رمان چراغونی
- به قلم BaHaR
- ⏱️۴ ساعت و ۵۸ دقیقه
- 76.6K 👁
- 188 ❤️
- 128 💬
همیشه تمام عشق ها نباید آخرش رسیدن به معشوق باشه … برای رسیدن به پایان خوب نباید همه چیز عالی پیش بره …قصه زندگی دختر داستان همه این فراز و نشیب ها رو داره … حالا نورایِ داستان ما که یه دختریه که تازه از خارج اومده و هیچی از فرهنگ ایران نمی دونه …با یه پسرِ یکمی …البته یکمی (یه ذره بیشتر از یکمی ) مذهبی آشنا میشه که از قضا ورزشکارم هست … پایان خوش
اونام انگار فهميدن! چون بدون هيچ سوالي منو آوردن تو خونه ...
دوباره رو تخت دراز كشيدم و محو عكس مادرم شد ... كم كم دوباره چشمام روي هم رفت ...
با صدا هايي كه ميومد چشمامو باز كردم اين دفعه دقيقا ميدونستم كجام؛ اينجا كجاست! ...
صدا ها خيلي بلند بود انگار مردم داشتن جيغ ميكشيدن! يا نه تشويق ميكردن! ...
صدا ها از پنجره كناری كه به تخت چسبيده بود مي اومد ...
نشستم روي تخت، نيم خيز شدم تا بيرونو ببينم. به خاطر اينكه لبه پنجره خيلي پهن بود مجبور شدم بيشتر نيم خيز
بشم
يه دستمو روي لبه پنجره گذاشتمو اون يكي رو هم روي شيشه ..
جمعيت زيادي توي خيابون جمع شده بودن ... ديگه اون چراغاي رنگي هم روشن نبودن
چشمام روي پسري كه روي دوش بقيه بود و به طرف خونه روبه رويي ميومد ثابت موند.
همه جا رو دود گرفته بود. يه خانمي داشت تو يه ظرف آهني يه چيزي دود مي كرد.
يه لحظه ياد سرخ پوستا افتادم تو فيلما ديده بودم با دود به هم علامت ميدن و...
ولي اون داشت با اون ظرف دودي ميرفت طرف پسره از دور فقط ميتونستم تشخيص بدم كه يه پسر هيكليه ...
ولي اجزاي صورتشو خوب نمي تونستم ببينم ...يعني اصلا نميتونستم ببينم ...
جلو خونه روبه رويي از روي شونه ي مردی كه بلندش کرده بود اومد پايين...
يه لحظه دلم واسه اون طرفي سوخت كه اين غول رو، رو دوشش گذاشته بود ... نمرد خيليه ... از فكرم يه لبخندي
روي لبهام اومد ولي يه دفعه با چيزي كه ديدم قلبم اومد تو دهنم...
باورم نميشد!! مردي يه پيش بند بلند سفيد پوشيده بود، يه گوسفند جلو پاهاش بود و يه چاقوي خيلي بزرگم دستش !!
گوسفندو جلو پسره روي زمين گذاشت ....چاقوشو روي گلوي گوسفند گذاشت و يه دفعه اطرافش پر خون شد.....
يه جيغ بلند كشيدم ..ولي سريع دستمو روي دهنم گذاشتم ....
قلبم وحشتناك ميزد ...يه دستمو رو دهنم گذاشته بودم تا دوباره جيغ نزنم و اون يكي هم روي قلبم بود.
قفسه سينم ريتميك بالا و پايين ميرفت...
با باز شدن يه دفعه اي در اتاق يه جيغ خفه ديگه زدمو به طرف در اتاق نگاه كردم....
با ديدن پيرمرد و پيرزن، کمی خيالم راحت تر شد
هر دو شون با ترس به طرفم اومدن. مادر بزرگم بود كه به حرف اومد :
_چي شده گل دخترم ... چرا داد مي زني ؟؟
اين دفعه پدربزرگم بود كه به حرف اومد :
_ خواب بد ديدي بابا؟ …
بابا!! .... چقدر قشنگ ميگفت بابا! ...
خودمم مي دونستم الان چشمام از تعجب و ترس داره مي زنه بيرون ...
اين عادتم بود كه وقتي مي ترسيدم يا هيجان زده ميشدم چشمام به طور غیر معمولی ميزد بيرون ...
چشمامو با يه نفس عميق بستم...
ولي دوباره صحنه اي كه ديده بودم يادم اومد ... اون همه خون ...دوباره جلو چشمام جون گرفت .
چشمامو باز كردم ..اين دفعه بلند داد زدم:
خـــــــــــــــــون...
و با دستام به طرف كوچه اشاره كردم و آروم تر از قبل گفتم: كـشــتنـش!
هر دوشون به طرف پنجره برگشتن ... خودمم نيم خيز شدم و به بيرون سرک کشیدم
حالا ديگه بيشتر جمعيت رفته بودن تو خونه ... ولي اون گوسفند بيچاره هنوزم اونجا بود ... "واااااي سرم نداشت"
انقد این جمله رو بلند گفتم كه باعث شد هردو دوباره به طرفم برگردن
تو چشمام اشك جمع شده بود. من تا حالا كشته شدن يه گوسفند رو نديده بودم! ... حتي مستند حیات وحشم نمي ديدم!
ولي در عوض اطرافم انقد حيوون بود كه از مستند هم بيشتر بهم آسيب ميرسوندن
دوباره سرمو به طرف هردوشون برگردوندم؛ مادربزرگم روي تخت نشسته بود و پدربزرگم رو صندلي كنار ميز تحريري كه توي اتاق بود.
با بغض گفتم: ديديد ... حيون بيچاره رو جلوي پاهای اون پسره كشتن!! ...
اشك روي گونم افتاد ...
مادربزرگم ... دستامو گرفت و در حالي که آروم روي دستامو نوازش ميكرد گفت:
_اونا قربونی کردن
توي ذهنم دنبال معنی كلمه قربوني گشتم ولي مثل اينكه چیزی تو ذهنم نبود با يه صداي خيلي آروم از دهنم در اومد:
_قربوني؟!!! ...
پدربزرگم گفت: آره دخترم،برای سلامتی کسی كه از سفري مياد يا يه كار بزرگي ميكنه ویا به دلایل دیگه گوسفندی
رو در راه خدا قربونی میکنن و گوشتش رو بین مردم و معمولا فقرا تقسیم میکنن ... اصلا هم ترس نداره ...
تو دلم گفتم : چه خود خواه! چرا بايد يه حيون بيچاره رو واسه همچين كارايي بكشن؟! ...
خوب مي تونن به فقيرا كمك مالي كنن...
از اين فكر يه اخم كوچيك نشست روي پيشونيم
ولي اين اخم زياد دووم نداشت و زود جاشو با حرف پدربزرگم به غم داد
_ بهتره فكرتو مشغول اين چيزا نكني عزيزم ... كم كم اين چيزارو درك ميكني
_ حالام بهتره پاشي، هم يه چيزي بخوري هم ما حرفاي زيادي داريم كه با هم بزنيم ...
خودت مي دوني كه ديشب انقد خسته بودي و بي حال که يك كلمه هم نمي تونستي حرف بزني.
درسته که حتي اگه كارت شناسايیت هم به ما نشون نميدادي به اين خون راهت ميداديم.
سارا
0عالی بود مرسی عزیزم به راحت ادامه بده ما پشتتیم
۷ روز پیشفاطمه
0رمان خیلی قشنگی بود دوستش داشتم و نویسنده بیخودی هم طولانیش نکرده بود ممنون از نویسنده عزیز
۲ ماه پیشسبحان
1بنظرمن خیلی قشنگ بود حتما بخونید
۷ ماه پیشپاییز
1خوب بود. مسعودمذهبی نبود غیرتی بود، اما انتظار پایان بهتری داشتم ممنون نویسنده
۸ ماه پیشرها
2رمان زیبایی بود پیشنهاد می کنم بخونید✌️
۹ ماه پیشمریم
1خوب بود ولی رمان اصلا مذهبی نبود ارزش خوندن داشت ممنون
۱۰ ماه پیشیا فاطمه
0بنظر من رمان یه رمان مذهبی یا نیمه مذهبی نبود
۱۱ ماه پیشزلفا
0خوب بود وقلم خوبی داشت ولی میتونست قشنگتره باشه
۱۲ ماه پیشنیلوفر
1کاش آخرش اینجوری ختم میشد که مسعود میتونست نورا رو یه زن مومن کنه اینجوری خیلی قشنگ میشد چون مسعود پسر مذهبی بود
۱۲ ماه پیشزینو
0واقعاااا قشنگ بود عالی بود💜💜
۱ سال پیش؟
1داستان کشش داشت، قلم نویسنده خوب بود، اما پایانش میتونست جذاب تر باشه ممنون.
۱ سال پیشب.کریمی
0سلام،رمان نسبتا خوبی بود،ولی برام جای سواله حاج محمد ومریم جون چطور آنقدر راحت سعید رو تو خونشون راه دادن؟بعضی جاهاش یه شخصی رو اسم نمی برد،زیاد جالب نبود و اینکه دائم از زمان حال به آینده میرفت
۲ سال پیشفاطمه
0واقعا عالی بود ممنون از نویسنده ❤️❤️ ولی لطفا جلد دوم چراغونی درست کنید💕💕
۲ سال پیش:)
1نمیشه جلد دوم رو هم بنویسی؟ خیلی خوب بوددد
۲ سال پیش
ثنا
0خیلی رمان قشنگی بود طولانی وحوصله سربرنبود مرسی از نویسنده