رمان فرمانروای جنگلی به قلم الهه.م (محمدی)
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
اتحادی از جنس وحشیگری، با گلهای درنده خو، فرار از قبیله را میطلبد. آنگاه که قانونشکنی و سرکشی بر همگان آشکار شود، طبیعت وحش مأمنگاه امنتری از قبیله خواهد بود. پس باید در آن کشمکش مرگبار و تهدیدآمیز برای زنده ماندن، از عمق لطافتها به گودال وحشت پناه برد و برای تسلط به درندگان خونخوار، جنگید. حال انسانی لطیفتر از برگ گل، میان پنجاه گله اصیل زندگی میکند. آرامش جنگل با خبر کوچ درندههای کوهستانی برهم میریزد؛ درحالیکه هیچکس نمیداند هدف از کوچ نابهنگام چیست.
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
مقدمه:
با طرد شدن خو گرفتهام
اما ببین...
از هر مردی که بگویی قویترم...
اشکهای من!
به درونم فرو روید
من وحشتِ تمامم،
من خشمِ مطلقم!
بر چهرهی افسونگر و لبخند ظاهری...
از ابلهان باشی که بخواهی نظر کنی!
تو گرگ باش،
مرد باش،
یک جهنده باش...
تنها زِ فکرت گذر کند که برتری!
در جنگ و خویِ سرد...
منم حرف اولِ...
کل سپاهیانِ شب و روز و آدمی!
مسکوت باش،
هیچ قضاوتی نکن مرا!
منم...
رهبری که به گور هم رود با توحشی!
اکنون...
پند میدهم به اصحابِ جنگلم:
در کلِ زندگی...
رازِ بقا را هدف بگیر!
من راز و حیرتم
و تو را روزی میرسد
تسلیم میشوی...
تعظیم میکنی...
«سپیده بهزادی»
فریادی از درد کشید و با نفرتی عمیق خنجری را که خود با سنگ ساخته بود، در جمجمهی کوچک کفتار فرو کرد. با تمام زوری که در خود سراغ داشت خنجر را کشید و مغز او را با غرشی بهسان ببرها متلاشی کرد.
دستهی کفتارها با دیدن مرگ آلفای جاهطلبشان با صدای ناله ای ازغم، فرار کردند. خاصیت آن گله و نسل پست گریختن از صحنهها بود؛ حتی اگر پیروز میدان باشند. از روی لاشهی کفتار کنار رفت و با لگدی آن را به کنار پرت کرد. خون پاشیده به صورتش را با پشت دست سالمش پاک کرد و مقداری از آن را تف کرد. قلبش تند میکوبید و سرش نبض میزد. پنجههای تیز او، لباس کرمرنگش را در کمر پاره کرده بود؛ اما مهم نبود!
باز هم موفق شده بود. توانسته بود یک پیروزی دیگر از گلهی درندهها بگیرد و نمیتوانست پیش خود اعتراف نکند که چقدر احساس غرور و قدرت لـذتبخش است. نگاهی به ساعد دستش انداخت. دندانهای تیز کفتار پوست و گوشتش را از هم دریده بود. تازه با دیدن زخم ضعفآورش، درد کشندهی آن را حس کرد. بیحال از پشت بر زمین افتاد و پلکهایش را بست. درد مثل ماری در تمام تنش میلولید و داشت بدنش را فلج میکرد؛ اما صدایی از او شنیده نمیشد. عادت به ناله کردن نداشت و همیشه دردهایش را پشت لبهایش پنهان میکرد، شاید قبلا انطور نبود؛ اما سالها بود که اجازهی ناله کردن نداشت.
با حس کشیده شدن چیزی به صورتش، پلکهایش را باز کرد و به چشمهای تیز گینر(Giner) که صورتش را میکاوید خیره شد. او که در تمام این نبرد، پشت بوتهها ایستاده بود و اجازه نداشت هیچ کمکی به رزالین(Rozalin) بکند،بالاخره برای کمک جلو آمده بود. سرش را به بازوی او زد و گفت:
- پاشو رزالین، باید برگردیم به جنگل.
نفسهایش منقطع شده بود و وقتی نشست، حس کرد توان ایستادن بر پاهایش را ندارد. ضعف از دست دادن خون بر او چیره شده بود و علیرغم نفرتش از آن ضعف نمیتوانست با آن مقابله کند. گینر با ملاحظه سرش را زیر بازوی او گذاشت و با آرامش گفت:
- سوار شو، راه رفتن خونریزیت رو زیادتر میکنه.
بیحال به او تکیه زد و به زحمت توانست از جایش برخیزد. بر پشت آن ببرِ قدرتمند که خود را برای او خم کرده بود سوار شد و سرش را روی کتف پهن او گذاشت. گینر به نرمی راه افتاد. از بوتهها و میان درختان گذشت و خود را به کنار آبشار رساند. صدای آبشار باعث شد حس کند باز هم در آرامش قرارگرفته و هنوز زنده است. گینر کنار چالهی آب بر دست و پایش نشست و رزالین فهمید که باید پیاده شود. وقتی که از پشت او پایین رفت، کشیدگی عضلاتش باعث شد نالهای از درد از گلویش خارج شود و اشک بیاختیار به چشمهایش بنشیند. درد تنها متعلق به دستش نبود، تمام جانش میسوخت و درد میکرد. انگار با سوزن عصاره جانش را میکشیدند. هرچقدر میگذشت درد دندانهای تیز کفتار بیشتر میشد و شاید اگر در طی این سالها این زخمها برایش عادی نشده بود، از هوش میرفت. دردش مثل زهری بود که ذرهذره جان را از بدن خارج میکند.
گینر کمک کرد تا او به تختهسنگِ بزرگی تکیه کند و کنارش نشست. سپس با احتیاط، زبان پهنش را بر زخم عمیق او کشید. صورتش از درد جمع شد و قطره اشکی از چشمش چکید. تمام لحظاتی که در حال نبرد با آلفای کفتارها بود، نگاهش متوجه تپه بود و هرچه درد را بیشتر در خودش حس میکرد احساس نفرتش از کسانی که نسبت به او نهایت بیرحمی را داشتند بیشتر میشد. سرش را به سنگ تکیه داد و چشمهایش را بست.
هنوز هم یادش بود چه آرامشی در آن سالها داشت و چقدر دور از تصور، همهاش تبدیل به خاطرهای دردآور شده بود. پلکهایش را روی هم فشرد و با خود اندیشید « چرا؟ چرا به آنجا رسید؟ چه شد که تمام آن آرامش برباد فنا رفت؟»
***
«سه سال قبل»
آرام بهسمت دریا راه میرفت و نگاهش را به پهنای روشنِ فیروزهاش دوخته بود. لحظهای ایستاد و به پشت سرش نگریست. با دیدن او که بهسمت دیگری مینگریست، لبخند پررنگی زد و روی برگرداند. پیشانیبند دست سازی را که با صدف و پَر مزین شده بود، از دور سرش باز کرد و کنار پایش انداخت. سپس خم شد و کفشهای حصیریِ جلو بازی را که خودش بهتازگی بافته بود از پایش درآورد.
پیراهنِ حلقه آستین ساده و گشاد صورتیرنگش، توسط باد ساحلی در تنش میرقصید. گیسوانِ بلند و حنایی رنگش که تا نزدیکی زانوانش میرسید، با باز کردن پیشانیبند به بازی گرفته شده بود. دست برد و دستهای را به زور پشت گوشش بند کرد. بار دیگر نگاهی به عقب انداخت و بعد از لبخند دنداننمایی گارد دویدن گرفت و با نهایت سرعت بهطرف دریا دوید.
نرمیِ ماسههای ساحل لای انگشتانش، حس نابی را بعد از دو هفته دوری از دریای منتوک (Mentok) به او هدیه میکرد. پایش که به خنکای آب رسید، دستهایش را بالای سر برد و با پرش بلندی به وسط آب شیرجه زد؛ اما درست در قسمت کمعمق دریا سقوط کرد. خود را در همان عمق کم تکان داد و جلوتر رفت. نفسش را حبس کرد و دقایق کوتاهی زیر آب ماند.
این دست و پا زدن بین مرگ و زندگی را دوست داشت. لحظاتی که هیچ صدایی جز قلقل آب نمیشنید و از دنیا رها میشد بدجوری برایش لذتبخش بود. با احساس نفس تنگی جهشی به بالا زد، روی آب آمد و نفس عمیقی کشید. سرش سنگین شده بود و تنش از سردی آب کرخت بود.
با وجود حال بدی که هربار به او دست میداد، بازهم لـذتبخشترین کار دنیا برایش زیرآب ماندن بود.
آرام به لبهی ساحل شنا کرد و ایستاد. هنوز سقوط افتضاحش جلوی چشمش بود و باعث شد به خنده بیفتد. لبهی پیراهن سادهاش را در مشت چلاند و پاهایش را چندین بار در آب شست تا شنهای چسبیده به پاهایش جدا شود. از چسبیدن ماسهها به کف پایش متنفر بود و از اینکه کفشهایش را ابتدای ساحل درآورد، پشیمان شده بود.
اَه بلندی گفت و لگدی به آب زد. دستانش را دور دهانش حلقه کرد و با صدای بلندی گفت:
-گینر! لطفا کفشهام رو بیار.
ببر بزرگ و باشکوهی که تمام این مدت در حاشیهی جنگل نشسته بود و به رزالین و آب تنیاش مینگریست، سرش را بیاعتنا به سمت دیگری چرخاند. رزالین با دیدن رفتار سرد و بیحوصلهی گینر اهی گفت و لگدی به ماسهها زد.
عجیب بود! همیشه خیال میکرد تنها انسانها لجبازی کردن را بلد هستند. بلند فریاد زد:
- مجبوری من رو به قبیله برگردونی! من بدون کفشهام جایی نمیام.
کمی نگاهش کرد و وقتی واکنشی از جانب او ندید، جیغ کشید:
- شنیدی؟
بیتفاوتی گینر باعث شد ناامید در آب کمعمقِ لب دریا بنشیند و زانوهایش را در بغـل بگیرد. به موجهای نرم دریا خیره شد و با خود اندیشید که شب حتما خیلی سرد خواهد شد. سرش را روی زانویش گذاشت و چشمهایش را بست. برایش مهم نبود که شب به چادر بازنگردد، او به قانونشکنی عادت کرده بود؛ اما دوست هم نداشت که شب را در کنار دریای سرد به صبح برساند. گرمای تشکهای پشمیِ قبیله چیز دیگری بود.
- گاهی اوقات واقعا دلم میخواد استخون گردنت رو بشکنم رزالین.
سرش را از زانویش برداشت و به پشت سرش نگاه کرد. با خنده به گینر که کفشهایش را به دندان گرفته بود و بهسختی با آن پنجههای بزرگش در شنهای نرم و سستِ ساحل راه میرفت، نگریست. – اون خندهی مسخرهت رو تموم کن تا برنگشتم!
دستش را تکیهگاه کرد و از جایش بلند شد. خندهاش گرفته بود؛ چون تهدیدهای گینر در قبال خودش هیچوقت عملی نمیشد. میدانست او را رها نمیکند و برگردد. غرش تهدیدآمیز او باعث شد لبهایش را رو هم فشار دهد و بگوید:
- خیلیخب باشه!
همانطور که به نزدیک شدن گینر نگاه میکرد، گیسوان بلند خیسش را روی شانهی چپش جمع کرد و مشغول بافتنشان شد.
- واقعا که! تو حتی شنا کردنم بلد نیستی ولی بازم دریا رو انتخاب میکنی.
خندید و با لحن مأیوسی گفت:
-آه لطفا این رو به روم نیار.
گینر که به نزدیکی او رسیده بود، کفشها و پیشانیبند را به طرفش پرتاب کرد. سپس به تلخی از او رو گرفت و بهطرف جنگل حرکت کرد. رزالین میدانست که گینر از راه رفتن در ماسههای نرم دریای منتوک متنفر است. همیشه این را میدانست؛ اما نمیتوانست خودش را از آن لـذت هیجانانگیز محروم کند.
خم شد و پاهایش را در آب شست و با عجله کفشهایش را پا کرد. بندش را دور ساق پایش محکم کرد و درحالیکه به گینر خیره بود، پیشانیبند ظریف و زیبایش را دور سرش بست. بهطرف گینر دوید و سعی کرد خودش را به او برساند. قبل از اینکه رزالین حرفی بزند، گینر غرولند کنان گفت:
- گردش توی جنگل رو فراموش کن، باید برگردی به قبیلهت.
رزالین با چشمهای گرد نگاهش کرد و معترض گفت:
- خودت قول دادی که سوم این ماه من رو توی جنگل بگردونی.
گینر بدون آنکه نگاهش کند، غرید:
- درسته اما تو منتوک رو انتخاب کردی.
رزالین که او را کاملاً جدی دید، جلویش ایستاد و گفت:
- آه! گینر کوتاه بیا، هنوز خیلی زوده که برگردم.
با سر بزرگش ضربهای به بازوی رزالین زد و از کنارش رد شد.
- کِی میخوای یاد بگیری که به انتخابهات پایبند باشی رزالین؟
رزالین ایستاد و به دور شدن گینر خیره شد. همیشه بعد از آمدن به دریای منتوک او بدعنق میشد و به زور میشد اخلاقش را تحمل کرد. دلش برای جنگل پَر میزد؛ اما چارهای نبود، میدانست او حرفش را زده و عوض نخواهد کرد. هرچند برای برگشتن به دشت باید از جنگل عبور میکردند؛ اما با سرعتی که گینر داشت نمیتوانست چیزی ببیند.
دستهایش را مشت کرد و سرش را پایین گرفت. حرف گینر غرور او را نشانه رفته بود و دیگر دوست نداشت بیشتر اصرار کند. فاصلهی گینر تا او زیاد نشده بود؛ زیرا گینر هم ایستاده و با چشمهای زرد براقش به رزالین خیره مانده بود. سر بلند کرد و محکم گفت:
- خودم به قبیله برمیگردم.
گینر سرش را تکان داد و از جایش تکان نخورد.
-هروقت قدرت مسیریابی داشتی خودت برگرد... بیا سوار شو.
باحرص بهسمتش رفت و با پرشی خود را روی پشت او بالا کشید. قبل از اینکه خودش را بگیرد، گینر گفت:
- موهای بدنم رو نگیر.
از پشت سر چشم غرهای برایش رفت. شورش را درآورده بود. دستهایش را دراز کرد، گردنش را محکم گرفت و پاهایش را از کنار پهلوهایش محکم کرد. جثهی گینر آنقدر بزرگ بود که پاهای رزالین به زیر شکمش نمیرسید، بههمینخاطر همیشه ترس از افتادن داشت؛ اما سرسختیاش از او دختری جسور ساخته بود که هرگز ترسش را نشان نمیداد، هرچند که لبهایش را روی هم میفشرد و نفسهایش تند شده بود.
گینر جست زد و بهسرعت از ورودی جنگل وارد شد و ظرف چند ثانیهی کوتاه، از جنگل خارج شدند. رزالین چشمهایش را بسته بود و از صدای ظریف برخورد صدفهای آویزان از پیشانیبند و حرکت شلاق وار باد بر صورتش، لـذت میبرد. ناگهان گینر از سرعتش کاست و محکم درجا ایستاد. تحت تاثیر این حرکت، بدن رزالین به پایین پرت شد و دستانش دور گردن او ماند. گینر پرحرص او را از خود کنار زد و با دندانهای آخته به مسیری نگریست.
ترسش از افتادن به واقعیت تبدیل شده و روی زمین پرت شده بود، آرنجش به زمینخورده و درد ضعیفی داشت. رزالین که متوجه حالت غیرطبیعی او شده بود، ایستاد و با چشمهای گرد نگاهش کرد. خودش را جمعوجور کرد و بااحتیاط پرسید:
- هی چیشده؟
سرش را چرخاند و به خط نگاه گینر نگریست. با دیدن آنچه او را خشمگین کرده، آه کلافهای کشید و ضربهای بر پیشانیاش زد. دستش را به پشم بلند کنار گونهی گینر کشید و گفت:
- تو برو گینر. من بقیه راه رو میرم.
باید زودتر جلوی فاجعه را میگرفت، پس روبهروی گینر ایستاد و سعی کرد رشتهی نگاهش را به لیام (Liam) ببرد.
- خواهش میکنم گینر، از اینجا برو.
گینر با پنجهی بزرگش ضربهای به زمین کوبید و رویش را از رزالین گرفت. بهسمت جنگل چرخید و گفت:
- اگه اون عوضی هنوز زندهست فقط بهخاطر توئه.
و با سرعت باد بهطرف جنگل رفت و بین شاخ و برگ درختان ناپدید شد. نفس عمیقی کشید و به محل ورود او به جنگل خیره شد. رزالین هم از دیدن لیام آن هم در حاشیهی جنگل حسابی عصبانی شده بود؛ اما سعی کرد جلوی گینر خشمش را نشان ندهد و جلوی او را بگیرد.
مُردن او این اطراف اصلا به نفع ببرها نبود، هر چند که خودش بیمیل به آن اتفاق نبود. لیام که بیخبر از همهچیز با سرخوشی سرش را به چپ و راست میچرخاند، از دور رزالین را دید. بندِ تیرکمانش را روی شانهاش مرتب کرد و با لبخند جذابی به او خیره شد. دستهایش از رفتارِ خونسرد و ژست مزخرفی که او به خود گرفته بود، مشت شد. نگاههای تیز و منظوردار او باعث میشد به زدن مشتی زیر فک استخوانی او میل شدیدی پیدا کند.
دست برد پیشانیبند زیبایش را محکم از دور سرش کشید و با قدمهای بلند بهطرف لیام رفت. چشمهای هیز او نباید هیچ زیباییای را در او پیدا میکرد. تحتتأثیر لبخند پهن لیام، خطهای باریکی کنار گونهی استخوانیاش شکل گرفته بود که میتوانست دل هر دختری را بلرزاند، هر دختری غیر رزالین!
تا به نزدیکی لیام رسید، لیام دستهایش را باز کرد و با حفظ لبخندش گفت:
- اوه! حدس میزدم که حسابی دلتنگم شده باشی رزا.
رزالین از غفلت او استفاده کرد و لگد محکمی به ساق پایش زد. لیام که کاملاً غافلگیر شده بود، ضربهی کاری رزالین به مغز استخوانش رسید و با فریادی روی زمین زانو زد. بلند و عصبی گفت:
- تو دیگه چه آدم پررو و قیحی هست! تحملت توی قبیله بس نبود که حالا دنبال من راه افتادی اومدی اینجا؟
شاید اگر آن بلا را سر گینر نیاورده بود، میتوانست از او بگذرد؛ اما علاوه بر رابـطهی مرموزی که لاملیا با قبیله داشت، درد گینر هم باعث شده بود هربار که او را میبیند احساس نفرت دورنش بجوشد. اینکه هرچند وقت یک بار او را ببیند واقعا عذابآور بود. لیام که از درد چهره درهم کشیده بود، با حرص گفت:
- دختر تو واقعاً وحشی هستی.
رزالین ابرویش بالا پرید و با اخم نگاهش کرد. آرام و بهزحمت از جایش بلند شد و صاف ایستاد. یک سروگردن از رزالین بلندتر بود و از بالا به او مینگریست. رزالین قدمی به عقب برداشت تا مجبور نباشد سرش را برای دیدن صورت استخوانی و صاف او زیادی بالا بگیرد. عصبی غرید:
- اینجا چه غلطی میکنی؟ مگه قرار نبود پات رو این طرفها نذاری؟
لیام اصلا به جوشوخروش او اهمیت نمیداد و نگاهش خیره به چشمهای میشیرنگ وحشیِ او بود. دستش را به کمرش زد و با حالتی طلبکار گفت:
- رفته بودم به قبیلهت که متوجه شدم کایلی (Kaylie) داره فارغ میشه. داشتن دنبال تو میگشتن؛ چون اون تو رو میخواست. میدونستم وقتی توی قبیله نیستی اینجایی اومدم بهت خبر بدم.
رزالین از شنیدن این خبر شگفتزده شد و ضربان قلبش شدت گرفت. فرزندِ کایلی، دوستِ عزیزتر از جانش داشت به دنیا میآمد. نُه ماه ذرهذره رشد او را در شکم کایلی دیده بود و چه اشتیاقی برای او بالاتر از دیدن برادرزادهاش بود؟
نگاه منزجری به لیام انداخت و انگشتش را تهدیدآمیز تکان داد.
- همین الان به لاملیا برمیگردی. دیگه دوست ندارم اینجا ببینمت.
حتی حس بدی که دیدن لیام به او داده بود هم از بین رفته و جایش را شادی تولد نوزاد کایلی پر کرده بود. با سرعت بهسمت قبیله که ربع ساعت با او فاصله داشت دوید.
***
پردهی چرمی آویزان را کنار زد و نفسنفسزنان، خود را به داخل چادر مُدور انداخت. نیازی نبود نگاه بچرخاند؛ زیرا کایلی در حالیکه از درد به خود میپیچید، روبهروی ورودی چادر روی تشک نرمی خوابانده شده بود. دستش را روی سـینهاش گذاشت و سعی کرد نفس عمیقی بکشد. عضلات رانهایش از شد ت دویدن منقبض شده بود و درد میکرد. هنوز بهخاطر دویدن، نفسش بالا نیامده بود. کایلی با دیدن او دست دراز کرد و پردرد صدایش زد. رزالین نفهمید که چطور خودش را به او که بر روی تشک نیمخیز بود رساند و دست سبزهاش را محکم بین پنجههایش گرفت و فشرد. نفس کایلی از درد بالا نمیآمد و اخمی کمرنگ میان ابروانش دیده میشد.
به دانههای ریز عرق روی پیشانیاش خیره شد و عصبی گفت:
- اینجا چرا اینقدر گرمه؟ اون داره توی تب میسوزه.
دستی روی شانهاش نشست و گفت:
- این طبیعیه عزیزم، اون داره درد میکشه.
متأثر از اینکه نمیتوانست کاری برایش بکند، چشمهایش را روی هم فشرد. مادرش هم در چادر بود. البته این طبیعی بود. لیا (leah) همسر رئیس قبیله بود و برای زایمان تمام زنان قبیله حضور داشت خصوصا که این یکی فرزند پسرش بود. رزالین دو دستش را دور دستِ ظریف و سبزهی کایلی چنگ کرد و با التماس گفت:
- خواهش میکنم طاقت بیار کایلی! خیلی زود تموم میشه و بالأخره میتونی اون کرهبز رو ببینی.
کایلی سعی کرد لبخند بزند؛ اما موفق نشد و دو سمت گونهاش به زور چین خورد. او علاوه بر اینکه به عنوان دوست برای او بسیار عزیز بود، مادر وارث قبیله هم بود و قرار بود فرزند برادر رزالین را به دنیا بیاورد. نگاهش نگران بر صورت او چرخ میخورد. بر پیشانی بلندش دانههای ریز عرق به چشم میخورد. نگاهش بر لبهای پهن او که روی هم فشرده میشد دوخته شد.
همان لحظه چند تن از زنان قبیله که تشتفلزی سنگینی را با خود حمل میکردند، با سروصدا وارد چادر شدند. تشت را نزدیک کایلی گذاشتند. رزالین به بخار آب خیره شد و با خود اندیشید که چقدر میتواند دیدن درد کشیدن کایلی را تاب بیاورد. پیرزنی که طبیب قبیله بود جلوی کایلی نشست و او را معاینه کرد. سر بلند کرد و رو به چند زنی که برای کمک همراهش آمده بودند گفت: - دیگه وقتشه. قیچی و پارچهی تمیز برام بیارید.
بعد نگاهش را به کایلی که نفسنفس میزد و گیسوانش به پیشانی و گردنش چسبیده بود، دوخت و با خیالی راحت گفت:
- از جیغ زدن خجالت نکش دختر. همهی مردا برای شکار رفتن، مردی جز شوهرت این اطراف نیست.
ناگهان تمام حواس رزالین جمع طبیب شد. با چشمهای گرد به پیرزن خیره شد. دیگر اصلاً جیغهای کایلی و تولد برادرزادهاش برایش اهمیت نداشت، او فقط داشت با خود حساب میکرد که چند روز از آخرین شکار میگذرد. مردان قبیله دوروز پیش برای شکار رفته بودند و بهاندازه چهار روز، گوشت برای خوردن تمام مردم قبیله وجود داشت. دست او را رها کرد. بیتوجه به کایلی از جایش بلند شد. دلش شور افتاده بود و فکرش حوالی نیزار وحیواناتش پرسه میزد. میترسید برای آنها اتفاق بدی بیوفتد. مطمئن بود که آنها بهسمت جنگل نمیروند؛ زیرا شکار دندانگیری آن اطراف پیدا نمیکردند. به طرف لیا که در حال صحبت با دخترِ کمسن و سالی بود، رفت و بیمقدمه گفت:
- ما برای چهار روز غذا داریم، چرا مردا برای شکار رفتن مادر؟
لیا نگاهش را از دختر گرفت و به رزالین خیره شد.
- اون مقدار گوشت برای مصرف طبیعی قبیلهست. نوهی رئیس داره به دنیا میاد و پدرت میخواد به این مناسبت سور بزرگی بده.
جشنی که پس از آن در راه بود، مستلزم شکار زیاد بود. رزالین که تازه حواسش جمع شده بود، دستش را به پیشانیاش کشید و کلافه گفت:
- کجا رو برای شکار انتخاب کردن؟
قلبش محکم میکوبید و نگاه منتظرش خیره به لبهای سرخرنگ مادرش بود. آرزو میکرد مادرش هرجای دیگری را بهجز نیزار بگوید. آن استرس فلجکننده داشت بدنش را به تحلیل میبرد.
- داکوتا (Dakota) گفت که به نیزار میرن.
احساس کرد بند دلش پاره شد. آنها به قلمروی لایگرها* رفته بودند، درست همان جایی که هراسش را داشت. قلمرویی که آنها بهتازگی تصاحب کرده و قوانین بسیار سختی برایش وضع کرده بودند. این را به لطف گینر میدانست که شکار برای هر حیوانی در آن حوالی ممنوع است.
سرش برای لحظهای گیج رفت و نای ایستادن از او گرفته شد. ماندن دیگر فایدهای نداشت، نفهمید چطور خود را از چادر بیرون انداخت و بهطرف اسطبل اسبها دوید. قلبش تند میکوبید و آرزو میکرد به موقع برسد، باید جلوی آنها را میگرفت.
به صدای فریادهای مادرش که متعجب نامش را صدا میزد، توجه نکرد. سوار مادیانی مشکی شد و با ضربه به زیر شکمش وادارش کرد بهطرف نیزار بدود. اسب از جایش کنده شد و با هدایت او بهسمت نیزار تاخت. دیگر حتی برایش مهم نبود که کایلی در حال زایمان است و میخواهد او کنارش باشد. خودش را روی اسب خم کرده بود تا سرعتش را افزایش دهد و شدت باد او را از روی اسب به عقب پرت نکند. سرعت بالای باد، گیسوانش را به هم ریخته بود و چشمهایش از نفوذ تیز نسیم میسوخت.
این را میدانست که نمیتواند از گینر کمک بگیرد؛ زیرا علاوه بر اینکه اجازه ورود به قلمروی لایگرها را نداشت، بهشدت هم از آن دورگههای نوظهور متنفر بود، بهعلاوه میترسید بلایی سرش بیاید.
باید خودش را سریعتر به مردها میرساند و مانع ورودشان به نیزار میشد. لایگرها تمام نیزار را برای شکار به کمین مینشستند و علیرغم اینکه از خوردن گوشت انسان امتناع میکردند، ممکن بود با یکبار تجربهی مزهاش، تبدیل به آدمخوارهای هولناکی شوند.
*[ لایگرها بزرگترین گربهسانان روی زمین به حساب میآیند که حاصل پیوند (نسلگیری) شیرنر و ببرماده میباشند].
بالاخره از دور مردان قبیله را دید که با سرخوشی بهسمت نیزار میرفتند. صدای سوارکاری سنگین و پرسرعت رزالین، آنها را متوجه او کرد. کمکم اسبها را از حرکت نگه داشتند و به داکوتا خبر دادند که دخترش بهسمتشان میآید. داکوتا که از شنیدن این خبر سخت متعجب شده بود، از بین مردان قبیله گذشت و جلو ایستاد. از اسب پایین آمد و افسار اسب زیبای طلاگونش را در مشت گرفت.
رزالین افسار اسب را کشید و ماهرانه از اسب پایین پرید. چند قدم مانده را دوید و خودش را به داکوتا رساند. بههمریختگی تنفسش به او اجازهی صحبت کردن نمیداد.
- اتفاقی برای کایلی افتاده رزالین؟
آه! اتفاق بزرگ حوالی خودشان میگشت و او نگران کایلی شده بود. دستش را روی قفسهی سـینهاش گذاشت و چند نفس عمیق کشید تا بر خودش مسلط شود. وقتی کمی حالش جا آمد، سرش را تکان داد و گفت:
- نه پدر اون حالش خوب بود. من برای چیز دیگهای اینجام.
داکوتا دست رزالین را گرفت، او را با خود همراه کرد و از مردان فاصله گرفتند. دوست نداشت حرفهایشان را باقی مردان بشنوند. نزدیک اسب رزالین ایستادند. داکوتا با آرامش نگاهش را در صورت او که بهخاطر اسبسواری قرمز شده بود چرخاند و پرسید:
- چی تو رو به اینجا کشونده؟ میدونی که کایلی میخواست پیشش باشی؟
- آره میدونم...
مکث کرد و چشمان میشیاش را به علفزار آرام پدرش دوخت. نگاه آرام او باعث شد برای گفتن حرفش شهامت پیدا کند.
- پدر شما نباید وارد نیزار بشید.
داکوتا اخم در هم کشید و در سکوت به او خیره ماند. دلش از دیدن ابروهای پهن درهم گره خورده پدرش فروریخت؛ اما ادامه داد:
- اونجا جای مناسبی برای شکار نیست، خواهش میکنم به دشت برید.
داکوتا مردی آرام و بسیار منطقی به نظر میرسید. او هیچ وقت به افراد قبیلهاش زور نمیگفت و با آنها تندی نمیکرد، حال دختر کوچکش روبهرویش ایستاده بود و او را از کاری کاملاً مردانه منع میکرد. چیزی که برای هر مردی سنگین میآمد؛ اما او طوری فرزندش را بزرگ کرده بود که میدانست بیربط چیزی نمیگوید.
- میدونی که باید برای حرفت دلیلی داشته باشی رزالین؟
چشمهایش را روی هم فشرد و سرش را پایین انداخت. لحنی متین به خود گرفت و گفت:
- و شما میدونین که من برای هر حرفم دلیل دارم پدر.
داکوتا قانع نشد و منتظر به صورت رزالین خیره ماند. سرش را بالا گرفت و مثل همیشه جسور و محکم به چشمهای آرام و کشیدهی پدرش خیره شد. میدانست این تنها چیزی است که میتواند او را قانع کند.
- پدر لطفا تا قبل از اینکه لایگرها بوی بدنمون رو متوجه بشن، از نیزار فاصله بگیرید، شب توی چادر دلیلم رو براتون توضیح میدم.
داکوتا که هنوز راضی به نظر نمیرسید، سرش را تکان داد.
- برگرد به قبیله رزالین.
همان لحظه مردی فریاد کشید:
- پناه بر اگولن*! اون چیه؟
همهی سرها بهطرف رد دست مرد چرخید و خون در رگهای جمع یخ بست. حیوانی بسیار درشت اندام که ترکیبی از اندام ببر و شیرماده را داشت، با طمأنینه از لابهلای نیهای سبزِ روبهرویشان خارج شد. هیکلش به اندازهی شیرنر درشت بود و ردههای قهوهای روی بدنش، او را کمی مایل به ببرها کرده بود. حتی رزالین هم تا آن لحظه یک لایگر ندیده بود و درشتیِ جثهی او برایش خیلی ترسناک و عجیب آمد.
چشمهایش در حدقه گرد شده و خیره به لایگر مینگریست. حسابی شوکه شده بود؛ اما میتوانست بفهمد که لایگر روبهرویش عصبانی نیست. به بازوی درشت پدرش چنگ انداخت و با التماس گفت:
- پدر خواهش میکنم مردها رو از اینجا ببرید.
داکوتا با دست، اشارهای به مرد تنومندی که منتظر دستور رئیس قبیله به او خیره بود کرد.
- به دشت میریم.
بعد رو به رزالین کرد و خیلی جدی گفت:
- سوارشو رزالین، برو.
رزالین مفهوم واکنش لایگر روبهرویش را درک کرده بود و میدانست اینکه دور ایستاده است؛ یعنی مایل است که حرف بزند. او فقط میخواست مردان قبیلهاش را از خطر دور کند و خودش از مواجه شدن با آن حیوان واهمهای نداشت. رو به پدرش با لحنی مطیع گفت:
- چشم پدر شما برید.
مردان منتظر رئیسشان بودند تا سوار اسبش شود و حرکت کنند. داکوتا نگاه خیرهای به رزالین انداخت. اصًلا نمیخواست جلوی مردان با دخترش سنگین و آمرانه حرف بزند. نگاهی پر از حرف به رزالین انداخت و سوار اسبش شد. لایگر به مردان نزدیک نشده بود. تنها بر پاهایش نشسته و دستهایش را ستون کرده بود و با نگاهی نافذ، مستقیم به رزالین خیره بود.
داکوتا رو به دخترش گفت:
- اینجا نمون رزالین.
با قدرت پاهایش را به زیر شکم اسب کوبید و با بلند شدن گرد و خاکی تمام مردان پشت سر داکوتا بهطرف دشت تاختند. رزالین نگاه عمیقی به لایگر انداخت و با قدمهایی حسابشده جلو رفت. در ده قدمیاش ایستاد و منتظر به او خیره ماند. لایگر سرش را پایین انداخت و با آرامش گفت:
-شنیده بودم انسانی به جنگل رفت و آمد میکنه و با ببرها در ارتباطه...
چشمهایش را ریز کرد و در سکوت منتظر ادامه حرف او شد.
- اینکه هیچ صدمهای به اونها وارد نشد به خاطر اینه که برای کنجکاوی به اینجا نیومده بودن و نمیدونستن اینجا جزو قلمروی لایگراست.
رزالین به طور فطری زبانش را میفهمید. نمیدانست چطور؛ اما میتوانست با ببرها صحبت کند و لایگرها نیز از نسل ببرها به شمار میرفتند و او به راحتی زبان لایگر روبهرویش را متوجه میشد.
- و درمورد تو، متوجهم که برای دور نگه داشتنشون به اینجا اومده بودی. میدونی که حتی الان هم توی قلمروی ما ایستادی و پشت این نیها حدود بیست لایگر آماده حمله هستند.
حتی یک لایگر هم برای از پا درآوردن یک انسان کافی بود و او داشت به رزالین هشدار میداد که دست از پا خطا نکند. دراصل قصد چنین کاری را هم نداشت! لایگر روی پاهایش ایستاد و با نگاهی تیز ادامه داد:
- بوی شجاعت از تو به مشامم میرسه، به همین خاطر ازت میگذرم و میخوام که با لایگرها متحد بشی.
لب رزالین با تمسخر کج شد، قدمی عقب رفت و صورتش درهم شد. او هرگز حاضر نبود با لایگرها متحد شود. سالها قبل با کمکی که به گینر کرده بود متحد گلهی ببرها شده بود و حاضر نبود آن اتحاد را با چنین چیزی عوض کند. از صحبتهای لایگر روبهرویش تنها بوی منفعت به دماغش میخورد و فهمیده بود بک متحد از جنس انسان چقدر برایش مفید خواهد بود. از حرف لایگر خوشش نیامده بود و ابروان باریک گره خوردهاش نشان دهنده آن موضوع بود. به طرف اسبش رفت و بامهارت عجیبی رویش خزید. از بالای اسب قدش کمی بلندتر از لایگر شده بود.
نگاه تیزی به لایگر انداخت، اسب را بهپهلو چرخاند و گفت:
- اتحاد من با ببرهاست و هرگز با دورگهها متحد نمیشم.
بعد از گفتن حرفش، با اسب چرخید، سپس با پا ضربهای به پهلوی اسب زد و بهطرف قبیله تاخت. درحالت عادی لایگر باید از استفاده لفظ دورگه بهشدت بدش میآمد و روی ترش میکرد؛ اما با نگاهی عمیق به خط برگشت رزالین خیره شده بود. انسانهای شجاع و جسور برای حیوانات بسیار قابل احترام بودند.
*اگولن(Egolen) خدای قدرت با شش بازو که در هربازو قدرتی نهفته است.
***
اسب را جلوی خیمه رها کرد و وارد چادر شد. مادرش لیا، مادرِ کایلی و همسر چند تن دیگر از مردان قوی قبیله، دور کایلی نشسته بودند و کایلی فرورفته در لباسی تمیز و روشن بیرمق دراز کشیده و چشمهایش بسته بود.
در زمینهی تیره صورتش، گونههای رنگ گرفتهاش تضاد دلنشینی به وجود آورده بود. رزالین نفسنفس میزد و قلبش سنگین میکوبید. قدمی جلو رفت و به کایلی خیره شد. از خود دلخور بود که دوستش را در زیباترین اتفاق زندگیاش تنها گذاشته است. سرووضعش نامرتب بود و اگر هر زمان دیگری بود، لیا حسابی سرزنشش میکرد اما وقتی متوجه رزالین شد، چرخید و با لبخند گفت:
- رزالین، بیا ببین چقدر این فسقلی خوشگله.
آرام قدم برداشت و جلو رفت. هنوز نفسهایش منظم نشده بود و تصورش از بچهی آن دو، باعث شده بود بااحتیاط پیش برود، به نوزاد قنداق پیچ در پارچهی سفید نگاه انداخت. پوستش مثل برادرش روبن (Ruben ) روشن بود و لبانش به گیلاس میمانست. نوزاد هیچ شباهتی به مادر سبزه رویش نداشت. حتی موهای کم پشتش هم به رنگ گیسوانِ لیا، روشن و طلایی بود. او کاملاً به خانواده پدریاش رفته بود.
روی دو زانو نشست و او را بااحتیاط از آغـوش لیا گرفت. به صورت پوستپوست و نرمش دست کشید و لبهایش با اشتیاق کش آمد. آن بچه ثمرهی عشق دوتن از عزیزان زندگیاش بود. پلکهای کایلی تکان خورد و آرام چشم باز کرد، با دیدن رزالین نگاهی عمیق به او انداخت و لبخند آرامی زد. لیا با دیدن چشمهای باز او، دستی به سر عروسش کشید و قربان صدقهاش رفت.
صدای هیاهوی شادی مردان از بیرون، لیا را از چادر بیرون کشید. کمکم بقیهی زنان و مادر کایلی نیز از چادر خارج شدند. وقتی کاملاً تنها شدند رزالین سر بلند کرد و با دیدن لبخند کایلی احساس شرمندگی کرد. نگاهش را از چشمهای مشکی اوگرفت و به نوزاد نگریست. آرام و با لحنی شرمنده زمزمه کرد:
- من واقعا متاسفم!
لبخند کایلی برایش دلگرم کننده بود، قلب بزرگ او را ستایش میکرد. کایلی همیشه آرام و صبور بود، به همین خاطر دوستی آن دو ریشهدار شده بود؛ و همین آرامش و متانت او باعث شده بود عروس رئیس قبیله شود. با وجود آن بیحواسی باز هم نسبت به او انعطاف نشان میداد. کایلی آرام و با صدایی که بر اثر جیغهای از دردش گرفته شده بود گفت:
- میدونم حتما مسئلهی مهمی بوده که یهویی رفتی رزا.
لبهای رزالین کش آمد و ردیف دندانهایش را به نمایش گذاشت، بـ.وسـهای روی پیشانی لطیف نوزاد نشاند و با خوشحالی گفت:
-این بچه رو دیدی؟ اون درست شبیه پدرش شده، بعد اون همه رنجی که براش کشیدی اصلاً هیچ شباهتی به تو نداره.
کایلی در جایش خزید و به زحمت نشست. رزالین کودک را با لبخند بهطرفش گرفت و او را بااحتیاط در آغـوش تشنهی مادرش گذاشت. کایلی نگاهی عاشقانه به فرزندش انداخت و با لحن شیرینی گفت:
- گاهی طوری درمورد روبن صحبت میکنی که اصلاً نمیتونم باور کنم برادرته.
رزالین لبخند عمیقی زد، شاید داکوتا تنها مرد زندگی او بود که برایش اسطورهای قابل احترام بود. در برابر تمام مردان دیگر، گاردی غیرقابل توجیه داشت. گفت:
- خب مسئله اینه که من بین شما دوتا نمیتونم هیچکدومتون رو انتخاب کنم.
همانموقع پرده کنار رفت و روبن بااحتیاط وارد شد، جلوی ورودی ایستاد و پرسید:
- میتونم بیام تو؟
رزالین برگشت و به روبن که خلوت دوستانهاشان را بهم ریخت، خصمانه نگریست. حتی بیرون از چادر اجازه نگرفته بود! لبخند کایلی وسعت گرفت و گفت:
- البته.
رزالین سر چرخاند و زیر لب گفت:
-فکر کنم باید برات یادآوری کنم که قبل از ورود اجازه میگیرن جناب روبن.
کایلی با طمأنینه خندید. روبن پیش آمد و کنار کایلی نشست. لبخند بر لبهای باریکش از میان انبوه ریشهایش به راحتی دیده میشد. کودک را همچون شیء باارزشی از آغــوش کایلی خارج کرد. با چشمهایی که از شوق میدرخشید گفت:
- مادر گفت که خیلی زیباست.
سپس نگاهش را بالا آورد و از کایلی پرسید:
- بچهمون دختره یا پسر؟
کایلی که لبخند عضو جدا ناپذیر صورتش شده بود، پاسخ داد:
- اون دختره.
رزالین با لبخندی کج به قاب روبهرویش مینگریست. عشق و آرامش میان آنها واقعا برایش دلپذیر بود و در قلبش احساس خوبی داشت. رو به روبن گفت:
- خب حالا بگو ببینم براش اسم انتخاب کردی؟
روبن همانطور که به صورت دخترِ زیبایش خیره بود و گونهاش را بهنرمی نوازش میکرد، سرش را بااطمینان تکان داد.
-البته، من اسم روبی (Ruby)رو انتخاب کردم.
چشمهای رزالین از تعجب گشاد شد. متحیر گفت:
- روبن، تو دیگه چه آدم خودخواهی هستی! گشتی یه اسم دقیقاً مثل اسم خودت انتخاب کردی؟
روبن نگاه از دخترش گرفت و به رزالین خیره شد، یک تای ابروی پرپشتش را بالا انداخت و گفت: - اسم خیلی قشنگیه، ببینم مگه تو نظر دیگهای داری؟
رزالین به کودک خیره شد و با حالتی متفکر گفت:
- البته که دارم، به نظر من کلارا (Clara) بهترین اسمیه که میتونیم روش بذاریم.
به کل کایلی را از خاطر بـرده بودند و بین خودشان در جدل انتخاب نام بودند. کایلی با لبخندی زیبا، به بحثشان مینگریست. روبن کودک را مالکانه در آغــوش کشید و با اخم گفت:
- خیلی پررویی رزالین، خب کلارا هم به اسم کایلی شبیهه.
رزالین خندهاش گرفت، لبش را گزید تا خندهاش دیده نشود. دستهایش را بالا آورد و تسلیم گفت:
- اصلاً کایلی برای این کرهی تو زحمت کشیده، خودشم باید براش اسم انتخاب کنه.
روبن که خلع سلاح شده بود، به ناچار گفت:
- با این بیشتر موافقم.
و سرش را چرخاند و به کایلی نگاه کرد، رزالین نیز به صورت کایلی خیره شد. کایلی نگاهش را میان آن دو چرخاند و به دخترش خیره شد، بعد از کمی مکث گفت:
-آدریکا (Adrika)! چون درست مثل اسمش من اون رو از آسمونها دارم.
رزالین و روبن نگاهی راضی و خشنود به یکدیگر انداختند. روبن با لبخند موافقتش را اعلام کرد. رزالین به صورت آسمانیِ کودک خیره شد و چند بار زیر لب نامش را زمزمه کرد. چشمهایش درخشید و با لحن ازخودراضی روبن لبخندش را خورد:
- کایلی عزیزم، تو همیشه خوشسلیقهترینی.
با تکان خوردن کودک در آغـوش روبن، هرسه به او نگریستند. پلکهای کوچکش تکان خورد و چشمهایش را باز کرد. صدای آه شیفتهی هرسه بلند شد. چشمهای او درست رنگ چشمهای روبن بود، به رنگ دریا.
آزاده | ناظر برنامه
سلام عزیزم💚توی اپلیکیشن روی زنگوله بزنید و از پشتیبانی بپرسید
۳ هفته پیشالهه.م
00سلام توی زنگوله مشکلم رو مطرح کردم، ولی بازدید خورد و جوابی نگرفتم. ارسال ادامه اینجا ممکنه یا باید فایل رو تلگرام بفرستم؟
۱ هفته پیشدرسا
00👍🏻👍🏻
۳ هفته پیشZaHRa
00خیلی قشنگهههههههه، رمان فوق العاده ای که می تونم بگم بهترین فانتزی ای تا حالا خوندم 🤧 امیدوارم نویسنده ادامه جلد دومش رو هم بنویسههه
۴ هفته پیشنغمه
۱۷ ساله 00سلام واقعا میگم قلم خیلی قوی دارید و رمان فوق العاده نوشتین اما تنها بدی رمان این جاست که خواننده هارو تو خماری ادامه ماجرا میزارین من جلد اول خوندم اما جلد دوم هرچی گشتم پیدا نکردم میشه برام بفرستین.
۳ ماه پیشنغمه
00رمان خیلی خوبی هست پیشنهاد می کنم که حتما بخونید فقط جلد دوم رمان رو از کجا میتونم بخونم؟ آخه خیلی هیجان انگیزه !
۳ ماه پیشHANA
00عالی بود ایده جالی داشت امید وارم بقیش روهم بتونم بخونم و تا اونجایی که میشه رمان رو طولانی کنید ممنون
۳ ماه پیشزهرا
۱۷ ساله 00عالی بزارید تو رمان های انلاین ک دان کنیم
۷ ماه پیشهیرو
00عالیی واقعا محشره رمان خیلی متفاوتی بود که تاحالا خونده بودم لطفاا ادامه پارتارو بذارید ممنونم
۸ ماه پیشباران
۱۹ ساله 20رمان خوبیه کاش زودتر بشه خوندش😊
۹ ماه پیشهاجر
۱۸ ساله 10تا اینجا که رمان جذابی بود. بنظرم اید ه ش جدیده و نویسنده قشنگ نوشته. من که خیلی خوشم اومد دوست دارم بقیشو بخونم
۹ ماه پیشSahar
20قلم نویسنده خیلی قویه و بنظر داستانه فوق العاده ای میاد.عمیقا مشتاقم بقیه رمانو بخونم.بنظرم از این رمان ی شاهکار در میاد اگه همینطور پیش بره
۹ ماه پیشالهه.م
۲۶ ساله 00سلام رمان فرمانروای جنگلی اولین رمان بنده نیستش. دوجلدیه شکست ناپذیر و نابودگری از نسل باد هم نوشته ی بنده هستش.
۹ ماه پیش...
10بدون هیچ چشم داشت یا اغراقی زیبا نوشته شده بود؛قلم نویسنده برای قصه سرایی قدرتمند و صد البته توصیف جزئیات به اندازه و بینظیر.اندازه کتاب های چاپی نویسنده های خارجی ازش خوشم اومد. به علاوه ایده جدید!
۹ ماه پیش
الهه.م
00سلام وقت بخیر ادامه رمان رو چطور باید ارسال کنم؟ ممنون میشم راهنمایی کنید.