رمان رهایی از اسارت به قلم چیکسای
یوسف پس از سالها اسارت و گمنامی به وطن بر میگرده.
اشتیاقش برای دیدن همسرش اون رو بی تاب میکنه.
اما در بدو ورود متوجه رفتار ها و واکنش های عجیب اطرافیانش میشه.
چرا که اون ها فقط چند روزه که متوجه شدن یوسف تمامی این سال ها اسیر بوده!
حتی از این دلخور میشه که چرا برادرش بنیامین و همسرش به پیشوازش نرفتن.
و با ورود به خونه متوجه میشه که در نبودش اتفاق هایی افتاده که اصلا خوشایند نیست!
مثل ازدواج همسرش با برادرش، بنیامین!
در اینجا یک زن داریم، یک زن اسیر تنهایی، فقر، بیکسی، دلهره، هراس و سرگردانی.
در یک کلام، یک زن اسیرِ روزگار، که میله های موازی زندگی بدجور به دورش پیچیده و ناجوانمردانه یک بچه در دامانش گذاشته است
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۴۹ دقیقه
وآن مرد با سرعت هرچه تمام تر به سمت اتاق دوید.
*****
صدایی توجهش را جلب کرد:
- خانمی، چرا اینجا روی زمین نشستی؟ پاشو عزیزم! خدا خیلی دوستت داشت! تو آخرین دقایق به داد بچه ت رسیدیم!
اشک هراس و دلهره جای خود را به اشک شوقی داد که در این دوماه، کمتر بر گونه های زن جاری شده بود.
چشمانش به کفشهای چرم مردانه ای افتاد که در کنار کفشهای سفید پرستار جفت شد.
سرش را بلند کرد و نگاه طوفانیش در چشمان سیاه و مهربان مرد قفل شد.
پرستار نگاهش را به صورت زن چرخاند:
- دستهای دکتر صداقت معجزه میکنه! همه اونو تو بخش به پنجه طلایی میشناسن! تا دکتر بیهوشی اومد، دکترصداقت بچه ت رو برگردونده بود.
زن نگاهی حاکی از سپاس بر روی صورت دکتر صداقت پاشید:
- خدا خیرتون بده آقای دکتر! نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم. انشا... هیچوقت تو زندگی رنگ غمو نبینید!
دکتر رو به پرستار گفت:
- لطفا کمکشون کنید تا بلند بشن! رنگ و روشون پریده! بعید نیست فشارشون افت کرده باشه!
دکتر به سمت اتاقی رفت که از آن خارج شده بود. هنوز پا به راهرو نگذاشته بود که زن او را مورد خطاب قرار داد:
- آقای دکتر؟
صورتش را به سمت زن برگرداند. چه غریبانه با رنگ چشمهایش آشنا بود.
نگاههای درد کشیده هم را به خوبی میشناسند
- بله خانم؟
زن با نگاهی پر از دلواپسی پرسید:
- بچه م؟
دکتر صداقت لبخندی آفتابی به چشمان تیره ی پر از غم زن پاشید که ته دل آن مادر دل نگران را گرم کرد:
- فعلا به خیر گذشت. تو بخش بستریش کردم
دکتر نگاهش را به صورت پرستار گرداند:
- بچه رو بهشون نشون بدید تا دلشون آروم بگیره. وقتی نگرانیشون رفع شد به اتاق من هدایتشون کنید. باید در مورد کودکشون سؤالاتی ازشون بپرسم.
*****
با صدای در، سرش را بلند کرد:
- بفرمایید تو...
در حال مطالعه کردن یکی از آخرین مقالات، در مورد بیماریهای قلبی کودکان بود.
- سلام دکتر جان!
سرش را بلند کرد و مهران، همکلاسی دانشگاهی اش را دید
لبخندی بر کنج لبش نشست. به پای دوستش بلند شد و به طرفش رفت:
- سلام مهران جان! چه عجب یادی از ما کردی؟ این ورا؟
- یه خورده سرم خلوت شد گفتم بیام یه حالی ازت بپرسم.
دوستش را دعوت به نشستن کرد.
دکتر مهران رفیعی به سمت مبلی رفت که در کنار میز دکتر صداقت گذاشته شده بود. چشمش به دفتری با جلد چرمی بر روی میز افتاد. دفتر را برداشت و کل برگه ها را با سرعت از هم رد کرد.
نگاهی به دکتر صداقت که متعجبانه به او زل زده بود افکند:
- یوسف! تو هنوز از این دفتر دست نکشیدی؟ تا کی؟
یوسف سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته به آهستگی گفت:
- تمام خاطرات گذشته و حال من تو این دفتره! چطوری میتونم از چیزی که با روحم عجین شده دست بکشم؟
مهران خنده ی تلخی کرد
10 سال از بازگشتت به ایران میگذره! تو این ده سال من شاهد بودم که با چه سختی درس نیمه کاره تو ادامه دادی و تخصص اطفال گرفتی؛ قدم به قدم در کنارت بودم و شاهد رنج کشیدنات، بیدار خوابیهات، دلتنگیهات و گریز زدنهات در نیمه شب به کوچه و خیابون بودم! یوسف جان اون زلیخا مرد، رفت. به دنبال یه زلیخای دیگه باش! شاید تو از اول در پیدا کردن زلیخات اشتباه کردی؟ والا به خدا معصیت داره به زن یکی دیگه فکر کنی؟
یوسف نگاه پر از بهت و سرزنش بارش را به مهران انداخت:
- تو فکر میکنی من انقدر کثیفم که به زن برادرم نظر داشته باشم؟
- پس چی؟ این بی تابیها مال چیه؟ این دلنوشته ها مال چیه؟
- هرچی باشه به بهجت بر نمیگرده! دلم تنگه مهران! دلم تنگه! دلتنگی که به سراغت بیاید بی اختیار غرق می شی تو خاطرات دور و نزدیک. دلم هوای صداقت و خلوص و خضوع بچه های پایگاه رو کرده، دلم واسه مناجاتهای سحرگاه ، نرمشهای صبحگاه و رزمهای شامگاهی اون موقع ها تنگ شده . حیرونم مهران! حیرونم از این دو رو یی ها و به پشت خنجر زدنها! دلم یه دوست داشتن خالص میخواد. یک عشق ناب و پاکِ آسمونی که با زمان و دوری از بین نره! یه اعتماد دونفره که شاهدش خدا باشه و ضمانتش وجدان! میفهمی مهران؟ دردم اینه مهران!
با صدای چند ضربه که به در نواخته شد، هردو به سمت در اتاق چرخیدند.
چند لحظه بعد از گفتن "بفرمایید تو" از طرف یوسف، در اتاق باز شد و زن بی پناه در آستانه در ظاهر شد . شال مرتب شده و تکمه های درست بسته شده ی زن نشان میداد که شرایط روحی بهتری نسبت به زمان ورود به بیمارستان دارد.
یوسف مؤدبانه زن را به نشستن روی مبل راهنمایی کرد.
مهران بلند شد و رو به یوسف گفت:
- دکتر جان، من برم دیگه! باید یه سَری به مریضهای تازه بستری شده بزنم.
یوسف دستش را دراز کرد و با لحن سپاسگزارانه ای گفت:
- لطف کردی مهران جان به دیدنم اومدی!
- خواهش میکنم. وظیفه بود.
یوسف بعد از مشایعت دکتر رفیعی به پشت میزش برگشت، نگاهی به سر افکنده به زیر زن و انگشتهایش که لا به لای ریشه های شال زردش میچرخید، انداخت. رنگ زرد همیشه برای او یادآور یکسری تلخی ها بود که با هیچ شیرینی ای کامش را بی مزه نمیکرد، چه برسد به شیرین!
با صدایی گرم و مهربان که خاص خودش بود، پرسید:
- هیچ میدونید که بچه تون ناراحتی قلبی داره؟
زن با صدای شل و وارفته ای گفت:
- بله!
مهدی
00رمان کوتاه ولی زیبایی بود واقعا که یکی از بزرگترین معجزات خدا خلقت زن است برای همینه که عمر مردایی که زنشون از دست میدن نسبت به زنهایی که شوهرشونو از دست میدن خیلی کمتره
۲ ماه پیشمریم
00رمان فوق العاده ای بود من از پارت آخرش که درباره افسانه خلقت زن حرف می زد خیلی خوشم اومد از حرف اون نویسنده آمریکایی واقعا خودم تا حالا به خودم از این بعد نگاه نکرده بودم رمانتیک عالیه پارت آخر فوق ال
۴ ماه پیشماهرخ
10زیبا بود مثل تمامی آثارشون
۵ ماه پیشزینب
۲۵ ساله 10من قبلا هم این رمان رو خونده بودم و از اونجایی که اسمش از خاطرم رفته بود کلی دنبال آن گشتم خیلی زیبا بود، به نظرم جا داشت که ادامه دار باشد.
۵ ماه پیشدرنا
۲۳ ساله 00خوب و معمولی بود خیلی عاشقانه زیادی نداشت ولی
۱۰ ماه پیشفاطمه
۱۹ ساله 20عالی بود واقعا کاش این بزرگواران به ماازگذشتشون بگن
۱۱ ماه پیشنازیلا
30خوب بود
۱۱ ماه پیشپریسا
06رمان گنجایش ادامه دارشدن و داشت خیلی هم زیاد.ای کاش بیشتر به یک سری مسائل می پرداخت اینکه انقدر بد بهجت و تو جمع و پیش شوهرش خورد کرد به نظرم به جاو درست نبود از شخصیت یوسف انتظارمی رفت عاقل تر باشه.
۲ سال پیشمارال
80اتفاقا کاملا به جا و درست بود چون بهجت داشت از خودداری یوسف سواستفاده می کرد و اگه همین طور پیش می رفت ممکن بود زندگیشو خراب کنه و حتی به جای خودش یوسفو بد جلوه بده
۲ سال پیشمهسا
۱۵ ساله 20واقعا عالی بود 👌👌👌👌
۱۲ ماه پیشفروغ
20رمان بسیارزیبایی بود به زیبایی صبرو قدرت آفرینش وعشق یه زن روبیان کرده بود به نویسنده ی اثرتبریک میگم البته یه جاهایی ضعف هم داشت ولی نقاط قوت داستان بیشتربود قلمشون ماناوسبز
۱۲ ماه پیشمریم
۱۹ ساله 40قشنگ بود
۱ سال پیش5964
40عالی بود کاش ادامه داشت دوس نداشتم تموم شه.ممنون از نویسنده محترم خسته نباشید.
۱ سال پیشنگار
20خوب بود هم کوتاه هم قشنگ رمان هایی که طولانیه حوصله آدمو سر میبره
۲ سال پیشزهرا
40خوب بود ولی چرا عشق خانواده توی رمان های امروزی ازبین رفته میتونست اخرش هم یک دوستی هم برای برادر هامیشد
۲ سال پیشآواهیتا
۱۹ ساله 31رمانش واقعا قشنگ بود ، ولی بعضی جاهاش واقعا نیار به دلنوشته های یوسف نبود
۲ سال پیش
یاسمین
۲۷ ساله 00قشنگ بود دوست داشتم ادامه می داشت. ولی ممنون از نویسنده قلمت مانا عزیز