رمان چشم سیاه دوست داشتنی به قلم اعظم حسین پور
نورا تنها دختر مغرور و سرسخت و زیباییه که چشمان سیاهش زیباترین رکن چهره اشه. اون پدرشو در بچگی از دست داده و به سختی امورات زندگی خودش و برادر و مادرش می گذره نورا با جدیت درس می خونه.و کار می کنه تا بتونه پزشک بشه اون هدف بزرگی توی زندگی داره که می خواد بهش برسه در حین رسیدن اون به هدفش با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کنه بیماری مادرش بی پولی و عشقی که ناخواسته سر راهش قرار می گیره و اونو تو تنگنای بدی می ذاره در حالی که اون اصلا وقتی برای عاشق شدن نداره... باید با نورای مغرور همراه بشیم و ببینیم آیا می تونه از پس رسیدن...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۳۲ دقیقه
ــ حالا گریه نکن من قربون اون جوشای خوشکلت بشم که با اونا هم داداشیم از همه سره!
سرش را از زیر دستام بیرون کشید و چنگی به موهاش زد. نگاش کاملا کلافه بود و حالت چهره اش عصبی :
- وای از دست تو نورا حالا نوبت موهای بیچاره ام شده؟ از صبح کلی تو آینه بهش ور رفته بودما
نمی ذاری که دو ساعت همین شکلی بمونه. این ژل جدید که گرفتم اصلا موندگاری نداره، تو هم تا تقی به توقی می خوره چنگ بنداز تو موهای من ! با لحنی صلح جویانه گفتم :
ــ تسلیم بابا ، تسلیم . چه حساس شده بچه ام خودم برات یه ژل با موندگاری 24 ساعته می گیرم که وقتی دست می اندازم تو موهات ککت هم نگزه !
خنده اش گرفت و گفت :
ــ یعنی در هر صورت چنگ زدن به قوت خودش باقیه بله ؟ چشمی براش چرخاندم و گفتم :
ــ این جز سرگرمی های مفرح منه ! لحنم باعث شد خنده ی خفه در گلوش را آزاد کند . من هم با او خندیدم. چه خوب بود که صدای خنده مان هنوز در این خانه می پیچید .صدای مامان گلی نگاه جفتمان را به سمت خود کشاند:
- بچه ها بیاین ناهار حاضره.
نیما مثل برق از جا جهید و دستش را به طرفم دراز کرد. دست در دستش نهادم و بلند شدم. خوبی نیما این بود که هیچ وقت از شوخی هایم ناراحت نمی شد. دور سفره کوچک اما با صفایمان نشستیم. مامان گلی لوبیا پلو پخته بود.غذای مورد علاقه من . نیما دوست نداشت . اما هیچ وقت نگذاشت مامان گلی این را بفهمد.من ولی می دانستم . خودم کشف کرده بودم . از حالات چهره ى نیما موقع خوردن لوبیا پلو دلم براش سوخت. نگاش کردم .لحظه ای چهره اش درهم رفت اما زود لبخندی بر لبانش کشاند و گفت:
ــ دستت درد نکنه مامان گلی یه روز استراحتت رو افتادی تو زحمت.
بله ؛ داداش نیمای شانزده ساله ى من همچین جوانی بود. فهمیده و تودار .مامان گلی ذوق زده گفت :
ــ کاری نکردم عزیزم بخورین نوش جونتون. گوشت بشه الهی به تنتون.
اولین قاشق را به دهانم بردم و از طعم و عطر لوبیا لبریز شدم. نگام زیر چشمی حرکات نیما را نظاره می کرد. نامیل قاشق قاشق لوبیا پلو می گذاشت در دهانش و با آب فرو می داد. دلم گرفت. دیگر عطر و طعم لوبیا از خاطرم رفت و غم در دلم نشست. داداشی گلم فقط یه مدت دیگه تحمل کن نمی ذارم وضع همین طوری بمونه .من این زندگی رو عوض می کنم.اونقدر پول در می یارم که هر وقت هر چی دلت خواست رو بتونی بخوری. قول می دم بهت داداشی اون روز حتما میاد...
*******
باورم نمی شد. درست به رویم نشسته بود و یک لبخند شیطنت آمیز بر لباش خودنمایی می کرد.روز دوشنبه بود. مثل همه دوشنبه ها یه روز شلوغ و سخت. فکر نمی کردم تا این ساعت تو دانشکده باشد. ولی گویا این جناب امیرعلی خان هر جا من بودم مثل جن بوداده ظاهر می شد.برای مطالعه کتابی که استاد معرفی کرده بود آمده بودم کتابخانه دانشکده. به بهانه ای ارغوان را فرستاده بودم دنبال نخود سیاه. این برج برای لباس زیادی هزینه کرده بودم و آهی در بساطم نمانده بود که کتاب را بخرم. هیچ هم تصمیم نداشتم بگذارم ارغوان این مطلب را بفهمد. حالا آخرین دقایق حضورم در اینجا تازه متوجه او شدم که درست روبه رویم روی صندلی چوبی نشسته. یک پایش را گذاشته رو پای دیگرش و یک دستش را گذاشته روی دسته صندلی و با نگاه عجیبی زل زده به من. درآن واحد چند احساس گوناگون درونم به قلیان در آمد. حرص و عصبانیت. استرس و یک حس عجیب دیگر که تازگی ها با دیدن این جناب بدجور در قلبم قیلی ویلی می کرد. ضربان قلبم هم که داشت برای خودش دایره دنبک می زد. نگاه خیره ام را که دید، از جایش بلند شد و به سویم آمد. زود وسایلم را جمع کردم و قبل از اینکه بهم برسد بلند شدم و به طرف در رفتم. او هم مسیرش را کج کرد و دنبالم روان شد.صدای قدم هاش در آن سکوت عجیب کتابخانه واضح به گوش می رسید. وارد راهرو که شدم به من رسید و با صدای دلنشینش گفت:
ــ سلام غزال تیز پا خسته نباشی.
نگام به سمتش کشیده شد و به تندی گفتم :
ــ اینجا هم دست از سر من بر نمی داری؟
ابرو بالا انداخت و نچی کرد. کفرم بالا آمد. هر چقدرم دلم با دیدنش سمفونی بتهوون راه می انداخت ولی من نورا تنها بودم شهره بودم به غرورم. اجازه نمی دادم مرا به بازی بگیرد. دستم بند کیفم را روی شانه ام جابه جا کرد و چشام زوم کرد توی چشمانش :
-بهتره تورت رو یه جای دیگه پهن کنی این غزال شکار شدنی نیست !
لبخندی آرامش بخش بر لباش جاری شد :
- من تخصصم رام کردنه غزاله شک نکن !
می خواست باهام بازی کند و من چقدر بیچاره بودم با این حس عجیبی که بهش پیداکرده بودم. موهام را فرستادم زیر مقنعه و پوزخند صدا داری زدم و گفتم :
ــ مگه اینکه خوابشو ببینی ! لحظه ای ایستاد من هم بی اختیار ایستادم و نگاش کردم :
- صبر کن و ببین دختر چشم سیاه، رامت می کنم .هنوز مونده تا امیرعلی رو بشناسی، تا رامت نکنم دست از سرت بر نمی دارم !
کم نیاوردم و با پررویی گفتم :
ــ پس تمام تلاشت رو بکن آقای صیاد ! ببینم کی موفق می شه !
انگشت اشاره اش را گذاشت روی سینه اش و گفت :
ــ من ولا غیر! پوزخند دیگری مهمانش کردم :
-خیالشم باطله. باز به راه افتادم اوهم مانند جوجه اردک زشت دنبالم می آمد. به محوطه دانشکده رسیدیم. هوا تاریک شده بود. نگاهی به ساعتم کردم از هفت گذشته بود.اگرشانس می آوردم و اتوبوس به موقع می آمد ؛ تا ساعت ده خانه بودم. صداش را شنیدم که گفت :
ــ بیا من می رسونمت غزال ، دیروقته. پوزخندم شدت گرفت. این ساعت برای من سرشب بود .آن هم سرشبه پاییز.سوز سردی که آمد باعث شد لحظه ای بر خودم بلرزم و امیرعلی بُل گرفت و دوباره گفت :
ــ نگران نباش ، دنبال عمه خانم هم می ریم !
دروغ چرا خنده ام گرفت. این پسر چشم خاکستری به معنی تمام کلمه جذاب بود و صدای گوش نوازش به مانند موسیقی می مانست. به سویش چرخیدم :
- پس همون بری دنبال عمه خانمت بهتره من خودم راهو بلدم می تونم برم . شما برو به داد
عمه خانم و خواهر و مادر خودت برس.
لبهاش به خنده ای شیرین از هم باز شد و مرا مبهوت بر جای گذاشت.این بشر غیرت نداشت گویا. اخم کردم و او گفت :
ــ خداییش خیلی حاضر به جوابی. خوشم می یاد ازت ! با من باشی خیلی بهت خوش می گذره.
این فرصتو از خودت نگیر. در یک لحظه تمام وجودم به مانند کوه آتشفشان زبانه کشید. با لحن کاملن خشنی گفتم :
ــ چه از خود راضی ! من برای آدمایی مثل تو حتی تره هم خورد نمی کنم. برو دنبال یکی مثل خودت الاف و بیکاربگرد ، این فرصت طلایی رو بهش بده که حسابی از با تو بودن خرذوق شه ! رعد و برقی در چشماش به وقوع پیوست که گویای عصبانیتش بود. نگذاشتم چیز دیگری بگوید و به سرعت از دور شدم. نورا نورا من به تو چی بگم؟ دلت رو گیر کی کردی ؟ فقط به فکر شکاره.لابدم دو روز بعد شکار دلشو می زنی . باید این حس لعنتی ریشه کن بشه هر چه زودتر بهتر.از شانسم اتوبوس همان لحظه آمد و من از عرض خیابان دویدم تا بهش برسم. اتوبوس صندلی خالی نداشت میله را محکم گرفتم و در همان حال نگام افتاد به آن طرف خیابان و دیدم امیرعلی ایستاده و با نگاه مستقیمش مرا بدرقه می کند . بعد از یک اتوبوس سواری جانانه پشت در خانه کوچکمان ایستادم . نگام سمت کوچه ی کم عرضمان رفت که یک جوی باریک از میانش روان بود. یک تیر چراغ برق اول کوچه قرار داشت که یک چراغ لامپ100 بهش آویزان بود. تنها روشنی و نور تمام کوچه مان از همین لامپ تامین می شد. لحظه ای از فکرم گذشت اگه بچه ها موقع بازی با سنگ بزنن بشکوننش من اون وقت این وقت شب که می یام خونه چه خاکی به سرم بریزم تو تاریکی؟ موجی از نگرانی همه ى وجودم را گرفت اما زود به خودم آمدم و پوزخندی به افکار آشفته ام زدم. در همان حالی که کلید را در قفل می چرخاندم به خود ِ وجودم گفتم :
ــ عزای قبل واقعه گرفتی ؟ همینت فقط کمه تو این بلبشوی زندگیت که غصه ى لامپ سرکوچه رو هم بخوری!
در را که بستم صدای سرفه های بلند مامان گلی باز موج نگرانی را بر وجودم پاشید که این دفعه ماندگار شد. به سرعت خودم را به آ شپزخانه رساندم و دلواپس پرسیدم :
ــ چی شده؟ مامان گلی نشسته بود زیر سینک ظرف شویی و تکیه داده بود به تنها کابینت موجود در آشپزخانه مان که طی سالیان دراز رنگ و رویش رفته بود اما از ته رنگی که برایش باقی مانده بود می شد حدس زد در روزگاران قدیم آبی بوده است. چند قدم فاصله بینمان را طی کردم و کنارش نشستم به شدت سرفه می کرد و رنگش به کبودی می زد. قطره های اشک بر اثر سرفه از چشمان شب زده اش روان بود.زخم
های زندگیم یکی دوتا که نبود. در حالی که آرام پشتش را ماساژ می دادم نگام به نگاه اشکی و نگران نیما افتاد. لیوان آبی دستش بود و داشت تمام سعی اش را می کرد که قاشق قاشق به حلق مامان گلی بریزد. دوباره پرسیدم :
ــچی شده نیما؟ نگاه گذرایی به من کرد و پوف بلندی کشید :
ــچی می خواستی بشه آبجی، تو اون کارخونه ى لعنتی آدم سالم هم بره مریض می شه چه برسه به مامان گلی که ریه هاش ناراحته .تاسف در تمام اجزای صورتش به خوبی مشهود بود و رگ گردنش هر لحظه بیشتر بر جسته می شد. سرفه های مامان گلی آرام تر شد و توانست کمی از لیوان آبی که نیما جلویش نگه داشته بود بنوشد. موهای مامان گلی را که روی صورتش ریخته بود کنار زدم و اشک های قد طلا ارزشمندش را پاک کردم و گفتم :
ــ الهی من قربونت برم بهتر شدی مامان گلی؟ سرش را به سمت پایین تکان داد و نفس عمیقی کشید ولی من از ماساژ پشتش اش دست نکشیدم .نیما که تا الان چهار زانو و تقریبا چسبیده به مامان گلی نشسته بود ،کمی عقب رفت و راحت تر روی زمین نشست سرش را پایین انداخت و آهی عمیق از سینه اش خارج شد. من اگر نمی فهمیدم که داداشی تازه پشت لب سبز شده ام الان به چی فکر می کند که به درد لای جرز دیوار نمی خوردم ،می خوردم؟ چند لحظه بعد صدایش بلند شد:
ــ دیگه خسته شدم از اینکه من راحت زندگی کنم و شما دوتا از صبح تا شب واسه یه لقمه نون سگ دو بزنین .شرمنده ام. ناسلامتی من مرد این خونه ام و خودمو زدم به بی عاری. به خدا، جون جفتتون اگه اجازه بدین ازهمین فردا می رم دنبال کار و قید درس و دانشگاه رو می زنم. کار می کنم تا شما دوتا راحت تر زندگی کنین .
ابروهام سریع به هم گره خورد و با لحن تندی گفتم :
ــشما بیخود می کنی! نصف شبی شرو ور تحویل من ندها؛ من الان ظرفیتم پره نیما. چشمان خرمایی رنگش بالا آمد و صاف نگاه مرا نشانه گرفت :
ــ وضع مامان گلی رو نمی بینی و این حرفا رو می زنی؟ من که سالمم هیچ کاری نکنم و مامان گلی که براش سمه کار تو اون خرابشده صبح تا شب اونجا جون بکنه و شب تا صبح از زور سرفه بالشتشو گاز بزنه ؟ فکر می کنی من اونقدر بچه ام که این چیزا رو نمی فهمم؟ صدای نفس بلند مامان گلی را که شنیدم رو کردم طرفش ،دستش را گذاشت روی شانه ى من که آرام بگیرم و سربه سر این شازده نذارم ،اما من طاقت نیاوردم :
ــ کسی نگفت شما بچه ای و نمی فهمی .از قضا چون می فهمی ازت بعیده این چرت و پرت گفتنا .ترک تحصیل کنی بری چیکار کنی؟ فکر میکنی به یه نوجوون شونزده ساله چه کاری می دن تو این شهر درندشت و بی در و پیکر؟ یا باید بری پادوی مغازه ها بشی یا شاگرد گاراژ . تازه اینا بهترین نوع شغله !یا باید سر از پارک ها در بیاری و بشی ساقی مواد. شانه ام فشرده شد توسط دست نحیف مامان گلی ،از کی دستش انقدر سیاه و پوست پوست شده که من نفهمیدم ؟ دستم را گذاشتم روی دستش و فشاری آرام به آن وارد کردم . مامان گلی رقیق القلب بود و نمیتوانست مثل من دُم این جوانک صورت جوشی را بچیند. پیرو حرف هایم اضافه کردم :
ــ برادر خوبم ، می فهمم که در فشاری ! هر سه مون تو فشاریم و بجز همدیگه کسی رو نداریم .منم اندازه تو نگران مامام گلی ام . دلم نمی خواد اصلا کار کنه . ولی فعلا چاره ای جز این نداریم ؛ یکم دیگه دندون رو جگر بذار تا سه درسم رو بخونم و برم بیمارستان ؛اون وقت اوضاع بهتر می شه می تونم یه کار بهتر پیدا کنم . تو هم به سلامتی دانشگاه قبول می شی؛ می تونی بری سر یه کار نیمه وقت. خیلی از دانشجوها هم کار می کنن هم درس می خونن ،ولی فقط به شرط اینکه دانشجو شدی !یه کار در خور شان خودت .مرد خونه ى ما ، فقط چند سال دیگه تحمل کن ، هیچی همین جوری باقی نمی مونه . زندگیمون عوض می شه ؛ به جفتتون قول می دم این زندگی رو تغییر بدم . این خونه رو عوض می کنیم می ریم چند محله بالاتر، با همسایه های بهتر. زندگی راحت تر! به شرفم قسم این کارو می کنم . فقط کمی دیگه صبر کنین .بغض داشت از همه طرف به حنجره ام فشار می آورد و اشک نیشتر می زد به چشام ولی من اهل گریه نبودم . اشک مامان گی ولی دم مشکش بود و سریع شُر شُر ریخت . صدای گرفته از سرفه اش به گوشم خورد :
ــ خدا منو بکشه که تا این حد شرمنده ی بچه هامم . یه سوزن بزرگ فرو رفت تو گلوم زود بغلش کردم :
ــ تو رو خدا اینطوری نگو مامان گلی تو نباشی ما دو تا بچه یتیم چیکار کنیم از بی کسی ؟ باید برامون بمونی قول بده همین الان ! دستای گرمش مرا در آغوش کشید و گریه اش به هق هق تبدیل شد . نگام با نگاه اشکی مرد کوچک خانه مان مماس شد و بغض سنگین گلوش منتقل شد به گلوی من . دستم را به طرفش دراز کردم و او خودش را کشید سمت ما و با دستهای مهربانش ما را زیر چتر حمایتش به آغوش کشید . یک آغوش سه نفره که از لذت بخش ترین لحظه های زندگیم شد . بله درسته که ما پول نداریم ،مامان گلی مریضه و باباجانم رفته . ولی ما سه نفر همدیگر را داریم و حاضریم واسه هم جانمان را هم بدهیم . این قوت قلب تنها و خسته ی من شد . این دو تا عزیز دوستداشتنی که در آغوشم بودند و چشماشان می بارید برایم با ارزشترین چیزها در این دنیای بزرگ بودند . آنها را داشتم ؛ پس همه چیز داشتم .
**** .
باران شدید و بی وقفه می بارید. از روزهای بارانی بیزار بودم. به زحمت چترم را بستم و وارد شرکت شدم. بابا ولی آ بدارچیمان مرا دید و به سویم آمد. در حالی که چتر را از من می گرفت گفت :
ــ خیس آب شدی که بابا جان بیا تو خودت رو خشک کن سرمانخوری.
ساچلی
۳۲ ساله 00خیلی عالی بود بی نظیر
۳ هفته پیشمحرابی
۳۴ ساله 10سلام وقت بخیر باتشکر از نویسنده عزیز واقعا رمان خیلی قشنگ وزیبایی بود.باعث شد با خنده نورا بخندم وباگریه اش گریه کنم.واقعا لذت بردم .خسته نباشید
۲ ماه پیشفرا
10پیشنهادش میکنم شدیدا
۲ ماه پیشایمانم
۴۸ ساله 10خیلی قشنگ بود خیلیییییی
۲ ماه پیشBahar
00رمان خیلی قشنگیه تو این سبک رمان دیگه چی پیشنهاد میدین؟
۳ ماه پیشاسلامی
00عالی بود ♥️
۳ ماه پیشمهناز
۳۸ ساله 00بسیار عالی توصیه میکنم حتما بخوانید
۳ ماه پیشطلا
00خوب بود.ارزش خوندن داره
۳ ماه پیشفاطمه
۰۰ ساله 00عالی بود😍
۴ ماه پیشهانیه
00عالی بود من که خیلی ازش خوشم اومد😍
۵ ماه پیشمهتاب
۲۹ ساله 01برای بیماری مادرش چند جا چنان توضیحی میداد که آنگار مرده بود ولی..درضمن وسطای رمان کشش داده بودولی آخر رمان زود جمش کرده بود بهتر بود آخر رمان رو تا جشن عروسی پیش می برد و عاشقانه های بیشتری می نوشت
۶ ماه پیشمهتاب
۲۹ ساله 00رمان بدی نبود یه جاهاییش واقعا خوب بود ولبخند رو لب می آورد ولی از اینکه مدام میگفت بچه یتیم یا غرور زیادیش که حاضر نمیشد بخاطر مادرش پول بگیره دوست نداشتم..در ضمن با دست پس میزنه با پا پیش میکشه درست
۶ ماه پیشAniya
40رمان قشنگی بوددوس داشتم،ولی همونطورکه تونظرات گفتن الکی طولش دادن وجاهای تکراری زیادداشت،مثلایه جانوشته کلیدروانداختم رودرودربازشد،خب کلیدبندازی دربازمیشه دیگه😂😂😂😂😂
۷ ماه پیشفاطمه
00رمان بی نقص و قشنگی بود و خیلی به دل مینشست اصلا انگار داشتی باهاش زندگی میکردی خداقوت نویسنده جان
۸ ماه پیش
Asma
10خییییلییییییی قشنگ بود ولی ارشیا گناه داشتت:((( نداشت؟