رمان سه شنبه ها با موری به قلم tuesdays with morrie نوشتهٔ یک نویسنده آمریکایی به نام میچ آلبوم است که در سال ۱۹۹۷ منتشر شد و یکی از کتابهای پر فروش بودهاست. داستان کتاب واقعی است
سه شنبه ها با موری
قهرمان اصلی داستان بیمار است، بیماری او بتدریج اعضای بدن را از کارمی اندازد و باعث مرگ سلولی بافتها و ماهیچههای بدن میگردد، موری مرگ را پذیرفته؛ او خواهد مرد اما در واپسین روزهای زندگی میخواهد به کمال برسد.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۳۲ دقیقه
با اتومبیل کرایه ای به خیابان محل منزل مسکونی موری در وست نیوتون، یکی از حومه های شهر بوستون پیچیدم.در یک دست فنجانی قهوه داشتم و تلفن همراهم در فاصله گوش و شانه ام مستقر شده بود.با یکی از تهیه کنندگان تلویزیون درباره برنامه ای حرف می زدم.چشمانم از روی ساعت دیجیتال مچی ام، به شماره پلاک روی جعبه پست کنار خیابان سه خطه پرید.پرواز برگشتم تا چند ساعت دیگر انجام می شد.رادیو اتومبیل برنامه اخبار سراسری را پخش می کرد.پنج کار را در آن واحد انجام می دادم.
به تهیه کننده گفتم:«نوار را به عقب برگردان.می خواهم دوباره آن را بشنوم.»
«بسیار خوب، چند لحظه صبر کنید.»
ناگهان خودم را کنار در مقابل یافتم.پدال ترمز را فشار دادم، قهوه روی دامانم ریخت.اتومبیل از حرکت بازایستاد.چشمم به یک درخت افرای بزرگ ژاپنی افتاد و سه نفر که در نزدیکی خیابان بودند، یک مرد جوان، زنی میانسال و مرد سالمند ریزاندامی که روی صندلی چرخدار نشسته بود.
موری.
از دیدن استاد پیرم منجمد شدم.
صدای تهیه کننده بلند شد:«الو؟صدای مرا می شنوید؟...»
شانزده سال بود که او را ندیده بودم.موهایش نرم تر شده بود، تقریباً سفید یکدست بود.صورتی تکیده و نزار را به نمایش می گذاشت.ناگهان احساس کردم که آمادگی این دیدار دوباره را ندارم.گفتم شاید مرا ندیده باشد.می خواستم چند دقیقه ای خانه اش را دور بزنم.هم کارم را تمام کنم و هم مهیای دیدار دوباره او شوم.اما موری،تکیده، مردی که سال ها قبل او را به خوبی می شناختم،با تبسم به اتومبیلم نگاه میکرد.دست به زانو انتظار مرا می کشید.
به نشانۀ آشنایی گذشته و محبتی که موری به من کرده بود، حق این بود که تلفن را از زیر گوشم بردارم، از اتومبیلم به بیرون بپرم، به سمتش بدوم، او را در آغوش بکشم و ببوسم.
اما به جای آن اتومبیل را خاموش کردم.طوری وانمود کردم که دنبال چیزی می گردم.
«بله،صدایت را می شنوم.»آنقدر صبحت کردیم که حرفمان تمام شد.
کار همیشگی را کردم.در حالی که استاد پیر در حال احتضار روی چمن های جلو منزلش انتظار می کشید، به کارم ادامه دادم.به رفتار آن روزم افتخار نمی کنم، اما به هر صورت کاری بود که کردم.
پنج دقیقه بعد،موری مرا در آغوش کشید.موهای نرمش را روی گونه ام احساس کردم.گفتم که دنبال کلیدم می گشتم، به این دلیل بود که از اتومبیل پیاده نشدم.حالا او را محکم تر به خودم فشار دادم.انگار دروغ کوچکم را له می کردم.به رغم آفتاب بهاری، موری بادگیری پوشیده بود.روی پاهایش پتویی دیده می شد.بدنش بوی به نسبت تندی داشت، بوی تن آنهایی که تحت دارودرمانی هستند.صورت هایمان به هم نزدیک بود، صدای تنفس ضعیفش را در گوشم می شنیدم.
«دوست قدیم من، بالاخره برگشتی.»
خودش را همچنان به من چسبانده بود.در حالیکه به روی او خم شده بودم با دست هایش آرنج های مرا وارسی می کرد.بعد از گذشت اینهمه سال، از محبتش حیرت کردم.در پناه دیواره های سنگی که میان حال و گذشته ام کشیده بودم، فراموش کرده بودم که زمانی چقدر به هم نزدیک بودیم.به یاد روز فارغ التحصیلی افتادم.آن چمدانی که در دست داشتم، اشک هایی که به وقت عزیمت من در چشمانش حلقه زده بود.در خود فرو رفتم.در اعماق وجودم می دانستم که دیگر آن دانشجوی خوب و بااستعداد گذشته ای که او در خاطر داشت نیستم.
همه امیدم به این بود که در این یکی دو ساعتی که با او بودم فریبش بدهم.
درون خانه سر میز از چوب گردوی اتاق غذاخوری نشستیم.کنار پنجره ای بودیم که به خانه همسایه باز میشد.موری روی صندلی چرخدار سعی داشت در شرایط راحتی قرار بگیرد.به رسم خود می خواست به من غذا بدهد.و من موافقت کردم.یکی از کسانی که به او کمک می کرد،یک زن درشت اندام ایتالیایی به نام کانی، مقداری نان و گوجه فرنگی و کاسه ای سالاد جوجه و نخود پخته آورد. ()
چند عدد قرص هم آورد.موری به آنها نگاهی انداخت و آهی کشید.چشمانش بیش از هر زمان گود افتاده و استخوان های گونه اش بیرون زده بود.او را پیرتر نشان می داد.اما وقتی تبسم می کرد، گونه هایش چونان پرده جمع می شدند.
به آرامی گفت:«میچ، دارم می میرم.»
این را می دانستم.
موری قرص ها را قورت داد و لیوان کاغذی را روی میز گذاشت.نفس عمیقی کشید و بعد هوا را به بیرون دمید.«می خواهی برایت بگویم که به چه می ماند؟»
به چه می ماند؟مردن؟
«بله مردن.»
بی آنکه بدانم، آخرین کلاس درسمان شروع شده بود.
+++
سال اول دانشگاه هستم.موری از اغلب استادان من مسن تر است، من هم از اغلب دانشجویان جوانتر هستم.یک سال قبل از سایر دبیرستانی ها از دبیرستان فارغ التحصیل شده ام.برای اینکه سن و سالم را بیشتر نشان بدهم، پلوور خاکستری رنگی می پوشم و در محوطۀ دانشگاه در حالیکه سیگار خاموشی بر لب دارم راه می روم.اما سیگار نمی کشم.یک اتومبیل قراضه مرکوری کوگار دارم.پنجره هایش را پایین می کشم و صدای موسیقی را بلند می کنم.دنبال هویتی برای خود هستم، و این هویت را در رفتارهای خشن دنبال میکنم_اما این رفتار نرم و ملایم موری است که مرا به خود جلب می کند.چرا که به چشم بچه ها به من نگاه نمیکند.سعی می کند با من چون آدم های بزرگتر از خودم رفتار کند.احساس راحتی میکنم.
اولین دوره درسی ام را با او تمام میکنم و در دوره بعدی اسم می نویسم.سختگیری بیش از اندازه ندارد به نمره امتحانی هم بهای چندانی نمی دهد.می گویند در یکی از سالهای جنگ ویتنام، موری به همه دانشجویان پسرش نمره «الف» داد تا به جبهه اعزام نشوند.
کم کم موری را «کوچ» صدا می زنم، همانطور که قبلاً مربی تیم دو و میدانی دبیرستان را «کوچ» صدا می زدم.موری از این اسمی که روی او گذاشته ام استقبال می کند.
می گوید:«کوچ، بسیار خوب، من کوچ تو خواهم بود.تو هم می توانی بازیکن من باشی.می توانی همۀ کارهای زیبای زندگی را که سن و سال من اجازه نمی دهد خودم آنها را انجام بدهم، انجام بدهی.»
گاه در کافه تریا به اتفاق غذا می خوریم.با کمال خوشوقتی باید بگویم آدم بیعاری است.از من که تن لش تر است.به جای اینکه غذا بخورد، حرف می زند.با دهان باز می خندد.
مرا خوشحال می کند.در تمام مدتی که او را شناختم به دو کار راغب بودم:این که او را در آغوش بکشم و دیگر آنکه دستمال سفره ای به او بدهم.
کلاس درس
خورشید از میان پنجره اتاق غذاخوری به درون می تابید و کف چوبی اتاق را روشن کرده بود.دو ساعتی که با هم حرف می زدیم، صدای زنگ تلفن بلند شد و موری از کانی خواست که گوشی را بردارد.کانی اسامی کسانی را که زنگ می زدند در دفترچه کوچک و سیاهرنگ قرارهای موری یادداشت می کرد.دوستان، مربیان مراقبه، گروه بحث و گفتگو، کسی که می خواست عکسی از او بگیرد تا آن را در مجله ای چاپ کند. به روشنی مشخص بود که من تنها کسی نبودم که می خواستم استاد پیر را ملاقات کنم.برنامۀ «راه شب» از او آدم مشهوری ساخته بود.تحت تأثیر اینهمه دوستان موری قرار گرفتم.
«می دانی میچ، حالا که دارم می میرم مردم به من علاقه مندتر شده اند.»
«شما همیشه آدم جالبی بوده اید.»
موری لبخند زد:«داری شوخی می کنی.»
به ذهنم رسید که نه، این طور نیست.
موری گفت:«می دونی چیه، من به اندازه سابق زنده نیستم.اما هنوز هم نمرده ام.چیزی در این وسط هستم.»
موری سرفه ای کرد و تبسمی بر لبانش نشست.«من در آخرین سفر بزرگ زندگیم هستم.مردم انتظار دارند به آنها توصیه کنم.»
تلفن بار دیگر زنگ زد.
کانی پرسید:«موری، می توانی صحبت کنی؟»
و موری جواب داد:«دارم با دوست قدیمی ام حرف می زنم.بگو بعداً زنگ بزنند.»
نمی توانم بگویم چرا او از من به این گرمی استقبال کرد.من دیگر آن دانشجوی مستعد و خوش آتیه ای نبودم که شانزده سال قبل او را ترک کرد.اگر به خاطر برنامه «راه شب» نبود، احتمالاً بی آنکه مرا دوباره ببیند می مرد.دلیل موجهی نداشتم مگر دلایلی از آن دست که همه دارند.بیش از حد گرفتار زندگی خودم بودم.کار داشتم.
از خودم می پرسیدم:«مرا چه شد؟چه اتفاقی افتاد؟» صدای گرم و سرشار موری مرا به سالهای دانشگاه برد، زمانی که ثروتمندان را آدم های بدی می پنداشتم، پیراهن و کراوات لباس های زندان بودند و زندگی بدون آزادی که برخیزی و به راه افتی _روی موتورسیکلت، احساس وزش باد روی صورت، روان در خیابان های پاریس، به سوی کوه های تبت_ هرگز زندگی خوبی نبود.مرا چه شد؟چه اتفاقی افتاد؟
دهۀ هشتاد را تجربه کرده بودم، سالهای نود را پشت سر گذاشتم .مرگ و بیماری ها، چاق شدن، طاسی سر، همه را دیدم و تجربه کردم.در رؤیای افزایش درآمد بودم و هرگز اینها را نمی دانستم.
و حالا کنار موری نشسته بودم تا درباره سالهای حیرت انگیز تحصیل دانشکده حرف بزنیم، انگار به یک مرخصی طولانی رفته بودم.
موری پرسید:«کسی را پیدا کردی که حرف دلت را با او بزنی؟»
«آیا در خدمت جامعه هستی؟
«آیا با خودت در صلح هستی؟
«آیا می توانی به حدی که می توانی یک انسان واقعی باشی؟»
پیچ و تابی خوردم.می خواستم بگویم درگیر این پرسشها بوده ام.مرا چه شد؟چه اتفاقی افتاد؟
روزگاری به خودم قول داده بودم که هرگز برای پول کار نکنم، ()می خواستم به سپاه صلح بپیوندم، می خواستم در زیبایی ها زندگی کنم، به مکان های الهام بخش بروم.
به جای آن حالا ده سالی می شد که دترویت کار می کردم.در یکجا، به همان بانک همیشگی می رفتم ، به همان سلمانی.سی و هفت ساله بودم، کارایی ام در مقایسه با سال های دانشکده بیشتر شده بود.وابسته به کامپیوترها، مودم ها، و تلفن های همراه.درباره قهرمانان بزرگ ورزشی مقاله می نوشتم، کسانی که به آدم هایی همچون من بها نمی دادند.دیگر با پیراهن خاکستری و سیگار خاموش میان لب ها از نقطه ای به نقطه دیگر نمی رفتم.درباره ساندویچ تخم مرغ و درباره معنای زندگی با کسی بحث های طولانی نمی کردم.
لحظات زندگیم اشغال بود و با این حال ناراضی بودم.
مرا چه شد؟
ناگهان به یاد نامی افتادم که به او داده بودم:«کوچ»
موری به من نگاه کرد:«بله، خودم هستم.هنوز کوچ تو هستم.»
خندید و دست از خوردن کشید.چهل دقیقه بود که ناهارش را می خورد.نگاهش کردم،دست هایش را چنان تکان می داد که انگار برای نخستین بار بود که استفاده از آنها را یاد می گرفت.نمی توانست کارد را به قدر کافی فشار دهد.انگشتانش می لرزید.هر لقمه غذا تلاشی را به نمایش می گذاشت و سرانجام قبل از آنکه غذا را ببلعد، آن را می جوید و گاه غذا از گوشۀ لبهایش به بیرون می ریخت.
مهدیه
10داستانی پر از محتوا که میتونین چیزیای مفیدی ازش الهام بگیرین..داستان عشق وعاشقی نیس ..از داستان های با محتواس