رمان کافه شلوغ به قلم آریانا
اتفاقاتی عجیب و شاید غیر قابل باور. زخم هایی پر درد از نزدیک ترین آدمای زندگیش و بازی عجیب سرنوشت! چه اتفاقی افتاد؟ چی باعث شد تا همه چی بهم بریزه؟ قربانی های این داستان شاید بی گناه ترین آدمای قصه باشن! دسیسه و اعتماد بیش از اندازش، ضربه هایی رو به وجود میاره که خیلی کاریه برای همه؛ نه تنها خودش! اعتمادی که وقتی بریزه همه چیز رو بهم می ریزه! اعتماد فرو ریخته دختری که اسیر دسیسه ها می شه! دسیسه هایی که اون و زندگی شو نابود می کنه! راز هایی که با بر ملا شدنشون زندگی شو زیر رو می کنه! زندگی که شاید هیچ وقت دوباره زندگی نشه! دروغ و فریب و پنهان کاری، همه چیز و توی زندگیش عوض می کنن؛ ادم هایی رو وارد زندگیش و ادم هایی رو از زندگیش حذف می کنن! و دسیسه چینی بهترین هاش زندگیشو ازش می گیرن! کاش اون هیچ وقت خودشو وارد این بازی نمیکرد!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۳۹ دقیقه
باز چه ساکت
چه کم حرف میباره
یخ زده دستای بی گناهم
چشم براهم فقط چشم براهم
چشم براهم
چشم براهم
نفس عمیقی کشیدم. نمی دونم چرا این آهنگ گذاشتم. چی باعث شد این اهنگ رو بذارم؟ شاید چون داشت برف می یومد! چشمام پر اشک شد. داشتم به خودم دروغ می گفتم؟ یه جفت چشم آبی جلوی چشمم جون گرفت. صدای گرم یه خنده. آرامشی که بود و حالا نیست اشکام روی گونم سر خورد. من بخاطر اینا از اونجا فرار کردم. باز برگشت به گذشته. باز مرور خاطرات و باز نم اشک! یه دست جلوی صورتم تکون خورد. قبل از هر کاری اشکام و پاک کردم. آروم سرم رو بلند کردم. به محض بلند کردن سرم چشمام تو یه جفت چشم آبی خاکستری قفل شد. یعنی در واقع تنها چیزی که پیدا بود یه جفت چشم آبی خاکستری بود! چون تمام صورتشو با شال گردن آبی نفتیش پوشیده شده بود و فقط چشماش پیدا بود. دوباره دستشو جلوی صورتم تکون داد. هندزفیری رو از گوشم در آوردم و گفتم:
-بفرمایید؟ ببخشید نشنیدم.
پسر:گفتم چرا اینجا نشستید؟ اونم این موقع شب!
تازه فهمیدم چه خبره. با کمی تامل آروم و ناراحت گفتم:
-چون نه ماشین هست که برم! نه اینجا رو بلدم! و نه گوشیم شارژ داره که به کسی زنگ بزنم! و اینکه در حال حاضر این نزدیکیا جایی دارم که برم! برای این...
از زیر اون شالگردن بزرگ فقط چشمای گرد شدش پیدا بود. کاملا بهش حق می دادم! حتما فکر کرده با دیوونه ای چیزی طرفه. اخه مگه می شه ادم شهری رو که داره توش زندگی می کنه، بلد نباشه؟ دستای سردمو بهم کشیدم و آروم و با خواهش در حالی که بخار از دهنم خارج می شد. گفتم:
-من برای این اطراف نیستم! می شه اگر مقدوره گوشیتون رو بدید تا من زنگ بزنم بیان دنبالم؟
با گیجی نگام کرد و با من و من بابت گیر کردن تو اون موقعیت یا هر چیز دیگه. گفت:
-متاسفانه گوشیم شارژ نداره. واقعا شما نمی دونید کجایین؟
با لبخند گفتم:
-خیر! چون حالم خوب نبود پیاده راه افتادم. دیگه نفهمیدم کجا اومدم.
سری به نشونه فهمیدن تکون داد و گفت:
-درسته. اگر سو تفاهم نمی شه، اگر نمی خواین اینجا یخ بزنید، بیاید بالا از اون جا زنگ بزنید. وگرنه تا چند دقیقه ی دیگه به قندیل یخی تبدیل می شین. البته اگر مشکلی نیست!
نگاه دقیقی بهش کردم و نرم خندیدم. دوباره نگاش کردم داشت با انگشتاش به بالا اشاره می کرد. بدنم خشک شده بود و دستام داشت یخ می زد. دوباره صداش بلند شد:
-پس چرا بلند نمی شین؟
-بدنم خشک شده. نمی تونم بلند شم!
با کمی تردید دستشو اروم جلو آورد و گفت:
-اجازه هست کمکتون کنم؟
-ممنون می شم!
دستمو گرفت و کمک کرد بلند شم. بعدم در و باز کرد و اشاره کرد برم داخل. نمی دونم رو چه حسابی بهش اعتماد کردم.شاید بخاطر چشماش که بی نهایت معصوم بود! چشمایی که حس اون چشمای ابی رو بهم می داد! سوار آسانسور شد و رفت طبقه پنجم. در واحد 10 رو باز کرد. و به داخل اشاره کرد.
پسر: بفرمایید.
-ممنون.
رفت داخل. آباژورا رو روشن کرد. آروم رفتم داخل. مبهوت به خونش نگاه کردم. خونش خیلی خوشگل بود! کفپوشای ریشه بلند کرمی، مبلای راحتی سفید با چوب کاری ام دی اف، چند تا اباژور و یه عالمه شمع و گل؛ با پرده های حریر ساده شیری رنگ. با اینکه 80 متر بیشتر نبود ولی خیلی خوشگل بود. دیواراش پر طرحای سیاه قلم و ابرنگ و مداد رنگی بود. با یه طرح رنگ روغن از یه دختر حدودا پنج ساله خیلی خوشگل! داشتم گیج به اون موزه نقاشی رو به روم نگاه می کردم که با خنده بابت نگاه مبهوتم همون طوری که کاپشن کتونشو به جالباسی آویزون می کرد گفت:
-بشینید. گوشیمو بزنم به شارژ روشنش کنم، بدم بهتون. متاسفانه خط خونه به مشکل خورده.
بی حرف رفت تو یه راهرو که کنار اشپزخونش قرار داشت و درست جلوی در ورودی بود. زمزمه کردم:
-ممنون.
نشستم روی مبلا ی راحتیش که واقعا گرم و نرم بود! خیلی سردم بود و تنم خیلی کوفته! یه کم خودم رو روی مبل سر دادم. انقدر خونش گرم و مبلاش نرم بود که خوابم گرفت! به زور چشمام و باز نگه داشته بودم! صدای یه آهنگ ملایم بلند شد و این تیر خلاص من بود. بعد اون همه پیاده روی حسابی خسته بودم. به ثانیه نکشید که بی هوش شدم.
***
با احساس نور شدیدی چشمامو باز کردم. تنم خشک شده بود. روم یه پتوی سفید خیلی نرم بود. روی همون مبلی بودم که دیشب روش خوابیده بودم. مبل درست رو به روی پنجره ها بود و دلیل اون نور شدیدم همین بود. خوابالود نشستم رو مبل. از آشپزخونه سر وصدا می یومد. بلند شدم که دیدم داشت قهوه درست می کرد. صدامو صاف کردم و گفتم:
-سلام.
برگشت طرفم و بدون اینکه نگام کنه گفت:
-سلام صبحتون بخیر. من که بیدارتون نکردم؟
-نه. ببخشید ساعت چنده؟
برگشت نگاهی به پشت سرم کرد و گفت:
-7. پس سحر خیزین؟
لبخند زدم و با مکث کوتاهی گفتم:
-تقریبا. مرسی بابت کمکتون! اگر کمکم نمی کردید تا صبح اون بیرون یخ می زدم. و ببخشید که خوابم برد.
بدون اینکه نگام کنه همون طور که قهوشو درست می کرد گفت:
-مشکلی نیست. کاری نکردم.
-می شه اگر ممکنه یه تلفن بهم بدید؟
پسر: حتما! گوشیم اونجا روی عسلیه. بی زحمت برش دارین.
با دستش به عسلی کنار مبلی که روش خوابیده بودم اشاره کرد. رفتم برش داشتم و با گفتن با اجازه ای، شماره شایانو گرفتم. سریع جواب داد.
شایان: بله بفرمایید؟
صداش خش دار و گرفته بود. انگار که نخوابیده باشه. سرد گفتم:
-شایان ثمینم.
همین کافی بود تا بترکه. با صدای بلند و عصبی گفت:
شایان: کجایی؟ گوشیت خاموشه! خونتم که نیستی! پیش لاریکام که نیستی! پیش اون دوستاتم که نیستی. پس کدوی گوری هستی؟
دیگه داشت نعره می کشید.عصبی اما آروم گفتم:
-داد و بیدادت تموم شد؟! اولا حق نداری سرمن داد بزنی! دوما اگر برات مهم بود، دیشب نمی ذاشتیم بری! سوما اختیار من دست خودمه؛ پس وظیفه ندارم برای تو توضیح بدم! و اگر هنوزم می خوای به داد و بیدادت ادامه بدی قطع کنم؟!
شمرده شمرده گفت:
-نه؛ نه قطع نکن .فقط بگو کجایی؟
-نمی دونم.
سحر
11چه عاشقانه.ثمین و راستین،اون دنیا به هم میرسن
۲ سال پیشسحر
10رستا اسم دخترِ. اسم پسر رستاک میشه. نویسنده لطفا دقت کن.
۲ سال پیشدرسا
00منظورتون اینکه پایانش مرگ یا جدایی هست ارههههههه؟
۴ سال پیشnfs
۱۸ ساله 00مرگه
۲ سال پیشماهان
00سلام دوستان من می خوام تازه این رمانو بخونم میشه بهم بگین چجور رمانی هستش ارزش خواندن داره یا نه ممنون ✨💖
۳ سال پیشمحدثه
30پایانش خیلی تلخ بود
۴ سال پیشAyds.saeidy
00پایانی غم انگیز و عشقی دردناک و زندگی پر درد
۴ سال پیشعقرب پائیزی
31کاش میشد واقعا یه پسر مثل رستا یا ساتیار پیدا کرد که قابل اعتماد باشن.دختره با خیال راحت رفته نشناخته خوابیده خونشون
۴ سال پیشمبینا
۱۶ ساله 10رمان خیلی قشنگی بود قلم نویسنده ام قوی بود ولی خیلی تلخ تموم میشه در کل ارزش خوندن رو داره
۴ سال پیشMalake
21رمانش زیبا بود ولی پایان غم انگیزنش منو کمی ناراحت کرد ولی قشنگ بود ممنون بابت رمان خوبتون💜🌈
۴ سال پیشدختر آفتاب
20بنظرم خوب نبود همه همو میشناختن و عین سریالای ترکی بود.
۴ سال پیشفریما
11شاید اولاش جالب نباشه ولی از وسطاش خوب میشه و پایانش غم انگیز
۴ سال پیشتینا
10خیلی قشنگه💖💫
۴ سال پیشکاوه
10این رمان عالیه قبلا خوندنش 👌🏼👌🏼👌🏼
۴ سال پیشسارا
51بنظرم نویسنده یکم یگه باید ادامش میداد
۴ سال پیش
یاس
۱۹ ساله 00چه روایت پر فراز و نشیبی، کاش راستین نمی مرد، ثمین خیلی گناه داشت