رمان اغوش اجباری
- به قلم نـگارقـادری
- ⏱️۴ ساعت و ۱۵ دقیقه
- 76.2K 👁
- 135 ❤️
- 134 💬
قصه یه دل یه عشق قصه یه ما شدن یا نشدن حنا دختر قصه عاشق میشه عاشق کسی که اونم عاشقش بود و یکی دیگه هم عاشق حناش بود محمد پسر عمویه حنا با حنا عهدو پیمان بسته بودند… بهم دل داده بودن ولی دست تقدیر از هم جداشون میکنه و حنارو مجبور به اغوش اجباری میکنه محمد این وسط کجا میره به کجا میرسه حنا از دوری محمد چیکار میکنه کسی که عاشق حنا بودو حنا بهش بی تفاوت بود به کجا میرسه سرانجام این عشق چی میشه این دو دل چجوری به هم میرسن ایا اصلا میرسن یه نه…؟؟؟
پنير
گردو
مربا گل مربا توت فرنگي مربا هويج
کره
ماست
نيمرو
تخم مرغ ابپز
سنگگ داغ
نون تنوري
شير
_عمه چيکار کرديــن
_بخور عمه جون نوش جونتون
داشتم لقمه درست ميکردم که بابا گفت
_خانم جون ديشب خونه شهاب بوده محمد از يزد برگشته
قلبم شروع کرد به بيقراري لقمه رو باصدا قورت دادم
ديگه نتونستم چيزي بخورم
_دستت درد نکنه عمه جون
_وا توکه چيزي نخوردي
_خوردم عمه جون سير شدم
عمه نگاهي بهم انداختو خودش شروع کرد به لقمه گرفتن ،پاشدم رفتم تو حياط کوچيکشون
خيلي کلافه بودم ديگه تحمل اين دل شوره رو نداشتم
رو پله ها نشسته بودم که دستي رو شونم نشست ،برگشتم ديدم عمه س خواستم بلند شم
_بشين عمه جون ،چرا تواين سرما نشستي پاشو بريم تو
_شرمنده عمه تو برو منم الان ميام
عمه اهي کشيدو اومد کنارم نشست ،هردو به يه نقطه نامعلوم خيره شده بوديم
يه دفعه بي مهابا گفت
_حنا عاشق شدي؟؟؟
سرمو طوري به طرفش برگردونم که صدايه قرچ قرچ استخونام دراومد ،چشام انداره نعلبکي باز شد و هي ميخواستم بگم نه ولي زبون لعنتي باز قفل کرده بود
صدايه خندش اومد و گفت
_چيه دختر چرا اينجوري نگام ميکني حالو روزت که زار ميزنه عاشقي
واي خدايه من دستم رو شد دستم واس عمه روشد حالا چيکار کنم نکنه بره همه چيو به بابام بگه بدبخت ميشم
تو دلم بلبل زبوني ميکردم ولي زبونم خشک شده بودو نميچرخيد حواب عمه رو بدم
_پاشو عمه جون بريم تو سرما ميخوري
بلند شدو دست منم گرفت باهم رفتيم تو
نميدونم از سرما بود يا ترس يا دلهره يا اظطراب ولي کل وجودم ميلرزيد
دستامو اوردم جلو چشام دستام ميلرزيد زانوهامم همينطور ،سرجام ايستادم
عمه برگشت وقتي منو ديد وايسادم گفت
_عمه جون چرا وايسادي
وقتي نگاش بهم افتاد
_وا حنا چت شده رنگت پريده اين لرزشت واس چيه
بازشو زبون لعنتي يه حرفي بزن
_ع ع عمه عمه توروخدا بابابام نفهمه
_حنا بچه شدي بيا بريم تو ببينم
_مگه من همچين چيزيو به داداشم ميگم بعدن حرف ميزنيم حرف واس گفتن زياده
با عمه رفتيم تو سفره رو مامان جمع کرده بود
همگي اماده شديم بريم خونه خانم بزرگ ما با ماشين خودمون عمه هم با پيکان سبز رنگشون راه افتاديم سمت خونه خانم بزرگ.
خانم بزرگ انقد خشحال بود که تو پوست خودش نميگنجيد
مامان و عمه نهارو اماده کردن و دور هم روسرسفره نشسته بوديم که خانم جون گفت
_ميگم واس شب شهاب و بچه هاشو دعوت کنيم بالاخره پسرش برگشته
بيا اينم از نهارم اينا نميزارن من دولقمه بدون دلهره بخورم من نميتونم باهاش روبه رو بشم نه
اح خودمم نميدونم چي ميخوام خدارو به امون اوردم که ببينمش الانم ميگم نميتونم
باز انگار سير شدم نکاهي به عمه انداختم که نگام ميکرد زوري با قاشق چنگال بازي کردم عاشق شدنم واسش رو شد حداقل نفهمه محمده
چي چي من گفتم عشقم محمده
بالاخره به خودم اعتراف کردم عشق من محمده من عاشقشم اونم ديونه وار
بابا گفت
_خيلي خوبه
خانم بزرگ_خب فريد جان بعد نهارت برو بهشون خبر بده
_چشم خانم بزرگ
الیا
0من از آلمان دارم این رمان میخونم واقعا بابت برنامه خوبتون و رمان زیبا نویسنده گلمون ممنونمم
۴ هفته پیشجیران
2واقعا این رمان عالییی بود بخونید پشیمون نمیشید عاشق شخصیت حنا و حسامم دست نویسنده درد نکنه با این قلم خوبش
۱ ماه پیشهلیا
0قشنگ بود..
۱ ماه پیشعالیه
0رمان خوبی بود. دلم برای حسام سوخت .ولی از حنا حسابی کفری شدم . به نظر من دیگه شورش رو در آورده بود.
۲ ماه پیشعباسی
0سلام خسته نباشید ،رمان خوبی بود خوش آمد،امیدوارم قلم قوی تری از نویسنده ببینم
۲ ماه پیشفاطمه
2زمان خوبی بود اما کاش بیشتر واسه اونی که میخواستش تلاش می کرد به نظرم عشق واقعی عشقیه که بخاطرش توروی خانواده ات وایسی حتی اگه به ظرر اون آدم تموم بشه اما این رمان اینطوری نبود دختر توی رمان فقط بلد بو د ۲ قطره اشک بریزه وخلاص
۲ ماه پیشSetayesh
0راستی اینکه ابرکوه برای یزده نه شیراز و اصفهان که هر که از راه می رسه میگه ابرکوه برای ما ه و توهین به به شهرستان های ما واقعا برای من قابل درک نیس اتفاقا مردم اونجا خیلی روشن فکر هستن
۳ ماه پیشKosar
0در کل رمان خوبی بود ولی خوب قضیه محمد خیلی طول کشید و زودتر باید تموم میشد واسش . حسامم که واقعا خوب بود و درک بالایی داشت که شخصیتی مثل اون کلا نیست
۴ ماه پیشbitaw
0دوس نداشتم سبکشو اصلا جلب نبود
۴ ماه پیش:حمااسذسلطم
0حنا زیادی مغرور بود و احساس کردم وقتی یلدا به دنیا آمد حسام اصلا خوشحال نبود
۴ ماه پیشبرزه
3رمان خوبی بود و به دلم نشست گرچه یکم ایراداتی داشت مثلا اینکه از یه جایی رمان باسرعت زیاد و خلاصه نویسی بود ولی اینکه زندگی و مشکلات بعد از ازدواج و نگهداشتن زندگی را نشون دادی هم خوب بود.ممنون
۹ ماه پیشAinaz
0رمان قشنگیه دست نویسندش درد نکنه...💗🎀
۱۰ ماه پیشپاییز
5من عاشق رمان هایم که بعد ازدواج هم ادامه داره خیلی عالی بود ممنون نویسنده عزیز ♥
۱۲ ماه پیشMS
1تشکر از نویسنده ی داستان وقت گذاشتین عالی بود لذت بردم فکر کردم که داستان یک زندگی واقعی و نوشتن دوست دارم داستان های بیشتری و از نویسنده ی این رمان بخونم
۱ سال پیشدل
0حنا شخصیت خودخاهی داشت
۱ سال پیش
...
1بعضیا گفتن حنا نتونست کاری کنه و فقط بلد بود گریه کنه.ولی من حق رو به حنا میدم.حنا هم نباید انقدر به محمد فکر میکرد،ولی محمد هم خیلی بی عرضه بود.اونجا که حنا اسم دخترشو چیزی نزاشت که با محمد انتخاب کرده واقعا ذوق کردم و خیلی خوشحال بودم بالاخره محمد رو که هیچ تلاشی نکرد فراموش کنه. درکل رمان زیبایه❤