رمان به گسی خرمالو به قلم عاطفه لاجوردی
رمان در ژانر عاشقانه_اجتماعی، راجع به زنی جوان است که بعد از عبور از مرحله سختی در زندگیاش، همراه پسر تازه متولد شدهاش به آلمان مهاجرت کرده است. شبنم رفته رفته زندگیاش را میان عطر وانیل و شیرینیهای خانگی از نو میسازد. اما یک روز درست بعد از سیزده سال و میان کافهی دوستداشتنیاش، آدمی از گذشته رو به رویش قرار میگیرد. آدمی که روزی عشقش توسط شبنم رد شده است و حالا با بهانهای ساده کنارش قرار گرفته است.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۷ دقیقه
ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه :
رمان در ژانر عاشقانه_اجتماعی، راجع به زنی جوان است که بعد از عبور از مرحله سختی در زندگیاش، همراه پسر تازه متولد شدهاش به آلمان مهاجرت کرده است. شبنم رفته رفته زندگیاش را میان عطر وانیل و شیرینیهای خانگی از نو میسازد. اما یک روز درست بعد از سیزده سال و میان کافهی دوستداشتنیاش، آدمی از گذشته رو به رویش قرار میگیرد. آدمی که روزی عشقش توسط شبنم رد شده است و حالا با بهانهای ساده کنارش قرار گرفته است.
سرم رو کمی بیشتر به پشتی صندلی م فشار دادم بلکه بتونم برای چند دقیقه هم شده بخوابم. هنوز هم گیج بودم و سر درد وحشتناکی که از لحظه ای که سوار هواپیما شدم گریبانم رو گرفته بود، به حال عجیبم دامن میزد. کلافه سر جام جا به جا شدم. حجوم فکرهایی که تو سرم بود، اجازه نمی داد بخوابم. نگاهی به رادین انداختم که دستاشو دور بازوم سفت کرده و خوابش برده بود. لبخند محوی به صورت دوست داشتنیش توی خواب زدم و نگاهم رو از چهره ی آرومش گرفتم. به رو به رو خیره شدم. حتی نگاه به نوشته های ریز روی کاور صندلی جلویی هم سردردم رو بدتر میکرد. شدتش باعث شده بود، دچار تهوع خفیفی بشم و می دونستم که میگرنم در حال عود کردنه. با بستن مصرانه چشمام سعی کردم نادیده بگیرمش. درست مثل نادیده گرفتن کسی که با اخمهایی درهم کنارم نشسته بود و سکوتش مثل یه بوق ممتد تو سرم میپیچید.
چشمام از پشت پلک های بسته هم نبض دردناکی میزد. با همون چشمهای بسته دوباره جابه جا شدم. در واقع تلاشم برای بهتر شدن حالم مثل ریختن شکر توی آب دریا برای شیرین کردنش بود، کاملا بی حاصل! نه میتونستم اون درد بدپیله رو نادیده بگیرم نه حضوری که دلیل کلافگیم شده بود.
صدای بمش رو درست کنار گوشم شنیدم:
-به جای کلنجار رفتن با چیزهایی که تو ذهنته سعی کن یکم بخوابی، فکر کردن بهشون چیزی رو عوض نمیکنه.
دوباره سکوت کرد و از لای پلکهای نیمه بازم دیدم که همزمان مهماندار رو با حرکت دستش بالا سرمون ظاهر کرد. مهماندار جوان لبخند لوس و لوندی بهش زد:
-بله، چیزی احتیاج دارید؟
-لطفا یه مسکن برام بیارید با یه چیز شیرین...
با همون لبخند حتما گفت و موقتا ازمون دور شد. میون حال بدم به رفتار مهماندار لوس با اون رژ لب جیغ که ابدا هم به لب های باریکش نمیومد، پوزخند زدم. تیپیکال رفتاریش زیادی کلیشه ای بود!
از پوزخند کمی صدادارم اخم هاش بیشتر تو هم رفت. نمی فهمیدم دلیل این همه اخم چیه؟ اصلا بعد از یه هفته هنوز درست توجیه نشدم که چرا اینجاست؟ هنوز از بهت دیدنش بعد از این همه سال در نیومده بودم! دوباره نگاهم به رادین غرق در خواب افتاد، مثل همیشه خدا رو زیر لب برای داشتنش شکر کردم. نگاهم از صورت غرق در خواب رادین به دستهام رسید. طبق معمول انگشتر مورد علاقه م روی انگشت وسطم بود و انگشت حلقه م خالی بود، عمر خالی بودنش به اندازه ی سن رادین بود.....
صاف تر سر جام نشستم و با چشم نزدیک شدن مهماندار و حرکاتش رو دنبال کردم. با قرص و یه بسته شکلات سر رسید: بفرمایید
احسان حین گرفتنشون، تشکر خشکی کرد و مهماندار اینبار لبخندش رو با دیدن اخمای فرو رفته در هم احسان جمع کرد و رفت!
بی حرف قرص و آب رو همراه بسته ی شکلات به دستم داد اما با دیدن منی که بی توجه به شکلات، میخواستم قرص رو بخورم، آروم بغل گوشم تشر زد:
-اول شکلات رو بخور، معده ت اذیت میشه
کلافه نفس عمیقی کشیدم. حوصله جر و بحث سر موضوعی که میدونستم حق با اونه نداشتم. با معده ی خالی که یک هفته بود درست چیزی داخلش نرفته بود، قرص قطعا تکمیل کننده ی یه درد عصبی بود. گاز کوچکی از شکلات زدم و بزور قورتش دادم تا بلکه سریعتر با خوردن قرص اون سردرد لعنتی رو آروم کنم.
ذهنم دوباره و دوباره حول یه هفته اخیر چرخید. درست از روزی که مثل همیشه پشت پیشخوان کافه دوست داشتنی مون نشسته بودم و در حالی که سرم تو لپ تاپ بود، داشتم مقاله ای رو برای تکمیل پروژه م میخوندم. بوی خوش قهوه با بوی دلپذیر شیرینی دارچینی هایی که سلین با ادا اطوار بامزهای توی ویترین گذاشته بود به این معنی که خودم تنهایی پختمشون، روحمو نوازش می کرد. ناخودآگاه نگاهش کردم، دستی به نشونه ی خداحافظی برای مایا، همسایهی دیوار به دیوارمون که طرفدار پر و پا قرص شیرینی های دارچینی سلین بود، تکون داد و به سمت من برگشت. براش چشمکی به عنوان تشکر زدم. به طرفم اومد و بوسه ی صداداری که روی گونه م کاشت، همزمان ماگ قهوه رو بغل دستم گذاشت. دخترک مو قرمز دوست داشتنی!
روزی که برای پرستاری از رادین اومد، فکر نمی کردم یه هفته هم بتونم تحملش کنم. یه دختر مو فرفری و کک مکی دو رگه ی ترک- آلمانی که فوق العاده سرزنده بود و به طرز عجیبی هر چیز کوچیکی شادش میکرد. پدرش ترک بود و اهل آدانا، سلین هم همونجا به دنیا اومده بود و بعدها به استانبول نقل مکان کرده بودند. هفت سال پیش برای تحصیل به سرزمین مادریش و پیش مادربزرگش اومده بود. با این وجود به خاطر سطح مالی متوسط خانواده ش، ترجیح میداد کنار تحصیلش کار کنه تا مستقل باشه. شخصیت با مزه و پر تلاشش در کنار ظاهرش منو یاد کارتون آنه شرلی مینداخت و با هر بار بیان کردنش از طرف من، جیغ سلین و خنده ی من با هم بلند میشد. با اینکه با توجه به رشته ش گاهی برای مجلات عکاسی می کرد اما با علاقه ای که به شیرینی داشت ترجیحش برای کار کردن، شیرینی پزی بود و با گذشت زمان کم کم توی کارای کافه هم بهم کمک کرد. اونقدر دوست داشتنی و مهربون بود که بعد از تموم شدن درسش به پیشنهاد من ساکن نیم طبقه ی بالای خونهی من شد و با همخونه شدنمون دیگه جزئی از خانواده شد. برای منی که اون روزها عجیب دنبال همدمی برای تنهایی خواسته و در عین حال ناخواسته م بودم....
صدای زنگوله بالای در کافه هم باعث نشده بود تا سرم رو از توی لپ تاپ بلند کنم. سلین مثل همیشه پرنشاط سلام کرد و به آلمانی سفارش تازه وارد رو پرسید. سکوت شخص گرچه عجیب بود ولی با این فکر که در حال انتخاب شیرینی مورد نظرش هست، همچنان به کارم مشغول بودم.
سلین دوباره با تعجب صداش کرد:
- Kann ich Ihnen helfen? (می تونم کمکتون کنم؟)
مخاطبش مکثی کرد و قبل از اینکه سرم رو برای علت سکوتش بالا بیارم، اینبار با صدای بم مردونه و آشنایی به فارسی سلام کرد.
سرم با تعجب بیشتری بالا اومد و نگاهم روی صورت صاحب صدا مات موند.... دوباره پلک زدم تا از واقعیت تصویر رو به روم مطمئن بشم. باورم نمیشد اونی که با نگاه جدی ش رو به روم اون ور پیشخوان ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد، احسان بود! دیدنش توی آلمان اونقدر دور از ذهن بود که نتونستم عکس العملی نشون بدم. صدای سلین که سعی داشت بفهمه چه خبره، توی پس زمینه ی نگاه خیره و جدی احسان و نگاه پر از بهت من، قدرت تحلیل رو از مغزم می گرفت.
با همون نگاه جدی برگشت به سمت سلین و به انگلیسی بهش گفت: من با ایشون کار دارم
بعد رو به من کرد:
-اگه کاری نداری بیا بشین حرف بزنیم.
بعد هم بدون اینکه منتظر عکس العمل من بمونه به سمت یکی از میزها رفت. سلین با شونه ای که بالا انداخت نشون داد که چیزی از جمله ی انگلیسی ش متوجه نشده. نگاه کنجکاوی به احسان که شق و رق روی صندلی نشسته بود کرد و باز به سمت من برگشت:
-چی میگفت؟ می شناسیش؟
سرم به نشونه مثبت تکون دادم:
-پسر داییمه!
ابروهاش مثل هر وقتی که تعجب می کرد به شدت بالا پرید و با لبخند و چشمک شادی گفت:
-واااوووو چه جذابه، پس الان وسایل پذیرایی میارم
بی توجه به عکس العمل سلین از جام بلند شدم، نمی دونم چرا ولی با لحن سردی رو به سلین تذکر دادم:
- متاهله!
شاید لحنم زیادی اخطارگر بود که سلین هر دو دستش رو به نشونه تسلیم بالا آورد:
-باشه بابا
رو به روش نشستم. نگاهش به رومیزی سفید و تمیز میز بود. از آخرین باری که دیده بودمش هفت هشت سالی میگذشت. کنار شقیقه هاش تک و توک تارهای سفیدی اضافه شده بود که قبلا نبود! صورتش تهریش داشت و با وجود اون تارهای سفید، چهره ش رو جا افتاده تر از گذشته نشون میداد. هنوز هم نگاهم نمی کرد، انگار میخواست بهم فرصت بده تا خوب کنکاشش کنم. تا با دیدنش بعد از مدتها کنار بیام. وقتی ایران بودم هم این اواخر سالی یه بار هم نمی دیدمش. نمی فهمیدم چه کاری با من داره که براش تا اینجا اومده.
بی دلیل دلشوره بدی گرفتم. حتی سلام هم بهش نکرده بودم هنوز!
دست خودم نبود که باز به جای سلام، تحت تاثیر اضطرابی که به خاطر دیدن دور از ذهنش، درونم ایجاد شده بود، پر تردید و پشت سر هم پرسیدم:
-اینجا چکار می کنی؟..........اتفاقی افتاده؟
بلاخره نگاهش رو به من داد و من با ترس بیشتری پرسیدم:
-کسی چیزیش شده؟
التماس و استرسی که تو نگاهم بود باعث شد یکم اخماشو باز کنه :
-نه همه خوبن، خیالت راحت.
نفس راحتی کشیدم و همزمان به تلاش سلین برای چیدن چای و شیرینی روی میز خیره شدم. کارش که تموم شد، دور از چشم احسان سری برام تکون داد که یعنی چی میگه؟ بعد هم با دیدن سکوت من، پشت سر احسان شکلک خنده داری در آورد و رفت.
لبام طرح لبخند کمرنگی از حرکت سرخوشانه ی سلین گرفت و دوباره محو شد. طبق تعریف هایی که براش از علاقه ی ایرانی ها به چای کرده بودم، برای احسان به جای قهوه، چای آورده بود. اگرچه کار به موقعی بود چون احسان بر خلاف من قهوه دوست نداشت! نگاهم به سمتش رفت. با آرامش چای رو که طبق عادت مامان موقع دم توش هل انداخته بودم، مزه مزه می کرد. ناخود آگاه بهش خیره شدم، به کسی که احساس می کردم هیچ وقت درست نشناخته بودمش، حتی زمانی که به اخمویی و ساکتی الان نبود!
سکوت بینمون با آهنگ بی کلامی که در حال پخش بود، پر میشد، اما من کلافه از آرامش اعصاب خورد کنش دستام رو بیشتر بهم گره زدم. گفته بود همه خوبن، اما نگفته بود خودش اینجا رو به روی من چکار میکرد؟! توی اون چند دقیقه ی حضورش هر چی تلاش کردم، هیچ دلیل موجهی تو ذهنم براش پیدا نمی کردم و انتظار برای به حرف اومدنش داشت دیوونم می کرد. مگه نمیدونست من آدم صبوری نیستم؟!
نفسی گرفتم و رو بهش با صدایی که سعی داشتم نلرزه، گفتم:
-میشه بگی قضیه چیه؟ فکر نمی کنم این همه راه اومده باشی اینجا که سکوت کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلاخره فنجون پایه دار چای رو روی میز گذاشت و عمیق نگاهم کرد، از نگاهش هیچ حسی پیدا نبود. انگار که دنبال چیزی توی نگاهم می گشت یا تغییری که تو این سالها کرده بودم، خب احتمالا از نظرش من دیگه اون دختر دردونه ای که همیشه مواظبش بود، نبودم. حالا یه زن در آستانه ی31 سالگی مستقل و دور از خانواده بودم، یه مادر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آرامش دستهاشو توی هم چفت کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اومدم دختر عمه مو ببینم، اشکالی داره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز شدت حیرت خندیدم، خنده م بی اختیار عصبی بود. دلم می خواست ازش بپرسم چرا توی همه ی این سالها علاقه ای به دیدن دختر عمهت نداشتی؟! اما یادآوری محیا واقعیتی بود که اجازه نداد تا حرفم روی زبونم جاری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبشه. به جاش به تنها حدسی که میشد زد، اشاره کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کار مامانه مگه نه؟...منکه براش توضیح داده بودم... اصلا نیازی نبود تو رو تو دردسر بندازه، من .... یعنی ما ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه بودم بی دلیل، وسط حرفم اومد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی انقد عصبیت می کنه؟ دیدن من؟ یا نگرانی مامان و بابات از تنهاییت اینجا؟ یا دلتنگیشون؟ کدومش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم می خواست بگم، آرامش عجیب تو از همه بیشتر روی اعصابمه اما به جاش گفتم: من اینجا تنها نیستم، میبینی که....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سر به سلین که زیرزیرکی نگامون می کرد، اشاره کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من و رادین اینجا راحتیم. منم دلتنگم...... به مامان هم گفتم تا یه ماه دیگه برای یه پروژه 4 ماهه میام ایران....نیازی نبود تو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره پرید تو حرفم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من خودم خواستم که بیام، می دونم عمه از پشت تلفن حریفت نمیشه. دلتنگ تر از این حرفاس که تا یه ماه دیگه صبر کنه. توام یکم خودتو جای اون بزار.... اینقدر خودخواه نباش لطفا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواقعا زبونم حرفی برای گفتن پیدا نمی کرد. بعد از این همه وقت که هم کلام نبودیم تا اینجا اومده بود که من خودخواه نباشم؟ واقعا بودم؟ حتما بودم که با این نگاه طلبکار داشت نگاهم می کرد. ذهنم رو جمع کردم تا بدون تنش حرفی در جوابش بگم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ما اینجوری راحتیم. این اسمش انتخابه نه خودخواهی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبه که هنوزم توی تصمیماتت فقط راحتی خودت مهمه برات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اینجور قضاوت شدن بیزار بودم ولی برای طعنه ی مستقیمی که بهم زده بود، حرفی برای گفتن نداشتم. اونم ادامه حرفشو نگرفت. با مکث تکه ای از شیرینی خامهای که سلین براش آورده بود رو به دهان برد و نگاهی به محیط کافه ی کوچیکم انداخت. نگاهش روی گلدون های بزرگی که حاصل دسترنج خودم برای کاشتشون بود، مکث کوتاهی کرد و لبخندی هرچند محو روی لبش آورد. اما اونقدر محو که وقتی دوباره نگاهم کرد اثری ازش روی صورتش نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینبار لحنش آروم تر بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فضای دوست داشتنی داره اینجا و البته شیرینی هاتون طعمش عالیه...... بهت تبریک میگم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب ممنونی به تبریک دیرهنگامش گفتم. برحسب عادتی که خوب یادم بود، دستی به صورتش کشید و شمرده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من یه هفته بیشتر نمیتونم اینجا بمونم، کاراتو مرتب کن که یکم زودتر برگردی.... با من!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلامت سوال های توی سرم بزرگ و بزرگتر میشد. سعی کردم این حجم از بی ربطی همه چیز به هم رو نادیده بگیرم و صلح جویانه گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من واقعا ممنونم که بخاطر مامان تا اینجا اومدی ولی من واقعا برنامه م .......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلت نداد حرفم و تموم کنم و محکم صدام زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شبنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه لحظه حرفم یادم رفت. شاید سیزده سال می گذشت از آخرین باری که با اسمم صدام کرده بود. از همون سیزده سال پیش اگرم مخاطبش بودم اسممو صدا نمیزد، البته اگر مخاطبش میشدم! از همون موقع تا حالا من براش یه هیچ بی معنا شدم انگار. حالا واقعا نمی فهمیدم اینجا چکار می کرد؟ برای رفع دلتنگی عمه ش برای دختر خودخواهش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره و اینبار محکم تر تکرار کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تا هفته دیگه کاراتو مرتب کن ... لطفا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه مجال دیگه ای برای اعتراض بهم بده، از جاش بلند شد، نگاهم بی اختیار روی دستاش سر خورد. دستهایی که حالا متعلق به کس دیگه ای بود و عجیب اینکه به جای حلقه ی ازدواجش، انگشتر عقیق یادگار آقاجون دستش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه تبعیت ازش از جام بلند شدم و ناخودآگاه پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-محیا... خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهاش با اخم بهم گره خورد و عمیق نگاهم کرد. اونقدر عمیق که انگار در حال واکاوی علت سوالم بود! نمیدونم از سوالم چه برداشتی کرد ولی با مکث لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای زنگوله ی بالای در نشان از ورود مشتری بود و نگاه سرسری احسان از روی مشتری باز به سمت من برگشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حتما می دونی که سمانه داره نامزد می کنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی اختیار لبخند کمرنگی از این خبر که سمانه هفته ی پیش بهم داده بود، زدم. سرم رو به نشوه ی تایید تکون دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره سمانه تلفنی بهم خبر داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب پس بهتره با اومدنت علاوه بر عمه اونم خوشحال کنی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرنامه ای برای شرکت در مراسمش نداشتم ولی حالا با توجه به حضور احسان و موقعیتی که ازش سر درنمیاوردم، بعید بود بشه برای نرفتنم بهونه ی دیگه ای بیارم و اون قبول کنه. از طرفی لجبازی با کسی که تا اینجا برای دل عمه ش اومده بود در حالی که نمی دونستم برای همسر حساسش چه توجیهی کرده بود، بیادبی محض بود. بهر حال من خودم نهاتا تا یک ماه دیگه باید برای یه پروژه مشترک دانشگاهی به ایران می رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری تکون دادم: باشه میام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار که خیالش از موافقت من راحت شه نفسی عمیق کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس تا آخر هفته...من دیگه باید برم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اینکه بره صداش زدم: چیزه... کجا اقامت داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هتلم، یه روز میام رادین و میبینم...... خداحافظ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه منتظر جواب من بمونه، رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام زمان باقی مونده از روز، ذهنم درگیر دیدن احسان بود. اونقدر از حضورش گیج و البته ناراحت بودم که نتونستم تا فردا صبح صبر کنم و با وجود دیر وقت بودن، با مامان تماس گرفتم و فقط تونستم پشت سر هم ازش بپرسم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا احسان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان با قیافه ای که معلوم بود داشته برای خواب آماده می شده، سعی داشت آرومم کنه:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مامان جان خودش خواست. من که زورش نکردم. اینجا بود من از دلتنگی تو و رادین گفتم، اونم گفت خودش میارتت که برای مراسم سمانه هم باشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقیافه م اونقدر کلافه و عصبی بود که دلجویانه ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من اتفاقا بهش گفتم نمی خواد همچین کاری کنه...بخصوص که میدونستم تو ناراحت میشی ولی گفت در اصل می خواد یکی از دوستاش رو تو آلمان ببینه، یه سری هم به تو میزنه، همین
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعذاب وجدان تماس بی موقع و به دنبالش بیدار کردن مامان رو داشتم ولی بی نهایت هم کلافه بودم. بخاطر همینم پشت هم حرفای توی سرم رو بدون اینکه انسجام درستی داشته بیرون میریختم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مامان؟؟ یعنی چی؟ شما محیا رو نمیشناسی؟ باید متقاعدش میکردی که این کار رو نکنه .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه تر از قبل دستی به پیشونیم کشیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منم اگه جای محیا بودم عصبانی میشدم که شوهرم پاشه بره دنبال دختری که.... یعنی.... محیا میدونه ... ناراحت میشه خب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شبنم اونا که....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریدم وسط حرفش:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ببخشید مامان نباید این موقع تماس می گرفتم ولی به نظرم کار خوبی نکردید. لطفا دیگه برای احسان لااقل دردو دل نکنید خواهشا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شبنم گوش کن....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اینکه جمله ی مامان تموم بشه، رادین از پشت سرم ظاهر شد و برای تصویر مامان بوس فرستاد. مامان حواسش پی نوه دردونه ش رفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قربونت برم مامانی، زودی بیا پیشم، باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادین با ذوق جیغ زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مامانی مامان میگه هفت تا بخوابم بعدش پیش تو میایم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد با دستش پنج رو نشون داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیون تموم سردرگمی هام لبخندی به اشتباه شیرینش زدم. دستی به نشونه ی خداحافظی برای مامان تکون دادم و آروم از کنار رادین که با اون فارسی کمی لهجه دارش مشغول شیرین زبونی و دل بردن از مامان بود، بلند شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد تراس شدم و نگاهی به منظره ی رو به روم کردم. ساعت ده شب بود و طبق روال چراغ نئون بیشتر مغازهها هنوز روشن بود و چشمک میزد. من اما زودتر از همیشه کافه رو تعطیل کرده بودم تا با مامان تماس بگیرم. سلین هم با دوستش بیرون رفته بود و نمی تونست به جام تو کافه بمونه، در نتیجه چراغ کافه ی ما میون اون نورها خاموش بود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا وجود تلاش ذهنی که میکردم، نمی تونستم به دیدار عصر فکر نکنم. شوک دیدن احسان به کنار، اما آخرین باری که اینجور مخاطب صحبتش بودم، رو درست یادم نمیومد. قیافه ش جلوی چشمم بود. از یادآوری صورت ته ریشدارش لبخند غمگینی به خاطرات دورم زدم. خودم بهش گفته بودم ته ریش بیشتر از اصلاح کامل به صورتش میاد. در حالی که من یجورایی بی منظور گفته بودم، اون اما بعد از اظهارنظر من، از اون به بعد دیگه همیشه ته ریش داشت. نگاهم رو مصرانه به چراغ چشمک زن مغازه ی گلفروشی رو به روی کافه دادم و فکر کردم البته تا وقتی که کنار محیا دیدمش! صورت اخمو و اصلاح شده ش، اولین باری که کنار محیا دیدمش به وضوح جلوی چشمام بود، انگار میخواست با زدن ریش هاش، تمام نقاط اتصال ذهنیش به من رو هم سلاخی کنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا حتما اونقدر زندگی در کنار محیا براش جذاب بوده که چیزی از حرف من یادش نمونده باشه و برحسب اتفاق باز با همون تیپ ظاهر شده بود. دستی به پیشونیم کشیدم. دلم نمی خواست به زندگی مشترک اونا فکر کنم، اصلا وسط این اعصاب خردی چه اهمیتی داشت مگه؟! فقط یه چیزی که بیشتر از همه ذهنم رو درگیر کرده بود، این بود که چرا با وجود راه جدای زندگیمون که سالها پیش اتصالش رو خودم قطع کرده بودم، حالا اینجا بود؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای در تراس که باز شد، سرم رو از منظره ی رو به روم برگردوندم. رادین با گوشی من توی دستاش وارد تراس کوچیکمون شده بود. گوشی رو به دستم داد و بعد توی بغلم جا گرفت. بوسه ای به موهای نرمش که بخاطر اسانس شامپوش بویی شبیه پاستیل میداد، زدم و ذهنم رو از هر چی که درگیرم کرده بود برای چند لحظه خالی کردم. وقت گذروندن با رادین برای من به همه چیز اولویت داشت. حتی اگر اون چیز بخش بزرگی از ذهنم رو درگیر کرده بود.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*******
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا توجه به جلو افتادن سفرم به ایران، کلی کار داشتم که باید قبل از رفتنم انجامشون میدادم و به همین خاطر تقریبا کل هفته رو روی دور تند، مشغول راس و ریس کردن کارای دانشگاه و کافه و خرید سوغاتی بودم. سلین تمام وقت تو کافه بود تا من به کارام برسم. تقریبا هر روزی بیست بار به سلین سفارش می کردم که در نبودم روتین کافه رو درست انجام بده. اون هم هر بار سفت بغلم میکرد و با حرفاش می خواست که خیالم راحت باشه ولی من مثل همیشه که از کارای عجله ای بیزار بودم، بازم خیالم راحت نبود! احسان فقط یه بار برای دیدن رادینی که اصلا اونو نمی شناختش به کافه اومد. نیم ساعت نشست و بعد از اینکه جلوی چشمان متعجب من، به رادین قول یه گردش مفصل تو ایران رو داد، رفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخرین میز رو دستمال کشیدم و بعد از مرتب کردن رومیزیش، همونجا تو فضای تاریک و روشن کافه که نیم ساعت پیش تعطیلش کرده بودم، نشستم. بلاخره بعد از یک هفته ی پر تکاپو، فردا روز پروازمون بود و من با اینکه اونقدر مشغول بودم که چیزی از گذشتن روزهای هفته نفهمیده بودم اما به شدت خسته و پریشون بودم. هر بار که توی این شش هفت سال می خواستم به ایران برگردم همین قدر آشفته بودم. با وجود اینکه برگشتم، شیرینی دیدار خانواده م رو همراه داشت اما دلم از حسی که به محض برگشتن به سمتم هجوم میاورد و تلخی گذشته رو به رخم می کشید، بهم میخورد. مسبب این تلخی نه من بودم و نه هیچ کس دیگه ای!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسببش فقط تقدیری بود که یوغ تنهایی به گردنم انداخته بود و سرنوشتم رو به این سمت سوق داده بود. حالا کنار این حس مزخرف همیشگی، برگشتن با احسان چیزی فراتر از تحملم بود که داشت اذیتم می کرد. اصلا چه معنی داشت که برای همچین دلیل پیش پا افتاده ای به سراغ من بیاد تا همراه هم برگردیم. محیا حتما چیزی به سرش خورده بود که جلوی احسان رو نگرفته بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجز این چیز دیگه به ذهنم نمی رسید، چون محیایی که من می شناختم ابدا با همچین دیداری هرچند بیغرض کنار نمیومد. البته اگه منصفانه نگاه می کردم منم اگر جاش بودم، با این قضیه موافقت که نمی کردم هیچ، دلم میخواست سر به تنی شخصی به نام شبنم هم نباشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پایی که از سمت پله های منتهی به طبقه ی بالا میومد، سرم رو به اون سمت برگردوند. سایه ی روی دیوار کش اومد و در نهایت سلین وارد شد. با لباس های راحتی خونه ش به سمتم میومد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا اینجا تو تاریکی نشستی پس؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند زدم: داشتم اینجا رو مرتب می کردم...یه دقیقه هم نشستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصندلی کنارم رو بیرون کشید و نشست:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ابروهای بالا پریده بهش لبخند زدم: آره...چطور مگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه دقیق بهم انداخت. توی این چند سال خیلی خوب به حالات هم آشنا بودیم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- زیاد خوب به نظر نمیای ولی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستمال توی دستم رو بیشتر مچاله کردم: خوبم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیشتر به جلو خم شد تا توی اون فضای نیمه روشن واضح تر ببینتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو چرا اصلا خوشحال نیستی از رفتنت؟...مگه خودت قبول نکردی که از طرف دانشگاه بری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب پس چرا شبیه آدم های ناراضی هستی بیشتر؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم رو تکون دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هیچی نیست...هر دفعه که میخوام برم، یکم استرس میگیرم دیگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به خاطر اون اتفاق؟....یاد اون میوفتی هر بار که استرس میگیری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسم رو سنگین بیرون فرستادم و دستمال رو روی میز گذاشتم: آره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما شبنم هفت سال گذشته، برای چی مثل روزهای اول یادش میوفتی هنوز؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمیدونم....شاید چون اتفاقی بود که هیچ وقت فکر نمی کردم یه زمانی برای من پیش بیاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستام رو بهم گره زدم: شوکی که بهم وارد شد هنوز باهامه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من فکر می کردم تونستی باهاش کنار بیای یا حتی فراموشش کنی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاش کردم و لبخند غمگینی زدم: با وجود رادین هیچ وقت نمیتونم فراموشش کنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه....یعنی منظورم تلخی اون اتفاق بود...خب ازش خیلی گذشته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-می دونم....توی حالت عادی شاید به قول تو فراموشش کنم اما وقتی ایران میرم خیلی بیشتر از وقتی اینجام یادش میوفتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم رو گرفت: می فهمم....اما به نظرم با اینکه خودتم تصمیم داشتی که بخاطر دانشگاه بری، اینبار پریشونتری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبم رو گزیدم و نگاهی به فضای نیمه تاریک اطراف انداختم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-همسر احسان آدم حساسیه و نسبت به من هم جبهه ی بدی داره...دوست نداشتم اینجا ببینمش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکث کردم و پوف کلافه ای کشیدم: حالا هم که قراره همراهش برگردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتعجب نگام کرد: برای چی آخه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مربوط به گذشته س اما واقعا از این موضوع حس بدی دارم چون یجورایی بهش حق میدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنتظر توضیح بیشتری بود انگار که همچنان داشت پرسشی نگاهم می کرد. از جام بلند شدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- با اینکه اصلا دلم نمی خواد باهاش برخوردی داشته باشم اما فکر کنم باید به محض برگشتنم اول خیال اون رو از وفاداری شوهرش راحت کنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ابروهای بالا پریده بلند شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به شوهرش شک داره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخند زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به همه ی دنیا شک داره...حتی مورچه های ماده ی اطراف احسان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اینکه ربط حرفام رو درست متوجه نشده بود اما به خاطر جمله ی آخرم با صدای بلند خندید و همراهم از پله ها بالا اومد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباید به حال پریشونم غلبه می کردم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموقع خداحافظی محکم سلین رو بغل کردم و یواش بغل گوشش زمزمه کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مواظب خودت باش...بخشید که یه ماه بیشتر کارها روی دوشت افتاد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیشتر به خودش فشردتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دلم برات تنگ میشه...سعی کن کاراتو وزدتر انجام بدی و برگردی... بدون تو اینجا دلم میگیره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند ازش کمی فاصله گرفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چه دختر لوسی شدی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کرد با لبخند، گرفته بودن صورتش رو پنهان کنه اما خیلی هم موفق نبود. بیشتر از این حرف ها میشناختمش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-واقعا امیدوارم بتونم بدون تو اینجا رو درست اداره کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه شوخی اضافه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من موندم چجوری دلش رو پیدا کردی که این ریسک خطرناک رو بکنی و منو با کافه ی عزیزت تنها بزاری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم و باز بغلش کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چون مطمئنم از پسش برمیای....در ضمن درآمد این پنج ماه از کافه کاملا مال خودته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا فاصله گرفتن ازم خواست مخالفت کنه اما این اجازه رو بهش ندادم و تاکید کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چونه نزن! وقتی کامل مسئولیتش با توئه، درآمدش هم مال خودته دیگه، پس کارا رو با عشق انجام بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگاهی که از همون لحظه دلتنگی توش موج میزد، محکم به بازوم کوبید و به شوخی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- داری برای حفظ رونق کافه ت بهم باج میدی یعنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط لبخند زدم و اینبار حین فشردن دستش واقعا خداحافظی کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان تا کافه اومده بود تا با هم به فرودگاه بریم. به غیر از چند جمله ای که توی لحظات اول رد و بدل کرده بودیم، تمام طول مسیر تا فرودگاه رو سکوت کردیم و جز کلماتی که رادین گاهی می گفت صدایی نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای مهماندار چشمام رو باز کردم. چیزی از حرفاش نشنیدم ولی از هیاهویی که بین مسافرا بود، حدس زدم بعد از یه پرواز نسبتا طولانی بلاخره رسیدیم. شالی که از قبل توی ساک دم دستیم گذاشتم رو روی موهام انداختم. رادین هیچ خاطره ای از ایران نداشت. از یک سالگیش تا حالا که 6 سالش بود، فقط دو بار ایران اومده بودیم که هر دوبار اونقدر کوچیک بوده که تو حافظهش خاطره ی خاصی جز اعضای خانواده م نبود، برای همین انواع سوال ها رو از شال روی سر من گرفته تا اسم بچه ی نداشته احسان میپرسید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از تحویل چمدون ها، به سمت پارکینگ فرودگاه حرکت کرد و من و رادین بی حرف دنبالش راه افتادیم. ماشین گرون قیمتش ابروهامو بالا انداخت، یادم نمی اومد آخرین بار ماشینش چی بود. اهمیتی نداشت برام اما از ذهنم گذشت، مطمئنا این غول مشکی نبوده! طی یک قانون نانوشته هیچ اخباری از احسان به من توی این سالها منتقل نمیشده و من سرگرم زندگی پر فراز و نشیب خودم کنجکاوی هم در موردش نمی کردم. توی ماشین نشستیم و احسان همچنان در سکوت راه افتاد. سکوت و اخمای درهمش برای صدمین بار از اینکه ما رو آورده بود، کلافه م کرد. مسیر به نظرم از هر بار طولانی تر بود و نمی تونستم کاری برای جو مزخرف بینمون بکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلاخره جلوی خونه ی بابا اینا توقف کرد و ترمز دستی رو کشید. همچنان بی توجه به من کمربند ایمنیش رو باز کرد و پیاده شد. گوشه ی لبم رو گزیدم و نگاهی به رادین انداختم، خوش خواب بود. پیاده شدم و از روی صندلی عقب به سختی بغلش کردم. احسان چمدون هامونو تا جلوی در آورد و نگاهی به من که به سختی رادین رو نگه داشته بودم کرد. آب دهنم رو به سختی قورت دادم. گلوم از سکوت چند ساعته خشک شده بود و سردردی که خوردن قرص مسکن هم روش تاثیری نداشت، کلافه م کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کردم جملات و ردیف کنم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بازم ممنون بابت تمام زحمتا....از طرف من از محیا عذرخواهی هم کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنذاشت حرفمو تموم کنم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برای چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب.... یه هفته آلمان بودی و..... الانم نصف شبی .....تنها مونده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فقط به خاطر شما نبود آلمان اومدنم... اینقد کلنجار نرو با خودت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بهرحال ممنون، لطفا از طرفم ازش عذر بخواه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش زیادی بی حوصله بود، سری تکون داد و با نگاه دوباره ای به رادین سوار ماشینش شد. از صدای صحبتمون رادین بیدار شده بود و حالا کنارم ایستاده بود، در حالی که هر چند ثانیه چشماش روی هم میوفتاد و باز دوباره هوشیار میشد. زنگ رو فشردم و ناخودآگاه زل زدم به چراغ های ماشینی که به آرومی ازمون دور میشد. توی هفته اخیر قد تمام روزهایی که این سال ها گذشته بود، حیرت زده بودم. با صدای شایان نگاهم از مسیری که رفته بود، برداشته شد. اما جلوتر از صدای شایان، صدای گاز ماشین که با دیدن شایان سرعت گرفته بود، توی گوشم پیچید. به سمت شایان برگشتم و تو آغوش برادر کوچیکترم غرق شدم از دلتنگی....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام دیشب رو به جز یک ساعت بعد از روشنایی هوا، تقریبا نخوابیده بودم. حضورم در ایران هجوم خاطراتی رو رقم میزد که تمام سال های گذشته سعی داشتم به یاد نیارم یا لااقل تلخیشو کمتر کنم. در واقع به غیر از شش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهفت سال اخیر، تمام عمرم رو همین جا، توی همین کشور و بیشترش رو توی همین خونه سپری کرده بودم. خاطرات قشنگم کنار خانواده م به قدری زیاد بود که قابل توصیف نبود اما بار سنگینی تلخ ترین حادثه ی زندگیم، درست هفت سال پیش اونقدر سنگین بود که تمام اون خاطرات خوب رو تحت شعاع قرار میداد. ترجیح میدادم دور باشم تا اینکه بمونم و با یادآوری اون اتفاق تلخ، روزهام رو بگذرونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیاختیار نگاهم روی عروسک پولیشی رادین که همیشه موقع خواب بغلش میکرد، افتاد. شوک بعدی بعد از اون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتفاق، خبر بارداریم بود که خودم رو بیشتر از همه توی بهت برد. جوری که تا مدتها نمی تونستم وجودش رو باور کنم، اما با وجود تمام روزهای سختی که اون موقع گذرونده بودم، به خاطر رادین همیشه از خدا ممنون بودم. از اون به بعد رادین شد نفر اول زندگیم و همیشه تمام تلاشم برای راحتی و خوشحالی اون بوده حتی مهاجرتمون به آلمان که تقریبا هیچ کس راضی نبود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیاهوی بیرون نشان از حضور همه اعضای خانواده دور میز صبحانه بود. موهامو بالای سرم جمع کردم. حین جمع کردن موهام، توی آینه نگاهم به چهرهم افتاد. پای چشمام از نخوابیدن گود افتاده بود و بی نهایت خسته به نظر می رسیدم ولی به هر حال میدونستم که تا شب از خواب خبری نیست. به نظر خودم تنها نکته ی دلنشین برگشتنم فقط دیدن خانواده م بود. از اتاقی که متعلق به مجردیم بود و همچنان برای وقتهای حضور من حفظ شده بود، خارج شدم و از پله ها پایین رفتم. سعی کردم کسالت رو از صورتم کنار بزنم و لبخند رو جایگزینش کنم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام، صبح بخیر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان با سرخوشی جوابمو داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو اصلا خوابیدی؟ قیافت که زار میزنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادین در حالی که چسبیده بود به گوشی شایان، بدون اینکه نگام کنه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مامان زار میزنه چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان چشم غره ای به شایان رفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هیچی مامانی، مامانت همه جوره خوشگله، صبحونه تو بخور پسرکم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی به موهای رادین کشیدم و پشت میز نشستم. نگاهی به چهره ی شاداب شایان انداختم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گلبو چطوره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمکی بهم زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یاری مثل من داره، عالیه دیگه. دیشب که رسیدی خواب بود، صبح زود هم رفت دانشگاه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچایش رو لاجرعه سرکشید و از پشت میز بلند شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ظهر برای ناهار میاد اینجا... میتونی اون وقت هم حالشو بپرسی هم پشت سر من کلی صفحه بزارید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند پر محبتی بهش زدم. روحیه ی شاد و شوخش بیشتر از اینکه شبیه منی که خواهرش بودم باشه، شبیه سحر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا با مهربونی نگام می کرد: خوبی بابا جان؟ اوضاع خودت چطوره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان لیوان چای رو جلوم گذاشت، تشکری کردم و تکه ای از سنگک تازه برداشتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبم، یکم نگران سر به هوایی سلینم. کافه رو به باد نده خوبه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا یادش لبخند زدم. باید باهاش تماس می گرفتم حتما.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از کی کارتو شروع می کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شروع پروژه برای سه هفته دیگه س که خب من زودتر اومدم و این سه هفته تقریبا بیکارم ولی یه سر به دفتر مدیر پروژه میزنم تو این هفته، شاید زودتر شروع کردیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان اخماش رفت توهم: زودتر شروع شه که زودتر برگردی؟ نمی خواد زود بری، چه خبره؟ ...حالا سه هفته بیکار باش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی به عشق مادریش زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-قربونت برم من 5 ماه ور دلتم، زودترم شروع شه هستم این مدت رو..... از مراسم سمانه چخبر؟ بله برونه دیگه؟ یا تموم شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه همون بله برونه، فرمالیته برا بزرگترا، جشنشون انگار یه ماه دیگس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند دوست داشتنیش از من روی رادین چرخید: خوبه که شما هم هستید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحکم بغلش کردم و بوی تن مهربونشو که بوی مامان بچگی هامو میداد با عشق نفس کشیدم. نمیدونم تمام این سالها چجوری دوریشو تحمل کرده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام هفته اول حضورم تو ایران بین رفت و آمد خاله و سحر، زن دایی با اون نگاه مهربونش به همراه سمانه و سیمین گذشت. تقریبا رادین رو فقط موقع خواب می دیدم. شایان تمام مدت مشغول سرگرم کردن و بیرون بردنش بود و من چقدر ازش ممنون بودم که اینجور پسرم رو غرق در شادی می کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطی همین رفت و آمد ها بود که بلاخره تونستم نامزد سمانه رو از نزدیک ببینم. با وجود اینکه قبلا سمانه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعکسش رو برام فرستاده بود ولی وقتی حضورا دیدمش با حیرت بهش زل زدم. حامد اونقدری به سمانه شباهت داشت که احسان که برادرش بود، نداشت. پسر سر به زیر لاغر اندامی که به قول سحر با دیدن سمانه تو چشماش قلب می ترکید. از ته دلم برای سمانه خوشحال بودم. عکس های دو نفرهشون رو که سمانه با ذوق نشونم میداد رو نگاه می کردم و به مهر کلامش نسبت به حامد لبخند میزدم. ازدواج با عشق حتما حس خوشایندی داشت. چیزی که برخلاف سمانه تجربه ای راجع بهش نداشتم. ازدواج من منطقی ترین حالت ممکن بود. خانواده های موافق، عقاید تقریبا شبیه با کمی بالا و پایین و کلی تفاهم در علایق. با همه اینها کنار علیرضا آروم بودم. فنجون چای رو روی میز گذاشتم. یک ربع بود در حالی که به تکاپوی مامان زل زده بودم داشتم گذران هفته و خاطرات مشابه خودم رو مرور می کردم. سرم رو تکون دادم نمیخواستم یاد علیرضا و زندگی مشترک کوتاه مدتم باز اشکمو در بیاره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنبود علیرضا بدترین قسمت این خاطرات بود که علاوه بر من، خلا عاطفی بزرگی تو رادین ایجاد می کرد. هنوزم یادآوری اون تصادف لعنتی رعشه ای عصبی به بدنم میداد. تصادفی که مرد اون روزهامو در حالی که همراه پدر و مادرش برای یک سفر نصفه روزه برای سرزدن به باغ خانوادگیشون رفته بود، ازم گرفت. تصادف به قدری وحشتناک و پر شدت بود که هر سه به فاصله ی چند دقیقه فوت شده بودند. با اون اتفاق انگار به یکباره دنیا روی سرم خراب شد. علیرضا به همین سادگی رفته بود، در حالی که هیچ کدوم از حضور رادین در بطن من خبر نداشتیم. هنوز شوکی که از شنیدن خبر تصادفشون بهم وارد شد، جلوی چشمام بود. اون روز تنها باری بود که به خاطر کسالتی که فکر می کردم به خاطر سرماخوردگی اخیرم دارم، اما در واقع حاصل نشونه های اولیه ی بارداریم بود، همراهشون نرفته بودم. بی خبر از همه جا توی خونه مشغول خوندن کتاب شعر اهدایی دوستم بودم که تماس تلخی که حاصلش تنهایی بعد از اون برای من بود، باهام گرفته شد. هیچ وقت نفهمیدم بعد از اون حادثه سر اون کتاب شعر چی اومد اما بعد از اون زمان دیگه هیچ وقت شعر نخوندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید خواست خدا بود که من باهاشون همراه نشده بودم اما هر چی که بود، ضربه ی بدی به روح من وارد کرد. اما ماحصل همراه نشدن من با علیرضا سالم موندن خودم و بچه ی توی شکمم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینبار محکم تر سرم رو تکون دادم تا افکارم رو پس بزنم. مامان داشت جلوی آینه روسری شو روی سرش مرتب میکرد و با اون مدادی که توی چشماش کشیده بود، بی نهایت شبیه مامان بچگی هام بود. از این فکر لبخند زدم. پنج شنبه شب بود و بله برون سمانه، قرار بود با حضور بزرگترای فامیل دو طرف برگزار بشه. شایان و گلبو هم می خواستن رادین رو با خودشون ببرن سینمای کودک و شام هم بیرون بخورن. علی رغم اصرارشون برای همراهی من، زیر نگاهای ناراحت مامان برای نرفتن من، فقط رادین و آماده کرده بودم تا باهاشون بره. همراه رادین تا حیاط رفتم. مامان همچنان داشت با نگاهش تا دم در تعقیبم می کرد. سفارش های لازم رو به شایان کردم و با بوسه ای رادین رو باهاشون راهی کردم. بعد از خوندن دعای زیر لبی که همیشه عادتم بود، به داخل برگشتم. با ورودم نگاه مامان دوباره به سمتم برگشت. نمیخواستم غمگین باشه ولی بود، به سمتش رفتم و بغلش کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مامان جان به جا زل زدن به من حاضر شو.... بله برون تموم شد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو خوبی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا نباشم؟ وقتی شماها رو دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمکی بهش زدم تا مطمئن شه، بعد هم دستی به یقه کت و دامن خوش دوخت تنش کشیدم و مرتبش کردم. چیز دیگه ای نگفت ولی بهتر از من می دونست که نمیرفتم تا کنار پنجره توی تاریکی شب، خاطراتمو مرور کنم! کاری که با هر بار ایران اومدنم بدجور بهش رو میاوردم. اینبار اما دیدار ناگهانی احسان و برگشتن در کنارش باعث شده بود علاوه بر تمام خاطرات دیگه م، خاطراتی که تمام لحظاتش پر از حضور همیشگی احسان بود هم بدجور جلوی چشمام رژه بره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان بلاخره دست از سر تنهایی من برداشته بود و با تذکر آروم بابا برای عجله کردن، بوسه ای به گونه م زد و با نگاه مهربونی بهم از خونه خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشیدم و پشت پنجره ی نشیمن که مشرف به حیاط بود، ایستادم. سکوت خونه با صدای بارونی که از سر شب شروع به باریدن کرده بود، پرتم می کرد به یه جایی وسط نوجوونیم. همون جایی که احسان نقشش زیادی پر رنگ بود، می خندید، می خندوند و نگاهش نامحسوس همه جا با من بود و من غرق در این توجه خودم رو به ندوستن میزدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان اون روزا زیادی منو بلد بود. در کنار تمام توجه هاش، احسان برای من خود امنیت بود. در قبال من انگار که جزیی از دارایی با ارزشش باشم همیشه و همه جا مواظبم بود. کافی بود بدونه چیزی برق شادی تو چشمم میاره، اون وقت به شیوه خودش شادم میکرد. شیوه زیادی احسان وارش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی به خاطرات خیلی دورم زدم. سرمو تکان دادم تا ذهنم کمی خالی شه. نمیدونم چرا با دیدن غیرمنتظرش انقد یاد اون روزا افتاده بودم. مرور خاطراتم حس خوبی همراه داشت اما همراهش یه عذاب وجدان قدیمی هم بود! که تو این سال ها لابه لای روزمرگی هام، در تمام روزای بودن و نبودن علیرضا هیچ وقت دیگه بهش فکر نکردم، مخصوصا با ازدواج ناگهانیش با محیایی که زمین تا آسمون با معیارهای احسان فرق داشت و خبرش تقریبا همه رو متعجب کرد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقهوه مو مزه کردم، سرد شده بود. گوشی مو برداشتم تا با سلین تماس بگیرم. اینجور شاید از هجوم اون خاطرات دور میشدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهره شاداب سلین بردتم تو عطر خوب کافه مون، با بوی کیک و شیرینی و قهوه های صبحگاهی. سلین پشت سرهم از کارایی که تو هفته گذشته به تنهایی کرده میگفت و شیرینی هایی که پخته و فکر می کرد طعمش حضور منو کم داره. هنوز هیچی نشده دلم تنگ شده بود براش ولی چیزی نگفتم. با آب و تاب گفت که نصف شیرینی بادومی ها رو وقتی داشته با یه مشتری سمج سر وکله میزده، سوزونده ولی تارت بادوم و گلابی رو عالیتر از من درست کرده. بعد هم از برنامه شبش برای بیرون رفتن با هایدی همکلاسی دانشگاهش گفت. لبخندی به سرخوشی کلامش زدم. با صدای زنگوله در کافه با عجله ازم خداحافظی کرد و دل من عجیب پیش فضای زندگی خودمونیمون بین اون همه بوهای شیرین موند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت 9 و نیم شب رو نشون میداد. خب مطمئن بودم تا 12 لااقل از هیچ کس خبری نخواهد شد. به سمت آشپزخونه رفتم تا ساندویچ سبکی برای خودم درست کنم. خیلی اهل شام نبودم ولی خب سبکش خوب بود. فیله مرغ رو ریز خرد کردم تا سرخ کنم. همیشه عاشق آشپزی بودم. روی تست برگ های کوچیک اسفناج رو چیدم. دوباره ذهنم رفت به گذشته، علیرضا از اسفناج متنفر بود. ما بیشتر غذاهای سنتی میخوردیم چون علیرضا علاقهای به غذاهای دم دستی یا فست فود نداشت. بر عکس احسان که یهو با یه عالمه سوسیس وارد آشپزخونه خونشون میشد و با دیدن من با خنده میگفت: با بندری چطوری؟ بعد هم سه تایی با سمانه کل آشپزخونه رو بهم میریختیم تا یه بندری پر فلفل درست کنیم. جیلیز ویلیز فیله ها فکرم و به حال برگردوند، با طمانینه و سر فرصت روی اسفناج ها چیدمشون، یه ورق پنیر گذاشتم روش با یه تست دیگه بعد هم فرستادمش تو ساندویچ میکر. تکیه دادم به کابینت تا غذام آماده شه ولی فکرم باز پرید به روزای دبیرستانم یا شاید هم زودتر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنصف بیشتر نوجوونی من تو خونه دایی گذشته بود. هم سن بودن تقریبی من و سمانه به این حضور همیشگی دامن میزد. روزی که از درخت خرمالوی تو حیاط افتادم رو درست یادمه. من کلا دختر آرومی بودم ولی خب علاقه شدیدم به خرمالو باعث شد دو سه شاخه از درخت بالا برم تا دستام به اون نارنجی های خوشمزه برسه، اما شاخه زیر پام زیادی نازک بود و من زیادی ناشی، شاخه یکباره شکست و من تالاپی افتادم وسط باغچه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستام پر از خراش شده بود و یه خراش نسبتا عمیق بغل چونم ایجاد شده بود. خونی که ازش میومد باعث شد ناخودآگاه ناله کنم. لباس مورد علاقه م از چند جا پاره شده بود و من تو دلم به خودم کلی بد وبیراه گفته بودم که چرا همچین بلایی سر لباس دوست داشتنی م اومده! خودمو تکوندم و با آه و ناله از باغچه اومدم بیرون که اومدن هراسون مامان و زن دایی و احسان بیشتر هولم کرد. سعی کردم لبخند بزنم و شرایط رو عادی تر جلوه بدم تا خیلی نترسن ولی قیافه م گویا خیلی داغون بود که مامان هراسون با چنگی که به گونش زد، به طرفم اومد و مشغول بررسی من شده بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وای شبنم؟...چکار کردی با خودت؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خنده بلند سمانه که شاهد صحنه بود تو پس زمینه نگاه نگران و عصبیه که احسان بهش انداخت، گم شد. سرم کمی گیج می رفت و با فشاری که مامان به دستم آورد تقریبا از درد اشکم درومد. احسان نگران تر از قبل بدون در نظر گرفتن نگاه بقیه اومد جلو و دست انداخت زیر چونم و با دیدن زخمش انگار که دردش گرفته باشه، چشماشو کمی جمع کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باید بریم دکتر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستپاچه شدم: نه بابا چند تا خراشه دیگه، نباید میرفتم بالای درخت....... حالا .... چیزه یه چسب میزنم دیگه.. سرم داشت گیج میرفت ولی ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من میرم بشورم ...... اینا رو.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما قبل از اینکه حرفم تموم شه از سیاهی رفتن چشمام باز ولو شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان هراسون باز چنگی به صورتش زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وای خاک بر سرم بچه م ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن دایی آروم دست مامان و گرفت: چیزی نیست نترس
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا همون سرگیجه ای که نمیذاشت روی پاهام درست بایستم، سعی کردم به مامان اطمینان بدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالم خوبه، فقط یکم سر گیجه دارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواستم تلاش مجددی برای ایستادن کنم ولی احسان مهلت نداد، جلوی چشمای گریون مامان و نگاه همیشه آروم زن دایی دست انداخت زیر زانوم و روی دستاش بلندم کرد. بعد سریع رو به سمانه که با یه خنده از سر تعجب داشت نگاه میکرد تشر زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برو براش مانتو و روسری بیار... زود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد هم منو رو صندلی عقب ماشینش گذاشت. از خجالت سرم رو جوری به قفسه ی سینه م چسبونده بودم که دردم یادم رفته بود ولی احسان چنان اخماشو تو هم کرده بود که انگار عادی ترین کار ممکن رو کرده! تمام مدت که دکتر اورژانس در حال ضد عفونی کردن زخمام بود بغل دستم وایساده بود و من با فشردن چشمها و لبهام سعی داشتم دردم و ناله نزنم. من آدم هوچیگری نبودم هیچوقت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو تخت سمانه دراز کشیده بودم و سمانه غش غش در حال خندیدن به نحوه افتادن من بود. خودمم خندم گرفته بود، منو چه به بالا رفتن از درخت آخه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره زد زیر خنده: شبنم یعنی اگه شهاب سنگ میوفتاد وسط حیاط عادی تر بود تا بالا رفتن تو از درخت..... احسان و بگو انگار من گفتم بری اون بالا.... چشم غره شو به من رفت! دیدی چجوری بردت؟ من که چشمام یه دور اومد بیرون باز رفت سرجاش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سمانه تورو خدا شلوغش نکن، خیلی خجالت کشیدم جلو زن دایی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لحن خبیثی گفت: یعنی اگه مامان نبود خجالت نمیکشیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه ..... یعنی کلا خجالت کشیدم دیگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- احسان از این اخلاقا نداشت...... بغل؟! دوباره زد زیر خنده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فک کرد ضربه مغزی شدم، مامانم ترسیده بود اونم هول کرد. تا دکتر رو وادارنکرد از سرم عکس بگیره ولش نکرد..... تورو خدا انقد نگو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اتاق باز شد و زن دایی با یه ظرف پر از خرمالو رسیده اومد تو. دوست داشتنی های تپل و نارنجی! امروز نزدیک بود به خاطر اینا برم اون دنیا! از زن دایی تشکر کردم و با عشق یه دونه بزرگشو گاز زدم. سمانه قیافشو جمع کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نگاه کن تورو خدا یجور گاز میزنه انگار نون خامه ایه، من نمی فهمم این موجود گس کجاش خوشمزه س آخه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من دوستش دارم، خیلی هم شیرینه..... اینا کجا بود من ندیدم پس؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن دایی خندید: همون جایی که داشتی بهش دستبرد میزدی ولی افتادی..... احسان چیده برات... بخور نوش جانت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز لبخند منظوردار زن دایی ایندفعه واقعا سرخ شدم از خجالت. زن دایی هم بی حرف دیگه ای رفت بیرون. سعی کردم بحث و عوض کنم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-لباس نازنینم از بین رفت.... خیلی دوسش داشتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه ابرو پروند بالا: دیوونه پوست لطیفت خراشیده اونوقت تو غصه لباس میخوری؟.... کاش جاش نمونه، بغل چونت داغون شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوی نون تست برشته شده دستمو که ناخودآگاه روی جای زخم چونم بود پایین آورد، جای زخمش مونده بود! لبخند تلخی زدم و فکرم رفت پی فردا، باید به دفتر مدیر پروژه میرفتم حتما!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلوی آینه دستی به مانتو بهاره ی ساده و شیکم کشیدم. رنگ خاکستریش رو دوست داشتم. شال سبک خردلی رنگمو هم روی موهای لخت مشکیم انداختم. آرایش صورتم ملایم بود. روال کار رو توی اینجا میدونستم، هرچه ساده تر بی حاشیه تر! ولی دست و دلبازانه عطر زدم، قسمت مورد علاقه م برای آماده شدن بود. به نظرم عطر آدم ها بخشی از شخصیتشون بود و من این رایحه خنک و شیرین رو زیادی دوست داشتم. از توی آینه لبخندی به رادین زدم. داشت سعی می کرد لباسشو عوض کنه که طبق معمول باهاش گره خورده بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمکش کردم تا سرشو از تی شرتش در بیاره:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مامانی رو اذیت نکنیا... تا برگردم با سنا و سینا بازی کن، باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باشه.... مامان من دلم تارت می خواد با توت فرنگی از اونا که با سلین میخوریم با یه عالمه خامه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد دستاشو به نشونه زیاد باز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برگردم برات درست می کنم در عوض قول بده فردا باهم بریم چکاپ دندونت، باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناراضی سری تکون داد. بوسیدمش و از اتاق خارج شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر و صداهای پایین نشون میداد که باز ناهار همه مهمون دستپخت مامان اند. سمانه سرکار بود و در نبودش سیمین مشغول نقد و بررسی خانواده شوهرش بود. غر میزد که فیس و افاده دارن و زن دایی سعی داشت مثل همیشه توجیهش کنه. همگی دور میز آشپزخونه نشسته بودند و چای می خوردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدنم سیمین در حالی که دستش به سمت شیرینی بادومی هایی که دست پخت منه میرفت، چشمکی زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوشگل کردی....بیرون میری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی به شالم کشیدم: میرم دفتر مدیر پروژه مون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برو به سلامت، رادین هم که با زلزله های من سرگرمه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله بهش چشم غره رفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آخر خودت این بچه ها رو چشم میزنی، عمه جان تو که همش خونه مامانتی، غرت برا چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین با دهن پر براق شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وا عمه یعنی من برا بچه هام زحمت نمی کشم؟ یادتون رفته سر سهیل چقدر حساس بودم، خب من چه می دونستم ده سال بعد خدا نه یکی دوتا میزاره تو دامنم! دیوونه م کردن خب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان دلداریش داد: نه عمه تو زحمتتو می کشی، خدا حفظشون کنه برات، بچه ان دیگه تا جوش ندن بزرگ نمی شن که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از جواب سیمین مامان و بوسیدم و با سر از همه خداحافظی کردم. نیازی به سفارش رادین نبود، مامان بهتر از خودم حتی به پسرکم می رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساختمان شرکت یه آپارتمان تجاری سه طبقه نسبتا قدیمی بود که مشخص بود بازسازی شده. کارت تو دستم و نگاه کردم، کاوه زند دکترای مهندسی نفت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنشی شرکت دختر ریزه میزه ای با عینکی بزرگ بود که قیافه ی بانمکی بهش داده بود و بر خلاف روتین بیشتر منشی ها تو دماغی و لوس حرف نمیزد. لبخند دلنشینی زد و خواست چند لحظه صبر کنم تا حضورمو اعلام کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی در جوابش زدم و روی صندلی نشستم. از سر گذران وقت نگاهی به دستهام کردم، لاکام کرم رنگ بود و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوب بود که جلب توجه نمی کرد. تمام این سال ها یاد گرفته بودم اگر قراره دیده بشم با اطلاعات و تخصصم باشه نه ظاهرم! گرچه سلین معتقد بود چهره ی شرقی و قد بلندم جلوتر از تخصصم به چشم میاد! با صدای منشی بلند شدم و با ضربه ای به در دفتر بعد از شنیدن صدای بفرماییدی وارد شدم. رو به روم مردی جدی با لباسی رسمی، پشت میز پر طمطراقی نشسته بود. با ورودم سرشو بالا گرفت و به احترامم بلند شد. به نظر سی و چند ساله میومد و برای این دبدبه و کبکبه یکم جوون بود. من بیشتر توقع شخص جا افتاده تری رو داشتم. با دست مبل های راحتی رو نشون داد و خودش هم همراه برگه ای که دستش بود رو به روم نشست:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب خانم سماوات، خوشوقتم از آشناییتون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-متشکرم...من هم همینطور
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-راستش وقتی رزومه تون رو خوندم و فهمیدم ایرانی هستید واقعا خوشحال شدم، اینجوری حرف همدیگر رو برای کار بهتر می فهمیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش جوری بود که انگار منتظر خوشحالی متقابل من از این موضوع هست ولی وقتی دید من عکس العملی نشون ندادم، دوباره خودش ادامه داد: کار کردن با آلمانی ها یکم سخته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله یکم سر سخت و خب خیلی زیاد منضبط هستن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-براتون سخت نیس کار کردن باهاشون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من برنامه کاری تعریف شده ای دارم اونجا، به صورت پاره وقت تدریس می کنم که خب مشکلی با نحوه تدریسم ندارن، گاهی هم توی همچین پروژه هایی با هم همکاری می کنیم که خب این اولین باره که جایی غیر از آلمان طرف قرارداد هستش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبه، موفق باشید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر نگاه دقیقش ممنونی گفتم. منشیش با دو فنجون نسکافه و ظرفی بیسکوییت وارد شد. با نگاه دیگه ای به برگه ی تو دستش، اشاره ای به فنجون رو به روم کرد و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بفرمایید... دکترای تکتونیک دیگه درسته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری به نشانه تایید براش تکون دادم، فنجون رو توی دستام گرفتم و عطر نسکافه رو نامحسوس نفس کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این پروژه برای شما جنبه علمی داره و مقاله ای که به اسم شما و دانشگاهتون ثبت میشه و برای ما جنبه ی کاملا اقتصادی و اجرایی... ما زیر نظر مستقیم شرکت نفت، مسئول نمونه گیری و مطالعه روی نمونه ها توی لابراتوارمون هستیم و تمام آزمایش های مورد نیاز رو روش انجام میدیم، تا در نهایت نتیجه رو به بخش مربوطه بفرستیم. برای همین دقت کار برامون خیلی مهمه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برای من فرقی نداره هدف پروژه چیه، وظیفمو به نحو احسنت انجام میدم...خیالتون راحت باشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش اگرچه با دقت آنالیزم می کرد ولی به قدری جدی و بی غرضانه بود که حس بدی بهم نمی داد و خوشحال بودم از اینکه با وجود حدس نادرستم و اینکه از اون چه فکر می کردم، جوان تر بود اما با یه آدم هیز و اعصاب خورد کن طرف نبودم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبه، تا شروع پروژه هنوز وقت داریم. قراره ما دیتا به شما از منطقه بدیم تا مدل سازی های مورد نیازمون رو شما انجام بدید. منطقه مدنظرمون هم که همونجور که میدونید مربوط به زاگرس هستش که خب تیم عملیاتی پروژه الان اونجا هستند. از اونجایی که تز خودتون مدل سازی بوده و با اصول کار آشنا هستید فکر نمی کنم توضیح خاصی مونده باشه. فقط اقامت شما بر عهده ماست که خب....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفنجون رو روی میز گذاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نیازی نیست، منزل پدریم ساکن هستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بسیار خب..... پس با این حساب امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من هم همینطور
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فقط اگر براتون مقدوره قبل از شروع رسمی کار یه روز به اتفاق هم به دانشگاه هم سری بزنیم تا اساتیدی که قراره باهامون همکاری کنن هم با شما آشنا بشن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حتما... کافیه قبلش بهم روزش رو اطلاع بدید. شماره تماسم توی رزومه هست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس باهاتون هماهنگ می کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جام بلند شدم، اون هم. تو دلم اعتراف کردم استایل جذابی داره. تا دم در اتاق باهام اومد و قبل از خروجم تاکید کرد که تمام نقشه ها و اطلاعات مورد نیازم رو برام ایمیل می کنه تا اگه تونستم زودتر نگاهی بهشون بندازم. با تشکری از اتاق بیرون اومدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیر باقیمانده تا خونه رو قدم زنان برگشتم. کمی هم برای رادین خرید کردم. دیدن کتابفروشی مسیرمو به سمت خودش تغییر داد، بین کتابا چرخیدن و نفس کشیدن بوی نوی کاغذ یکی از علایقم بوده همیشه. با خریدن دو جلد کتاب راضی از مغازه بیرون اومدم. با لبخندی به آسمون نیمه ابر بهار نگاه کردم. خب امروز روز نسبتا مفیدی بوده برام. زیر لب خدا رو شکری گفتم و دستم و رو زنگ خونه گذاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخونه پر بود از بوی زعفران و برنج دم کشیده. مثل تمام روزهایی که مهمان داشتیم مامان داشت دور آشپزخونه می چرخید و همه چی رو مرتب می کرد. بوسه ای برای تشکر روی گونه ش زدم و کنار خاله دور میز ناهارخوری آشپزخونه نشستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله خودشو باد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هوا داره گرم میشه، دیگه باید کولرا رو راه بندازیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن دایی با سر تایید کرد و لیوان شربت رو با مهربونی دستم داد. تشکری کردم و دست مهربونشو که روی شونم بود، فشار خفیفی دادم. حسرت ته نگاهش مثل همیشه اذیتم می کرد، حسرتی که سیزده سال توی نگاه پر معناش بود ولی هیچ وقت به زبون نیاورد، حتی وقتی احسان شو ناامید کردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر میز ناهار هیاهوی همیشگی سحر که از دانشگاه برگشته بود تا به قول خودش دستپخت خاله جونشو از دست نده به راه بود. احسان به تنهایی اومده بود تا نهار با ما باشه و کسی از نبود محیا تعجب نمی کرد. تا اونجا که یادم بود همیشه یکی در میون حضور داشته و تقریبا همه به نبودنش عادت داشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادین با لپای پر از سیبزمینی احسان رو صدا زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عمو پس کی منو اون گردشی که قول دادی می بری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتشر آرومی زدم: رادین
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمظلومانه نگام کرد و دم گوشم گفت: خودش قول داد آخه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان با نگاهی که توش هیچی معلوم نبود، جوابشو داد: فردا شب چطوره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادین از خوشحالی جیغ زد و من سعی کردم کلافگی مو نشون ندم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-احتیاجی نیست تو زحمت بیفتی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-زحمتی نیست، خودم بهش قول دادم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاونقدر سرد و محکم تاکید کرد که دیگه ادامه ندادم. اونم خونسرد مشغول ادامه ی غذاش شد. بقیه هم که از اول سخت مشغول صحبت و غذاشون بودند و ظاهرا دیالوگ های بین ما براشون مهم نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا با اون نگاهای اعصاب خرد کن و خیره ش جلوی چشمم اومد. نمی دونم چرا هیچ وقت سعی نمی کرد این خیرگی نگاهشو مخفی کنه و انگار بدتر می خواست با اون مدل نگاه کردن آزارت بده! شاید هم دید من به رفتارهای مغرضانه ش اینطور بود اما از این گردش به شدت ناراضی بودم. یعنی ناراحت نمیشد که احسان پسر من رو گردش ببره؟ واقعا دلم نمی خواست با اون نگاه آزاردهنده ش به رادین زل بزنه! سرم و از روی عادت تکون دادم تا افکار پوچم رد بشه. سرم رو که بلند کردم، نگاه گذرای احسان از روم رد شد و پوزخند کمرنگی روی لبش نشست، احساس کردم فکرم رو خونده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه تا وقتی بره نگاهش نکردم. میز با سر و صدای سمانه و سحر که سر برادر شوهر سمانه بود، جمع شد. سحر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه قول خودش می خواست برادر شوهر خوشتیپ سمانه رو که فقط عکسشو دیده بود، طی یک عملیات دلبرانه مال خود کنه و این اصلاحش خنده ی همه و صدای خاله رو از بی حیاییش در آورده بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفارغ از هیاهوی به راه افتاده، از پله ها بالا رفتم تا توی اتاقم نگاهی به ایمیل دریافتیم از دکتر زند بندازم. لپتاپ رو باز کردم و با نگاهی اجمالی به محتویات ایمیل، عینک مطالعه مو زدم و ذهنمو کاملا معطوف نقشه ها کردم. اونقدر مشغول کارم بودم که متوجه ساعت نبودم. مثل همیشه موقع کار حساب زمان از دستم در رفته بود و کاملا مشغول تمرکز روی کارم بودم. با صدای تقهی در بلاخره سرم بالا اومد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان سرشو از لای در تو آورد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام خواهر همیشه مشغول!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعینکمو برداشتم و چشمامو مالیدم. همزمان با لبخندی جوابشو دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام، خسته نباشی.....تنهایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلبو محجوب از پشت شونه ش نگاهم کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه منم هستم، سلام شبنم جون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پشت لپ تاپم بلند شدم تا باهاش رو بوسی کنم. شایان رفت تا آبی به صورتش بزنه و ما به جمع طبقه پایین پیوستیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبحث مراسم سمانه حسابی داغ بود و تقریبا همه در تکاپوی خرید و برنامه ریزی بودند. سیمین دستهای سنا رو زیر شیر آب گرفته بود و در همون حال رو به من کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شبنم بیا بریم این آرایشگاهی که من میرم یه آمبره توپ رو موهات بزنه، عالی میشی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم و تکون دادم: خودمم تو فکرش بودم یه تغییری بدم..... حالا تا مراسم وقت هست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین طبق معمول ول کن نبود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وا وقت کجا بود دختر؟ دو هفته دیگه مراسمه دیگه، این آرایشگره هم انقد سرش شلوغه هر وقت بخوای وقت نمی ده که، حالا من یه وقت برات می گیرم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسنا رو فرستاد بره و کنار خاله نشست. همچنان روی صحبتش به من بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تازه تو خرید نداری؟.... لباسی، چیزی؟ هوم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خرید خاصی ندارم، یکم خرده ریز و یه کفش راحت برای رادین می خوام که اونم یه دو سه ساعت وقت میخواد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری تکون داد و مشغول نظر دادن راجع به لباس زن دایی که برای مراسم خریده بود، شد. از اون همه انرژی که برای کارهاش میذاشت خوشم میومد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا صدام زد تا به قول خودش براش چای دختر ریز ببرم. از جام بلند شدم و بی توجه به نگاه کجکی و خنده دار شایان، لیوان رو پر از چای پر هل کردم. خرما کنارش گذاشتم و زبونی برای شایان که بهم لقب خود شیرین داده بود، درآوردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا با لبخند دستت درد نکنهی از ته دلی بهم گفت و من در حالی که برای هزارمین بار از بودن در کنار خانوادهم احساس آرامش داشتم، به حاطر داشتنشون خدا رو شکر کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان می خواست گلبو رو ببره خرید و داشت از همه خداحافظی می کرد. از کنارش که رد شدم بی هوا محکم بوسش کردم. عشقم بود این برادر کوچیکتر! نمایشی لپشو پاک کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خجالت بکش جلو عیالم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست گلبو رو به نشونه خداحافظی فشار دادم و یدونه محکم زدم پشت شایان:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برو پی کارت ببینم... واسه من ادا نیا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلبو تقریبا هولش داد و با چشمکی که به من زد، ضمن خداحافظی از در خارج شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو آشپزخونه هنوز بحث مراسم داغ بود، سحر که کاسه توت فرنگی رو جلو کشید، من یادم افتاد به رادین قول تارت داده بودم. از جام بلند شدم تا وسط بازار شامی که تو آشپزخونه راه افتاده بود، وسایل مورد نیازم رو از یخچال در بیارم. آرد و کره رو از یخچال بیرون آوردم و در همون حال رو به مامان پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-رادین هوس تارت توت فرنگی کرده، بازم هست تو یخچال یا برم بگیرم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر با هیجان و دهانی که پر از توت فرنگی بود ظرف و به سمتم هول داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وای تارت.... بیا بیا اینا مال تو، یه تارت توپ درست کن که میمیرم براش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه شکلک خنده داری براش در آورد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-والا تو که برا همه چی میمیری، تا دو ساعت پیش داشتی برای سعید میمردی که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر نمایشی دستشو گذاشت رو قلبش:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وای نگو ....اون که مردنم داره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله اینبار جدی توپید بهش:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بسه انقد چرت و پرت نگو... حیا هم خوب چیزیه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان ظرف دیگه ای توت فرنگی از یخچال در آورد و داد دستم، کاسه ی رو میز رو هم دوباره سمت سحر گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بیا خاله بخور، نوش جونت.... قربونت برم که نشاط میاری با خودت همیشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر بوسی رو هوا برای مامان فرستاد و بیخیال چشم غره خاله بزرگترین توت فرنگی توی ظرف رو برداشت و گاز زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوی خوش تارت توی خونه پیچیده بود و من رو شدید یاد کافه مینداخت. یاد بعد از ظهر هایی که با سلین توی تراس دوست داشتنیمون تارت و قهوه می خوریم گاهی هم رول دارچین دستپخت سلین که حسابی تو درست کردنش استاد شده بود. تراس دلبازمون پر از گلدان های پر گلی بود که منو سلین با عشق پرورششون دادیم. چقدر خوب بود که این همه علایق مشترک داشتیم. البته سلین فقط به گل ها علاقه داشت اما برای نگهداریشون همیشه دست به دامن من میشد. کف تراس رو پر از پاف بالشتی و کوسن کرده بودیم تا وقتی خسته ی کار بودیم اونجا لم بدیم، قهوه بخوریم و از هیاهوی اطرافمون فارغ شیم! اینجور مواقع رادین با یه کتاب داستان قطور میرفت سراغ سلین تا وقتی داشت تارتش رو با یه عالمه خامه می خورد، همزمان براش کتاب هم بخونه و تا زمانی که جیغ سلین رو در نمیاورد، بیخیال نمیشد! لبخندی از دلتنگی زدم. کنار خانواده م خوشبخت بودم ولی بخشی از وجودم توی اون کشور جا مونده بود انگار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر با صدای شادش وسط دلتنگیام اومد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-درست نشد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تا چای بریزی از یخچال درشون میارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتارت های گرد و خوش رنگ و لعاب رو از یخچال در آوردم، توی ظرف چیدمشون و از پنجره آشپزخونه رادین و صدا زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین تقریبا منو به زور به آرایشگر محبوبش سپرده بود تا به قول خودش ازم هلو بسازه. از آخرین باری که موهامو رنگ کردم چیزی یادم نمیومد، بس که دور بود. تو آینه به آرایشگر که دختر جوانی بود با لحن ملتمسی که نشون میداد خیلی هم بهش اطمینان نداشتم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فقط زرد نشه تو رو خدا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند مطمئنی زد: پشیمون نمیشی، بلدم کارمو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه لحظه یاد موهای قرمز شده ی خاله برای عروسی سیمین افتادم. به گمونم با همین جمله موهایی که قرار بود شرابی دلربا بشه به قرمز مسی بدل شده بود و آخر هم با هنرنمایی مامان به قهوه ی تیره رسیده بود تا اون افتضاح پوشیده بشه! لبخندی از یادآوری موهای خاله زدم و تو دلم توکل به خدا کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمامو از خستگی بستم. اونقدر توی هفته اخیر سرم توی لپ تاپ بوده که تقریبا کسی رو جز موقع غذا ندیده بودم. حتی نشده بود که از احسان برای گردشی که رادین رو برد تشکر کنم. وقتی رادین گفت فقط خودشون دوتایی رفتن، حدس ناراحتی محیا از این موضوع و همراه نشدن باهاشون علاوه بر حس بدم، عذاب وجدان رو هم به نارضایتیم از بیرون بردن رادین اضافه می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای سیمین چشمامو باز کرد: دیگه سفارش نکنم رها جون، سفارشی هستا....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعدم با چشمکی رو به من گفت: کارت دو سه ساعتی طول می کشه، من برم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر تکون دادم: آره...ممنون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین که رفت، دوباره چشمامو بستم، عجیب خوابم میومد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنتیجه کار واقعا خودمم حیرت زده کرد. انگار واقعا توی کارش حرفه ای بود اونقدری که من خودمو تو آینه نشناختم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآمبره دودی واقعا به صورتم میومد. اینبار برخلاف ابتدای کار که ذره ای به نتیجه امیدوار نبودم، لبخند رضایتمندی به روی آرایشگر جوان زدم و ازش تشکر کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصفحه موبایلم تعداد قابل توجهی میس کال نشون میداد، همش هم از طرف مامان بود. با استرس شماره رو گرفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سلام مامان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دختر تو گوشی رو چرا جواب نمیدی آخه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیزی شده؟ رادین خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره مامان جان، زنگ زدم بگم احسان دم در منتظرته، برو خونه دایی، سمانه احضارت کرده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپری
۳۱ ساله 00عالی وپرمحتوا اصلا آدم حس شخصیتهاش درک میکنه 🌹
۳ هفته پیشایلا
۱۸ ساله 10رمان جذاب و خواندنی هست نه خیلی تلخ اجتماعی نه خیلی عاشقانه آبکی همون چیزی که یه رمان خون دنبال شه
۱ ماه پیشفو
10فوق العاده بود
۱ ماه پیشرسا
۴۳ ساله 00عالی بود
۱ ماه پیششقایق
00واقعا رمان قشنگی بود من که خیلی دوست داشتم
۱ ماه پیشesfand
00واقعاعاااالی بود.🙏🙏
۱ ماه پیشفاطمه کاظمی
۳۸ ساله 00واقعا عالی بود
۱ ماه پیشMaryam
۲۰ ساله 10خیلی عالی بود بهترین رمان بود ک میخوندم واقعا خیلی لذت بخش بود انگار ک با رمان زندگی کردم و معلومه نویسنده عزیز خیلی قلم قوی دارن مثل بعضی رمانا آبکی نیس عالی بود ممنونم ازت. نویسنده عزیزم
۱ ماه پیشمریم
۵۰ ساله 10عالی بود
۲ ماه پیشکرشمه
10بینهایت عالیه.واقعا دست نویسنده عزیز درد نکنه
۲ ماه پیشnegin
۲۰ ساله 00واقعا عالی بود این رمان خیلی باهاش ارتباط گرفتم و حالم خوب شد به شدت پیشنهادش میکنم بخونیدش ممنون از نویسنده ی عزیز بااین قلم محشرش
۲ ماه پیشحمیده
10سلام دوستان راستش محال بود رمان 15 صفحه بیشتر رو روی گوشی بخونم اما با توجه با بازخوردهای مثبت امتحان کردم.بسیار نرم و دلنشین و حرفه ای نوشته شده همه چیزش بجا بود عالی.آفرین به نویسنده.
۲ ماه پیشازیتا
۵۶ ساله 00خیلی زیبا ودست داشتنی بود حتما بخوانید
۳ ماه پیشاردلان
10رمان قشنگئ بود دوسش داشتم
۴ ماه پیش
الهه
00خیلی لطیف وقشنگ. واقعا از خوندنش لذت بردم.