رمان برادرزاده در پاریس به قلم ماه راد
میخوام داستانی رو براتون بازگو کنم که حکایت اقوام نزدیک و داره میگه!
عمو و برادرزاده! برادرزادهای پر از شیطنت که اونقدر تو غم و غصهها حضور داشته که روی شیطنتهاش لایهای گرد و غبار نشسته. اون قراره نجات پیدا کنه؛ اون قراره خوشبخت بشه ولی... .
آخره قصه قراره چه اتفاقی بیفته برای این عمو و برادرزاده؟!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۲۳ دقیقه
یه نگاه به خودم انداختم و یه نگاه به گوشیم.
جهنم و ضرر با همین گوشی زنگ میزنم.
فاصله زمانیمون با ترکیه کلاً سی دقیقه بود.
از اتاقم بیرون رفتم. کسی خونه نبود. چقدر خوب!
بعد از خوندن آیه الکرسی و چندتا صلوات، رفتم سمت گوشی شماره رو زدم و دکمهی برقراری تماس رو زدم.
با استرس دستام میلرزید و تندتند نفس میکشیدم.
یه صدای فوقالعاده بم و مردونه از اونطرف گوشی گفت:
- Efandim؟ (بله؟)
یهلحظه کپ کردم! چی بگم الان؟
قبل اینکه بازم چیزی بگه گفتم:
- آقای امیرعلی خرسند؟
با همون لحن قشنگش گفت:
- خودمم؛ شما؟
نتونستم جلوی گریم و بگیرم و با هقهق گفتم:
- عمو؟
لحنش خوشحال شد.
- مهسا!
میون گریه، متعجب گفتم:
- چطوری یادته منو؟
خندید و گفت:
- چیشده گلم؟ چرا گریه؟
بازم گریهم اوج گرفت و گفتم:
- عمو تو رو خدا بیا من رو با خودت ببر. داداشت منو اذیت میکنه؛ اون منو مثل زندانیها تو خونه نگه میداره.
تورو خدا بیا منو ببر عمو.
لحنش اینبار نگران شد.
- چیکارت میکنه مهدی؟ میزنتت؟
با صدای بلند گریه کردم ولی به زور خودمو نگه میداشتم تا صدام نره پایین.
- نمیذاره بیرون برم. میگه به مهنا حسودی میکنم. من رو میزنه؛ عمو بیا من رو ببر تو رو خدا.
انگار عجله داشت چون تندتند گفت:
- ببین صدای آهنگ زنگت کم باشه؛ شب بهت زنگ میزنم الان کار دارم. فعلا خداحافظ عمو جون.
و بعد گوشی رو قطع کرد.
ترس و دلهره مثل خوره به جونم افتاده بود. اگه منو قبول نکنه چی؟ چیکار کنم پس؟ وایی خدا من میمیرم! تا شب از استرس مردم و زنده شدم تا اینکه ساعت دور و ور دوازده و سی دقیقه شد که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
به حالت شیرجه روی گوشی مادر مرده پریدم.
با دیدن همون شمارهای که عصری باهاش حرف میزدم نزدیک بود بال دربیارم. باورم نمیشد.
زود گوشی رو برداشتم و آروم گفتم:
- سلام.
با لحن شادش گفت:
- سلام؛ خوبی؟
- ممنون عمو. میدونم خیلی پرروام، ولی یه سوال میخوام ازت بپرسم لطفا راستش رو بگو؛ باشه؟
- بگو عزیزم، قول میدم راستش رو بگم.
- از اینکه بهت زنگ زدم و میگم منو ببر پیش خودت ناراحتی؟ من نمیخوام بهت زور بگم عمو!
- مهساجان، عزیزم من خیلی خوشحالم که تو خودت خواستی بیای پیشم. من چند وقت پیش به بابات گفتم ولی به خاطر یه سری مسائل قبول نکرد. فقط الان به من بگو، بابات خبر نداره که؟
- نه حتی میترسم خواستی منو ببری هم نذاره!
- نمیتونه جلوم رو بگیره. حالا میگم چطوری؛ راستی شمارم رو چطوری پیدا کردی شیطون؟
باخنده ولی آروم گفتم:
- قصهاش طولانیه!
- خب پس من تا آخر هفتهی بعد ایرانم؛ تا اون موقع خودت رو آماده کن؛ به هیچکس هم نگو.
- باشه؛ ولی...من میترسم.
معلوم بود خندش گرفته.
- مگه داری با دوست پسرت فرار میکنی دیوونه؟! من عموتم؛ یهجوری راضیشون میکنم عزیز دلم! راستی زبون اینها رو بلدی مگه؟
- پس چی که بلدم.
با تعجب گفت:
- نگو که مهدی (بابام) تو رو گذاشته کلاس زبان ترکیه؟!
به زور خودم رو نگه داشتم قهقه نزنم.
- نه بابا! جون شما فیلم دیدم یاد گرفتم.
خندهی بلندی سرداد و گفت:
- اِی ناقلا! پس من فعلاً برم بخوابم تو هم به فکر اومدنت باش؛ مییارمت اینجا توی نازو نعمت نگهت میدارم. دیگه غصهی دعواهاشون رو نمیخوری؛ این رو بهت قول میدم عزیزم!
با صدای محزونی گفتم:
برزه
10چون اول رمان گفته بودید که کار اول هست من هم سطح توقعم را پایین آوردم.برای شروع به نویسندگی تبریک میگم.ولی هنوز خیلی جای کار داره.خیلی باسرعت پیشرفت و آخر سر هم مشخص نشد که بچه چه کسی هست
۱ ماه پیشمریم عباسی
00نظر خواصی ندارم پایانش خیلی بی معنی تموم شد
۱ ماه پیشNani
00چرت ترین رمان تاریخ
۳ ماه پیشغزلشونم:)?
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
اسرا
10واقعا افتضاح بود خیلی بی معنی تموم شد
۶ ماه پیشزهرا
00خیلی ناقص بود؛قبل اینکه رمانو انتشار کنی اول بخون یاد بده یکی دیگه بخونه ایراد هاشو بگه؛اورهان چرا دخترشو ول کرد؟ امیر علی کی بود؟دانیال یا حتی مانی؟ مهدیه چجوری اومد؟ نصف رمانت کاراکتر ها در سفر بودن
۷ ماه پیشاکبری
00رمان قشنگیه فقط پراکنده وبدون اینکه از جریان زندگیش بدونیم تموم شد البته اگه خود نویسنده بعداز چند وقت یک بار از رمانش می خوند متوجه میشد
۷ ماه پیشملیکا
00ممنون و خدا قوت به نویسنده عزیز رمان بدی نبود میتونست از این خیلی بهتر باشه اصلا معلوم نشد چرا مهسا تو یک خانواده دیگه بزرگ شده بود یا امیر علی چرا فرزند این خانواده نبود کلا پایان خوبی نداشت ناقص بود
۸ ماه پیش...
00چند خط از اولش خوندم چند خطم از آخرش کل رمان و فهمیدم و حدس زدم
۱۰ ماه پیشناز
00سلام کسی اسم اون رمان که پسره موهاشو اولاش فرق باز میکرد یه دخترو میخاس بابای دختره بخاطر پول نمیدادش دخترشو و پسره هم خودشو عوض کرد دخاره فراموشی گرف دخترو دزدیدش بعد عاشق شدو میگید🥺
۱۰ ماه پیشنازی
۲۵ ساله 10افتضاح بود
۱۱ ماه پیشالهه
۳۴ ساله 20ی ماجرایه بی سرو ته و مزخرف بود. اینقد موضوع پراکنده و. شاخه ب شاخه داشت ک ب شدت پشیمون میشی از انتخاب چنین رمانی. حیییف وقت گرانبها ک واسه این اراجیف هدر رف
۱۱ ماه پیشزری
۲۰ ساله 10آخرش مزخرف بود واقعا
۱۲ ماه پیشرها
۱۸ ساله 11برای اولین قلم کارت خوب بود واقعا خسته باشی و امیدوارم کار های بعدیت قشنگ تر و پر مخاطب تر باشه اگه یکم طولانی تر و بیشتر راجبه هر اتفاق توضیح میدادی حس و حال بیشتری داشت ولب در کل خوب بود ممنون❤️❤️
۱ سال پیش
نیلگون
00چقدر مسخره پس راز مهسا چی شد چطوری پیش خوانواده مهدی زندگی میکرده