رمان به جنونم کشاندند به قلم دل آرا دشت بهشت
رهام سال ها پیش گرفتار تهمتی شد که زن برادرش مسبب آن بود و دلیلی شد برای رفتن او از خانه پدرش, در طی رمان از گذشته باخبر میشویم. حالا رهام برگشته, آن هم به همراه نامزدش ماریا تا هم رفع اتهام کند و هم قلب پدرش را به دست بیاورد.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۷ دقیقه
پتو را از رویش کنار زد:
- فکر نمی کردی کسی زنگ بزنه؟!! هیچکی هم زنگ نزنه اون رنگوی قورباغه همیشه هست.
با حرص وارد سرویس بهداشتی شد و در را به هم کوبید. در حالی که به لیست تماسم نگاه می کردم با صدای بلند گفتم:
- رنگو قورباغه نبود، آفتاب پرست بود!. راستی...
صدای جیغش بلند شد. چشم هایم را بستم و در حالی که به آرامی از اتاق خارج می شدم، گفتم:
- شیر آب سرد هم خرابه.
صدای بلند و حرصی اش در اتاق پیچید:
- الان میگـــی؟!!!!
لبم را به دندان گرفتم و در را بستم. موبایل را روی گوشم گذاشتم و به صدای بوق های آزاد گوش دادم. بعد از پنجمین بوق گوشی را برداشت:
- سلام کجایی پسر؟!
در حالی که به سمت راه پله می رفتم جواب دادم:
- علیک سلام جناب شاهین خان! صد دفعه گفتم وقتی دو بار زنگ زدی و جواب ندادم بدون نمی تونم و زنگو یکسره نکن! خودم بتونم، بهت زنگ می زنم!
صدایش را بالا برد:
- اووو حالا انگار چی شده!
- چیزی نشده فقط ماریا خواب بود و گوشیم هم بالای سرش بود و خودت دیگه تا تهشو برو!
با صدای بلند خندید:
- اوه اوه، حتما باز اون مادر فولاد زره..
- هوی! درست حرف بزن.
باز هم خندید:
- باشه بابا، فقط فحش ناموسی که نداد!
در سالن را باز کردم و از عمارت خارج شدم:
- نه چیز خاصی نگفت.
قیافه ی شاهین با آن وسواس عجیبی که به تیپ و ظاهرش می داد در کنار رنگوی آفتاب پرست با آن گردن کج و کوله و چشم های تابه تا پیش چشمانم جان گرفت، به سختی خنده ام را کنترل کردم:
- حالا چی کار داشتی ده بار زنگ زدی؟جدی تر شد:
ـ این پسره حمید.
مکث کرد، ابرو در هم کشیدم.
ـ خب؟
ـ اومده بود اینجا. همین چند دقیقه پیش دفتر آروم شد.
به سمت انتهای باغ رفتم.
ـ چی زر زر می کرد مگه! سر و صدا کرد؟!
نفسش را فوت کرد.
ـ سر و صدا به اون صورت نه، یه جورایی بیشتر به خواهش و تمنا میخورد؛ میگم؛ جا نداره...
حرفش را قطع کردم:
ـ همین خود تو نبودی گفتی دست کجه؟! نگفتی فاکتورا رو دستکاری می کنه؟ حواست نیست تازه تو میدون تره بار جا افتادیم؟!
باز هم کلافه نفسش را فوت کرد.
ـ چرا... دلم سوخت. اگر تو اجازه بدی... حالا که پشیمونه یه فرصت دوباره بهش بدیم. البته این بار میذارمش ور دست حسن تو انبار. میگفت یه شاگرد لازم داره.
نگاهم کشیده شد به کلبه ی چوبی گوشه ی باغ و لبخند کم جانی به خاطر یادآوری خاطراتی کمرنگ، روی لبم نشست.
ـ تو همه کاره ای داداش. هر جور خودت صلاح می دونی!
ـ باشه پس. خودم راست و ریسش می کنم. فقط...
با صدای آرامی ادامه داد:
ـ با خانواده محترم به کجا رسیدی؟ شام عروسی افتادیم یا نه؟!
به سمت کلبه به راه افتادم:
ـ فکر کنم حداقل یکی دو هفته ای باید از حضورم بگذره. اوضاع به اون بدی که
تصور می کردم نیست ولی... زیاد روبراهم نیست!
ـ این مرتیکه مفنگی امروز اینجا بود. خبر تورو می گرفت. چیکارش کردی که جرات نمی کنه به دخترش زنگ بزنه خبر بگیره!
با شنیدن صدای مشکوکی در جایم متوقف شدم و با صدای آرامی گفتم:
ـ اون انگل نگران دخترش نیست. چیزی که می خواد و بهش بده بره رد کارش. یه وقت حاجی نوروزی نفهمه که این پدرزنمه و واسم دست بگیره!.... من بعدا بهت زنگ می زنم.
بدون اینکه منتظر جواب شاهین بمانم به تماس خاتمه دادم و به آرامی به کلبه نزدیک شدم. هر چه نزدیک تر می شدم و صداها واضح تر می شد از تصور آن چه که الان در کلبه اتفاق می افتد تمام تنم داغ می شد. پشت در ایستادم.
حالا به وضوح صدای رامتین را می شنیدم که جملات وقیحانه ای به زبان می آورد.
صدای ناله ی ضعیف زنانه ای به گوش می رسید. مطمئن بودم آن صدا نه متعلق به تهمینه است نه صدف! شاید مدت زیادی از آنها دور بودم ولی زمانی را که در گذشته کنارشان گذراندم برای تشخیص صدایشان، حتی از روی یک ناله ی ضعیف کافی بود!
دستم را بالا بردم و مشت محکمی به در کوبیدم و در جا صدایشان متوقف شد. بعد از چند ثانیه تاخیر طولانی، در به آرامی باز شد و رامتین با صورتی برافروخته به بیرون سرک کشید. با دیدن من نفسش را با آرامش بیرون فرستاد:
ـ تویی رهام؟! بابا چرا اینجوری در میزنی؟! لامصب ری... به حالم!
با صدای بلند خندید. از پررویی اش ابرو در هم کشیدم.
ـ کی داخله؟
از کلبه خارج شد و در را بست:
ـ هیچکس... داشتم تنهایی.
قیافه ی برزخی ام دهانش را بست.
ـ کی بود؟! مطمئنم صدف و تهمینه نبودن!
ارش
610از روی علاقه که نخوابید میخواست به برادرش ذات واقعی زنش رو نشونش بده
۳ سال پیشام البنین
۱۷ ساله 10ولی باز حس بد خیانت داره
۳ ماه پیشماهور
۱۹ ساله 101عزیزم تو واقعیت هزار جور کثافت کاری بدتر از این هست که این تازه خوبشه ایقد زن ومرد کثیف وخیانت کار هست
۲ سال پیشبرازنده
۲۶ ساله 41ممنون نمیخونم👍🏻♥
۲ سال پیشام البنین
۱۷ ساله 00قلم رمان عالی بود موضوع رمان برام جالب بود اما رمان آخرش حس خیلی بد و منزجر کننده ای بهم داد،کارهای اول شخص مرد(خیلی گیچ و حال به هم زن بود) الان بخاطر رمان حس بدی دارم🫠🙃
۳ ماه پیشفاطی
۲۳ ساله 182به نظرم آخرش مفهوم بدی داشت اصا یه زن هرچی هم که باشه مرد حق کشتنشو نداره
۳ سال پیشافرا
10ها ؟ 😂
۳ ماه پیشآیناز
۱۵ ساله 00آخرش خیلی بد تموم شد انتظار بچه ماریا و تهمینه هم ادامه پیدا کنه و اینکه تکلیف اون جنازه چیمیشه هرچی باشه صدف آدم بود ولی خب درکل خوب بود ولی آخرش کاش خوب تموم میشد حیف شد
۵ ماه پیشمهدیه
۲۵ ساله 00عالی بود
۸ ماه پیشسین.الف
۱۹ ساله 00جدید بود. آبکی نبود. حیف کوتاه بود.. آخرشم ک پشم ریزون داشت
۱۰ ماه پیشVida
۳۲ ساله 01مزخرفترین رمانی بود که خوندم
۱۲ ماه پیشآتنا
00رمانی که توش موضوع خیانت باشه دوست ندارم
۱ سال پیشندا
20خوب بود ولی انموقعی که صدف حوله رهام را باز کرد باید رهام مقاومت می کرد و ای کاش پدرش نمیذاشت از باغ بروند و صدف نمی رد و طلاق میگرفت و رامتین هم با تهمینه بچه دار میشد و از بچه ماریا هم می گفت ولی مم
۱ سال پیشNeda
۱۸ ساله 11پرش زمانی و مکانی اش یکم آدمو گیج میکرد و این که همه تقصیرا گردن شخصیتای زن افتاد مسخره بود تهمینه شوهرداری بلد نبود و صدف شیطان بود اما خود دو تا برادر هیچکاره و آخرم فقط صدف مجازات شد ...
۱ سال پیشفاطمه
۱۸ ساله 12رمان محشری بود🤩
۱ سال پیشیاس
53به نظرم رهام از صدف هم کثیف تر بود خیانتش به ماریا ته کثافت بود و بدون هیچ تاوانی موند کلا رهام شخصیت شل و کثیفی داشت . این وسط دلم برای ماریا و تهمینه سوخت ولی در مجموع موضوعش جالب بود
۱ سال پیشالهه
22خیلی قشنگ بود آخرش هم خوب تموم شد صدف حقش بود اونطوری بمیره
۲ سال پیشفهیمه
00سبک رمان های خارجی نوشته بود
۲ سال پیشپارسا
۱۷ ساله 02رمان خیلی خوبی بود اما دوتا ایراد داشت . اول خیانت رهام به نامزدش و دوم زود تموم شد میتونست بیشتر باشه اما با اینهال خیلی خوب بود . لذت بردم
۲ سال پیش
هاوین
۲۱ ساله 2313ب نظرم نخونید مذخرفه اصلا ارزش خوندن نداره ته کثافت کاری چجوری هم زن داره هم با زن برادر خودش واقعا نخونید حال بهم زنه