رمان گلهای باغ سردار به قلم آبان –نازی
خانواده پرجمعیت سردار دچار مشکلات متعددی شدند. کوچکترین فرزند خانواده یعنی شقایق از طرف پدربزرگ به عنوان امانتدار میراث او انتخاب میشود. پدربزرگ در کمال ناباوری همهی ثروتش را به نام شقایق میکند و از او قول میگیرد تا کاری برای او انجام دهد. از طرفی فرهاد، پسر عموی آنها، بعد از سالها دوری از وطن با شنیدن خبر فوت پدربزرگ برگشته و ادعای میراث میکند. اما این تازه اول ماجراست؛ زیرا شقایق پی میبرد که خانوادهاش راز بزرگی را از او پنهان کردهاند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۳۰ دقیقه
زمزمه داخل سالن با این جمله فروکش کرد. همه منتظر شدند تا او دلیل این تصمیم را بازگو کند؛
اما به جای او کوروش لب به سخن گشود: بیخود خودتون را خسته نکنید؛ چون من اجازه نمیدهم فرهاد از یک کیلومتری شقایق هم رد بشه.
داریوش بدون معطلی جواب داد: واقعا؟ پس بهتر است، بدانی که اون عوضی تهدید کرده که اگر با او مهربان نباشیم؛ شاید چیزهایی را که شقایق از یاد برده براش بگه.
نگاه کوروش به دهان باز مادرش و چشمان گشاد شده بقیه به داریوش، اجازه داد تا صحبت نیمه تمامش را تمام کند: هدف ما جلب اعتماد شقایق است، همه میدانیم شقایق همه عمرش از فرهاد متنفر بوده و به هیچ عنوان او را به عنوان نامزد یا همسر قبول نمیکنه، برای فرار از این ازدواج احمقانه او حاضر میشه که همه چیز را بفروشد و با ما به خارج بیاد.
داریوش سکوت کرد سیگاری از جعبه طلایی رنگ روی میز برداشت. فندک برنزی خود را که شقایق سالها پیش به او کادو داده بود و تا امروز از خود جدا نکرده بود، از جیب خارج کرد و سیگار را روشن نمود، این فرصتی بود تا خانواده اش گفتههای او را هضم کنند.
کوروش که تا این لحظه مبهوت به گفتههای برادرش گوش سپرده بود تا شاید نکته مثبتی در آن به نفع شقایق پیدا کند، تازه متوجه نقشه آنها شد و بی اختیار به سمت مادر رفت. جلوی پای او زانو زد و با التماس گفت: مامان... شما که نمی ذاری اینها با شقایق همچین کاری کنن... مگه نه؟
خانم سردار دستان یخ زده پسرش را در دست گرفت نگاهی غضبناک به همسرش انداخت و بدون ملاحظه گفت : نه نمیذارم... حتی اگر بمیرم، نمیذارم که یکی دیگه از بچه هام...
کلام مریم خانم که به اینجا رسید مکث کرد و با عصبانیت جمله خود را اصلاح نمود: نباید پای فرهاد به زندگی شقایق باز بشه والا من...
مکث اینبار مریم خانم نشان میداد که رازهایی بین او و همسرش هست که حتی فرزندانشان از آن اطلاع ندارند و برای مسکوت ماندن آن زحمت زیادی کشیده شده و نمیتوان با یک عصبانیت جزئی همه چیز را خراب کرد. پس یکبار دیگر جمله خودش را اصلاح کرد: بهتره همین جا تمومش کنین راه دیگهای برای کم کردن شَرِ اون عوضی پیدا کنید.
کوروش با تعجب به مادر و سپس به پدر نگاه کرد.
در این لحظه لادن که همه خانواده او را دختری لوده میشناختند، زمزمه کرد: امکان نداره خاله شقایق قبول کنه، قول میدم با دیدن اون حافظه اش برگرده.
همه با تعجب به او چشم دوختند. هیچکس نفهمید، این جمله شوخی بود یا جدی. اما لبخند امیدواری روی لبهای کوروش نشاند.
نرگس که عادت داشت، همیشه دختر کوچکش را با پرخاشگری کنترل کنه بدون ملاحظه جواب داد: در این صورت خوشا به حال کسانی که آرزو دارند، شقایق حافظه اش برگرده. چون برمیگردند به موقعیت دیشب... نه از فروش کارخانه خبری هست، نه از رفتن به خارج برای ادامه تحصیل، لادن خانم. نکنه یادتون رفته دیشب اون چطور همه ما را تهدید میکرد.
در این بین آقای سردار مطمئن بود که با این نقشه میتوانست هم کارخانه را بفروشد، هم شقایق را باخود ببرد و هم شَرِ فرهاد را برای همیشه از زندگی خود و خانواده اش کم کند، بنابراین تصمیم خود را گرفت و در مقابل چشمان حیرت زده مریم خانم از روی مبل بلند شد، به جمع حاضر در سالن پذیرایی پشت کرد و رو به پنجره بزرگ ایستاد تا در موقع صحبت چشمش به چشمان ملتمس همسرش نیفتد و با قاطعیت شروع به صحبت کرد: بله .... وجود فرهاد برای همه ما غیر قابل تحمله اما من میخواهم از همه شما تقاضا کنم چند وقتی او را بین خودتان تحمل کنید تا همه کارها بخوبی پیش بره. بعد از فروش کارخانه و املاکی که پدربزرگتان به نام شقایق کرده همه با هم از اینجا میریم و مطمئنم هیچکدام دیگر با او روبرو نمیشیم، بخصوص شقایق؛ اما حالا باید جلوی این پسر تظاهر کنید که ما نمیخواهیم، شقایق با مرد دیگری ازدواج کنه تا مبادا ثروت خانواده سردار به دست غریبه بیفتد من خودم مسئولیت رابطه فرهاد با شقایق را به عهده میگیرم.
سکوتی سنگین در سالن حاکم شد؛ اما داریوش آن را با این جمله شکست: کاش پدربزرگ همه چیز را به نام شقایق نکرده بود تا الان مجبور نمیشدیم، اینطور برای سرنوشتش تصمیم بگیریم.
کوروش مداخله کرد: حتما پدربزرگ میدانسته اگر این ثروت به نام هرکسی غیر از شقایق بشه، شاید دست بقیه به آن نرسه.
سپس اشکی را که برای قربانی کردن خواهر کوچکش در این بازی سرنوشت، در چشمانش حلقه زده بود، پاک کرد و با عصبانیت فریاد زد: گـ ـناه شقایق امانتداری و تعهد به قولی است که به پدربزرگ داده.
داریوش ازعصبانیت قرمز شد؛ اما نمیخواست بهانهای برای مخالفت به دست هیچکدام از آنها بدهد: نخیر... گـ ـناه شقایق امانت داری و متعهد بودن نیست، گـ ـناه او دختر بودنش است... ترس ما ازاین بود که اگر او ازدواج کنه همه اختیارات را به شوهرش بده، آنوقت میدانید چی میشد؟ باید کارخانهای را که بیست سال برایش زحمت کشیدم، دو دستی تقدیم یک بیگانه کنم.
کوروش با طعنه گفت: بله، مثل اینکه فقط تو توی این کارخانه زحمت کشیدی!
داریوش پوزخندی زد و گفت: شاید فکر کردی که شقایق از پنج سالگی داره توی کارخانه کار میکنه؟
صحبت دو برادر که به اینجا رسید، همایون خان مداخله کرد: دیگه کافیه... با این حرفهای تکراری هیچ مشکلی حل نمیشه... دو سال تمام همه ما راجع به این مسئله بحث کردیم و به هیچ نتیجهای نرسیدیم... حالا بیایید، آنچه را که باید و نباید به گوش شقایق برسه یکی کنیم.
ساعت نه صبح بود و شقایق با دست شکسته، زخمی روی گونه و سری که چند بخیه داشت، روی تخت اتاق وی آی پی بیمارستان خصوصی دکتر شهیدی نشسته بود.
دکتر شهیدی یک ساعت قبل به همراه دکتر روانپزشکی به اتاقش آمد و مدتی پیرامون بیماری و نحوهی درمان و حتی پذیرش تغییر بزرگی که در زندگیش بوجود آمده صحبت کرد. پس از رفتن آنها شقایق به حرفهایی که دکتر زد،فکرکرد. او شانس زیادی آورده که یکی از اعضای خانواده اش او را موقع تصادف دیده، همینطور باید خدا را شکر میکرد که هیچ جای بدنش آسیب جِدی ندید؛ اما آیا شقایق میتوانست با شرایط جدید کنار بیاید؟
روانپزشکی که صبح به دیدنش آمد، قرار بود به او در این مورد کمک کند.
هنوز افکارش دور نحوهی کمک خانم دکتر امامی میچرخید که در اتاق باز شد. زنی میانهاندام شیک پوش خود را به داخل اتاق انداخت و سبد و ساکهایی را که در دست داشت، روی مبل تختخواب شوی آبی رنگ اتاق گذاشت و با لبخندی خیلی خودمانی شروع به صحبت کرد: سلام، صبح بخیر، دیشب خوب خوابیدی؟... من نرگسم، خواهر بزرگت، دیروز هم اینجا بودم... یادت میاد؟
شقایق سرش را به نشانه تائید پایین آورد و در دل گفت : چه عطرخوش بویی... چه لباسهای قشنگی... چقدر با سلیقه است.
نرگس بدون توجه به نگاه تحسینگر شقایق اضافه کرد: چند تا وسیله و مقداری خوراکی برات آوردم.
بعد شروع به خارج کردن وسایل و خوراکیها از سبد و ساکهایی که همراهش آورده بود، کرد و همانطور که صحبت میکرد، آب و میوهها و چند بسته شکلات و شیرینی را در یخچال گذاشت.
و به او گفت: انگار بیخود نگران بودم، همه چیز اینجا هست. با اینکه همه چیز خوبه؛ اما امیدوارم، نخوان زیاد اینجا نگهت دارند. توی خونه جات حسابی خالیه.
سپس ساک رنگی کوچکی را برداشت و به سمت کمد کوچک کنار تخت رفت، کشوی آن را بیرون کشید و با تعجب گفت: خوبه! برس و آینه و کرم دست و مسواک و حوله اینجا هست؛ اما من خودم برات از خونه آوردم به اضافه رژلبت، کرمهای صورتت و لباسهات و مهمترین چیز!
آن وقت مانتو خود را درآورد و داخل کمد آویزان کرد. شالش را که جنس لطیفی داشت، روی شانه انداخت و عینک آفتابی مارک دارش را از روی سر برداشت و داخل کیفش گذاشت، سپس کنار تخت نشست و آی پد مشکی رنگی از کیف بزرگش خارج کرد و روشن نمود و با کمی جستجو فایلی را باز کرد و آی پد را روی پای شقایق گذاشت.
در تمام این مدت شقایق محو تماشای او بود، لباس، کیف و کفش موهای روشن و صورت آرایش کرده.
نرگس بدون توجه به نگاه کنجکاو او توضیح داد: از همینجا شروع کن عکس همه اینجاست.
وقتی نگاه کنجکاو شقایق را دید، با انگشت نشان داد که چطور عکس بعدی را ببیند و گفت: اینطوری جلو ببر، لادن اسم همه و نسبتشون را با تو کنار شان نوشته راستش نمیدونم، چطوری؛ ولی کارش درسته! البته تو و لاله هم یک چیزهایی بلدید؛ اما توی خانواده ما لادن خود بیل گیتسه.
با نگاه متعجب شقایق نرگس متوجه اشتباهش شد و گفته خود را اصلاح کرد: ببخشد نباید گیجت کنم... فقط بدون کارش از بقیه خیلی بهتره! توی تمام عکسها تو هم هستی؛ یعنی این عکسهای توست با تمام افراد خانواده برای اینکه مطمئن شی که همه ما اعضای خانوادهات هستیم... البته، دکترت گفت که باید اینکار را بکنیم.
شقایق از روی کنجکاوی برای شناخت افراد خانواده به صفحه تبلت نگاهی انداخت، اولین عکس مربوط به پدر و مادرش بود. آنها روز قبل هم آنجا بودند: پس اینها پدر و مادرم هستند... من دیروز دیدمشون، حتما خیلی نگران شدند؟... خیلی گریه میکردند.
نرگس: خوب معلومه باید هم نگران میشدند تو بچهی آنهایی!
شقایق با انگشت همانطور که نرگس نشانش داد، روی صفحه کشید. عکس بعدی شقایق به همراه خود نرگس، همسرش فریدون خان و دو دخترش لاله و لادن بود.
لادن کنار عکس توضیح داده بود که عکسها را به ترتیب سن گذاشتم، مامانم ازهمه بزرگتره البته یکی جا انداختم دایی اردشیر.
لادن چیزی راجع به اینکه اردشیر با هیچکدام از افراد خانواده عکس نداره نگفته بود. شقایق هم که بیصبرانه مشتاق دیدن بقیه عکسها بود به این موضوع توجه نکرد و فقط به شوخی لادن خندید و نگاهی به نرگس و ابروهای گره خورده اش انداخت.
نرگس نا امیدانه گفت: درسته هم زبان انگلیسیش خوبه هم کامپیوترش، راستگوست و خیلی مهربونه؛ اما متاسفانه برای شوخی هیچ مرزی نداره.
شقایق یکبار دیگر به عکس نرگس و دخترانش نگاه کرد و برای آنکه صحبت را عوض کند پرسید: منم از اینا دارم؟
نرگس نگاهی پرسشگر به او انداخت: تبلت؟ خوب آره. چطور مگه؟
شقایق با خجالت گفت: میشه از لادن بخواهی مال خودم را بیاره تا ببینم توی اون چیه؟
جرقه ای از وحشت در چشمان نرگس زده شد؛ اما او آنقدر دنیا دیده بود که میتوانست در کمترین زمان نگرانی را از چهره اش پاک کنه پس با صدایی قوی پاسخ داد: نمیشه عزیزم، آخه تبلت تو توی کیفی بوده که دزدیده شده.
شقایق ناامید شد پس با دلخوری گفت: حیف شد. چقدر بد.
نرگس که برای نزدیک شدن به شقایق به دنبال موقعیت میگشت فکری به ذهنش رسید و گفت: البته غصه نخور نوت بوکت خونه است، میگم بچهها برات بیارن.
شقایق اینبار با اشتیاق پرسید: واقعا؟... اون چیه؟ مثل همینه؟ توی اون هم عکس هست؟
نرگس با خونسردی پاسخ داد: آره هم عکس، هم فیلم.
شقایق مثل بچه ای که برای داشتن اسباب بازی جدیدی بیتابی میکنه، پرسید: من کی میتوانم آنها را ببینم؟
نرگس بلافاصله جواب داد: بعدازظهر ساعت ملاقات چهار است و همه خانواده به دیدنت می آیند، بجز کوچولوها که باید منتظر باشی، وقتی از بیمارستان مرخص شدی آنها را ببینی.
شقایق نفسی به راحتی کشید و با انگشت عکس بعدی را آورد و آنقدر آن کار را تکرار کرد که خسته شد. در این فاصله پرستاری به اتاق سرزد و نرگس به چند تلفن جواب داد. وقت ناهار هم که برای هردو غذای مفصلی آوردند. شقایق باز هم به عکسها نگاه کرد. مقدار کمی غذا به اصرار نرگس خورد و چون خسته شده بود، خوابید.
نرگس هم از این فرصت استفاده کرد و برای صحبت با تلفن از اتاق خارج شد. او تمام صحبتهایی را که با شقایق داشت، برای توطعه گر دوم بازگو کرد و بردن نوت بوک و چک کردن آن را به او سپرد.
***
ساعت یک دقیقه به چهار درِ اتاق شقایق باز شد. اول مادر و بعد از او پدر، طولی نکشید که اتاق پر شد. همه افراد خانواده سردار، دور تخت شقایق جمع شده بودند. هر کدام به سلیقه خود گل و شیرینی و شکلات آورده بود. شقایق سعی کرد، چهرهی هر کدام را با نام و نسبتی که لادن بر روی عکسها توضیح داده بود، مطابقت دهد و به خوبی از عهده این کار برآمد؛ طوری که تعجب همه را برانگیخت.
شقایق به مادرش اول از همه سلام کرد: سلام مامان مریم،... ببخشید که دیروز آن همه نگران شدی!
مریم خانم که از لحن شقایق متوجه تغییر واضح او شد با گریه جواب داد: عزیزم، من مادرم باید هم از همه بیشتر نگران باشم... اما خوشحالم که حالت خوبه و سلامتی مطمئنم بزودی این مشکل هم رفع میشه و تو میشی، همان شقایق قبلی خودمون.
شقایق سری تکان داد که گفته مادرش را تایید میکرد؛ اما در دل به این حرف اعتقادی نداشت.
کبری
00به عنوان اولین رمان عالی بود دست نویسنده دردنکنه
۳ هفته پیشفاطمه
10قشنگ بود.ولی آخرش خیلی زودجمع شد
۳ ماه پیشبرزه
00رمان قشنگی بود و به دور از عاشقی های لوس بعضی رمان ها.
۱۰ ماه پیشارزو
۲۰ ساله 10خیلی رمان خوب متفاوتی بود عالی بوپ قسمت اول رو ک خوندم اول پشیمون شدم چون خیلی کتابی نوشته بود و سر در نمیوردم ولی بعدش عالی بود
۱۱ ماه پیش...
00رمان قشنگی بود فقط دوتا عیب داشت یکی زیادی کتابی نوشته بود یکی هم اخرش خیلی زود جمع شد وگرنه خیلی خوب بود
۱ سال پیششهلا
۵۵ ساله 00عالی بود
۱ سال پیشفربد
00قلم نویسنده را دوست داشتم، خیلی با احساس بود...........
۱ سال پیشAniya
00به عنوان اولین رمان نویسنده خیلی خوب بودوبابرخی دوستان موافقم که میگن خیلی کتابی صحبت میکردن،تنهابدی که داشت آخرش روخیلی زودجمع کردوتنهاایرادش ضرب المثل کاسه ای زیرنیم کاسه هست،که ایشون برعکس نوشته بو
۱ سال پیشالهه
10قشنگ بود ولی آخرش زود جمعش کردومختصر تموم کردکاش میگفت چرا نرگس وشوهرش جدا شدن (البته حقش بود )
۱ سال پیشسپیده
۳۰ ساله 10رمانِ قشنگی بود با پایان خوش. ممنون از نویسنده ی محترم
۱ سال پیشمعجون
20رمان عالی بود قلم قویی داشت فقط بدیش این بود که کتابی حرف میزدن
۱ سال پیشسحر
۳۰ ساله 00خیلی رمان زیبایی بود واقعا لذت بردم خیلی وقت بود رمان درست حسابی نخونده بودم خیلی چسبید ، نویسنده بودن سخته ، اما شما نویسنده واقعی هستید
۲ سال پیشAVin
۱۸ ساله 01داشت خوب میشد اماچراناقص نویسنده عزیزمگه رمان نبایدنتیجه داشته باشه پس کوش😐تکلیف شهرام بهپر ومیراث اصلامعلوم نشدآخرش چی میشه فکرنمیکردم این شه حداقل باید20یا۱5قسمت بشه یه نویسنده بایدتوجه کنه
۲ سال پیشپناه
00این رمان خوب نوشته شده بود برای کسانی که طرفدار متن ادبی هستن عالی بودمهم ترین چیز دقت تو نوشته ها بودیعنی نقش شخصیت ها دقیق تاآخر داستان یکی بودقاطی نمی کرد نیاز نبودبا توجه به دانسته خودت اصلاحش کنی
۲ سال پیش
گای
00عالی بود ممنون از نویسنده