رمان بحران زده به قلم سهیلا زاهدی
همه چیز برآمده از فضای مجازی است! پسری به دنبال آبروی از دست رفتهاش، سراغ سرنخی از امیرشاه است که با باران روبرو میشود؛ دختری که عشق مجازیاش به واقعیت رسیده و نه تنها تمامِ خودش، بلکه زندگیاش با او گره خورده است.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴ دقیقه
چینی به دماغ عملی عروسکیش داد و فقط زل زد بهم. کم آورده بود، مونده بود چی بگه!
با خنده از اتاقش اومدم بیرون و راهی اتاق خودم شدم. یاد اون روزی افتادم که شبنم تازه از فیلمبرداری فیلم پست جدیدش برگشته بود. یک کلیپ یک دقیقهای بود که با آهنگ پرواز علی یاسینی خوانندهی محبوب من گرفته بود.
هر چی اصرار کردم نذاشت ببینم و آخرش پستش کرد.
سرم رو تکون دادم تا از فکر و خیال بیام بیرون. در اتاق قهوهای رنگم رو باز کردم. اولین چیزی که نگاهم رو جلب کرد. فضای تاریک اتاقم بود که داشت یادآوری میکرد غروب شده.
کلید چراغ رو که سمت راستم قرار داشت زدم.
لامپ اتاقم روشن شد. با دیدن تم بنفش و سفید اتاقم حس آرامش بهم دست داد.
رفتم سمت کمد لباسهام که سمت چپ اتاقم قرار داشت. کولهم رو چپوندم داخلش. لباسهام رو هم در آوردم و یه دست لباس راحتی تنم کردم.
سمت تخت تک نفرهم که گوشهی راست اتاقم قرار داشت رفتم و روش ولو شدم.
امروز نه تنها به خاطر مصاحبه بهم استرس وارد شده بود، بلکه به خاطر سؤالهای عاطفه و شبنم و یادآوری آدمی که همین دیشب قول دادم دیگه بهش فکر نکنم، ضربان قلبم رو به شدت بالا برده بود.
***
هنوز ساعت شیش صبح بود. زود بود برای رفتن به رستوران، اما خوابم پریده بود.
کش و قوسی به تنم دادم و نگاهم افتاد به شمعدونی کنار پنجرهی اتاقم، دوتا از گلهای صورتیش باز شده بودن و بدجوری دلربایی میکردن.
تنم رو سمت تاج تخت کشیدم و تکیه دادم بهش. موبایلم رو از روی میز کوچکی که چراغ خوابم قرار داشت برداشتم و شروع کردم به چک کردن پیامهام.
دنیا و حانیه بیشترین کسانی بودن که بهم پیام داده بودن. توی گروهی که فقط مختص ما سه تا بود جواب سؤالهاشون رو دادم و خبر دادم که از امروز میرم سرکار.
دنیا آفلاین بود، اما حانیه مثل تمام این یک سال آنلاین بود.
ایموجی که چشمهاش قلبی بودن رو فرستاد و اظهار خوشحالی کرد. تشکری کردم و با خودم گفتم تا حانیه بخواد پیام بده پیجم رو چک کنم. حالا جوری میگم پیجم که انگار مثل شبنم یک میلیون فالوور دارم! فقط نود نفر بودن که نزدیک پنجاه نفرشون هم که غیر فعال بودن!
پیجم خصوصی بود. برای همین دوتا درخواست دنبال کردن داشتم.
با دیدن آیدی کسی که درخواست دنبال کردن داده بود. قلبم ریخت و دهانم خشک شد.
ناباور دوباره اسم و آیدی طرف رو خوندم و شوکه شدم؛ هول شده بودم و از ترس نمیدونستم باید چه عکسالعملی نشون بدم. این آدم چرا بعد یکسال اومده بود سراغ من؟
آب دهانم رو قورت دادم تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که با دنیا و حانیه در جریان بذارم.
سریع از صفحهم شات گرفتم و توی گروه ارسال کردم. بهخاطر استرسی که بهم وارد شده بود. کلمات و حروف کیبورد رو گم کرده بودم. به زور با کلی اشتباه تایپی نوشتم.
- علی، دوست امیرحسین درخواست دنبال کردن داده! چه غلطی بکنم؟!
پنج دقیقه از ارسال پیامم گذشت اما خبری از اون دو تا نشد. نمیدونم حانیه که همیشهی خدا بود، چرا الان نیست؟!
با استرس ناخنم رو جویدم. درسته این دوتا دوستهای مجازیم بودن، اما تنها کسانی بودن که تمام من رو بلد بودن و چه توی سختی و چه توی خوشی کنارم بودن.
بالاٌخره طاقتم طاق شد و نوشتم:
- الهی بترکین. الان که بهتون احتیاج دارم نیستین.
ناخن اشارهم رو با قدرت بیشتری جویدم و از روی تخت بلند شدم.
کنار تختم روی فرش دست بافت خوش رنگی قدم رو میرفتم. چرا باید بعد یکسال آدمی که این همه ازم نفرت داره، درخواست دنبال کردن داده باشه؟!
چرا علی؟ چرا اومده بود سراغم؟
هزار فکر و خیال اومد سراغم و داشتم دیوونه میشدم. با حرص چنگی به موهای نسبتا بلندم زدم. ل**بهای لرزونم رو به دندون کشیدم و محکم پلک روی هم کوبیدم.
صدای پیام گوشیم پشت سر هم اومد. تند چشمهام رو باز کردم و گوشیم رو از روی تختم چنگ زدم. حانیه بود.
ایموجی تعجب فرستاده بود و شوکه نوشته بود:
- یا خدا، این چرا درخواست دنبال کردنت رو داده؟ چرا باید بعد این همه مدت بیاد سراغت؟!
دلم از استرس پیچ خورد و با حالت زاری نوشتم:
- نمیدونم حانی، فقط دارم اینجا از استرس میمیرم!
تمام ترسم اینه که مبادا به خاطر کینهی یک سال پیشش دنبالم افتاده باشه!
برای اینکه آروم بشم نوشت:
- نگران نباش، فکر نکنم به خاطر یک سال پیش باشه؛ اگه میخواست بهخاطر اتفاقهای چند وقت پیش انتقام بگیره توی این چندماه کلی فرصت داشت. حتماً یه چیز دیگهست!
مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چی کار کنم؟
- مثلا چی؟ من و علی که جز اون ماجرا و کینهی شتریش، مشکل دیگهای نداریم!
ایموجی حرص خوردن برام فرستاد و من بیشتر از قبل دلم پیچ خورد.
- بابا! باران من با این مغز نیم مثقالیم و سن مهد کودکیم از کجا بدونم این بوزینه برای چی درخواست داده؟!
توی اون اوضاع، بهخاطر حرفش خندهم گرفته بود!
گوشی رو به دهانم نزدیک کردم و قسمت میکروفن رو زدم و گفتم:
- بابا یه فکری به حال من بدبخت بکن؛ دارم از استرس و دلشوره میمیرم، آقا اصلاً من غلط کردم که اون زمان طرف اون کثافت رو گرفتم.
وُیس رو فرستادم و با حرص از جام بلند شدم. پام رو به عادت همیشگیم که حرص میخوردم روی زمین کوبیدم و نالیدم:
- خدایا درد دوست داشتن اون لعنتی کم نبود؟ حالا دوستش رو فرستادی؟ خدایا مگه من هم قدتم که این همه باهام کلنجار میری؟
نفسم رو فوت کردم. از اتاقم اومدم بیرون و سمت سرویس بهداشتی که کنار در ورودی خونه قرار داشت رفتم؛ دلم به شدت پیچ و تاب میخورد و کلافم کرده بود.
وقتی داشتم از پذیرایی کوچیک خونه رد میشدم بهخاطر بیدقتیم پام به پایهی مبل سه نفرهی پستهای رنگ خورد و انگشت شصتم نابود شد. آخی گفتم و لبم رو محکم گاز گرفتم. چرا این انگشت همیشهی خدا زودتر از هر قسمتی ضربه میخورد؟ قطرهی اشکی از چشمم سر خورد، اما توجهای نکردم و سمت سرویس بهداشتی رفتم و محکم در رو بستم.
آب دهانم رو قورت دادم و به این فکر کردم که اگه درخواستش رو رد کنم دیگه چیزی وجود نداره که بخواد اذیتم بکنه.
آبی به دست و صورتم زدم و برای اینکه آروم بشم زمزمه کردم:
- برای هر چی که اومده باشه، برای هر کاری، قرار نیست تو خودت رو آزار بدی!
برای تأیید خودم برای خودمی که تصویرم توی آیینه بود سری تکون دادم واز سرویس اومدم بیرون.
کمی حالم بهتر شده بود.به جای اینکه به اتاقم برم، به سمت آشپزخونه رفتم و به عادت همیشگیم، یک سیب سرخ بزرگ از یخچال برداشتم. سمت سینک ظرفشویی که روبهروی پنجرهی کوچیک آشپزخونه قرار داشت رفتم و با دقت شستمش. شاید این کارها رو فقط به خاطر اینکه ذهنم رو از علی و درخواستی که فرستاده بود منحرف کنم انجام میدادم.
گاز محکمی به سیب سرخ و خوشبوی توی دستم زدم و با لذت شروع به جویدنش کردم؛ آبکی و شیرین بود.
راهی اتاقم شدم. دلم نمیخواست سمت گوشیم برم و دوباره دلپیچه بگیرم، برای همین سمت کمدم رفتم و یک دست لباس بیرون از کمد برداشتم و مشغول پوشیدنش شدم.
وقتی کارم تموم شد باز ته دلم چیزی لرزید وسمت گوشیم کشیده شدم.
اولین کاری که کردم درخواستش رو رد کردم و پیجش رو بلاک کردم، بعد هم دوباره رفتم توی گروه. دنیا هم آنلاین شده بود و بدتر از من و حانیه توی شوک بود!
باران
۱۷ ساله 00خیلی عالی بود ممنونم زیبا ترین رمانی که خواندم این رمان بوده
۱۰ ماه پیشپریسا
00عالی
۱ سال پیشزهره
۶۲ ساله 00بدنبود
۱ سال پیششهره
۳۶ ساله 00خیلی بچه گانه و تینیجری بود شاید نوجوانها خودشون بیاد ولی در کل هیچ جنبه ی دلچسبی نداشت وتا قسمت چهار رو به زور خوندم به امید اینکه اتفاق خاصی بیفته ولی واقعا دیگه نتونستم ادامه بدم اونقدرکه سطحی بود!
۲ سال پیشسیما
00ای بد نبود
۳ سال پیشف
۲۹ ساله 10چرت واقعا.خیلی مبتدی.من به زور تا قسمت ۸ خوندم.ارزش نداره
۳ سال پیشملیکا
۱۸ ساله 40اصلا رمان خوبی نیس اول اومدو نظرارو خوندم دیدم تعریف کردن رفتم خوندم ولی از اون رمانای آبکیه مسخره ی توهمیه چرتتتتتت. رمان خونای حرفه ای وقتتون هدر ندین با این رمان
۳ سال پیشفاطمه
۲۳ ساله 23رمان خیلی قشنگی بود وبا واقعیت نزدیک بود .
۴ سال پیشملیکا
۱۸ ساله 10کجااااااااااااااااااش؟؟؟؟؟ فقط تخیلی و توهمی و مسخرهههه
۳ سال پیشFatemeh
12فوق العاااااااده بود:)💜
۳ سال پیشآغاز
00خیلی خوب بود کمی متفاوت و جذاب خوشم اومد🥰🥰😍😍
۳ سال پیشی بنده خدا
01ویی عالی عالی عالی بود😍😍 بهتر از این نمیشد دست نویسنده و سازننده ی برنامه درد نکنه
۳ سال پیشHadis
01عالی بود
۳ سال پیشاسرا
01واقعاعالی اصلا درک فهم بالامیبره یکی این یکی بلوهردوعالی
۴ سال پیشمین یونگی
۶۱ ساله 13اه خیلییییی بده اعتراض دارم وان میگم😣😣😣😣😣
۴ سال پیش
دختری از دیار اسمان
00رمان خیلی گشنگی بود شاید کمی احتمالش کم باشه که همچین اتفاقاتی برای یه دختر بیوفته و بره ترکیه ولی امکانش هست و چیز تخیلی ای نیستش از داستان امیرشاه اینا خوشم اومد چون خودمم خیلی تواینجور گپا هستم