رمان فرمانروای جنگلی
- به قلم الهه.م (محمدی)
- ⏱️۹ ساعت و ۴۰ دقیقه ۴ ثانیه
- 2.6K 👁
- 34 ❤️
- 54 💬
اتحادی از جنس وحشیگری، با گلهای درنده خو، فرار از قبیله را میطلبد. آنگاه که قانونشکنی و سرکشی بر همگان آشکار شود، طبیعت وحش مأمنگاه امنتری از قبیله خواهد بود. پس باید در آن کشمکش مرگبار و تهدیدآمیز برای زنده ماندن، از عمق لطافتها به گودال وحشت پناه برد و برای تسلط به درندگان خونخوار، جنگید. حال انسانی لطیفتر از برگ گل، میان پنجاه گله اصیل زندگی میکند. آرامش جنگل با خبر کوچ درندههای کوهستانی برهم میریزد؛ درحالیکه هیچکس نمیداند هدف از کوچ نابهنگام چیست.
داکوتا دست رزالین را گرفت، او را با خود همراه کرد و از مردان فاصله گرفتند. دوست نداشت حرفهایشان را باقی مردان بشنوند. نزدیک اسب رزالین ایستادند. داکوتا با آرامش نگاهش را در صورت او که بهخاطر اسبسواری قرمز شده بود چرخاند و پرسید:
- چی تو رو به اینجا کشونده؟ میدونی که کایلی میخواست پیشش باشی؟
- بله میدونم...
مکث کرد و چشمان میشیاش را به علفزار آرام پدرش دوخت. نگاه آرام او باعث شد برای گفتن حرفش شهامت پیدا کند.
- پدر شما نباید وارد نیزار بشید.
داکوتا اخم در هم کشید و در سکوت به او خیره ماند. دلش از دیدن ابروهای پهن درهم گره خورده پدرش فروریخت؛ اما ادامه داد:
- اونجا جای مناسبی برای شکار نیست، خواهش میکنم به دشت برید.
داکوتا مردی آرام و بسیار منطقی بود. او هیچ وقت به افراد قبیلهاش زور نمیگفت و با آنها تندی نمیکرد، حال دختر کوچکش روبهرویش ایستاده بود و او را از کاری کاملاً مردانه منع میکرد. چیزی که برای هر مردی سنگین میآمد؛ اما او طوری فرزندش را بزرگ کرده بود که میدانست بیربط چیزی نمیگوید.
- میدونی که باید برای حرفت دلیلی داشته باشی رزالین؟
چشمهایش را روی هم فشرد و سرش را پایین انداخت. لحنی متین به خود گرفت و گفت:
- و شما میدونین که من برای هر حرفم دلیل دارم پدر.
داکوتا قانع نشد و منتظر به صورت رزالین خیره ماند. سرش را بالا گرفت و مثل همیشه جسور و محکم به چشمهای آرام و کشیدهی پدرش خیره شد. میدانست این تنها چیزی است که میتواند او را قانع کند.
- پدر لطفا تا قبل از اینکه لایگرها بوی بدنمون رو متوجه بشن، از نی زار فاصله بگیرید. شب توی چادر دلیلم رو براتون توضیح میدم.
داکوتا که هنوز راضی به نظر نمیرسید، سرش را تکان داد.
- برگرد به قبیله رزالین.
همان لحظه مردی فریاد کشید:
- پناه بر اگولن*! اون چیه؟
همهی سرها بهطرف رد دست مرد چرخید و خون در رگهای جمع یخ بست. حیوانی بسیار درشت اندام که ترکیبی از اندام ببر و شیرماده را داشت، با طمأنینه از لابهلای نیهای سبزِ روبهرویشان خارج شد. هیکلش به اندازهی شیرنر درشت بود و ردههای قهوه ای روی بدنش، او را کمی مایل به ببرها کرده بود. حتی رزالین هم تا آن لحظه یک لایگر ندیده بود و درشتیِ جثهی او برایش خیلی ترسناک و عجیب آمد.
چشمهایش در حدقه گرد شده و خیره به لایگر مینگریست. حسابی شوکه شده بود؛ اما میتوانست بفهمد که لایگر روبهرویش عصبانی نیست. به بازوی درشت پدرش چنگ انداخت و با التماس گفت:
- پدر خواهش میکنم مردها رو از اینجا ببرید.
داکوتا با دست، اشارهای به مرد تنومندی که منتظر دستور رئیس قبیله، به او خیره بود کرد.
- به دشت میریم.
بعد رو به رزالین کرد و خیلی جدی گفت:
- سوارشو رزالین، برو.
رزالین مفهوم واکنش لایگر روبهرویش را درک کرده بود و میدانست اینکه دور ایستاده است؛ یعنی مایل است که حرف بزند. او فقط میخواست مردان قبیلهاش را از خطر دور کند و خودش از مواجه شدن با آن حیوان واهمهای نداشت. رو به پدرش با لحنی مطیع گفت:
- چشم پدر شما برید.
مردان منتظر رئیسشان بودند تا سوار اسبش شود و حرکت کنند. داکوتا نگاه خیرهای به رزالین انداخت. اصلا نمیخواست جلوی مردان با دخترش سنگین و آمرانه حرف بزند. نگاهی پر از حرف به رزالین انداخت و سوار اسبش شد. لایگر به مردان نزدیک نشده بود. تنها بر پاهایش نشسته و دستهایش را ستون کرده بود و با نگاهی نافذ، مستقیم به رزالین خیره بود.
داکوتا رو به دخترش گفت:
- اینجا نمون رزالین.
با قدرت پاهایش را به زیر شکم اسب کوبید و با بلند شدن گرد و خاکی غلیظ، تمام مردان پشت سر داکوتا بهطرف دشت تاختند. رزالین نگاه عمیقی به لایگر انداخت و با قدمهایی حسابشده جلو رفت. در ده قدمیاش ایستاد و منتظر به او خیره ماند. لایگر سرش را پایین انداخت و با آرامش گفت:
-شنیده بودم انسانی به جنگل رفت و آمد میکنه و با ببرها در ارتباطه...
چشمهایش را ریز کرد و در سکوت منتظر ادامه حرف او شد.
-هیچ صدمهای به اونها وارد نشد؛ چون برای کنجکاوی به اینجا نیومده بودن و نمیدونستن اینجا جزو قلمروی لایگراست.
رزالین به طور فطری زبانش را میفهمید. نمیدانست چطور؛ اما میتوانست با ببرها صحبت کند و لایگرها نیز از نسل ببرها به شمار میرفتند و او به راحتی زبان لایگر روبهرویش را متوجه میشد.
- و درمورد تو، متوجهم که برای دور نگه داشتنشون به اینجا اومده بودی. میدونی که حتی الان هم توی قلمروی ما ایستادی و پشت این نیها حدود بیست لایگر آماده حمله هستند.
حتی یک لایگر هم برای از پا درآوردن یک انسان کافی بود و او داشت به رزالین هشدار میداد که دست از پا خطا نکند. دراصل قصد چنین کاری را هم نداشت! لایگر روی پاهایش ایستاد و با نگاهی تیز ادامه داد:
- بوی شجاعت از تو به مشامم میرسه، به همین خاطر ازت میگذرم و میخوام که با لایگرها متحد بشی.
لب رزالین با تمسخر کج شد، قدمی عقب رفت و صورتش درهم شد. او هرگز حاضر نبود با لایگرها متحد شود. سالها قبل با کمکی که به گینر کرده بود متحد گلهی ببرها شده بود و حاضر نبود آن اتحاد را با چنین چیزی عوض کند.
از صحبتهای لایگر روبهرویش تنها بوی منفعت به دماغش میخورد و فهمیده بود یک متحد از جنس انسان چقدر برایش مفید خواهد بود. از حرف لایگر خوشش نیامده بود و ابروان باریک گره خوردهاش نشان دهنده آن موضوع بود. به طرف اسبش رفت و بامهارت عجیبی رویش خزید. از بالای اسب قدش کمی بلندتر از لایگر شده بود.
نگاه تیزی به لایگر انداخت، اسب را بهپهلو چرخاند و گفت:
- اتحاد من با ببرهاست و هرگز با دورگهها متحد نمیشم.
بعد از گفتن حرفش، با اسب چرخید. سپس با پا ضربهای به پهلوی اسب زد و بهطرف قبیله تاخت. درحالت عادی لایگر باید از استفاده لفظ دورگه بهشدت بدش میآمد و روی ترش میکرد؛ اما با نگاهی عمیق به خط برگشت رزالین خیره شده بود. انسانهای شجاع و جسور برای حیوانات بسیار قابل احترام بودند.
*اگولن(Egolen) [خدای قدرت] با شش بازو که در هربازو قدرتی نهفته است.
***
اسب را جلوی خیمه رها کرد و وارد چادر شد. مادرش لیا، مادرِ کایلی و همسر چند تن دیگر از مردان قوی قبیله، دور کایلی نشسته بودند و کایلی فرورفته در لباسی تمیز و روشن بیرمق دراز کشیده و چشمهایش بسته بود.
در زمینهی تیره صورتش، گونههای رنگ گرفتهاش تضاد دلنشینی به وجود آورده بود. رزالین نفسنفس میزد و قلبش سنگین میکوبید. قدمی جلو رفت و به کایلی خیره شد. از خود دلخور بود که دوستش را در زیباترین اتفاق زندگیاش تنها گذاشته است. سرووضعش نامرتب بود و اگر هر زمان دیگری بود، لیا حسابی سرزنشش میکرد اما وقتی متوجه رزالین شد، چرخید و با لبخند گفت:
- رزالین، بیا ببین چقدر این فسقلی خوشگله.
آرام قدم برداشت و جلو رفت. هنوز نفسهایش منظم نشده بود و تصورش از بچهی آن دو، باعث شده بود بااحتیاط پیش برود، به نوزاد قنداق پیچ در پارچهی سفید نگاه انداخت. پوستش مثل برادرش روبن (Ruben ) روشن بود و لبانش به گیلاس میمانست. نوزاد هیچ شباهتی به مادر سبزه رویش نداشت. حتی موهای کم پشتش هم به رنگ گیسوانِ لیا، روشن و طلایی بود. او کاملاً به خانواده پدریاش رفته بود.
روی دو زانو نشست و او را بااحتیاط از آغـوش لیا گرفت. به صورت پوستپوست و نرمش دست کشید و لبهایش با اشتیاق کش آمد. آن بچه ثمرهی عشق دوتن از عزیزان زندگیاش بود.
پلکهای کایلی تکان خورد و آرام چشم باز کرد، با دیدن رزالین نگاهی عمیق به او انداخت و لبخند آرامی زد. لیا با دیدن چشمهای باز او، دستی به سر عروسش کشید و قربان صدقهاش رفت.
صدای هیاهوی شادی مردان از بیرون، لیا را از چادر بیرون کشید. کمکم بقیهی زنان و مادر کایلی نیز از چادر خارج شدند و بالاخره چادر به سکوت آرامش بخشی میهمان شد. وقتی کاملاً تنها شدند، رزالین سر بلند کرد و با دیدن لبخند کایلی احساس شرمندگی کرد. نگاهش را از چشمهای مشکی او گرفت و به نوزاد نگریست. آرام و با لحنی شرمنده زمزمه کرد:
- من واقعا متاسفم!
لبخند کایلی برایش دلگرم کننده بود. قلب بزرگ او را ستایش میکرد. کایلی همیشه آرام و صبور بود، به همین خاطر دوستی آن دو ریشهدار شده بود؛ و همین آرامش و متانت او باعث شده بود عروس رئیس قبیله شود. با وجود آن بیحواسی، باز هم نسبت به او انعطاف نشان میداد. کایلی آرام و با صدایی که بر اثر جیغهای از دردش گرفته شده بود گفت:
- میدونم حتما مسئلهی مهمی بوده که یهویی رفتی رُز.
لبهای رزالین کش آمد و ردیف دندانهایش را به نمایش گذاشت، بوسهای روی پیشانی لطیف نوزاد نشاند و با خوشحالی گفت:
-این بچه رو دیدی؟ اون درست شبیه پدرش شده! بعد اون همه رنجی که براش کشیدی اصلاً هیچ شباهتی به تو نداره.
کایلی در جایش خزید و به زحمت نشست. رزالین کودک را با لبخند بهطرفش گرفت و او را بااحتیاط در آغوش تشنهی مادرش گذاشت. کایلی نگاهی عاشقانه به فرزندش انداخت و با لحن شیرینی گفت:
- گاهی طوری درمورد روبن صحبت میکنی که اصلاً نمیتونم باور کنم برادرته.
الهه.میم
0عزیزم جلد دوم درحال پارت گذاریه. میتونید داخل تل مطالعه کنین یا هم بعدا کامل شده ش رو اینجا مطالعه کنین
۵ روز پیشتارا
0خیلی دیگه مونده تا پایان جلد دوم
۳ روز پیشالهه.میم
0عزیزم تازه چند هفته ست پارتگذاریش شروع شده😅
دیروزستاره
2خیلی خیلی رمان قشنگی بود نویسنده عزیزمن چند ساله رمان میخونم اما این واقعا خیلی قشنگ بود کاش زودتر فصل دوم هم بفرستین که بخونیم
۲ هفته پیشالهه.میم
0عزیزم جلد دوم در حال پارت گذاری داخل تل هست و گذاشتنش اینجا یکمی زمان بره
۲ هفته پیشالهه.میم
0بله رمان پنج جلدیه و جلد دوم در حال پارت گذاریه
۲ هفته پیشرحیمی
1نویسنده ی عزیز قلمتون عالی بود ولی همه خیلی دوست دارن در طی خواندن عاقبت رزالین رو حس کنن اینکه تو جلد دوم ۲۰ سالی جلوتر رفتید آن شاا.. که اون لذت و انتظار ی که داریم رو هم حس کنیم در جلد دوم و سه جلد بعدی که میفرمایید
۶ روز پیشالهه.میم
0این اطمینان رو بهتون میدم که هیچ چیز توی سرزمین زمرد پرونده ش باز نخواهد موند. اگر چند سالی جلو رفتیم علتی داره. ضمن اینکه داستان در واقع از این جلد شروع میشه جلد یک فقط آشنایی بوده که ان شاءالله در جلدهای بعدی متوجه خواهید شد.مطمئنا من شخصیت رزالین و سایمون رو فقط برای سرگرمی خلق نکردم!صبوری میطلبه
۵ روز پیشآیدا
1هنوز نخوندم ولی با نظر های بقیه معلومه رمانه قشنگی باشه فقط بگید جلد دوم داره یانه ؟
۲ هفته پیشالهه.میم
1مجموعه پنج جلدیه و جلد دوم داخل تل درحال پارت گذاریه
۱ هفته پیشکسی که پشماش ریخته
1خیلی در انتظار جلد دوم هستم و میشه گفت که جلد دوم رو بخش آنلاین می زارین یا بخش آفلاین یا اصلا در این برنامه پارت گذاری میشه؟
۱ هفته پیشالهه.میم
0مطمئنا داخل بخش آفلاین چون طبق قوانین باید 4 تا رمان توی بخش آفلاین داشته باشم تا بعد بتونم آنلاین فعالیت کنم و خوشبختانه جلد سوم رو این جا پارت گذاری میکنم به شرط حیات😊
۷ روز پیشمریم
1عالی بود عالی .. جلد دوم کی میاد؟
۳ هفته پیشالهه.میم
0سلام عزیزم جلد دوم داخل تل درحال تایپه
۳ هفته پیشکسی که پشماش ریخته
1عزیزم تل یک برنامه هستش؟ و میشه بگید از کجا میتونم دانلود کنم؟
۱ هفته پیشرافعه
0منظورشون *** هست آدرسش رو هم اون پایین گفتن
۱ هفته پیشالهه.میم
0بله داخل مرورگر سرچش کنین براتون بالا میاد یه آیکون آبی داره. بعد zomorod_land رو سرچ کنین یا با ادسایت برای خودتون بفرستین تا لینک باز بشه براتون
۷ روز پیشرافعه
2نویسنده عزیز قلمتون مانا ممنون بابت این رمان زیبا واقعا عاشقش شدم میشه راهنمایی کنید بقیه رمان چجوری وکجا فعلا بایدبخونم ورمان دقیقا کی به این برنامه اضافه میشه وبقیه جلد هاش درمورد کدوم شخصت هاست ویه درخواست کوچک میشه در ادامه رمان زخم های رزالین در آب اون چشمه از بین برن جای زخم هاش
۱ هفته پیشالهه.میم
0خوشحالم که لذت بردید. رمان درحال حاضر داخل تل هستش و بعد از اینکه فایل کامل و ویرایش شد باید برای مدیران دنیای رمان ارسال کنم تا بعد نظارت به صورت آفلاین قرار بدن که این زمان زیادی میبره. درمورد جلد های آینده نمیتونم اسپویل کنم و فقط میتونم بگم صبور باشین تا سورپرایز بشین😅
۷ روز پیشکسی که پشماش ریخته
1واقعا عالی بود مو عاشق این رمان شدم و خیلی منتظر جلد دوم هستم و تشکر زیاد از نویسنده گرامی بابت این تخیل زیبا و جذاب❤️
۱ هفته پیشنویسنده عزیز قلمتون
0مانا ممنون ازتون بابت این رمان زیبا من واقعا عاشقش شدم میشه راهنمایی کنید بقیه رمان رو از کجا وچجوری بخونم وکی به این برنامه اضافه میشه ولطفا میشه بگید بقیه جلد ها مربوط به کدوم شخصت ها میشه ممنون
۱ هفته پیشX خانم
3فصل دوم و کی میزارید توی خماری موندیم 😂😂😂
۲ هفته پیشالهه.میم
0جلد دوم داخل تل درحال پارت گذاریه. باید تایپ و ویرایشش تموم بشه که اینجا بشه گذاشت و این ممکنه زمان زیادی ببره داخل تل می تونین مطالعه کنین. Zomorod_land
۲ هفته پیشPani
1عالییی بود یه رمانی که می شد حسش کرد رمان دیگه ای کامل باشه هست از نویسنده؟؟
۲ هفته پیشالهه.میم
1سلام خیلی خوشحالم که لذت بردین دو جلدی شکست ناپذیر و نابودگری از نسل باد هستش اما جزو اولین نوشته هام هست و به پختگی فرمانروای جنگلی نیست. اگر تمایل داشتین میتونین همینجا مطالعه کنین🌹
۲ هفته پیشسارا
1خیلی قشنگ بود همه ش انگار مثل فیلم تصاویر برات تداعی میشد کاش زودتر فصل۲بیاد
۲ هفته پیشایمان
2خیلی عالیییی وقشنگ بود کلی حال ادم رو خوب میکنه
۲ هفته پیشسلام قلم خوبی داشتید
1دوست دارم جلد دوم رو مطالعه کنم چطور میتونم دسترسی بهش داشته باشم
۳ هفته پیشالهه.میم
0سلام مچکرم داخل تل zomorod_land روسرچ کنین، درحال پارت گذاری جلد دوم هستم
۳ هفته پیش
آزاده | ناظر برنامه
وقتی اپلیکیشن رو باز میکنید توی صفحه اولش روی قسمت رمان جدید چی داریم چندین بار کلیک کنید تا وقتی که تمامی رمانهای جدید به اپلیکیشن شما اضافه بشن، بعدش بیاید و رمان رو دانلود کنید.
۲ هفته پیشHdias
1رمان متفاوتی بود 🥰🥰🥰🥰❤️ 🔥❤️ 🔥❤️ 🔥💖
۳ هفته پیشفاطمه علوی
1سلام از نویسنده عزیز خیلی ممنونم بابت این رمان جذاب لطفا اگه میشه زودتر جلد دوم رو تو قسمت آفلاین بزارین تا ماهم بتونیم بخونیم واقعا خیلی زیبا بود من اولین باره که در مورد رمانی نظر میدم واقعا خیلی دوسش داشتم ازتون خیلی ممنونم و بی صبرانه منتظرم
۳ هفته پیشالهه.میم
0سلام هیچ لذتی برای یه نویسنده بالاتر از این نیست که مخاطبش از رمانش لذت برده باشه🌹 چشم، ان شاءالله تموم بشه میذارمش اما خب باید مسئولین محترم اینجا تاییدش کنن. اگر هم مایل بودین زودتر بخونین، لینک کانال رو توی پیام های پایین تر گذاشتم🌷
۳ هفته پیشزهرا
2وای بینظیییر بود،لحظه به لحظه شو زندگی کردم ممنون از خلق این اثر بسیار زیبا❣️میشه خواهش کنم اینجا هم پارت های فصل دوم رو بزارین خیلی باید ادامه اش هیجان انگیز و جذاب باشه
۴ هفته پیشالهه.میم
0این افتخار منه که ازین جریان سبز و شخصیت ها لذت بردین❤️ به دلیل قوانین سایت پارت گذاری رو اینجا نمی تونم انجام بدم. باید منتظر بمونید رمان تموم شه و فایل نهایی رو برای سایت بفرستم. کما اینکه رمان در تل پارت گذاری میشه اگر دوست داشتید اونجا دنبال کنید. Zomorod_land
۴ هفته پیش
تارا
0وای اخرش رزالین به سایمون میرسه یانه خدایا کی میشه جلد دوم کامل بیاد دیگه چقدر دیگه پارت گذاری داری الهه عزیز