر بگذا رید و البته بهتر این است که زیبا تر بنویسید