رمان زخم پاییز به قلم معصومه آبی
قصه ی زخمِ پائیز داستانِ راهیِ . . .
پسرِ جوونِ قصه مون که زندگیِ عجیب و شاید آرومی داره .
اما راهی رو باید شناخت . . و وقتی شناختینش شاید تعجب کنین !
راهی با همه ی چیزهایی که داره ، خیلی چیزها نداره !
راهی از خیلی چیزها خسته اس . . و کاری کرده که اگر بفهمن اطرافیانش ، احتمالا باهاش خیلی خوب برخورد نمیکنن!
راهی رو میخوایم همراهی کنیم تو زندگی اش . با فرازها ، فرودها ، تنهایی ها ، تبعیض ها ، مشکلات ، عشق ، خنده و زندگی . . . و ناباوری !
این داستان تمِ آرومتر و مهربونتری داره نسبت به رمان های قبلی ام . نه اینکه سختی نداشته باشه ولی خیلی ملایم ترِ .
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۵۷ دقیقه
عصبی به رهام نظر افکندم ، شرمنده بود . . .
حق داشت که مرا آگاه کند ، تنها کاری بود که می توانست انجام دهد ، اما کمی دیر اقدام نمود !
زبان رویِ لب کشیدم ، که مادر با بغض گفت :
- میترسم یه بلایی سرت بیاد . یه بار غفلت کردم و از شنیدنِ صدات چند سال محروم شدم . نمیخوام این بار . . این بار دیگه . .
و های هایِ گریه را سر داد . .
نفس نفس زنان برخاستم ، تمامِ گفته ها و تمرین ها برایِ آرامش را از یاد بردم ، و با صدایی بالا رفته گفتم :
- مـ . . . مـ . . . من خّـُ . . خـُ خـُ . . . خـودم می . . . می تونم !
و خدا می دانست چه عذابی کشیدم با کلماتی که سر ناسازگاری داشتند !
اما کاسته نشد از صدایِ گریه ی مادر و اوج هم گرفت !
و نتیجه ای شد دستِ پدر برابرِ پیشانی .
کلافه و با عصبانیت جمع را ترک کردم . . .
پله ها را تا رسیدن به خانه ی کوچکِ خود با حرص زیرِ پا می کوبیدم !
هنوز دست بر دستگیره نگذاشته بودم که رهام بازویم را محکم گرفته و مرا به سمتِ خود کشید :
- راهی . . . به خدا من نمیخواستم بگم . از دهنم در رفت . . .
با صورتی سرخ و نگاهی بیرون زده در صورتش فریاد سر دادم :
- دسـ . . دسـت . . . اَ . . اَ . . . اَ اَ . . . . از سرم . . بردار !
حالِ خرابم را که دید ، سرم را بی معطلی به سینه چسباند و ب*و*سه ای بر موهایم نشاند :
- ببخشید !
همین !
او که نمی دانست چه دردی در تنم ریشه می دواند ، وقتی زبانم نمی چرخد و در خروجِ کلمات یاری ام نمی دهد . . .
او چه می دانست من هر چه که می کنم ، تنها برایِ اندک موفقیتی در بهبودِ احوالم است . . .
دست بر شانه ام کشید :
- میدونم اون دفعه که داشتی باهام درباره ی کامپیوتر حرف می زدی و پری به لکنتت خندید ناراحت شدی . می دونم به خاطر همون این مدت دوباره ساکت شدی . ولی ببخشید . واسه همه چی ببخشید . هنوز عادت نکرده آخه .
رهامِ ساده دل نمی دانست بودنِ پری کنارش ، چه زجری برایم دارد !
او خیلی چیزها نمی دانست . . . !
*****
فکر می کردند در خواب به سر می برم و نمیشنوم سخنانشان را .
اگر نقص هایم یک به یک صف کشیده بودند به دنبالِ هم ، حداقل تواناییِ شنیدنم بیش از آنها بود !
صدایِ ریما به راحتی قابلِ شنیدن بود :
- آخه این که نمیشه مامان . راهی بیست و هفت سالشه . تا کِی میخواین محدودش کنین ؟ اونم زن میخواد ، زندگی میخواد ، اینکه نشد که !
در خانه باز بود ، بی شک از نگرانیِ همیشگیِ مادر که می ترسید اتفاقی بر من واقع شود و او متوجه اش نگردد .
مادرم عصبی تر از چند روزِ گذشته کلمات را به سمتِ خواهرم پرتاب می کرد . :
- هیس ! الان میشنوه . چه خبره انقدر بلند بلند داری حرف میزنی.
ریما هم گویی کلافه بود که با صدایی خسته گفت :
- از کارایِ شما . آخه چرا عصبانی اش میکنین وقتی میدونین تحمل نداره هی عین این بچه ها دنبالش بیفتین و بگین این کار رو بکن ، اون کار رو نکن . اینطوری برو که اذیت نشی ، اونطوری نرو که بهت آسیب میرسه . از اونور اون رهامِ بدبخت رو هم لنگ به هوا نگه داشتین .
مادر با تمسخر پاسخش را داد :
- پس بگو . آقا داداشت شیرت کرده . بحثِ بچه ام ، راهی نیست که . بحثِ رهام خانِ که فکر کرده من نمیفهمم . خرم . اونا همینطوری اش هم زن و شوهرن . نیازی نیست براشون عروسی بگیریم . دستِ عروس خانمش رو بگیره ببره سرِ خونه زندگی اش!
چشم هایِ تارم را به سقف دوختم و سعی کردم بی توجه باشم به باقیِ حرف هایشان اما حالا آنقدر بلند بود صدایشان که حتی از پسِ درِ بسته نیز قابل شنیدن باشد چه رسد درِ باز !
ریما به مانند همیشه که در هنگامِ خشم ، شخصِ مقابل را به رگبار می بست ، لب گشود :
- چه ربطی داره آخه ؟ دو تا پسرِ بزرگ دارین واسه هیچکدومشون آستین بالا نمیزنین . اینکه نشد که . آخه چرا این بچه ها رو تحتِ فشار میذارین ؟ با این کار میخواین راهی رو بیارین پائین دیگه . بابا ؛ میگه من نمیخوام تو این خونه زندگی کنم . اون یه نصفه واحد مالِ راهیِ . میگه من یه خونه میگیرم و بعدش یه کمکی بهم بکنین عروسی ام رو بگیرم . آخه بابا که ندار نیست . دستش به دهنش میرسه . پس چه دلیلی میتونه داشته باشه جز اینکه میخواین راهی رو بکشین از اون خونه بیرون و بیارین پیشِ خودتون ؟ مادرِ من نمیخواد ! راهی اینو نمیخواد . رهام میتونه خیلی راحت یه خونه بگیره و یه جشن کوچیک و جمع و جور و بره سر زندگی اش. ولی نمیخواد شما ناراضی باشین . ای بابا . . حتما باید انقدر این دو تا رو با این تبِ تند تو این خونه نگه دارین که عروستون شبِ عروسی شکمش پر باشه ؟ اون راهیِ بیچاره رو هم هی عذاب بدین با این کاراتون . خودش کم غصه داره ، کم نگرانی داره . شما بیشترش کن مامان خانم . اینو به اون بابامون هم بگو که هی پشتِ گوش میندازه حرفِ ما رو . هم من هم اون رویایِ بیچاره که مونده از دستِ شما سر به کدوم بیابون بذاره . اون سیاوش هم نمیاد که یه عروسی بگیره ببرتش سرِ خونه و زندگی اش راحت شه از دستِ شما .
حرف های ریما ، واو به واو ، سرشار از درد و آزار بودند . . .
به پهلو شده و پا درونِ شکم کشیدم ولی مگر از گوشم بیرون می رفت کلماتش ؟
نشستم و دست بر پیشانی فشردم . . .
هق هق های مادر به مانند مته ای عمل می کردند و دیواره های مغزم را سوراخ !
به سختی سخن گفت ، تازه مانندِ من ! :
- من . . . من . . . من چی کا . . . کار کنم ؟ . . . . دلم . . . خو . . . خونه . . .
پوزخندی زدم . . .
برخاستم و لباس از تن بیرون کشیدم ، به سمتِ در رفته تا محکم ببندمش که بدانند من حداقل کر نیستم !
با صدایِ لرزانی ادامه داد :
- دلم کبابه براش . این جگرم خونِ . نمیدونم اون بالا ، تو اون تنهایی چی فکر و خیال میکنه با خودش . همه اش میگم نکنه کار دستِ خودش بده . . . . وقتی میبینه همه ی هم سن و سالاش سروسامون گرفتن ، خب غصه میخوره بچه ام .
پیشانی به چهارچوبِ در تکیه زدم ، کاش انقـدر حدِ نگرانی را نمی گذرانند که به عنوانِ مهاجم بشناسمشان!
ریما بعد از سکوتی کوتاه ، با لحنی دلداری دهنده گفت :
- خب براش زن بگیرین . . . . این همه ناراحتی نداره که .
مادر کلافه و عاصی ، با کمی چاشنیِ ناامیدی گفت :
- برم درِ خونه ی کیو بزنم بگم دخترت رو بده به پسرِ من ؟ حتی الان همین هومن فسقلی که هنوز ریشش شبیه بزِ ، راحت تر میتونه زن بگیره تا راهی . بگم چی ؟ پسرم چی داره ؟ سلامت جسم داره ؟ آخه اینکه چشم درست و حسابی نداره ، حرف که نمیتونه بزنه ، انگشت که نداره . . آخ الهی مادر قربونش بره . . خدا منو ببخشه . . . خدا منو ببخشه . .
پشیمان شدم از کوفتنِ طبلِ بیداری ام ، آهی کشیدم .
به آهستگی در را بسته و راهِ حمام در پیش گرفتم . . .
آب که بر سر و رویم ر*ق*صید ، چشم بستم . .
زری
00کمککک یه رمان دیگه از این نویسنده بود فکر کنم که اسم دختره ترانه بود و با بعد پسره عقیم بود و بچه دار نمیشدن اسمش چی بود
۱ سال پیشمهلا
11جایی نرو بود فکر کنم
۱ سال پیشملیکا
10جایی نرو
۶ ماه پیشاوا
00عالی بود قلم نویسنده واقعا آدمو جذب رمان میکرد
۷ ماه پیشملیحه
۳۰ ساله 00ممنون از نویسند خوب رمان همه چی عالی بود نمیدونم چی بگم هرچی از خوبیش بگم کم گفتم توصیه میکنم صبوری به خرج بدین و وقت بذارید تا اخر بخونید ارزش شو داره
۷ ماه پیشپسته خندان
00موضوع عالی ،نگارش عالی،متن عالی،توصیف برای مخاطب عالی،بدون غلط و با معنی و مفهوم ،خدا قوت
۱۲ ماه پیشالی
۲۸ ساله 01یه رمان پسره عاشق دختر عموش دختره نمیدونه چن سال باهم قهرن چون بابای پسره ناخواسته بابای دخترومیکشه عید میرن اصفهان خونه بابابزرگش همومیبینن مامان دختر با برادرشوهرش ازدواج کرد کسی میدونواسم رمان چیه
۱ سال پیشم
21درکل خوب بود،موضوعش جالب بوداما نثرش مثل شوره زار روان نبود،خیلی سعی کرده بود جملات ادبی وقلمبه سلمبه استفاده کنه ویکم درهم بودهر لحظه یه راز جدید رو میشد
۱ سال پیشوالا ک پسند من نبود
10۱ سال پیشهانیه
11خیلییی قشنگ بود واقعا فوق العاده بود 👌🏻👌🏻
۱ سال پیشآتوسا
21موضوع رمان جالب بود ولی سبک نوشتار واقعا مناسب رمان نبود به نظرم اگر کمی ساده تر نوشته میشد و انقدر نثر ادبی کتابی نداشت راحتتر میشد رمان رو خوند
۱ سال پیشنفیسه
۲۹ ساله 40خوب بود موضوعش فقط میشد تو ۱۰ فصل خلاصش کرد من دیگه از یه جایی فصل آخرشو خوندم. جمله بندیشم خیلی ادبی بود جای فعل وسط جمله بود که تو خوندن راحت نبودم
۱ سال پیشفروغ
۳۳ ساله 30خیلی قشنگ و متفاوت بود راهی خیلی خیلی خوب بود
۲ سال پیشنگین
31قلم بسیار زیبا نقش اول متفاوت از بقیه رمان ها 👍
۲ سال پیشفاطمه زهرا
21رمان جذابی بود لذت بردم قلم قوی و موضوع جدیدی داشت پیشنهاد میکنم بخونیدش
۲ سال پیشحوا
۲۵ ساله 00بد نبود
۲ سال پیشستاره
30سلام خسته نباشیدرمان قشنگی بود ولی به نظر کینه ای که راهی از پدرو مادرش داشت با وجود زحمتی که اونا برا بزرگ کردنش واقعا مزخرف بود
۲ سال پیش
نیاز
۱۶ ساله 00با اینکه رمان خوبی به نظر میرسید ولی اینقدر از کلمات کتابی استفاده کرده بیشتر از پنج دقیقه قابل تحمل نبود بازم از نویسنده ممنون 🌹