رمان داس به قلم م. موسوی
ژانر: #عاشقانه #فانتزی
خلاصه :
زوهار پسریست که میتواند نگاه یک روح را بر روی خودش احساس کند. روحی که مردم روستا میگویند، متعلق به یک زن نفرین شده است. تا این که...
«به نام خداوندی که تاریکی و روشنایی را به یک میزان آفرید.»
همهجا را حال و هوای شادی و جشن، احاطه کرده بود. زنانِ روستا لباسهای نو به تن بچهها میپوشاندند و مردها از سمت زمینهای کشاورزی برمیگشتند، تا آماده شوند و فردا را در کنار خانوادههایشان جشن بگیرند.
کمی خسته به نظر می رسیدند. زنها همیشه در کارها پا به پای آنها پیش میرفتند و کمکشان میکردند، اما آن روز را به خاطر مراسم فردا در روستا مانده بودند تا خانهها را تمیز و بساط جشن را آماده کنند. به خاطر همین مردها، بیشتر از روزهای قبل کار کرده بودند.
در این میان، جنگل هم شور و شادیِ دیگری داشت و آنها را با لبخند تماشا میکرد. نوای باد در میان شاخههای درختانش میپیچید و آنها را تشویق میکرد تا به بازیای به نام زندگی ادامه دهند.
پسرهای جوان که احساس بزرگتر بودن میکردند، در بازسازیِ خانههای کاهگلی، کمک دست مادرانشان بودند.
کودکان علیرغم هشدارهای مادرانشان، در کوچهها بودند و بدو بدو میکردند. در بینشان پسری به اسم زوهار (Zohar) بود؛ زوهاری که جنگل، او را بیشتر از کودکان دیگر دوست داشت و تماشایش میکرد.
لباسهای مرتبی تن کرده بود و موهای رنگ شبش را شانه زده بود. بچهها او را در بازیهایشان راه نمیدادند و زوهار فقط گوشهای مینشست و بازی کودکان و خندههایشان را تماشا میکرد. حالا هم بر روی سنگی نشسته و بچهها را که با هم صحبت میکردند، نگاه میکرد.
دقیقهها گذشتند. باد از میان شاخ و برگِ درختان میگذشت و شیپور جنگ را به صدا در میآورد. باید حضورش را به او اعلام میکرد، به پسری که او را از هر چیزی بیشتر دوست داشت!
زوهار احساس میکرد کسی از جنگل به او نگاه میکند. هنگامی که شش سال داشت این را به مادربزرگش گفت، اما او محکم پشتِ دست چروکیدهاش کوبید و گفت که دیگر این چیزها را به زبان نیاورد.
او از دو سالِ گذشته که مادربزرگش اینها را به او گفته بود تا الآن سکوت کرده بود، اما همچنان نگاهی را بر روی خودش حس میکرد.
سعی کرد نگاهش را از درختان جنگل بگیرد. این گونه شاید کمتر آن نگاه عجیب را بر روی خود حس میکرد.
با برگرداندن سرش، یکی از پسرها از جمع بچهها به سمت او دوید و گفت:
_ هی، زوهار! فردا میآی با هم بازی کنیم؟
این اولین بار بود که کسی به او پیشنهاد بازی می داد! لبخند، کمکم بر لبانش شکفت و با همان لبخند، سرش را تکان داد.
_ آره میآم، فقط باید از مادربزرگم اجازه بگیرم.
لوکاس (Lucas) که در بینشان از همه بزرگتر بود و دوازده سال داشت، از جمع بچهها جدا شد و به سمت آنها آمد. او از زوهار متنفر بود و همیشه او را کتک میزد.
زوهار از ترس بدنش را جمع کرد، اما خوشبختانه لوکاس در چند قدمیاش ایستاد و فریاد کشید:
_ این همه نگو مادربزرگم. اون که مادربزرگ تو نیست!
بغض کرد. مردمک چشمانش میلرزید. همه به او میگفتند که پدر و مادر ندارد و حتی مادربزرگش هم، مادربزرگِ واقعی او نیست.
چرا دروغ میگفتند؟ اگر مادربزرگش مادربزرگ واقعی او نبود، پس او در این دنیا چه کسی را داشت که واقعی باشد؟
گلویش درد میکرد. دوست داشت بلند میشد و تا جایی که میتوانست لوکاس را میزد، اما حیف که زورش به او نمیرسید! در نهایت فقط توانست بگوید:
_ اون مادربزرگ منه. چرا الکی میگی؟
لوکاس دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما بچهها به او اشاره کردند تا ساکت شود و نقشههایشان را خراب نکند.
یکی از دخترها با لبخند به سمت زوهار آمد و کنارش نشست. او زیبا بود؛ لپهایش گل انداخته بودند و موهای قهوهای رنگش را مرتب بافته و روی شانهی چپش انداخته بود.
_ لوکاس رو ول کن. فردا با ما میآی بازی؟
زوهار نگاه دلخوری به لوکاس انداخت. با این که ناراحت بود، نمیخواست اولین پیشنهاد بازی بچهها را رد کند، پس رو به دخترک سر تکان داد. بعد هم بیصدا از جا بلند شد و آنجا را ترک کرد.
دلش نمیخواست بیشتر از این پیش آنها بماند و از طرفی پیش آن دخترک تازه وارد که دو روز پیش با خانوادهاش به روستا آمده بود، احساس راحتی نمیکرد.
آن دختر، بیش از حد خودشیرین بود و در این دو روز حسابی با بچهها گرم گرفته بود. کاری که زوهار در طی این سالها، نتوانسته بود انجامش دهد.
قدمزنان به سمت خانهی کوچکشان راه افتاد. دوست نداشت به این مسائل عجیب فکر کند.
در راه سنگی را با پایش شوت کرد. سنگ غلت خورد و کمی جلوتر، متوقف شد.
نفسش را بیرون داد. این روزها هیچچیز زیبا به نظر نمیرسید. از وقتی بزرگ شد، متوجه شد که کسی او را در این دنیا دوست ندارد. فهمید که پدر و مادر ندارد و فرشتهها او را برای مادربزرگش به زمین آوردهاند.
وقتی از مادربزرگش پرسید که فرشته یعنی چه، مادربزرگش گفت که آنها پیش خدا زندگی میکنند.
پس خدا هم او را دوست نداشت، وگرنه چرا باید او را از خود دور میکرد و به زمین میفرستاد؟ حالا که او را فرستاده بود، چرا پدر و مادر به او نداده بود؟
او مادرش را میخواست؛ مادری که در تاریکی شب، برایش زمزمهوار لالایی بخواند و مانند دیگر مادرها، با چشمانی با یک دنیا معنی نگاهش کند. دست نوازش بر سرش بکشد و لبهایش فقط پیشانی او را ببوسند. مادری به زیباییِ ماه که دیگران، به زوهار برای داشتن چنین مادری، غبطه بخورند.
به خود که آمد، دید جلوی در چوبی خانه ایستاده. اخمهایش را در هم برد و چندین بار با دستان کوچکش به روی در کوبید. صدایش را بالا برد و فریاد زد:
_ مادربزرگ؟
احساس بدی داشت؛ آن نگاه یاغی را روی خود حس میکرد. کوچه بسیار خلوت بود و میترسید آن موجود او را از پشت بگیرد و با خودش ببرد. آن موقع باید چه کار میکرد؟ آیا او زوهار را میکشت؟
قلب کوچکش، محکم خود را به سینه میکوباند و به او هشدار میداد که خطر در کمینش است. چرا مادربزرگش در را باز نمیکرد؟ آیا او را نمیخواست؟
محکمتر روی در کوبید و با گریه گفت:
_ مادربزرگ! کجایی؟ درو باز کن دیگه. تو رو خدا!
ناگهان، دستی روی شانهاش نشست. با تمام وجود جیغ کشید؛ آن هیولا آمده بود تا او را بخورد!
با این فکر سریع به عقب برگشت تا شاید بتواند به آن موجود التماس کند، اما مادربزرگش را دید که میخندید و روی شانهی او میکوبید.
_ چرا ترسیدی پسرم؟ منم، مادربزگ.
زوهار دستش را روی قلبش گذاشت و خم شد. توهم زده بود؟ یعنی آن موجود فقط ساختهی ذهنش بود و وجود نداشت؟
سرش را بالا آورد و سعی کرد لبخند بزند. نمیخواست مادربزرگش را ناراحت کند و دلش را برنجاند؛ او تنها کسی بود که زوهار داشت.
گلویش را صاف کرد و ایستاد. لبش را گاز گرفت و سوالی که همیشه در این مواقع میپرسید را به زبان آورد.
_ کجا رفته بودید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگش پیر بود، اما از همسن و سالانش وضعیت خیلی بهتری داشت. کمر خمیدهاش نشان از بار سختیهای روی دوشش بود. موهایش سفید شده و دور چشمانش چروک افتاده بود. همیشه لباسهای کهنه و قدیمیاش را میپوشید. جوانیاش را در سالها پیش، جایی میان شاخ و برگ زندگی، جا گذاشته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که به سمت در میرفت، سرش را به سمت زوهار مایل کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ رفته بودم واسه جشنِ فردا یه چیزایی بگیرم، پسرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای فرتوتش، همچنان پرمحبت و زیبا بود. زوهار مطمئن بود که مادربزرگش در جوانی بسیار زیباتر از مادرهای دیگران بوده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ در را باز کرد و منتظر ماند تا زوهار داخل برود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار داخل شد. مرغها و خروسها در حیاط این طرف و آن طرف میرفتند و پایینتر، یک طناب به درختها بسته شده بود که رویش لباسهایی که دیروز کنار چشمه شسته بودند، پهن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پلهها بالا رفت و در ایوان نشست. مادربزرگش کیسهای پارچهای را روی زمین گذاشت. معلوم بود برای مهمانی چیزهای زیادی خریده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ به سمت مرغ و خروسها رفت تا به آنها غذا دهد. در همین حین از زوهار پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چی میخوای بهم بگی که روت نمیشه پسر جون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمان زوهار در جا گرد شدند. مادربزرگش از کجا فهمید که او میخواهد چیزی بگوید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین پا و آن پا کرد و انگشتان کوچکش را در هم گره زد. لبش را گاز گرفت؛ حرف زدن گاهی اوقات خیلی سخت بود. او ترجیح میداد سکوت کند و وقایع دنیا را دور از هیاهو تماشا کند، اما در نهایت قفل دهانش را باز کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بچهها فردا میرن بازی، میشه منم باهاشون برم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگش کمر راست کرد و به او نگریست. دامنش را جمع کرد، به سمت او آمد و آرام کنارش نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار سرش را روی پای مادربزرگش گذاشت و مادربزرگ مشغول نوازش او شد. زوهار میتوانست این لحظات را در ذهن ثبت کند و شبها، تصور کند که مادرش موهایش را نوازش میکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ قول میدی پسر خوبی باشی و لباسات رو کثیف نکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار لبهایش را آویزان کرد و در فکر فرو رفت. اگر زمین نمیخورد میتوانست این کار را بکند، فقط کافی بود لوکاس هوس کتک زدن او به سرش نخورد. میتوانست حداقل یک روز را از او در امان بماند؛ کار راحتی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از حساب و کتاب، چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اوهوم، قول میدم کثیفشون نکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگش خندید، صمیمانه و گرم. از آن خندههایی که مثل یک بشقاب غذای گرم و لذید میمانند و حسابی برای بشقابِ بعدی حریصت میکنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ حالا که پسر خوبی هستی، میتونی بری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند بر لبهایش شکفت. اجازه را گرفته بود. میتوانست فردا با بچهها بازی کند! چه چیزی از این بهتر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را از روی پاهای مادربزرگش برداشت. روی پاهایش ایستاد و گونهی او را بوسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ممنونم مادربزرگ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدو بدو به سمت داخل رفت. خجالت میکشید! او برای اولین بار مادربزرگش را بوسیده بود. تا قبل از این فقط مادربزرگش بود که بر گونههای او بوسه مینشاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا شب، آرام و قرار نداشت. دوست داشت زودتر فردا شود تا در مهمانی دوستهایش را ببیند. یک مهمانی بود برای استقبال از پاییز، اگر اشتباه نمیکرد. پاییز نزدیک میشد و با خود موجی از سرما را میآورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرما را دوست نداشت! در سرما، جنگل حال و هوایی غمآلود میگرفت و حضور آن موجود و نگاه خیرهاش بیشتر و قویتر حس میشد. نگاهی غمگین که زوهار را هم ناراحت و نگران میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن شب، از بس ذوق داشت، نتوانست راحت بخوابد. در هر حال مانند شبهای گذشته گریه نکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر شبهای گذشته، از ترس از دست دادن مادربزرگش گریه میکرد و بعد میخوابید. مردم روستا میگفتند که مادربزرگ زوهار پیر است و اگر او بمیرد، زوهار نیز از گرسنگی خواهد مرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیچکس او را نمیخواست، تنها عزیزش مادربزرگش بود. یک کلمهی زیبا، کهن و شیرین که نمیخواست روزی او را از دست بدهد، اما آن شب فرق داشت! تا صبح با ذوقزدگی بیدار ماند و در نهایت، از شدت خستگی به خواب فرو رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگش او را صبح زود با شادی بلند کرد. بعد هم یک صبحانهی مفصل به خوردش داد، لباسهایش را عوض کرد و با هم از خانه خارج شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجشن اصلی در یک میدان، نزدیک به بازار کوچکی که داشتند برگزار میشد. بازار هم نمیشد گفت؛ معمولاً دورهگردها در آن حوالی بساط پهن میکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آنجا که رسیدند، زوهار از مادربزرگش جدا شد و با خوشحالی به بچهها پیوست. لوکاس یک سنگ را شوت کرد و با نیشخند به زوهار گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ هی کوچولو، ما میخوایم یکم از این جو مسخره دور شیم. باهامون میآی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار انتظار این را نداشت. به مادربزرگش گفته بود که از محوطهی جشن دور نمیشود. خواست چیزی بگوید که پسر دیگری وسط حرفش پرید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ معلومه که میآد! اون ما رو ناامید نمیکنه. مگه نه زوهار؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش بر خلاف سنش کمی زمخت بود و زوهار را میترساند، پس فقط سر تکان داد و با نگرانی دنبالشان راه افتاد. اگر مادربزرگش میفهمید چه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر میانهی راه، تردید را کنار گذاشت و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ کجا میریم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایی ظریف و دخترانهای کنار گوشش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ به یه خونهای که یه روح تسخیرش کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانتظار نداشت کسی کنارش ایستاده باشد، پس از جا پرید و به دخترکِ کنارش که شانه به شانهی او راه میآمد، خیره شد. خدا رحم کند! دو روز بیشتر نبود که به روستا آمده بود و آنقدر احساس راحتی میکرد. اصلاً اسمش چه بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار فقط سر تکان داد، اما چند دقیقهی بعد دوباره پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چرا میریم اونجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک لبخندی زد. گونههایش گل انداخته بودند. امروز هم موهایش را بافته و چشمان نافذ و عسلی رنگش را به زوهار دوخته بود. شانههایش را با همان لبخندی که روی لبهای نازک و سرخش داشت، بالا انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ برای این که یه سرکی بکشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدنش یخ کرد و نوک انگشتانش منجمد شد. احساس میکرد او به استقبال زمستان رفته تا زمستان به استقبال او!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرکی بکشند؟ آن هم به خانهای که در آن روح زندگی میکرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز روحها به طرز وحشتناکی میترسید! مادربزرگش به او گفته بود که روحهای خوب پیش خدا رفته و روحهایی که عصبانی هستند، بر روی زمین ماندگار میشوند و این طرف و آن طرف میروند. یعنی کدام بیچارهای آنقدر ناراحت، عصبی و مملو از ناامیدی بود که زمین را به رفتن به جاهای خوب خوب ترجیح میداد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سرک... سرکی بکشیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را گفت و به خانههای کاهگلی اطراف نگاه کرد. این قسمت از روستا، جایی بود که مادربزگش به او گفته بود تا هنگامی که بزرگ شود، حق رفتن به آنجا را ندارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای دخترکِ لوس و ننر، دوباره به گوشش رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ برای سرگرمی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوست داشت دخترک را بزند و سرش فریاد بکشد که چرا اینقدر ترسناک و مبهم صحبت میکند، اما سکوت کرد و دخترک هم دیگر چیزی نگفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچندین کوچهی تنگ که خانههایش نزدیک بود بریزند را رد کردند و از کنار یک تختهسنگ گذشتند که رویش چیزی نوشته شده و به رنگ سیاه در آمده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسواد خواندن نداشت. در واقع، هیچکس در روستا به جز دکتری که هر از گاهی از شهر میآمد، سواد نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچهها دقایقی به نوشتهی سوختهی روی سنگ خیره بودند. زوهار قبلاً فقط یک بار این سنگ را دیده بود و مردم به او گفته بودند که آن سنگ نفرین شده است، نزدیکش نشود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر واقع، آن دفعه را با مادربزرگش به اینجا آمده بود و وقتی به او گفت که مردم چه گفتهاند، مادربزرگ گفت که دیگر تا هنگام بزرگ شدن حق ندارد به آنجا برود و از رفتن به آنجا محروم است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلوکاس نگاهی به بچهها انداخت و موهای طلاییاش را که در آفتاب پاییزی میدرخشیدند، تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بیاید بریم دیگه. به این تیکهسنگ مسخره زل زدید که چی بشه؟ همش یه خط خطیِ سادهست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از پسرها نگاهش را از سنگ گرفت و با لحن لرزانی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ هی... هیچی. بریم بریم، لوکاس راست میگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار نگاهش را از تختهسنگ گرفت و دنبال بچهها راه افتاد. آن نگاه را روی خودش حس میکرد. بادهایی که از جنگل به این سمت میوزیدند را میتوانست احساس کند. صدای نفسهای آن فرد که با باد عجین شده بود و در کوچهها زوزهی ناامیدی سر میداد را، میشنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزودتر از آنچه که انتظار داشت رسیدند. یک خانهی سوخته و نابود شده، با سقفی که به زور سرپا بود. دیوارهای سیاهش که به خاطر آتشسوزی به آن رنگ در آمده بودند، خانه را ترسناک جلوه میدادند. جایی که به خوبی میتوانست یک مکان نفرینشده باشد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار آب دهانش را قورت داد. حضور آن موجود را بیش از پیش حس میکرد. خانه در نداشت و حتی در این روشنایی روز هم، درونش مملو از تاریکی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلوکاس دست در جیبهایش کرد و رو به زوهار گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ هی، زوهار؟ اینجا رو میبینی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار سرش را بالا و پایین کرد. نمیتوانست از آن سیاهی چشم بردارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلوکاس با آرامش ادامه داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ دوست داری هر روز با ما بازی کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار باز هم سرش را تکان داد و چشمانش را روی تاریکی متمرکز کرد. این خانه عجیب بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ پس برو تو! اگه یکم اون جا بمونی قول میدیم که هر روز باهات بازی کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار سرش را به سمت لوکاس برگرداند و با تعجب به او نگاه کرد. چشمهای سیاهش را به چشمان آبی رنگِ پسر روبهرویش دوخت و سعی کرد که خودش را نترس نشان دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چرا باید برم این تو؟ این مسخرهست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلوکاس پوزخند زد و انگشتش را با یاغیگری به سمت خانه گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ توپمون افتاده اون تو بچه پررو! اگه میخوای بازی کنیم برو بیارش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی دیگر از بچهها او را به سمت خانه هل داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ زوهار، ما میخوایم بازی کنیم! توپ رو برامون بیار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار بیحرف یک قدم دیگر جلو گذاشت. آن داخل چیزی نبود، نه؟ او توپ را برمیداشت و برمیگشت و میتوانست تا ابد با بچهها بازی کند. حتی وقتی یک آدم بزرگ هم میشد میتوانست بازی کند. آنقدر بازی کند تا خسته شود! هیچ روح خبیثی آنجا وجود نداشت، نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستانش را مشت کرد و از حصار چوبی و خرابشده گذشت. چند قدم دیگر برداشت و به خانه نزدیک شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحال، دقیقاً جایی بود که میترسید! اگر یک قدم دیگر برمیداشت به درون تاریکی فرو میرفت. عزمش را جزم کرد، چشمانش را تا جایی که میتوانست باز کرد و وارد شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمهچیز تاریک بود. شاید باید یک قدم دیگر برمیداشت تا بتواند وسایل یا حداقل دیوارها را ببیند. قدم بعدیاش، مصادف با بستن در چوبیای شد که زوهار معتقد بود وجود ندارد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای کوبیده شدنِ در، چیزی نبود که انتظارش را داشته باشد. با شتاب برگشت و به در بستهشده که از پایین و درزهایش نور به داخل راه پیدا میکرد، نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عجله خودش را به در کوبید و با بیشترین توانش، فریاد کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ کمک! بچهها، کمک! کمکم کنید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود. دلش میخواست از آنجا بیرون برود، اما تنها چیزی که نصیبش شد صدای خندهی بچهها بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بچهها؟ لطفاً!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگریهاش گرفته بود. آیا او میمرد؟ بچهها اینجا رهایش میکردند؟ قطرهی اشکی از چشمش پایین چکید. صورتش را به در چسباند. سرد بود؛ درست به سردیِ دستان او.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت سر هم پلک زد. اینجا فقط تاریک بود! تنها مشکلش همین بود، مگر نه؟ او میتوانست اینجا طاقت بیاورد تا مادربزرگش پیدایش کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا این فکرها به ذهنش راه پیدا کردند، صدای افتادن چیزی از پشت سرش به گوش رسید. با فریاد خودش را به در کوبید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نه، من نمیتونم.نمیتونم! بچهها منو از اینجا بیارید بیرون! التماس میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای غلتیدن و صدای نفسهای شخصی را میشنید. انگار که کسی در پشت سرش خودش را روی زمین میکشید تا به او نزدیک شود. نگاه آن موجود را حس میکرد؛ او آمده بود تا زوهار را بکشد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بچهها، یکی اینجاست. التماستون میکنم! نجاتم ب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفش با احساس نفسهایی که به گردنش میخوردند، نیمهتمام ماند. حتی توان برگشتن نداشت. شک نداشت که این، همان موجود بود. یعنی اینجا خانهی او بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهایش را مشت کرد. چشمان گرد شده و صورت خیس از اشکش را دوست نداشت. تنها چیزی که میخواست، برگشتن به خانه بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای جیغِ آن دخترک پررو بلند شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ درو باز کنید بدجنسا، اون ترسیده! به من نگفتید که میخواید اذیتش کنید. ولم کن لوکاس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند لحظهی بعد دخترک دستانش را از آن سمت، روی در کوبید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ زوهار؟ زوهار، خوبی؟ الان درو باز میکنم... تو رو خدا یه چیزی بگو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهانش را قورت داد و چشمانش را بست. نفسهای موجودی که پشت سرش بود به گردنش میخوردند! آیا کسی میتوانست این اتفاق وحشتناک را درک کند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداهایی از آن طرف در میآمد. پاهای زوهار میلرزیدند؛ داشت توانش را برای ایستادن از دست میداد. دلش میخواست فریاد بزند و تنها دلیلی که جیغ نمیکشید، این بود که میترسید آن موجود را عصبانی کند. نفسهای آن موجود، قلقلکش میدادند و ضعف را بیش از پیش، برایش رقم میزدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیزی روی در کوبیده شد. صدای موجود پشتش، زمزمهوار به گوشش رسید. صدایش جوری بود که انگار کسی او را آرام، از درون یک چاه عمیق و تاریک صدا میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ زوهار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا تمام بدنش میلرزید! بیصدا اشک میریخت و آرزو میکرد که هیچگاه با بچهها برای بازی نیامده بود. صدا، باز هم مانند یک نجوای گمشده در باد تکرار شد و نامش را صدا زد. آن موجود، یک زن بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ زوهار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشنیدن اسمش مصادف شد با باز شدن در. به خاطر این که به در تکیه داده بود، با کمر روی زمین افتاد. دخترک بازویش را چسبید، اما زوهار با عصبانیت او را هل داد و به سمت مخالف بچهها دوید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام توانش را به کار گرفت تا از آنجا دور شود. نگاه موجود را همچنان روی خودش حس میکرد. هنگام دویدن، با گریه فریاد کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ از جون من چی میخوای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوابی نشنید. همچنان با سرعت میدوید و خیلی زود هم به محل جشن رسید. مردها لباسهای خاصی با دامنهای رنگی پوشیده بودند و دور یک مجمسه میچرخیدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار نگاه کوتاهی گرداند و مادربزرگش را کنار یک دختر جوان یافت. با شتاب به سمتش دوید و خود را به او رساند. پاهایِ او را محکم در آغوش کشید و با گریه داد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مادربزرگ!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن بیچاره، با ترس خم شد و به او که گریه میکرد نگاه کرد. چشمان مهربان و زلالش را به پسرک دوخت و او را در آغوش کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چی شده پسرم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار نالید. داشت با صدای بلند زار میزد. آیا دیگران میگفتند او قوی نیست؟ اهمیتی نداشت! با دستان کوچکش شانههای مادربزرگش را چنگ زد و با گریه نالید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ من میترسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانش را بسته بود و از اعماق دل اشک میریخت. اگر آن هیولا او را خورده بود چه؟ دیگر نمیتوانست دنیا را ببیند؟ او خورده میشد و بعد، به طرز وحشتناکی از دنیا میرفت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین چیزی نبود که او میخواست. او فقط دلش میخواست با بچهها بازی کند. حتی دیگر این کار را هم نمیکرد؛ از آنها متنفر بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای دویدن بچهها به گوشش رسید. با گریه خودش را در آغوش مادربزرگش مچاله کرد. دوست نداشت آنها را ببیند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلوکاس داد زد و مانند همیشه، قلدریاش را به رخ کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اون توپ ما رو انداخت تو خونهی تسخیر شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمان زوهار در جا گرد شدند. با چشمانی اشکی، از مادربزرگش جدا شد. مردم با شنیدن «خانهی تسخیر شده» دست از جشن کشیدند و با چشمانی پر از سوال، به لوکاس خیره شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلوکاس اخمهایش را در هم کشید. انتظار نداشت مردم چیزی ندانند. او فکر میکرد زوهار به آنجا رفته تا چغلی آنها را بکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار اخمهایش را در هم کشید و متقابلاً داد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ تو منو بردی اونجا و گفتی توپت افتاده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر بچهها با شنیدن این حرف، دستهایشان را محکم بر پیشانی کوبیدند. پچپچ بین مردم شروع شد. لوکاس با دیدن پدرش که داشت سمتش میآمد، به زوهار حمله کرد و جنگ بین بچهها شروع شد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهای همدیگر را میکشیدند و به هم لگد میزدند. زوهار با تمام وجود بازوی لوکاس را گاز گرفت. داد و فریادهای لوکاس هنگامی که دستش را روی جای گاز فشار میداد، ستودنی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقصیرها را گردن هم میانداختند و مشت و لگد پرت میکردند. هنگامی که بزرگترها آنها را از هم جدا کردند، سر زوهار خون میآمد و تمام لباسهای لوکاس خاکی شده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار از شدت ناراحتی و عصبانیت نفسنفس میزد و به لوکاس نگاه میکرد. نمیتوانست بگذارد همهی تقصیرها گردنش بیفتند، پس با بلندترین صدایی که در توانش بود، فریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ تو منو بردی به اون خونه! تو! من چرا باید تو رو ببرم یه خونهی تسخیر شده؟ دروغگوی بزدل!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلوکاس در حالی که پدرش داشت او را به سمت خود میکشید تا از آنجا دورش کند، فریاد کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ابله، اون خونه، خونهی مامانته. مامانبزرگ جونت اینو بهت نگفته، نه؟ بدبختِ بیچاره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار در شوک فرو رفت. مادر؟ نگاهش را روی جمعیت چرخاند. همهی آنها او را با ترحم نگاه میکردند و در گوش هم پچپچ میکردند. این را دوست نداشت! نگاههایشان را دوست نداشت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغض به گلویش چنگ زد و چشمانش پر از اشک شدند. با گریه سر لوکاس فریاد زد، شاید هم میخواست به خودش ثابت کند که مادر ندارد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ من مادر ندارم. فرشتهها منو به زمین آوردن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخند لوکاس بد بود و خندهی بقیهی بچهها بدتر! از همه بدتر وقتی بود که مادربزرگش دست او را گرفت و کشانکشان از آنجا دورش کرد. با عصبانیت او را دنبال خود میکشید و غر میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ من تو رو بزرگ نکردم که وسط میدون شهر بیفتی به جون پسر مردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست زوهار را محکمتر فشار داد. صدایش این بار، آمیخته با بغض بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ من تو رو بزرگ نکردم که همش با حسرت به مادرت فکر کنی پسر جون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار گیج شده بود. مادربزرگش تمام مدت سکوت کرده بود و یک دفعه دست او را میکشید و کجا میبرد؟ نمیخواست برود؛ میخواست بزند سر لوکاس را بشکند و کارِ زشتش را تلافی کند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگش، آشکارا داشت گریه میکرد. قلب زوهار فشرده شد و فکر کردن به این که چگونه باید لوکاس را ادب کند را، به زمان دیگری موکول کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مادربزرگ؟ میریم خونه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهای پیرش، به زور دستهای او را تحمل میکردند. نکند مادربزرگش داشت میمرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ میریم پسرم. میریم، اما نه مثل همیشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنظور مادربزرگش را از «نه مثل همیشه» نمیفهمید. مگر رفتن به خانه چند شکل بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید مادربزرگش میخواست او را بزند، اما نه. مگر قلب مهربانش تاب گریههای او را میآورد؟ البته که نه! نمیتوانست زوهار را بزند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکرش تا رسیدن به خانه به جاهای مختلفی کشیده شد. پر کشید و از خطرناکترین چیزها گذشت. مسیر برخلاف خواستهاش کوتاه بود و آنها خیلی زود به خانه رسیدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ در چوبی و کوچک را باز کرد و داخل شد. زوهار را پشت سر خود میکشید و هر از گاهی، اشکهایش را از روی گونههایش پاک میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه وسط حیاط که رسیدند، دست زوهار را رها کرد. به سمت تشت آب رفت تا صورتش را بشوید و در همان حین به زوهار گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ برو بالا پسرم، منم میآم. جایی نرو چون کارت دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین حرفش ترسناکتر از یک تهدید بود. خواست به سمت پلهها قدم بردارد که صدای بغضآلودِ مادربزرگش، متوقفش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ وایسا، سرت داره خون میآد. بیا اینجا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراهش را کج کرد و پیش مادربزرگش خم شد. پیرزن با دستهایی لرزان، چند مشت آب به صورت زوهار زد و دستهایش را هم شست. سرش را با یک دستمال، محکم بست و بعد به او گفت که میتواند برود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار دستانش را در هم گره زد و از پلههای سیمانی بالا رفت، بر روی ایوان نشست و به مادربزرگش چشم دوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ بعد از شستن دست و صورتش، دامنش را در دستانش مشت کرد و به سمت پلهها قدم برداشت. از پلهها بالا آمد، پیش زوهار نشست و دستش را نوازشوار روی سرش کشید. آن روز، مادربزرگش حرفهایی را بر زبان آورد که هیچگاه فکر نمیکرد آنها را از زبان او بشنود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ تو یه مادر داری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار انتظار این را نداشت. با چشمانی گرد شده سرش را به سمت او برگرداند و منتظر ماند تا از آن خندههای معروفش سر دهد و بگوید همهچیز یک شوخی است، اما این طور نشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهانش را قورت داد و سوالی را که جوابش خیلی برایش مهم بود، پرسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اون کیه؟ چرا بهم نگفته بودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمان اشکی مادربزرگش و لرزش دستانش وقتی میخواست موهایش را نوازش کند، او را ناراحت میکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ دوست داری قبلش یه داستان بشنوی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چه داستانی مادربزرگ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ داستان یه دختر... از همین روستا. دختری که ده سال پیش، توی جنگل، عاشق یه شیطان شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزوهار خجالت زده بود. عشق؟ مادربزرگش میخواست همچین داستانی برای او تعریف کند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اون دختر کی بود مادربزرگ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگش اهمیت نداد. در تار و پود زمان گم شد و به گذشته سفر کرد تا به یاد بیاورد چیزی را که در اعماق قلبش دفن کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدای مهربون، هیچ کس نبود. ده سال پیش؛ زمانی که مردم در رحمت و مهربانی خداوندشون زندگی میکردن. دختری بود به اسم... آنا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"ده سال پیش_ آنا"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جا بلند شد و دامن بلندش را تکاند. دستهای خیسش را با لبهی دامنش خشک کرد. سبد لباسها را در دست گرفت و به سمت خانه راه افتاد. از مسیر چشمه تا خانه بدش میآمد؛ اما چارهای نداشت. مادرش شستن لباسها را به او سپرده بود. آرزو میکرد ایکاش خواهر کوچکترش ازدواج نمیکرد تا حداقل کارهایش کمتر شود؛ اما آرزوی باطلی بیش نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیر سنگی را طی کرد و به جادهی خاکی رسید. قدمهایش را تند تند برمیداشت تا مبادا پسرهای روستا را در راه ببیند. از ازدواج فراری بود. همین که تا هفدهسالگیایش، مجرد مانده بود یک معجزه به حساب میآمد و مادر پیرش هم در پی این بود که زودتر او را شوهر دهد و به قول خودش نوههایش را ببیند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را تکان داد تا از این افکار رها شود. به خانه که رسید؛ لباسها را روی سکو گذاشت و از راهروی باریک گذشت تا به حیاط خانه رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش را بر سرش انداخت و داد کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مامان؟ کجایی؟ لباسارو شستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش از زیرزمین خانه با لباسهایی خاکی بیرون آمد و روی گونهاش کوبید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ دختر جون قصد کردی آبرومون رو ببری؟ خب آرومم بگی میشنوم! انگار چی کار کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا با بیخیالی چشمهایش را در کاسه چرخاند و لبهی حوض نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خب حالا که لباسارو شستم؛ میشه برم جنگل؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش اخمهایش را در هم کرد. از راهرو گذشت تا بتواند لباسها را بردارد و در همان حین با اوقات تلخی پاسخ داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نخیرم! شما میمونی خونه. تو جنگل پر از اراذل و مرد مسته. اگه بلایی سرت بیارن من بدبخت میشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا اخمهایش را در هم کرد و بدون حرفی به اتاق رفت. خودش را به بیخیالی زده بود؛ اما در واقع گوشهایش را تیز کرده بود تا ببیند مادرش کی از خانه میرود. صدای ضربههای محکمی روی در خانه زده شد که باعث شد لبهای آنا به لبخند باز شود. از حواس پرتی مادرش استفاده کرد و با عجله از در حیاط پشتی گریخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تمام وجود میدوید تا زودتر به جنگل برسد؛ دامنش را جمع کرده بود تا مبادا زمین بخورد و هر از گاهی از احساس خوبی که زیر پوستش دویده بود میخندید. کاری بدی کرده بود؛ اما به طرز عجیبی حس خوبی داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد محوطهی جنگل که شد؛ آرامش وجودش را فرا گرفت. صدای پرندگان در میان درختان میپیچید. باد، درختان را تکان میداد و هر از گاهی برگی از شاخهای میافتاد. دوست نداشت این صحنه را از دست دهد؛ پس قدمزنان از منظره لذت برد و آن عطر و بوی خوب را با تمام وجود استشمام کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدقایقی طولانی در جنگل پرسه زد. آواز خواند و برای خودش گل جمع کرد. جنگل، یکی از دوست داشتنیترین مکانهای این اطراف بود که مادرش اجازه نمیداد تنها به آن جا برود؛ اما حالا او آن جا بود! تنها و بدون هیچ مزاحمی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخم شد و گل زرد رنگی را چید که صدای بمی باعث شد جیغ بکشد و گل را زمین بیندازد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ فکر میکنم نباید اون گل رو میچیدید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بالا آورد و با دیدن فرد رو به رویش خون در رگهایش منجمد شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک مرد بود. شنل سیاه رنگی به تن داشت که با وزشهای باد تکان میخورد. چکمههای بلند و سیاهی پوشیده بود با نقشهایی نقرهای رنگ که در کنارههایشان حک شده بود. شلوار و کت چرمیاش، به خوبی عضلههایش را نشان میدادند. لبهای سرخ رنگش به لبخندی باز شده بودند و چشمان نافذ و سیاه رنگش، به او دوخته شده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبینیای عقابی و ابروهایی پرپشت و در هم رفته داشت. پوست دور یکی از چشمهایش جمع شده بود و قرمز و کدرتر از نواحی دیگر دیده میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا با دیدن زخم مرد، یک قدم به عقب برداشت و با دستپاچگی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ معذرت... میخوام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را به گل دوخت. چیز خاصی در آن گل نمیدید. از طرفی، چرا یک مرد باید نگران چیده شدن یک گل ساده از جنگل میبود؟ میخواست به این بهانه او را اذیت کند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقدم دیگری به عقب برداشت و به این فکر کرد که چگونه فرار کند. مرد که اضطراب او را دید، قدمی به عقب برداشت و دستهایش را بالا گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ کاریتون ندارم، نترسید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهایش را بالا انداخته بود و با لبخند، به وضعیت مضحک آنا نگاه میکرد. آنا دستانش را روی سینهاش گذاشته بود و با ترس، به او نگاه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد، لبخندش را کش داد و رو به آنا، با لحنی آرامتر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بهتون اطمینان میدم که خطری از جانب من، شما رو تهدید نمیکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا پلک زد و به او چشم دوخت. چطور میتوانست با آن رفتارش چنین چیزی را بر زبان بیاورد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چرا باید بهتون اعتماد کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد خندید. صدای خندهاش با وقار و به دور از تمسخر بود. جوری با صمیمیت میخندید، که انگار سالها بود آنا را میشناخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چون من همین الان کمک بزرگی به شما کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا آب دهانش را قورت داد و زیرچشمی، به رانهای مرد چشم دوخت. چرا چنین شلوار تنگی پوشیده بود؟ کمی خجالت هم خوب بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چه کمکی؟ شما فقط بیدلیل گفتید که نباید اون گل رو میچیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کرد نگاهش را از شلوار او بگیرد و به نقطهی دیگری چشم بدوزد. احساس گرما میکرد؛ این اولین بار بود که بدون هیچ مانعی، با یک مرد تنها بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اون گلها رو پریهای جنگل رشد میدن. چیدن سه تا از اونا، باعث میشه عصبانی بشن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا اخم کرد. پریها موجودات بامزهای به نظر میرسیدند، از طرفی امکان نداشت وجود داشته باشند، چه برسد که عصبانی هم بشوند! با این حال نمیخواست به مرد توهین کند و بگوید پریها وجود ندارند، پس فقط گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ و اگه عصبانی شن چه اتفاقی میافته؟ از یه پری کار خطرناکی انتظار نمیره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد همانطور که دستهایش را بالا گرفته بود، با ابروهایی بالا رفته پاسخ داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بدون شک در یه شب مهتابی و زمانی که ماه کامله، میکشنت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا ناخودآگاه لب پایینیاش را گاز گرفت. نگاه مرد به لبهای آنا کشیده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بهتره جلوی مردهای دیگه این کار ازتون سر نزنه. انسانها به اندازهی من خوددار نیستن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهای بدنش با شنیدن لفظ «انسانها» سیخ شدند. دستهایش را پایین آورد و دامنش را چنگ زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ گفتید انسانها؟ شما انسان... نیستید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندِ روی لبهای مرد، مانند یک بت شکست. باد با شدت وزید و موهای بلند و شبرنگ آنا را در جریان زندگی رها کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد دستش را در موهای کوتاهش فرو برد و با کلافگی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ متأسفم، من باید برم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا بدون آن که متوجه باشد، خیز برداشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نه! معذرت میخوام! سوال بدی پرسیدم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد، از حرکت ایستاد. حتی از پشت سر هم برازنده به نظر میرسید! شنلش، باعث میشد فکر کنی که فرماندهی یک لشکر جلویت ایستاده و خودنمایی میکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نه! طبیعتاً کسی دوست نداره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت آنا برگشت و با چشمانش او را شکار کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ با یه شیطان همکلام بشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ثانیهی بعد، او آنجا نبود! آنا را ترک کرده و در میان درختان ناپدید شده بود. آنا شوکه از حرف او، به سمت خانه دوید. تمام توانش را در پاهایش ریخت و از جنگل گریخت. به خانه که رسید، نایی برایش باقی نمانده بود. تنها دلخوشیاش این بود که مادرش خانه نبود و احتمالاً به خانهی همسایه رفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش را به اتاقش رساند و کنار رختخوابش، بر روی زمین افتاد. تند تند و پشت سر هم نفس میکشید. نمیتوانست چیزی را که شنیده بود، باور کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اون... اون... شیطان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلویش را گرفته بود و سعی میکرد درست نفس بکشد. آن مرد با آن زخم وحشتناکی که دور چشمش بود، شیطان بود؟ پناه بر خدا! آن لحن مؤدب و نجیب و تا حدودی گستاخ، متعلق به یک شیطان بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را درون بالشش فرو کرد. نمیتوانست درست فکر کرده و همهچیز را حلاجی کند. پتویی را که خودش با هزاران دوخته بود، از میان رختخوابها بیرون کشید و زیرش فرو رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام شب را نتوانست بخوابد. به چشمهای آن مرد فکر میکرد؛ به لباسهای زیبا و سیاهش که به موهای کوتاهش میآمدند. چطور میتوانست آن گونه زیبا و باوقار باشد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا اسمش را نپرسیده بود؟ اگر اسمش را میدانست شاید میتوانست او را پیدا کند و باز هم ببیند. اما نه، چرا باید او را میدید؟ او یک شیطان بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنقدر با خودش کلنجار رفت تا سیاهی چشمهایش را ربوده و او را به خواب فرو برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح، با موهایی آشفته و گلویی که درد میکرد، از خواب پرید. احتمالاً سرما خورده بود و قرار بود حسابی توسط مادرش توبیخ شود. آهی کشید و از جا بلند شد. لباسش را مرتب کرد و موهایش را بست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه حیاط رفت و به مادرش که با اخم نگاهش میکرد، چشم دوخت. یعنی فهمیده بود که او از خانه فرار کرده و به جنگل رفته؟ نکند آن مرد آمده و این را به مادرش گفته بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهانش را قورت داد و به مادرش خیره شد که مانند همیشه به سفرهی روی ایوان اشاره زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ صبحونهنخورده اومدی چیکار؟ کلی کار داریم، بدو! بدو برو صبحونه بخور، بیا حیاطو جمع و جور کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسش را بیرون داد و به سمت سفره رفت. عسل را از همهچیز بیشتر دوست داشت. در بین خانوادههای روستایی، خانوادهی او از همه پولدارتر بود و داشتن این چیزها در خانه، برایشان عادی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حال پدرش خیلی کم پیش آنها میآمد. خواهرش را هم که چند وقتی ندیده بود و فقط او و مادرش مانده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبحانهاش را که تمام کرد، حیاط را جارو زد و با آب شست. از نانوایی نان گرفت و برای کمک به خواهرش به سمت زمینهای کشاورزی رفت. در میانهی راه بود و از روستا کمی دور شده بود، که دستی دور شانهاش حلقه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سلام بر بانوی زیبارو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش بود. شیطان بود! آنا با اضطراب خودش را کنار کشید و با چشمانی پر از نگرانی، به او نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اینجا چیکار میکنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد لبخند زد. با این کار گوشهی چشمهایش جمع شد. دستش را درون موهایش فرو برد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بابت جسارتم من رو ببخشید! اومدم اینجا چون در مورد شما در سرزمین شیاطین چیزهایی شنیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر مورد او، آن هم در سرزمین شیاطین؟ مگر شیاطین سرزمین هم داشتند؟ اصلاً چند نفر بودند که توانسته بودند سرزمین هم تشکیل دهند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسینهاش سرد بود، انگار که او را هنگام شستن لباسها در رودخانه پرت کرده و بالای سرش، قاهقاه خندیده باشند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباد شدیدی شروع به وزیدن کرد. شنل سیاه مرد و دامن آنا، در جریان باد میرقصیدند. آنا شانههایش را جمع کرد و خودش را عقب کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چه چیزایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را تکان داد تا افکارش از ذهنش خارج شوند. او حتی هنوز اسم این مرد را نمیدانست و با او حرف میزد. اگر کسی از او میپرسید این مرد کیست، چه داشت تا بگوید؟ یک مرد با یک سوختگی اطراف چشمش که او را وحشتناک کرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه جای سوختگی مرد نگاه کرد. او را خشن نشان میداد و با آن لباسهای سیاه و تنگش، خشونت بیشتری را به رخ میکشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبهای سرخ رنگ مرد به حرکت در آمدند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چیزای بدی نمیگن. ناراحتتون کردم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا، خجالتزده به سمتی که باید میرفت نگاه کرد. اگر دیر میرسید خواهرش سرش غر میزد و او را سرزنش میکرد. به هیچ وجه دوست نداشت بهانهای به کسی بدهد تا سرزنش شود. با صدای مرد، به سمتش برگشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اگه مایل باشید میتونم تا وقتی به مقصد برسید باهاتون همراهی کنم. مطمئناً خواهرتون منتظر هستن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمهایش را در هم برد. به لباسش چنگ زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ من رو تعقیب میکنید؟ از کجا میدونید کجا میرم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد لبخند کمرنگی زد. چین و چروک گوشهی چشمش، باز هم توجه آنا را جلب کرد. این مرد چند سال سن داشت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ این کارو کردم. متأسفم که به صحبتهای شما و مادرتون گوش دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا مطمئن بود که این مرد در خانه حضور داشته. هیچکس نمیتوانست از بیرون حیاط صدایشان را بشنود. میتوانست غیب شود و جوری تردد کند که مردم دیگر او را نبینند؟ از طرف دیگر، چطور میتوانست آنقدر راحت به کردهاش اعتراف کند؟ آنا هرگز شهامت به زبان آوردن کارهایی که کرده بود را نداشت، زیرا میترسید سرزنش شود یا مادرش او را یک فرزند اضافی بخواند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدانست چه بگوید تا این بحث را خاتمه و به سمت خود سوق دهد. شیاطین راجع به او چه چیزهایی میگفتند؟ در کشمکش با خود بود که مرد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خوشحالم که حرف تلخی به زبان نیاوردید. میتونیم در مسیر به صحبتمون ادامه بدیم، بفرمایید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دستش به ادامهی راه اشاره کرد. آنا چند سرفه کرد تا صدایش را صاف کند که با دیدن دست مرد که به سویش دراز شده بود، واقعاً به سرفه افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد با خنده دستش را عقب کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اوه، فکر میکنم باز هم اشتباه کردم. متأسفم بانوی جوان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا کمر صاف کرد و با خجالت، قدم برداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اوه، نه! مشکلی نیست. احتمالاً به قوانین انسانها آشنا نیستید. من میتونم درکتون کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا یکدیگر قدم برمیداشتند، نزدیک و صمیمی. اگر کسی آنها را میدید بیشک دردسر میشد، اما آنا حواسش به این چیزها نبود و به چیزهای دیگری فکر میکرد. واقعاً اسم این مرد چه بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ یه شیطان باید بیشتر از خودِ انسان به کارهاش آگاهی داشته باشه، اما من تازه به زمین اومدم و تا الان در حضور پدرم بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم صدای خندهاش گوشهای آنا را نوازش داد. پناه بر خدا! این مرد چرا آنقدر خوشخنده بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بابت اومدن به زمین بسیار خوشحال بودم، اما انسانها نذاشتن این خوشحالی خیلی دوام داشته باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چطور اینقدر سریع با انسانها ارتباط برقرار کردید؟ گفتید که تازه اومدید و از طرفی، مگه انسانها چیکار کردن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بله، تازه اومدم. حدود دویست سال از زمانی که به زمین اومدم میگذره، اما تو این مدت تونستم باهاشون وقت بگذرونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار که یک سطل آب یخ بر روی آنا خالی کرده باشند! شوکه بود، انگار تازه داشت معنی انسان نبودن را در اعماق ذهنش کشف میکرد. وحشت کرده بود، اما از طرفی دوست داشت بیشتر این مرد و اطرافیانش را بشناسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام ترسش را در دستانش ریخت و دامن لباسش را چنگ زد. نباید خود را لو میداد! ممکن بود او را ناراحت کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ متوجهم. دویست سال برای انسانها بلند به نظر میآد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکث کرد و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ شما به من گفتید که شیاطین راجع به من صحبت میکنن. میتونم بپرسم در چه مورد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد نفس عمیقی کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ البته، اما قبلش میتونم اسمتون رو بدونم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ برای چی؟ از طرفی شما مطمئناً با فالگوش ایستادنتون اسم من رو متوجه شدید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه او نگاه نمیکرد؛ تمام تمرکزش روی سبزههای کوتاهی بود که کنار جاده رشد کرده بودند. چقدر به پاییز مانده بود؟ او میتوانست با خیال راحت در جشن بدود و شاید تا آن موقع، این مرد هم میرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ درسته، اما معرفی کردن خودمون باعث میشه بتونم با شما صمیمانهتر صحبت کنم. از این جهت خوشحال میشم خودتون اسمتون رو به من بگید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساسی دخترانه در وجودش خروشید. کنجکاوی در دلش ریشه دواند و باعث شد آن روی خبیثش را به کار گیرد. بویِ زندگی را به ریههایش کشید، از لذت چشمهایش را بست و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ فکر نمیکنید که اول شما باید خودتون رو معرفی کنید؟ شما اسم من رو میدونید و برای این به حریم من تجاوز کردید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز آن لحظاتی بود که هیچکس حریفش نمیشد. ساکت بود، به مادرش شکایتی نمیکرد، بازیگوشی نمیکرد، کار میکرد و ظرف میشست، اما خودش هم میدانست که تمام اینها یک نمایش بود! او در اعماق وجودش، دختری بازیگوش بود که با بیپروایی، رویاهایش را به واقعیت بدل میکرد. گستاخ و سرکش، درست همانطور که همیشه دوست داشت باشد. اما حیف که تمام اینها یک خیال باطل بود؛ حیف!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ شما درست میگید بانو. من آسمودئوس (Asmodeus) هستم، شیطانِ خشم و غضب و شاهزادهی اولِ جهنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا نفسهای عمیقش را در سینهی خود حبس کرد و با لبخند، به سمت او برگشت. نگاه گذرایی به زخم مرد کرد و لبخندش را بیشتر کش داد. این نام برازندهاش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را به سمت او دراز کرد و با خنده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ از دیدار شما خوشبختم. منم آنا هستم، یه انسان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد لبخند زد و دست آنا را در دستان تنومند و خشنش فشرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خوشبختم... آنا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا با لبخند مسیر را در پیش گرفت. آنقدرها هم نمیترسید، نه؟ آسمودئوس با او کاری نداشت. مردی موجه به نظر میآمد، حالا هر چقدر هم که میخواست جذاب و با لباسهای عجیبش در چشم باشد. حتی نامش هم عجیب و طولانی بود و او را با زخمِ کنار چشمش، خاص جلوه میداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که به زمینهای سرسبزِ اطراف نگاه میکرد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ شما اسم طولانی و عجیبی دارید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآسمودئوس لبخندِ زیرکی زد. به نظر میرسید از توجه آنا نسبت به خودش لذت میبرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ حالا که اسم هم رو میدونیم میتونیم با هم صمیمانهتر صحبت کنیم. میتونی من رو دئوس (Deus) صدا کنی، دوستانم من رو اینطوری صدا میزنن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ دئوس؟ یعنی چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ قسمت آخر اسمِ من. به معنای دیو در سرزمینی به اسم ایران، توسط انسانها به کار برده میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا آهانی گفت و سکوت کرد. در واقع، نمیدانست ایران کجاست. او از این دنیا تصور کوچکی داشت. یک روستا با خانههای سنگی و گاهی کاهگلی، جنگلی با وسعتی بسیار زیاد و پر از اسراری که هیچکس آنها را کشف نکرده بود، یک چشمهی زیبا و رودی که باید هر از گاهی لباسها و ظرفها را آنجا میشست و کمی دورتر، یک شهر وجود داشت که ثروتمندان آنجا اقامت داشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحتمالاً ایران، جایی دورتر از آنجا بود. آنقدر دور که آنا نتواند تصورش کند و آن را در ذهن کوچک و به قفس کشیدهشدهاش، بگنجاند. دنیای او کوچک و ساده بود، به سادگی زیباییِ ماهی که هر شب آن را از ایوان خانه تماشا میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشتند به زمینی که خواهر آنا در آن حضور داشت نزدیک میشدند و هنوز هم دئوس به او چیزی راجع به سخنان شیاطین دیگر نگفته بود. آنا از این موضوع ناراحت بود. یعنی دئوس به او اهمیت نمیداد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گذاشته شدن دست دئوس روی شانهاش، متوقف شد و آرام به سمت او بازگشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ به چشمام نگاه کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را بالا کشید و به چشمانش نگاه کرد. سیاهیِ چشمانش، انکار نکردنی بود. حتی جمع شدن پوست اطراف چشم چپش باعث نمیشد این سیاهی در اعماق قلبت نفوذ نکند و تو را به تسخیر خود در نیاورد. آنا میتوانست با یک نوشیدنی دلچسب، به چشمهای دئوس نگاه کند و ساعتها در آنها غرق شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نگاه... میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم کنار چشمانش چین افتاد. حتماً لبخند زده بود؛ از آن لبخندهای زیبایش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ازم پرسیدی چه چیزی در سرزمین شیاطین در موردت گفته شده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکث کرد. آنا نمیتوانست نگاهش را از چشمهای سیاه او بگیرد. دوست داشت خودش را جلو بکشد و در آغوش او فرو رود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدئوس دوباره ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نگفتم، چون میترسیدم عصبانی بشی، اما حالا که به مقصد نزدیک شدیم بهت میگم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا نمیتوانست چشمان منتظرش را پنهان کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ شیاطین معتقدن که تو... همسر خوبی برای من میشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای فریاد بلند خواهرش از دوردست شنیده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آنا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا با ترس پلک زد و چشمهایش را باز کرد. دئوس نبود! محو شده بود، انگار که یک توهم باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حیرت به سمتی که صدای خواهرش از آنجا آمده بود، بازگشت. داشت برایش دست تکان میداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آنا؟ بدو دختر! دارم برمیگردم سمت زمین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دو خودش را به خواهرش رساند و روی زانوهایش خم شد. خواهرش، دست به کمر زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اون کی بود کنارت آخه؟ نمیگی مامان میکشتت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسی تازه کرد و سرش را بالا آورد. کمی عرق کرده بود. هوا امروز گرمتر از روزهای دیگر بود. خواهرش با لباس کار جلوی او ایستاده بود؛ لباس کرمی رنگ و کهنهای که در تنش زار میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپانزده سال سن داشت. فقط دو سال از آنا کوچکتر بود! آنا نمیتوانست به روزی که مانند خواهرش شود، فکر کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهای قهوهای روشنش را بسته بود. موهای نرم و زیبایی داشت که با یک روبان قرمز آنها را میبست. در واقع، خواهرش از او زیباتر به نظر میرسید. چشمهای عسلی خواهرش کجا و چشمان سیاه آنا کجا؟ آن هم با آن گونههای کک و مکی که هر از گاهی از شدت خجالت سرخ میشدند، زیرا مادرشان میگفت که او باید زودتر فرزندی به دنیا بیاورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا آه کشید و به چهرهی مهربانِ خواهرش چشم دوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ کسی پیشم نبود که.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواهرش ابروهای کمپشتش را بالا انداخت. دست به کمر زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ منم باور کردم! خر خودتی، خودم دیدمش. یه لحظه سرمو انداختم پایین فقط، وقتی سرمو آوردم بالا نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا با بیچارگی خندید. حالا چگونه باید این را توضیح میداد؟ آهان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خب... اون مطمئناً اونقدر سریع نبوده که یه دفعه محو شه، توهم زدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرانیا (Rania) لپهایش را باد کرد و سر تکان داد. باد، موهای کوتاهی که روی پیشانیاش ریخته شده بودند را تکان میداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ راست میگی، هیچکس اینقدر سریع نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا هم خندید. دستش را دور شانههای خواهر کوچکش حلقه کرد و او را به سمت مزرعه هل داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بیا بریم ببینم چی کارا داریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر واقع این برایش مهم نبود. تنها یک جمله در ذهنش تکرار میشد که حسی شیرین و از طرفی ترسی لذتبخش را در تنش میپروراند و به باورهایش آتشی سوزاننده هدیه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ شیاطین معتقدن تو... همسر خوبی برای من میشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین جمله، با صدایی آرامتر و عاشقانهتر در گوشش طنین انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ شیاطین معتقدن تو... همسر خوبی برای من میشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآه خداوندا! چه میشد این را آرامتر و عاشقانهتر به زبان میآورد؟ آن موقع آنا میتوانست با خیال راحت خودش را رها کند و از حال برود. مهم نبود چه میشد، مهم احساس قشنگی بود که حرفهای او به آنا میدادند؛ آنقدر قشنگ که برایش اهمیت نداشت چه کسانی این را به دئوس گفته بودند، مهم آن بود که چه چیزی گفته بودند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا هنگامی که غروب خودش را به حقیقی شدن برساند، در مزرعه کار کرد. خورشید از زمین مبارزه کنارهگیری کرد و تاریکی را جانشین خود قرار داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه، معشوقهی دیرین خورشید، به دنبال خورشید شتافت، اما به او نرسید و در فراقش گریست. اشکهایش ستارههایی شدند و در دل آسمان پراکنده گشتند، تا دل دخترکی زیبا را نرم کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر ایوان خانه نشسته بود و به ستارهها نگاه میکرد. مادرش خوابیده بود و بیشک تا صبح بیدار نمیشد. از زمانی که خواهر و پدرش رفته بودند، این خانهی بزرگ، شده بود یک دلگیری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا تنها بود، همصحبتی نداشت و از طرفی مدرسهاش را تمام کرده بود. نمیدانست چه کار کند و دیگران فقط از او انتظار داشتند تبدیل به یک همسر و مادر خوب شود. چیزی که او هرگز نمیتوانست به آن تبدیل شود، یک همسر و حتی گاهی یک مادر خوب بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین که کودکی را درون خودت بپرورانی عجیب بود. فکر کن! یک موجود بامزه و ضعیف به وجود بیاوری که برای هر کاری به تو احتیاج دارد، اما اگر آنا نمیتوانست از آن موجود کوچک نگهداری کند چه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو دوست داشت نمونه باشد. با این که آرزوی داشتن یک کودک را در سر میپرورانید، اما جرأتش را نداشت. در واقع، مادر شدن کار یک دخترک سرکش و بیپروا نبود. یک دنیا زن بودن میخواست تا با صبوری، درد دنیا را به جان بخرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا در افکارش چرخ خورد و هر از گاهی، گلی از خیالپردازیهایش چید و از آن لذت برد. تا این که صدای افتادن چیزی را از پشت سرش شنید. با شتاب از جا بلند شد، به عقب برگشت که با دیدن دئوس هینی کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خدای من! این جا چیکار میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا قدمهایی تند به سمت اتاق مادرش هجوم برد و دید که خواب است. سعی کرد آرام باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عصبانیت به سمت دئوس بازگشت. با آن وضعیت داخل خانه پریده بود که چه؟ اگر مادرش یک مرد با چنین لباسهایی را میدید، بیشک سکته میکرد، اما دیدن مردی با چهرهی او در زیر مهتاب لذتبخش بود. اخمهای در همش، شنل سیاهش و آن لبهای سرخی که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآه، نه! آنا نباید افکارش را رها میکرد. دئوس آنا را از زیر نظر گذراند و با آسودگی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اومدم تا تو رو ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلب آنا در سینه میکوبید. آمده بود او را ببیند؟ اینقدر احمق بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ داری چه چرت و پرتی میگی؟ اومدی داخل خونمون تا منو ببینی؟ بدون اجازه یا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir