رمان آقای باقری به خانه برنمیگردد به قلم طاهره.الف و sourire
زندگی مثلِ کشِ تمبان پسرعمه زاست؛ نمی فهمی کِی و چگونه در می رود! فقط به خود می آیی و می بینی که خاک بر سر شده ای!!
آقای باقری هم مدتیست که فکر می کند خاک بر سر شده، اما…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۴۳ دقیقه
- شما اگه دختراتم گریه کنن همینقدر گُرگیجه می گیری؟!
آقا نصرت با چشم های درشت به سمتِ همسرش برگشت.خاطراتِ این چند دقیقه ی اخیر را جست و جو می کرد که ببیند دقیقاً کدام گفته اش باعثِ پرتابِ این ترکشِ ناگهانی از سوی سوره خانم به سمتش شده بود و باز نتیجه ای نمی گرفت.
به قولِ سوره خانم، حافظه ی آقا نصرت، هویجی بود! اما حقیقتاً حافظه ی خودِ سوره خانم زیادی گردویی و قوی بود! با ذهنِ تحلیل گرِ همیشه روشنش، حتی طرزِ نشستنِ خواهرِ آقا نصرت را هم به توطئه ای پنهانی که در زوایای قایمِ چشمانش نشسته بود، تعبیر می کرد.
حاجی رفیعی، طاقت نیاورد و از صندلیِ جلو نیم تنه اش را عقب کشید:
- دخترم! خوشیِ شوهرتو زایل نکن با این همه غرولند.
آقا نصرت لبخندِ پیروزمندی زد و دنباله ی حرفِ حاجی رفیعی را گرفت:
-آی گفتی حاجی!
سوره خانم دیگر سکوت را ترجیح داد و سر را چرخاند. پسرک از صدای تپشِ قلبِ مادرش آرامش گرفته بود.
از کجایِ قلبِ نگران و ذهنِ مشوشِ سوره خانم آرامش را گیر آورده بود، خدا عالم است! اما خب، پسر بود دیگر! لابد پسر ها راحتتر به آرامش دست پیدا می کنند!
طینت ماشین را سرِ کوچه پارک کرد. کوچه ی باریکشان نهایتاً به موتور اجازه ی عبور می داد؛ نه پیکانِ آقا نصرت با آن همه هیبت! حالا قدیمی و قراضه بود که بود؛ اصلاً دود از کُنده بلند می شد دیگر! آقا نصرت به سرعت از ماشین پیاده شد و دستش را دراز کرد تا سوره خانم پسرک را به آغوشش بسپارد.
پسرک که در آغوش پدرش جای گرفت، طینت کنار برادرش ایستاد و کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره گفت:
- داداش! بچه رو بده من که بتونی کمکِ زن داداش کنی که پیاده شه!
نگاهِ تیزِ آقا نصرت به خودش را که دید، سر به زیر انداخت و لب پائینی اش را بی رحمانه زیر دندان فِشُرد. حاجی رفیعی لبخند به لب، سر به طرفین تکان داد و دستانش را پیش برد:
- بچه رو بده من پسرم!
آقا نصرت با تردید نگاهی به صورت حاجی کرد و از آن جایی که نمی شد با حاجی هم همانند طینت رفتار کند، پسرک را با بی میلی به دست حاجی سپرد:
- حاجی فقط ... چیزه دیگه ... حواستون باشه خب ... بچه س دیگه ... نحیفه، چیزه..
حاجی خنده ای کرد و گوشه ی قنداق را جلوی صورت پسرک گرفت تا آفتاب پوست حساسش را نسوزاند:
- خودم حواسم هست پسرم! نیازی به سفارش نیس
آقا نصرت سر به زیر انداخت و چیزی نگفت. سوره خانم خودش را به کناره ی درِ ماشین نزدیک کرد و دستی که به سمتش دراز شده بود را محکم گرفت و تمامِ وزنش را رویش انداخت. از ماشین که پیاده شد، طینت هم در ماشین را قفل کرد و سوئیچ را به دست آقا نصرت داد.
سوره خانم، دست آزادش را سایبان چشمانش قرار داد و کمی چهره اش را جمع کرد:
- اوف! عجب آفتابیه! کاش همون دیشب مرخصمون می کردن
آقا نصرت دستش را حائل کمر او قرار داد و با دست دیگرش، دستِ او را گرفت:
- الان میریم تو میگم عصمت یه لیوان آب خنک بده دستت خانوم!
با آمدن اسم عصمت، سوره خانوم پشت چشم نازک کرد. حاجی رفیعی بچه به ب*غ*ل پیش افتاد. آقا نصرت هم در کنار سوره خانومی که پنگوئنی راه می رفت، قدم برمی داشت و به او کمک می کرد. طینتِ بیچاره هم که از کودکی لباس های کوچک شده ی نصرت خان را پوشیده بود و همیشه پیروِ او بود!
دمِ درِ خانه که رسیدند، طینت پیشی گرفت:
- می خوام از آبجی عصمت مژدگونی رو بگیرم
بعد هم زیر چشمی به آقا نصرت خیره شد که یعنی حواسم هست؛ مژدگانیِ تولدِ پسرت را ندادی!
صدای کیه گفتنِ زنی ناآشنا، پیچید و طینت با گفتنِ "ماییم" اعلام وجود و حضور کرد. در پیشِ پایشان باز شد و پس از ورود حاجی و بچه، سوره خانم و آقا نصرت سرفراز و لبخند به لب وارد شدند.
وقتی در را بستند، قبل از همه، عصمت خانوم از پله ها پایین آمد و دو طرفِ چادرش را پشتِ کمر برد و گره زد:
- خوش اومدین! خوش اومدین!بچه سالم و سلامته دیگه؟!
پشتِ سرش، صنم و صبورا آمدند و تمامِ زن و مرد های فامیل که طبق معمولِ هر نوبت فرزند دار شدن آقا نصرت، جمع شدند برای تبریک گفتن! چهره های همه شان جوری به نگرانی مزین بود. سوره خانم به حرف آمد:
- الحمدلله! هیچ مشکلی نداره بچه م
صدای بع بعِ گوسفند و چاقو به هم کشیدنِ جمشید آقا قصاب، بلافاصله بعد از جمله ی سوره خانم بالا گرفت. عصمت خانم، ابرویی بالا انداخت و با لبخند، جلوتر رفت و نوزاد را از آغوشِ حاجی رفیعی گرفت و رو به سوره خانوم با کنایه گفت:
- به سلامتی چهارمین دخترتونم دنیا اومد؟!
سوره خانم، چادرِ سیاهش را از سر کشید و روی بازو انداخت. لبخندش عمیقترین لبخندی بود که از بعدِ روزِ عروسی اش زده بود:
- نه عصمت جون! شده اولین آقا پسرمون
عصمت خانم، بعد از چند ثانیه که با تحیر خیره ی او شده بود، بلند بلند خندید و بچه به ب*غ*ل، دورِ خودش چرخید و بعد، بلند بلند صدا زد:
- آی اهلِ خونه! پسرِ داداشم بالاخره خونه مونو روشن کرد
صدای بع بع گوسفند، این بار بلند تر شد و به خواستِ آقا نصرت، سرِ گوسفند را حلالِ حلال بریدند. تا همه ی اهلِ محل بعد از دریافت گوشت قربانی، بفهمند که این پسر، قرار است خاندانِ باقری را ادامه دهد؛ نسلِ باقری را از انقراض نجات دهد و سوره خانم را از لقبِ دخترزایی خلاص کند!
بع بعِ گوسفند قطع شده بود و هلهله و شادیِ اهلِ خانه تمامِ کوچه را برداشته بود. میانِ دودِ اسپند، چشم چشم را نمی دید! دخترِ عصمت خانم، معصومه، شیرینی را دور گرداند و بعد، کنارِ همسرش نشست. تازه عروس و داماد بودند و لباس سفید معصومه اولین لباسی بود که پیِ خراب کاری پسرک را به خود مالید! معصومه که پسرک را دست عصمت خانوم سپرد تا برای تعویض لباس برود، همسرش سکوتی که به تازگی جمع را فراگرفته بود، شکست:
- حالا اسمشو چی می خواین بذارین؟! ما بهش بگیم بچه؟!
همه لحظه ای به او و بعد به یکدیگر خیره شدند. عصمت خانوم پیش دستی کرد و قبل از هر کس دیگری رأیِ خود را به ثبت رساند:
- پسری که صفا و سُرور واسه خونه ی ما آورده، حقا که اسمش باید صفا باشه
سوره خانوم، خواست مخالفتی کند که آقا نصرت، دستش را پشتِ کمر او زد که یعنی "چیزی نگو خانوم!"! شاید همیشه رو در روی آقا نصرت می ایستاد، اما به حاجی رفیعی قول داده بود که امروز را به خواست شوهرش باشد. همه از پیشنهادِ عصمت خانم استقبال کردند اِلا سوره خانم؛ که شاید از این اسم راضی بود اما، عصمت نباید پیشنهادش می داد!
صدای "سلام" گفتن صبا که سعی می کرد بلند باشد، حواسِ همه را به سمتش برد؛ داشت با دستانِ کوچکش چشمانش را می مالاند. از دیشب که طینت و آقا نصرت او را به خانه برده بودند تا به امروز ظهر، خواب بود.
شبِ قبل، آقا نصرت بعد از جمع شدنِ خیالش از بابت سلامت همسر و کاکل زری اش به خانه برگشت و حسابی دخترکش را تحویل گرفت. آن قدر که صبا در دل آرزو می کرد همیشه سرش اوخ شده و خون بیاید!صنم و صبورا هم وقتی دیدند همه با لبخند و ذوق جوابِ سلامِ صبا را دادند و آنها از اولِ مهمانی فقط گوشه ای مشغولِ خاله بازی بودند و کسی تحویلشان نمی گرفت، همین آرزو را داشتند.
دنیای دخترها، دنیای کوچکیست دیگر!
****
دستگیره را پائین کشید و پا به درون خانه گذاشت. همانطور که نگاهش را در هال و پذیرایی می چرخاند، در را هم با آرنجش بست:
- سلام! کِسی نیس بیاد ما رو تحویل بگیره؟!
چند لحظه مکث کرد و نه جوابی شنید و نه کسی برای تحویل گرفتنش آمد!! به غرورِ مردانه و پدرانه اش برخورد و اخمی روی پیشانی اش نشست. به طرف آشپزخانه رفت تا سفره پهن کند و لواش ها را رویش بگذارد که صبورا از اتاقِ خودش و سوره خانوم بیرون آمد:
- سلام!
ابرو هایش بالا پریدند:
- سلام بابا! مامانت کو پس؟!
صبورا سرش را به طرف اتاق چرخاند:
- داره به صفا شیر میده
آقا نصرت لبخندی زد و وارد آشپزخانه شد و صبورا هم توی دلش ماند گفتن این که بابا جان! هیچ از دختر هایت نپرسیدی!
آقا نصرت همانطور که با یک دست سفره را کفِ آشپزخانه پهن می کرد، صدایش را بالا برد:
فاطمه
۲۱ ساله 00خیلی قشنگ بود چون خودمم با صنم تقریباً همدردم کلی همزاد پنداری کردمو گریه کردم ولی از اینا بگذریم نویسنده قلم خیلی خوبی داشتن از اصطلاحات و تشبیهای قشنگی استفاده کرده بودن
۲ ماه پیششادی
۳۴ ساله 00متفاوت بود 🙂
۴ ماه پیشرقیه
10این رمان کجاش طنز بود؟
۷ ماه پیشرستا
۱۸ ساله 01ب نظرم کاش اسمش ی چی دیگع بود اینجوری ادمای بیشتری جذب میشدن/:
۹ ماه پیشالهه
20راستش اول اصلااز اسم رمان خوشم نمیومد ورغبتی ب خوندنش نداشتم بعد از زمان زیادی که از دانلودکردنش گذشت از روی بیکاری شروع کردم ب خوندن،خداییش الان پشیمونم چرا زودتر نخوندم واقعادست مریزاد ب نویسنده
۱۲ ماه پیشیاسمین
۲۶ ساله 00رمان خوبی بود قلم نویسنده رو دوست داشتم اما هیجان کمی داشت به افرادی ک دنبال لحظات عاشقانه و هیجان زیاد تو رمان ها می گردن توصیه اش نمیکنم اما در کل ارزش خوندن و داره
۱ سال پیش!..ستایشِ خدا
10رمان فوق العاده ای بود مرسی از نویسنده
۱ سال پیشسایه
00عالی بود هم خندیدم هم گریه کردم
۲ سال پیششیلی
11اسم رمان چه بامزه ست نرو سمیه😉😂
۲ سال پیشحنا
۱۸ ساله 30خیلی رمان قشنگی بود و قصه عشق ساده و شیرینی داشت
۲ سال پیشFghhhh
10مممنون قشنگه من دوباری خوندم ارزش خوندن داره
۲ سال پیشملیکا
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
اسرا
40رمان عالیه قابل لمسه
۲ سال پیشyekta
40خسته نباشی نویسنده رمان فوق العاده ای بود قلمت واقعا عالیه و طرز جمله بندی ها، تشبیه های طنزی که بود، موضوع و شخصیتا واقعا عالی بود ایول بهت
۲ سال پیش
Fatemia
00تو اوج سادگی به دل آدم میشینه واقعا نویسنده بلده چه جوری دل خواننده رو دست بگیره واقعا خدا قوت پاکی و زیبایی خاصی داشت رمانت