این روزگار شوم سفاکانه فریبش می‌داد، اسیرِ تقدیری بود که جسم ظریف و جان لطیفش را در عمق ذلالت و سیاهی دفن می‌کرد. در دستانِ زمخت و حیله‌گری اسیر بود که توان گریز و شهامت عقب نشینی از این حصارِ خونین را نداشت، نگاه گرسنه‌ی اطرافیان وجودش را به گودالِ مخوف مرگ سپرد و این دوئل کشنده را آغاز کرد. برای او بُرد ماندن بود و باخت مُردن. باید می‌ماند و باید می‌دید، باید می‌ایستاد و باید می‌شنید. باید می‌کشت تا می‌زیست. جریانِ تند این دریاچه‌ی گدازه‌، عشق را نیز با خود به ارمغان آورد. مابین گناهکارانی درّنده زنجیر شده بود و نمی‌دانست معصومیت خود را به چه کسی هدیه دهد؟ حتی یک قدم اشتباه‌ را گلوله‌ای می‌دانست که به مغزش شلیک می‌شد.


16
400 تعداد بازدید
0 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می‌اندیشم، این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپه‌های قتلگاه خویش بوسیدم.
در خیابان‌های سرد شب
جفت‌ها پیوسته با تردید
یکدگر را ترک می‌گویند
در خیابان‌های سرد شب
جز خداحافظ، خداحافظ، صدائی نیست.
من پشیمان نیستم
قلب من گوئی در آنسوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر دریاچه‌های باد می‌راند...
او مرا تکرار خواهد کرد.
«فروغ فرخزاد»

«بسم تعالی»
نگاه شوریده‌ام روی اندام نحیفش می‌لغزید؛ این مردمک‌های لغزان، از شوق نبود این لبخند تلخی که روی لب‌هام می‌رقصید جزئی از سرخوشی نبود بلکه این تنش‌های بی‌ثبات درونم رو به‌راحتی برملاء می‌کرد.
مقابل آینه ایستاده بود و شال کرمی رنگش رو بادقت و ماهرانه دور گردنش می‌پیچید، این حجم از اشتیاق و لبخندی که حاکم لب‌های سرخش شده بود برای من قابل هضم و درک نبود.
لب‌ گزیدم و با تأمل و تحیر گفتم:
- مهدیس من هنوز نمیتونم باور کنم تو چه‌طور راضی شدی؟
طره‌ای از موهایِ خرمایی رنگش رو از زیر شال بیرون انداخت و انعکاس نگاهش رو از آینه، به نگاه مستأصلم دوخت.
- خودت رو برای راضی شدن من متعجب نکن مهوا، تو فقط خوشحالیه من رو ببین.
مکثی کرد و با طعنه‌ای که مثل تیر قلبم رو می‌شکافت ادامه داد:
- بلأخره دارم از این برزخ نجات پیدا می‌کنم بایدم سرخوش باشم.
نگاهش تهی بود، حتی این حس زیبایی که ازش دَم می‌زد هم از مردمک‌های شکلاتی رنگش تراوش نمی‌شد؛ لبخندی که رفته رفته روی لب‌های سرخش بیشتر و فراگیرتر می‌شد نگاه غضبناکم رو از نگاه بی‌تفاوتش منحرف می‌کرد.
یک قدمی که ازش فاصله داشتم رو طی کردم و درست مقابلش ایستادم.
- داری از این برزخ کجا فرار می‌کنی؟ من آخر این راه رو می‌بینم مهدیس، خیلیم واضح می‌بینم.
انگار این حرف‌ها و شماتت‌هایی که ازمغزم منتشر می‌شد زیادی برای مهدیس تکراری و خسته کننده شده بود، انگار از تصمیمی که گرفته بود حسابی مطمئن بود!
- خوبه که به فکرمی آبجی.
خودش رو فریب می‌داد یا منی که مابین شعله‌های آتیش برای آینده‌‌ی اون می‌سوختم!
بی‌توجه به تعریفی که ازم شده بود با غیض سمتش توپیدم:
- گرمای جهنمی که داری سمتش میری تا این‌جا میاد مهدیس، نذار این برزخی که ازش متنفری به جهنم تبدیل بشه خواهش می‌کنم؛ چی‌کار کنم منصرف شی؟ چی‌کار کنم این موضوعِ مسخره رو تمومش کنی؟
نفس عمیقی کشید و برای لحظه‌ای مژه‌های بلندش رو به هم فشرد، لبخندی که تا چند ثانیه‌ی قبل روی لب‌هاش فرمانروایی می‌کرد به‌یک‌باره خشکید و نگاهش سرتاسر احساس شد.
- من دیگه به این مرحله رسیدم مهوا، سبک و سنگین کردم تا به این نقطه رسیدم.
صورت گل انداخته‌اش رو قاب گرفتم و بی‌توجه به عصبانیت چند لحظه‌ی قبل، با لطافت نجوا کردم:
- این بار سنگین و سختی بود که تو به دوش کشیدی آبجی، این موضوع برای دختری مثل تو یه ظلمِ بزرگه...
برای پیشنهادی که داخل مغزم موج می‌زد مکث کردم، از واکنش مهدیس مطمئن نبودم؛ می‌ترسیدم مخالفت کنه، می‌ترسیدم زیرِ این بارِ سنگین منهدم بشه.
- من کمکت می‌کنم از این خونه... از این وصلت فرار کنی، فقط تو قبول کن که از این ازدواج منصرف میشی من حاضرم جونم رو برات فدا کنم.
تلخ خندید و جسم لرزیده‌ام رو از مقابل آینه کنار زد.
- بذار آماده بشم بچه، به‌جای بتمن بودن برو یه‌ذره‌ام کوزت باش مامان دست تنهاست.
از این همه بی‌فکریِ مهدیس به نقطه‌ی جوش رسیده بودم، ناخودآگاه و بی‌فکر گلدون فیروزه‌ای رنگی که لبه‌ی پنجره قرار داشت رو با خشم، روی سرامیک‌های سفید رنگِ اتاق پرت کردم و خروشیدم:
- بگو از دایی می‌ترسم نمی‌تونم برای ازدواجِ خودم تصمیم بگیرم، بگو مثل سگ ازش می‌ترسم نمی‌تونم فرار کنم، بگو داره من رو می‌فروشه، دِ بگو دیگه خجالت نکش...
مانع از فریادهای شاکی‌ام شد و به تبعیت از من فریاد زد:
- می‌دونی چرا من رو می‌فروشه؟ چون من از تو بزرگ‌ترم پس اولویت منم، اگه من نبودم تو رو می‌فروخت، از وقتی یادم میاد تو این خونه یا کلفتم یا کتک‌خورِ دایی، منی که حتی جرئت ندارم یه قرون پول دربیارم برای چی این‌جا بمونم؟ منی که به‌خاطر اخلاق دایی حتی نمی‌تونم یه قدم از این جهنم بیرون بذارم برای چی بمونم؟ منی که اختیار زندگیم رو ندارم برای چی بمونم؟ منی که عمرم داخل دستای دایی حروم شده چرا بمونم؟ خودت که دایی رو خوب می‌شناسی، میدونی چه‌قدر چشم و دلش گرسنه‌اس اگه من قبول نکنم به‌خاطر پول تو رو می‌فروشه، پس صدات رو ببر مهوا بذار این معامله تموم بشه من نمی‌خوام تو رو فدا کنم.
بغض مثل پیچک‌های سمی، گلوم رو می‌فشرد واشک‌های برّنده گونه‌هام رو می‌خراشید، نمی‌دونستم قلب ماتم زده‌ام رو آروم کنم یا به این بغض سوزنده رو فریاد بزنم! حرف‌های مهدیس داخل گوشت و پوست و استخونم حکاکی شده بود، دردی که از جانب دایی کشیده بود برای من هم آشنا بود، دردش همین حالا هم زیر پوستم می‌دوید.
- من و تو کالا نیستیم مهدیس، من بهت ثابت می‌کنم که من و تو فروشی نیستیم.
بی‌توجه به خرده‌های ریز و درشت گلدون سفالی، با قدم‌های نامتقارن و قلبی که زیر پاهای لرزونم لگدمال می‌شد از اتاق بیرون رفتم. از این مجادله، از این همه بحث خسته شده بودم انگار مهدیس نه واقعیت‌ها رو می‌دید و نه حقیقت‌ها رو می‌شنوید!
وسط پذیرایی ایستادم و با پشت دست پیشونیِ تب‌دارم رو نوازش کردم. همه‌ی زندگیم شده بود ترس، همه‌ی وجودم شده بود نفرت از آدمی که برای من از صدتا غریبه هم غریبه‌تر شده بود، تک تک این لحظات برای من منفور بود و صبری که مثل غدّه داخل وجودم غوطه‌ور بود هر ثانیه امکان ترکیدن داشت.
- دخترم.
با صدایِ نگران مامان به سمتش چرخیدم، چند قدم ازم فاصله داشت اما از همین فاصله هم می‌شد برق دلواپسی رو داخل نگاهش دید. بدون این‌که منتظر جوابی از جانب من باشه ادامه داد:
- این همه داد و فریاد اگه به گوش دایی‌تون می‌رسید خون به پا می‌کرد دختر، تو رو به خدا دیگه تن و بدن من رو نلرزونید خواهش می‌کنم.
با دیدن این حجم از سادگی و لطافت داخل وجود مامان یعنی هیچ امیدی به متلاشی شدن این ازدواج نبود. اون هم مثل من، مثل مهدیس از همه‌چیز می‌ترسید، از صاحب زننده‌ی این برزخ هراس داشت.
- مامان ببین اصلأ من لال می‌شم اما توروخدا تو با مهدیس حرف بزن، کلأ عقلش رو از دست داده این دختر.
روی مبل زرشکی رنگی که کنارش بود رها شد و با مردمک‌هایی که داخل خون می‌غلتید، براندازم کرد. به این ازدواج راضی نبود و این موضوع، از بغضی که پوست سفید رنگِ صورتش رو به سمت خفگی سوق می‌داد کاملاً آشکار بود.
- من چی‌ بگم دخترم؟ مگه من جرئت حرف زدن دارم؟ مگه من عرضه‌ی مادر بودن دارم؟
اولین اشک از نگاه کِدر و بی‌رمقش پایین چکید، این ضعفِ نفس به‌خاطر تنها برادرش بود، برادری که هرلحظه خطبه‌ی مرگ رو برای ما زمزمه می‌کرد، برادری که حتی به رفت و آمد نفس‌های ما هم گیر می‌داد.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این رمان ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودش رو برای این رمان ارسال میکنه.
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.