رمان آینه ای در برابر آینه ات می گذارم به قلم نغمه و Hank
پسر جوونی به خاطر کار،از آمریکا به ایران میاد. در خلال ِ کار، تصمیم میگیره دنبال ِ بهونه ای بگرده که مادرش رو بعد از بیست و پنج سال به ایران بکشونه. بهونه ای که دنبالشه، هم مربوط میشه به گذشته ی مادرش و هم عاشق شدن ِ خودش…
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۰ ساعت و ۴۲ دقیقه
- عذر می خوام! متوجه منظورتون نشدم!
خودش را برای زندگی در کشوری با امکانات کم و پایین تر از همیشه اش آماده کرده است.
نگاهش می کند.
- یعنی هم باهاش راحت باشم، هم راحت بتونم توی شهر رانندگی کنم...اهل فراری ِ قرمز و پورش ِ طلایی نیستم.
عمو نریمان همیشه از اختلاف طبقاتی فاحش در تهران حرف می زد.
نگاه ملکی مثل کسی ست که طرف مقابلش را نمی فهمد. مثل خودش که او را نمی فهمد! حوصله ی این نفهمیدن ِ دو طرفه را ندارد. شاید تقصیر وظیفه شناسی ِ بیش از اندازه ی جیمز باشد که با مدیریتش، کار او و نامدار را انقدر راحت کرده که برای هر موضوعی، فقط کافیست او را در جریان گذاشت؛ خودش می داند همه چیز را چطور پیش ببرد که او و نامدار راضی باشند.
باید برای فهمیدن و شناخت ِ هم، قدمی بردارد؛ هر چند با سفارشات ِ نامدار مطابقت نداشته باشد.
- اسم کوچیکت چیه؟!
از سوالش، در چشمهای ملکی چراغانی می شود.
- کوچیک شما، وحید هستم.
تعجب می کند.
- فکر نکنم از من کوچیکتر باشی!
ملکی سعی می کند نخندد.
- اصطلاحا گفتم...
سر تکان می دهد.
- اوکی وحید... بعد از صبحانه، همراهت میام، هم آفیستونو ببینم، هم یه کم خیابونها رو تماشا کنم.
ملکی، دوباره از آن چشمهای غلیظش می گوید و با اشتها، قهوه ی سرد شده ی بد مزه را می خورد.
***ساعت دوازده ظهر است و خیابانها شلوغ.
از دیدن ِ آدمها و شلوغی ِ بی نظم حاکم بر شهر؛ هم استرس دارد، هم هیجان.
انگار این ترافیک ِ غیر طبیعی و آلودگی ِ آزاردهنده، برای مردم تهران عادی ست.
می داند مادرش خواب است. برایش می نویسد خط جدیدش را وصل کرده و هر وقت خواست، تماس بگیرد.
وحید، گاهی درباره ی خیابانها و بزرگراهها اطلاعات می دهد.
با نیم ساعت گشتن در شهر، به این نتیجه می رسد که اهل ِ ماشینی که در تهران ، لوکس محسوب شود نیست.
دفتر ِ بهداد، در خیابانی شلوغ ولی به گفته ی وحید، "باحال" است.
به دنبال دلیل ِ "با حال" بودن ِ خیابان می گردد که وحید، ماشین را متوقف می کند و می گوید: چند روز بگذره عادت می کنید.
- به چی؟!
- شلوغی و شهر و...
نمی گوید به شلوغی عادت دارم. این شلوغی کجا و رفت و آمد ِ منهتن کجا؟!
همراهش وارد ساختمان شیک اداری می شود.
وحید، تا رسیدن به دفتر، مشغول توضیح و تعریف است.
- الان دیگه بهدادم رسیده... یک سال نیست دم و دستگاهو از پدرش تحویل گرفته ولی ماشالا خوب تونست جمع و جورش کنه... از دیروز خیلی سفارش شما رو کرده. می شناسیدش دیگه!... خیلی پسر باحالیه... با هم راحت کنار میایم... همون وقت که پدرش این دفترو اداره می کرد، وارد تشکیلاتشون شدم... اون زمان بهداد ایران نبود... پدرش گفت جُربُزه داری... بمون تو همین کار... منم یه مقدار سهام شرکتو خریدم تا شریکشون بشم... شرکت ِ ما، واسطه ی بردن جنساتون تا آلمان بود... چند سال با عموتون کار می کردیم...
ذهنش روی کلمه های "جربزه" و "باحال" مکث کرده.
از آسانسور خارج می شوند. وحید دری را باز می کند و با احترام به او تعارف می کند "بفرمایید قربان!"
نگاهش از در و دیواری که ملایم نورپردازی شده و نور اسپات روی قالیچه ی کوچک و قاب شده ی دیوار، با سلام ِ ظریفی به سمت راست کشیده می شود.
دختری که احتمالا منشی ِ دفتر است، ایستاده و روی لبهای سرخ رنگش، لبخند ملایمی نشسته.
هیکلش در مانتوی مشکی ِ تنگ، راحت قابل دیدن است.
یک نوار سفید باریک، روی موهای بلوندش انداخته به عنوان پوشش. صورت برنزه اش، زیبایی دلنشینی دارد.
- سلام خانوم... مهندس که اومده؟
با همان لبخند، سر تکان می دهد.
- ده دقیقه س تشریف آوردن.
وحید هم سر تکان می دهد و به طرف یکی از درها می رود.
دوباره باز کردن ِ در و اشاره ی محترمانه ی دستش برای تعارف.
وارد اتاق می شوند.
بهراد از پشت میزش بلند می شود و خندان به طرفشان می آید.
- به! رسیدن بخیر! ولکام تو تهران مَن!
دستش را می فشارد و تشکر می کند.
مبل را تعارف می کند.
- باید خبر ورودت رو از پدرت بشنوم؟! قرار بود وقتی آلمان پروازتو عوض کردی بگی بچه ها بیان استقبالت.
می نشیند.
- ساعت چهار صبح رسیدم. وقت بدی بود. با تاکسی تا هتل اومدم.
بهداد، گوشی تلفن را برمی دارد و می گوید : پذیرایی می کنید لطفا؟!
بعد می آید روبه روی او و کنار وحید می نشیند.
- خانواده چطورن؟... سفرت راحت بود؟... ساعت چهار رسیدی و ده زنگ زدی بهم؟ اصلا استراحت کردی؟!
در جواب همه ی سوالهاش، سر تکان می دهد و فقط می گوید: چند ساعتی خوابیدم.
- بابا هفته ی گذشته رفت پاریس پیش بهناز... کم و بیش در جریان اتفاقاتی که افتاده هستم... انقدر سفارش کرد که قبل از اومدن، امکانات اقامتت محیا باشه، من و وحید استرس گرفتیم... گفتم نهایتش یه چند روزی میای پیش خودم تا خونه ت آماده بشه دیگه...
- توی هتل راحتم.
بهداد چشمک می زند.
- هتل چرا؟! میای پیش خودم تا آپارتمانت تکمیل بشه... نمیذارم بهت بد بگذره.
سمانه
۴۱ ساله 00رمان زیبایی بود شخصیت نامدار فوق العاده بود صبر و تحملش کار هر نردی نیس عالی بود موفق باشید
۲ هفته پیششیلا
۱۷ ساله 00دلنشین بودددد حیف که تموم شد🥹🥹
۴ ماه پیشزهرا
۴۶ ساله 00خیلی قشنگ وجالب بود ارزش یک بار خواندن رو دارد عالیبود
۴ ماه پیشطلا
00عاااالی بود واقعا
۵ ماه پیشناهید
۵۹ ساله 00خیلی زیبا وهیجان انگیز ودرعین حال آموزنده نکاتی مفید برای دونسل متفاوت خسته نباشید با این قلم شیواتون منتظر آثار دیگه تون هستم.
۷ ماه پیشآیدا
۲۴ ساله 00رمان خوبی بود ولی هانیه عشق نامدار به خودش اصلا ندید سی سال با یه عشق الکی زندگی کرد امیر عصا نهال خیلی دوست داشتم خیلی باحال بودن پیشنهاد میکنم حتما بخوندیش
۸ ماه پیشالهه
00بشدت زیبا ومتفاوت با رمانهای عاشقانه ای که تا الان خوندم بود خیلی از خوندنش لذت بردم توصیه میکنم حتما بخونید وسرمشق بگیرید از اتفاقهاش.
۹ ماه پیش...
00خیلی بی نظیر بود
۹ ماه پیشMasoome
00رمان به شدت جذابی بود..پیشنهاد میشه ممنون از نویسنده عزیز و توانا
۱۰ ماه پیشزهرا
۲۷ ساله 00در یک کلام عالی و بی نظیر. به شدت پیشنهاد میشه
۱۱ ماه پیشزهره
۳۹ ساله 10عالی ترین 😍
۱۱ ماه پیشرز
۳۶ ساله 10جالب و خواندنی
۱۱ ماه پیشانا
00بسیارعالی
۱۲ ماه پیشهانا
00عالی پیشنهاد میکنم بخونید
۱۲ ماه پیش
ثنا
۱۵ ساله 10بهترین رمان بود که خونده بودم بی نظیر بود