رمان سرگشته ی ناز به قلم ملیحه جلیلاوی
نازلی تبریزی دختریست درد کشیده با بازگشت غریبه ای آشنا به زندگی تاریکش این تاریکی فزونی می یابد و گذشته ی همیشه مجسم برای نازلی قصه مجسم تر می شود.
حال این بازگشت قرار است پیامدهایی به دنبال داشته باشد..!
پیامدهایی از تلخی و شیرینی.. از غم و شادی.. از عشق و عشق و در آخر عشق…!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵۱ دقیقه
حیرت را در چشمانش دیدم. او نمی دانست.. پس بگذار بداند که زخم های حاصل از خنجرش آن قدر عمیق بودند که این من را تغییر دهند. من دیگر آن منِ هشت سال پیش نیستم!
هشت سالِ پیش این مرد با دستان خودش حالا خواسته یا ناخواسته من را به قبرستان فرستاد و در اعماق این زمین گرد دفنم کرد.
نگاهم را به نگاهش سنجاق کردم و با صدایی که مملو از تمسخر بود گفتم:
- بازی جدید راه انداختی آقای احمدی.. موضوع چیه؟ حُقه ی جدیدته؟
نگاهی به دور و اطرافش انداخت و بعد با خشم فر های خرمایی و مجعدم را میان پنجه هایش کشید.
- برو داخل تا یه بلایی سرت نیاوردم! برو..
پاشا اشتباه می کند. این مرد هر تغییری کرده باشد این یکی خصلتش را از دست نداده است. هنوزم از حقیقت فرار می کند! هنوزم.
موهایم را از زیر پنجه هایش بیرون کشیدم و با نگاهی که مملو از نفرت بود ترکش کردم.
و عشق زیر نقابِ نفرت هایم زار زد..
عینکِ آفتابی ام را به چشم زده و کنارِ مامان و آیلی ایستاده بودم. تابوتِ آغا را مردان بر دوش داشتند. همه به صف ایستاده.. مردان جلو و زنان عقب.. نماز میت آغا هم ابهت داشت.. مانند اسم و رسمش!
اولین شخصی که تابوت را بلند کرده او بود. جلوتر از همه، با نگاهی که داد می زد نفرتی ندارد و من تا به حال نفهمیدم که آن نفرت دو طرفه ی قدیمی از چه بود!
قدم برداشتن پشتِ سرِ جنازه ی آغا زیرِ پرتو های سوزانِ خورشید در خرداد ماه برای من یکی تظاهر بود و بس.. با این که دوستش می داشتم ولی او با من خوبی نکرد.
خدابیامرز با من خوبی نکرد..! هیچ وقت محبتش را نشانم نداد و از سرِ محبت دستِ نوازش بر سرم نکشید.
و بدی ها و نفرت هایش هم دامانِ منی را گرفت که در این میان هیچ کاره بودم.
من در میان شعله های سوزانِ انتقامِ او سوختم. بی گناه و بیچاره.. فقط به خاطر این که نوه ی ارسلان تبریزی بودم و او از ارسلان نفرت داشت.
نفرتش از چه و برای چه بود؟ این یکی از بزرگترین معماهای زندگیم است. معمایی که هیچ کس به جز من از آن خبر نداشته و ندارد. هیچ کس! هیچ کس از صورت سوال خبر دار نبود دیگر چه رسد به جوابش.. شهاب و آغا نفرتشان پنهان بود!
من با تمام بلاهایی که بر سرم آمده بود هنوزم جواب معما را نمی دانستم!
صدای ملقن می آمد. جنازه را در قبر نهادند. مامان گلابتون بی صدا و مظلوم گریه می کرد و ایلگارِ متظاهر کلِ قطعه را روی سرش گذاشته بود.
مقبره ی خانوادگی نداشتیم ولی قبرهای کل محوطه از آنِ خانواده بود. مرده ها و زنده های تبریزی ها این جا قبر داشتند. ارسلان کنارِ پدر و مادرش دفن شد.
او بیل به دست خاک ها را می ریخت روی جسدی که روزی مانند شیری بر قلمرواش حکمرانی می کرد و او فقط اطاعت می کرد..
گاهی که با خود خلوت می کنم، درمی یابم که او از بس زور شنید به جای آن که رام شود روزِ مبادا رم کرد و این رم کردنش باعثِ ضربه های پیاپی به زندگی من شد.
دلم نمی خواهد به یاد بیاورم ولی از ذهنم پاک نمی شوند. نمی توانم! سخت و جان کاه است خود را به فراموشی زدن.. سخت و جان کاه است!
خاطره ها و به خصوص زخم ها به هیچ عنوان فراموش نمی شوند. حتی اگر عمر نوح را داشته باشی.. دیگر چه رسد به گذشتِ فقط هشت سال!
دایی اورهان همه ی آشنایان را به صرف ناهار به رستورانی که خودم رزرو کرده بودم دعوت کرد و فقط خودی ها در قطعه ماندیم.
روی ایلگار فوکوس کرده بودم و دلم می خواست بفهمم دارد فیلم می آید تا واقعاً از ته دلش گریه می کند؟
ولی نه گویی هنوزم آغا را دوست داشت. ضربِ شصت آغا بی نصیبش نگذاشته بود اما بازم آمده بود و اشک ریخته بود. پدرش بود دیگر..
آیا من هم به یادِ پدری که نمی شناختم باید اشک می ریختم؟
پدری که قبل از به دنیا آمدنِ من به جرگه ی مردگان پیوسته بود؟
نه.. پدر داریم تا پدر.. و این حرفی که می گویند پدر هم پدرانِ قدیم کمی مسخره است.. من این را با تمام وجود درک کردم..
پدر من هم مرد قدیم بود ولی پدر قبل از این که یک حامی باشد باید مرد باشد.. مرد هم که مرد نباشد ای وای بر او..!
می دانی.. زندگی من فقط با مردانی گره خورد که از مردانگی فقط لقبش را داشتند و بس..
و نمونه ی بارزش او بود.. او هم مرد نبود!
که اگر بود حال، این حالِ من نبود.. که اگر بود حالِ من مملو از لجن و کثافت نبود..
که اگر بود من همان دخترکِ معصومِ هشت سالِ پیش بودم..
که اگر بود.. آخ که نبود! نبود و همین نبودنش من را به هیچستان برد.
آخ که اگر مرد بود برنمی گشت تا دوباره سرِ خانه ی اولم برگردم..
هیچ وقت بُرد با من نبود.. و گویی بازی دوباره داشت شروع می شد!
این را با تمام وجود حس می کنم.. شیدایی دوباره داشت باز می گشت..
و لعنت به شیدایی و او که هنوزم دوستش داشتم..
عقلم باز هم هیچ انتخابی نداشت..
یک عمر زور زدم تا عقلم بر احساسم چیره شود و حال در می یابم که دل و احساسم تاجِ پادشاهی شان را به هیچ عنوان به عقلم واگذار نکرده اند بلکه تاجشان را با عشق به کهرباهای روباهِ زندگی ام تقدیم می کنند..
وای بر این زندگی که حتی اعضا و جوارحت هم بر علیه ات دست به انقلاب می زنند.
و زندگی وقتی به این مرحله می رسد یعنی تمام شده ای..!
هنگام شب وقتی که تقریباً همه رفتند و فقط خودی ها مانده بودند، از آشپزخانه که مَقرم شده بود خارج شدم. پیراهنِ یقه انگلیسی ساده با شلوارِ پارچه ای ساده ترم کمی خیس شده بودند. از شستن و رُفتن برای مراسم بود.
دسته های سینی را در مشت هایم فشردم و به جمع نزدیک شدم. با یک نگاهِ سرتاسری دریافتم که حتی او هم جمع را ترک نکرده است. حتماً کارِ پاشاست. همبازی بچگی هایش را نمی گذارد برود، آن هم بعد از هشت سال دیدنش.
در حالِ چایی گرداندن بودم که صدای ایلگار که آهسته صحبت می کرد را شنیدم.
- این کیه گلابتون؟
گویی تخمین نزده بود که همه ساکت می شوند تا حرفِ به شدت پرت و پلایش را بشنوند.
آخ که چشمه باز جوشید.. آخ که طبل ها باز هم به صدا درآمدند.. آخ استخوان های گوش باز هم لرزیدند و هلاجی کردند حرفِ بی عاطفه ها را..
و چه کسی می گوید همه ی مادران بهشت زیر پایشان است؟
آیا مادری که بوی فرزندش را حس نمی کند این چنین قانونی از او پیروی می کند؟
آیا مادری که زل می زند در تخمِ چشمانِ بچه اش و او را نمی شناسد سزاوار این است که بهشت را زیر پا بگذارد؟
به خدای احد و واحدی که از خیلی وقت است فراموشش کرده ام سزاوار نیست. به جانِ آن بالایی که این چنین قوانینی دارد سزاوار نیست!
شنیدنِ هی مامان گلابتون و خاله مریم، چشم غره ی دایی اورهان، سر پایینِ زن دایی مرسده، نفرتِ نگاه آیلی، پاشا و پریا و خصوصاً خیرگی نگاهِ او، باعث شد بغضم شدیدتر شود و جوشش چشمه ی چشمانم بیشتر!
آخرین چایی را جلوی او گرفتم و سرم را به زیر انداختم. خم شد چایی را بردارد که زنجیرِ طلای درون گردنش نمایان شد.
نگاهِ متحیرم را سریع گرفتم از آن زنجیرِ پُر خاطره.. چه تلائلوئی در گردنِ بلند و مردانه اش داشت!
این زنجیر در گردن او چه معنی خاصی می توانست داشته باشد؟
صدای ایلگار دوباره بلند شد:
مهناز
00کسی که خودش کم خونی داره و همش در حال غش و ضعفه چجوری به یکی دیگه هم خون داد هم کلیه مگه داریم؟ و ۷ماهه دنیا اومده اما مادرش ۹ماه باهاش تو شکمش حرف زده وقتی خودتون واسه رمانتون وقت نمیذارید ما بذاریم؟
۴ ماه پیشملک محبت
00عالی بود
۷ ماه پیشستی
00رمان متفاوت و جالبی بود پیشنهاد میکنم بخونید
۸ ماه پیشاسرا
00جالب بود
۱۱ ماه پیشحمیده
00زیبا بود .خیلی حرص خوردم اما دوست داشتم👏🫶⭐⭐⭐⭐⭐🫶👏
۱ سال پیشمریم
00سلام.رمان متوسطی بود واینکه زیاد هیجان نداشت .انگار نویسنده میخواسته الکی ادامه اش بده
۱ سال پیشسولماز
۳۹ ساله 00عالی بود خیلی قشنگ بود فقط کمی کش دار نوشته شده بود
۱ سال پیشDorsa
10چرت ترین رمانی ک خوندم😕
۲ سال پیشالهه
00متفاوت وزیبا
۲ سال پیشکیان
00هنوز نخودمش ولی فکر کنم قشنکه
۲ سال پیشزهره
10یکی ازبهترین رمان هایی هست که خوندم باموضوع متفاوت،واینکه اصلا داستانو کش نداده بودیدخیلی خوب بود.برای همین تونستم یکروزه تمامشوخوندم ولذت بردم واقعا قلمتون پایدارنویسنده عزیز
۲ سال پیشدخی رمان خون
11خدایی این چرا انقدر زر میزنه من تا میومدم از داستان بفهمم با حرفاش از یادم میرفت آخه این رسمشه
۲ سال پیشبانو
۲۶ ساله 00رمانشو خیلی دوس دارم دومین باریه ک میخونمش😍فقط ایلگار مادر نازلی ب نازلی گفت ۹ماه هرشب باهات حرف زدم...چون ۷ماهه بدنیا اومدی ضعیف بودی🤣نویسنده جان سوتی دادیااااا...ولی رمانت عشقه🌺♥️💋💞
۲ سال پیشآوا
00عالی بود ممنون نویسنده عزیز
۲ سال پیش?فرحنازد
۲۰ ساله 10رمان خیلی خوبی بود مثل بقیه رمان ها موضوعش تکراری نبود و این رمان هم از حال به گذشته میرفت و بخاطر همین پارت ها حابه جا نشده 😉😉😉😄😄
۲ سال پیش
ناشناس
00عالی بود