رمان داس به قلم م. موسوی
زوهار پسریست که میتواند نگاه یک روح را بر روی خودش احساس کند. روحی که مردم روستا میگویند، متعلق به یک زن نفرین شده است. تا این که...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۵ دقیقه
صداهایی از آن طرف در میآمد. پاهای زوهار میلرزیدند؛ داشت توانش را برای ایستادن از دست میداد. دلش میخواست فریاد بزند و تنها دلیلی که جیغ نمیکشید، این بود که میترسید آن موجود را عصبانی کند. نفسهای آن موجود، قلقلکش میدادند و ضعف را بیش از پیش، برایش رقم میزدند.
چیزی روی در کوبیده شد. صدای موجود پشتش، زمزمهوار به گوشش رسید. صدایش جوری بود که انگار کسی او را آرام، از درون یک چاه عمیق و تاریک صدا میزد.
_ زوهار...
حالا تمام بدنش میلرزید! بیصدا اشک میریخت و آرزو میکرد که هیچگاه با بچهها برای بازی نیامده بود. صدا، باز هم مانند یک نجوای گمشده در باد تکرار شد و نامش را صدا زد. آن موجود، یک زن بود!
_ زوهار...
شنیدن اسمش مصادف شد با باز شدن در. به خاطر این که به در تکیه داده بود، با کمر روی زمین افتاد. دخترک بازویش را چسبید، اما زوهار با عصبانیت او را هل داد و به سمت مخالف بچهها دوید.
تمام توانش را به کار گرفت تا از آنجا دور شود. نگاه موجود را همچنان روی خودش حس میکرد. هنگام دویدن، با گریه فریاد کشید:
_ از جون من چی میخوای؟
جوابی نشنید. همچنان با سرعت میدوید و خیلی زود هم به محل جشن رسید. مردها لباسهای خاصی با دامنهای رنگی پوشیده بودند و دور یک مجمسه میچرخیدند.
زوهار نگاه کوتاهی گرداند و مادربزرگش را کنار یک دختر جوان یافت. با شتاب به سمتش دوید و خود را به او رساند. پاهایِ او را محکم در آغوش کشید و با گریه داد زد:
_ مادربزرگ!
زن بیچاره، با ترس خم شد و به او که گریه میکرد نگاه کرد. چشمان مهربان و زلالش را به پسرک دوخت و او را در آغوش کشید.
_ چی شده پسرم؟
زوهار نالید. داشت با صدای بلند زار میزد. آیا دیگران میگفتند او قوی نیست؟ اهمیتی نداشت! با دستان کوچکش شانههای مادربزرگش را چنگ زد و با گریه نالید:
_ من میترسم.
چشمانش را بسته بود و از اعماق دل اشک میریخت. اگر آن هیولا او را خورده بود چه؟ دیگر نمیتوانست دنیا را ببیند؟ او خورده میشد و بعد، به طرز وحشتناکی از دنیا میرفت!
این چیزی نبود که او میخواست. او فقط دلش میخواست با بچهها بازی کند. حتی دیگر این کار را هم نمیکرد؛ از آنها متنفر بود!
صدای دویدن بچهها به گوشش رسید. با گریه خودش را در آغوش مادربزرگش مچاله کرد. دوست نداشت آنها را ببیند.
لوکاس داد زد و مانند همیشه، قلدریاش را به رخ کشید.
_ اون توپ ما رو انداخت تو خونهی تسخیر شده.
چشمان زوهار در جا گرد شدند. با چشمانی اشکی، از مادربزرگش جدا شد. مردم با شنیدن «خانهی تسخیر شده» دست از جشن کشیدند و با چشمانی پر از سوال، به لوکاس خیره شدند.
لوکاس اخمهایش را در هم کشید. انتظار نداشت مردم چیزی ندانند. او فکر میکرد زوهار به آنجا رفته تا چغلی آنها را بکند.
زوهار اخمهایش را در هم کشید و متقابلاً داد زد:
_ تو منو بردی اونجا و گفتی توپت افتاده!
دیگر بچهها با شنیدن این حرف، دستهایشان را محکم بر پیشانی کوبیدند. پچپچ بین مردم شروع شد. لوکاس با دیدن پدرش که داشت سمتش میآمد، به زوهار حمله کرد و جنگ بین بچهها شروع شد!
موهای همدیگر را میکشیدند و به هم لگد میزدند. زوهار با تمام وجود بازوی لوکاس را گاز گرفت. داد و فریادهای لوکاس هنگامی که دستش را روی جای گاز فشار میداد، ستودنی بود.
تقصیرها را گردن هم میانداختند و مشت و لگد پرت میکردند. هنگامی که بزرگترها آنها را از هم جدا کردند، سر زوهار خون میآمد و تمام لباسهای لوکاس خاکی شده بودند.
زوهار از شدت ناراحتی و عصبانیت نفسنفس میزد و به لوکاس نگاه میکرد. نمیتوانست بگذارد همهی تقصیرها گردنش بیفتند، پس با بلندترین صدایی که در توانش بود، فریاد زد:
_ تو منو بردی به اون خونه! تو! من چرا باید تو رو ببرم یه خونهی تسخیر شده؟ دروغگوی بزدل!
لوکاس در حالی که پدرش داشت او را به سمت خود میکشید تا از آنجا دورش کند، فریاد کشید:
_ ابله، اون خونه، خونهی مامانته. مامانبزرگ جونت اینو بهت نگفته، نه؟ بدبختِ بیچاره!
زوهار در شوک فرو رفت. مادر؟ نگاهش را روی جمعیت چرخاند. همهی آنها او را با ترحم نگاه میکردند و در گوش هم پچپچ میکردند. این را دوست نداشت! نگاههایشان را دوست نداشت!
بغض به گلویش چنگ زد و چشمانش پر از اشک شدند. با گریه سر لوکاس فریاد زد، شاید هم میخواست به خودش ثابت کند که مادر ندارد!
_ من مادر ندارم. فرشتهها منو به زمین آوردن.
پوزخند لوکاس بد بود و خندهی بقیهی بچهها بدتر! از همه بدتر وقتی بود که مادربزرگش دست او را گرفت و کشانکشان از آنجا دورش کرد. با عصبانیت او را دنبال خود میکشید و غر میزد.
_ من تو رو بزرگ نکردم که وسط میدون شهر بیفتی به جون پسر مردم!
دست زوهار را محکمتر فشار داد. صدایش این بار، آمیخته با بغض بود:
_ من تو رو بزرگ نکردم که همش با حسرت به مادرت فکر کنی پسر جون.
زوهار گیج شده بود. مادربزرگش تمام مدت سکوت کرده بود و یک دفعه دست او را میکشید و کجا میبرد؟ نمیخواست برود؛ میخواست بزند سر لوکاس را بشکند و کارِ زشتش را تلافی کند!
مادربزرگش، آشکارا داشت گریه میکرد. قلب زوهار فشرده شد و فکر کردن به این که چگونه باید لوکاس را ادب کند را، به زمان دیگری موکول کرد.
_ مادربزرگ؟ میریم خونه؟
دستهای پیرش، به زور دستهای او را تحمل میکردند. نکند مادربزرگش داشت میمرد؟
_ میریم پسرم. میریم، اما نه مثل همیشه!
منظور مادربزرگش را از «نه مثل همیشه» نمیفهمید. مگر رفتن به خانه چند شکل بود؟
شاید مادربزرگش میخواست او را بزند، اما نه. مگر قلب مهربانش تاب گریههای او را میآورد؟ البته که نه! نمیتوانست زوهار را بزند.
فکرش تا رسیدن به خانه به جاهای مختلفی کشیده شد. پر کشید و از خطرناکترین چیزها گذشت. مسیر برخلاف خواستهاش کوتاه بود و آنها خیلی زود به خانه رسیدند.
مادربزرگ در چوبی و کوچک را باز کرد و داخل شد. زوهار را پشت سر خود میکشید و هر از گاهی، اشکهایش را از روی گونههایش پاک میکرد.
به وسط حیاط که رسیدند، دست زوهار را رها کرد. به سمت تشت آب رفت تا صورتش را بشوید و در همان حین به زوهار گفت:
_ برو بالا پسرم، منم میآم. جایی نرو چون کارت دارم.
این حرفش ترسناکتر از یک تهدید بود. خواست به سمت پلهها قدم بردارد که صدای بغضآلودِ مادربزرگش، متوقفش کرد.
_ وایسا، سرت داره خون میآد. بیا اینجا.
راهش را کج کرد و پیش مادربزرگش خم شد. پیرزن با دستهایی لرزان، چند مشت آب به صورت زوهار زد و دستهایش را هم شست. سرش را با یک دستمال، محکم بست و بعد به او گفت که میتواند برود.
زوهار دستانش را در هم گره زد و از پلههای سیمانی بالا رفت، بر روی ایوان نشست و به مادربزرگش چشم دوخت.
مادربزرگ بعد از شستن دست و صورتش، دامنش را در دستانش مشت کرد و به سمت پلهها قدم برداشت. از پلهها بالا آمد، پیش زوهار نشست و دستش را نوازشوار روی سرش کشید. آن روز، مادربزرگش حرفهایی را بر زبان آورد که هیچگاه فکر نمیکرد آنها را از زبان او بشنود.
_ تو یه مادر داری!
زوهار انتظار این را نداشت. با چشمانی گرد شده سرش را به سمت او برگرداند و منتظر ماند تا از آن خندههای معروفش سر دهد و بگوید همهچیز یک شوخی است، اما این طور نشد.
آب دهانش را قورت داد و سوالی را که جوابش خیلی برایش مهم بود، پرسید.
_ اون کیه؟ چرا بهم نگفته بودی؟
آیناز
00من که از آخرش هیچی نفهمیدم
۱۲ ماه پیشسحر
۰۰ ساله 00رمانتیک خیلی خوب بود،من یه چیزایی یاد گرفتم و در زندگیم تاثیر گذاشت،این رمان رو به کسایی که تو دلشون یه حس بدی دارن پیشنهاد میکنم بخونن.
۱ سال پیشصدرا
۰۰ ساله 24اسم قبلی شیطان عزازیل هست نه ابلیس
۱ سال پیشآریا
۲۱ ساله 00خیلی خوب بود ولی شاککی جلد دوم هم داشت کسی اسم جلد دوم رو میدونه بگه
۲ سال پیشبهار
00عزیزم اینجا نوشته عزرازیل نه عزراعیل
۲ سال پیشیلدا
10عزیزم درست گفتن عزرائیل فرشته مرگ هست اسم قبلی شیطان ابلیس ِ نه عزرائیل
۲ سال پیش...
۱۷ ساله 10وایی عالی بود کاش فصل دوم هم داشته باشه
۲ سال پیشlaila
10رمان قشنگی بود ارزش خوندنو داشت ولی اخرش مبهم بود کاش جلد دوم هم داشته باشه
۲ سال پیشE♡M
22یه چیزی ازراعیل یکی از فرشته هایه خداست که جون انسان هارو میگیره اون شیطانه که از بهشت رانده شده عزیزم اسمو اشتباهی گفتی و این که خلاقیتت ستودنیه رمان جالبی بود 🤗🤗🤗
۲ سال پیشمن
۱۸ ساله 31نه عزیزم عزازیل اسم قبلی شیطان بوده به معنی عزیز شده خدا اسم و درسته ، اسم شیطانا ، ولی نباید اینجا به کار بره چون این اسم مال زمانیه که شیطان خیلی خدا رو عبادت میکرده
۲ سال پیشمن
۱۸ ساله 20چقد کم بود خلاصه 😂😂😂😂 من الان چجوری تصمیم بگیرم بخونم یا نه
۲ سال پیشayvan
00خیلی خوب بود
۲ سال پیشپریماه
۱۸ ساله 10چقده زیبا و متفاوت بود، خیلی عالی بود مرسی🧡
۳ سال پیش?
10رمانه قشنگی بود و واقعا ارزش خوندن رو داره مرسی نویسنده❤️فقط آخرش یکم مبهم تموم شد که امیدوارم جلد دوم هم داشته باشه
۳ سال پیشسارا
00واقعااااا خیلی قشنگ و متفاوت بود خیلی خوشم اومد💫💙کاش جلد دوم هم داشت خیلی دوست داشتم ادامه می داشت🥺💋
۳ سال پیش
زینب سادات
۳۰ ساله 00فوق العاده بود حتما بخونیدش