رمان تاوان خنجر زدن شکستن غرور است و بس! به قلم ام دات کا اچ (M.Kh)
عاقبت زخم زدن،دوتا زخمه؛یکی برای مهاجم و یکی برای زخمی. حالا توی این جلد زخم خورده ها به صدا در میان و از رویا شکایت مرهم می کنند در حالی که رویا هنوز نتونسته زخم خودش رو بند بیاره.این جلد مکمل جلد اوله و داستان جدایی نداره.داستان مربوط به سه سال بعده؛آزادی رویا و شروع جدیدش.شروعی که هیچ کس باورش نداره.شروعی که برای آدمی مثل رویا که ادعای مغروری داشت خیلی گرون تموم شد!.آره،شروع سنگین و تاوانی سنگین تر؛زانو زدن!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۹ دقیقه
یه لبخند تلخ زدم و گفتم:من دیگه اون رویا نیستم.اون رویایی که می شناختی مرد!
ب*غ*لش گرفتم.من هم یه شکست خورده بودم.هی آنا اینا رو روم نشد بگم بهت.منم بدبخت شدم چون آه یه عاشق دنبالم بود.چون رستم پور آه کشید که شکوندمش و من باختمش.همه چی رو باختم.کسی که عاشقش بودم نخواستم.هه!.. کاش من جای تو بودم.کاش!
***
سه هفته گذشت و به کمک آنا و شوهرش و مراقبت های ویژه اشون گلاره به هوش اومد.اولین جمله اش هم این بود
-من رویا رو بخشیدم-
دیگه نموندم.رویی نداشتم که توی صورت گلاره نگاه کنم.درستش هم همین بود.همین که من برم.مهم بخشش بود که گرفتم و رفتم.سوار ماشینم شدم و خواستم از بیمارستان خارج شم که همزمان یه تویتا کمری جلوم ظاهر شد.بوق زدم که بره عقب که اونم رفت عقب.شیشه رو پائین کشیدم که همزمان ابروهام بالا پرید.این اینجا چیکار می کنه؟پیاده شد که پیاده شدم.حالا شده بود سرگرد.سرگرد آرش عرفانی،کسی که از من اعتراف گرفت.سرگرد با چشمهای وحشی! یه ابروش رو داد بالا و گفت:آزاد شدی؟
-علیک سلام.
لبخندی زد و گفت:سلام.
-هه!.این تو ذات شما پلیساست فکر می کنید خیلی خفنید؟تا طرف رو می بینید از صمیم قلب آرزو می کنید خلافکار باشه که شما مچش رو بگیرید.
لباس نظامی تنش بود.لباسی که عجیب بهش می اومد.یه پوزخند زد و گفت:معلومه که خفنیم اونم ذاتاً.
چیزی نگفتم و خواستم در ماشینم رو باز کنم که گفت:اگه خلافکارها رو نگیریم و مچشون رو نگیریم که همه میشن آدم خوبه و اونوقت آدم بدا کین؟حتما خود پلیسا.دوما ما نباشیم خنجر میشه اسباب بازی بچه ها.
به من تیکه انداخت.کاملا واضح بود.برگشتم سمتش و گفتم:شما نباشین کلا خنجری نیس!
نشستم توی ماشینم که گفت:از یه مار گزیده بیشتر از اینم انتظار نمی ره.
دلم می خواست تیکه تیکه اش کنم..با خشم نگاهش کردم و بعد با پوزخند گفتم:ریسمون سیاه سفید نیستی که بترسم ازت.می شناسی دیگه،انقدر جرات دارم که بزنم تیکه تیکه ات کنم سرگرد عرفانی!
خندید؛بلند:بچه برو با عروسک هات بازی کن،حرف از تیکه تیکه شدن نزن که تیکه تیکه میشی!.من میگم خنجر ندن دست بچه ها کسی گوش نمیده.
در آن واحد انقدر سرخ شدم که بی شباهت به گوجه فرنگی شدم.حرص زده گفتم:از جونت سیری؟
یه پوزخند زد و گفت:از آزادی سیری؟تعارف نکن،خودم برت می گردونم زندان پیش هم قطارات!
با خشم گفتم:می بندی یا ببندمش برات؟
یه سری از روی تاسف تکون داد و گفت:واقعا بی تربیتی!
شیشه رو دادم بالا و گفتم:تو باتربیتی کفایت می کنه!
یه تیک آف کشیدم و از کنار ماشینش میلی متری رد شدم.از توی داشبورد یه فلش بیرون آوردم و پخش رو روشن کردم.عصبی بودم.نمی دونم چرا بی تربیتی که گفت خیلی برام سنگین تموم شدم.از بچگی هم از پلیس جماعت خوشم نمی اومد،مخصوصا اونایی شون که فکر می کردن ذاتاً پلیس به دنیا اومدن.کنار زدم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا از حرص نترکم.مردک بی شخصیت!.
به سمت یه آدرس آشنا روندم.یه آدرسی که نه ماهی توش زندگی کردم.آدرس خونه ی رزی و آزی و شاید سرو! ماشین رو توی کوچه پارک کردم.جعبه ی شیرینی رو توی دستم گرفتم و به سمت خونه رفتم..دکوراسیون آپارتمان همون بود با این تفاوت که توی لابی یه دست مبل استیل راحتی شیک چیده شده بود.به نظرم ساختمون نو نوار تر شده بود.وارد آسانسور شدم و یه نگاه به خودم توی آینه کردم.مثل همیشه بدون آرایش ولی برای این آسانسوری که همیشه آویشنی رو حمل می کرده که ازش آرایش می چکیده،جدید بودم.یه لبخند زدم و مانتوی سفیدم رو صاف کردم و از آسانسور خارج شدم.نمی دونستم واحد قبلی خودم که الان متعلق به آزی و سرو بود رو بزنم یا واحد رزی رو؟!.جعبه ی
شیرینی رو روی میز کوچولویی که بین دو واحد بود و یه گلدون روش بود گذاشتم و خواستم ده بیست سی چل کنم که در واحدی باز شد و پشت بندش صدای آزی:وای سرو خدا خفت کنه عزیزم.مگه من نگفتم ساعت ده بیا خونه؟خب سرکار باشی...بگو زنم تنهایی نمیتونه بار مسئولیت خونه رو به دوش بکشه.مگه من باهات شوخی دارم؟نخند سرو..چه می دونم رزی کجاست؟!..چرا نمی پرسی خودم خوبم و احوال آریا و آویشن رو می پرسی؟..نه دیگه قبولم نیست خودم بهت گفتم بگی خوبی..اصلا دیگه مراقب بچه هات نمی شم و دیگه هم باهات حرف نمی زنم.خودت لوسی..نمیخوام اصلا.. (مکـث)پاستیل بخر برام با شکلات شیری و لواشک و شیر توت فرنگی..آره همشو باید بخری!.زود بیای ها...خداحافظ.
هنوز همون آزیتای بچه بود؛یه ذره هم بزرگ نشده بود.همون آزیتایی بود که وقتی ناراحت می شد تا باج نمی گرفت ول کن نبود.بدبخت سرو!
برگشت سمت من و گفت:بله خانم؟
یه کم نگاهم کرد و کم کم چشم هاش درشت شد.آب دهنش رو قورت داد و متعجب گفت:رو..رویا؟
یه لبخند زدم و گفتم:سلام آزی.
یه جیغ زد و خودش رو توی ب*غ*لم انداخت و گفت:وای خدا من حتما خوابم..
-اومدم رهن خونه رو بگیرم دیگه.
خندید و صورتم رو غرق ب*و*سه کرد.اشک های روون شده اش رو پاک کرد و گفت:دلم برات تنگ شده بود.
نگاهم به چهره اش افتاد.هنوز هم همونقدر بی نقص بود ولی حالا چهره اش شاید جا افتاده تر شده بود.البته مدل ابروهاش عوض شده بود و یه جورایی قیافه اش رو به کل عوض کرده بود.
ولی باز هم همون آزیتا بود!
لبخندی به روش زدم و گفتم:منم عزیزم.
صدایی از پشت سر اومد:اَه چته آزیتا اول صبحی؟خبر مرگت خفه شو دو دقیقه!
برگشتم سمت صدا.آروم آروم سرش رو بالا گرفت.با دیدنم مردمک چشماش گشاد شد و لب زد:رو..رویا؟
لبخندی زدم و گفتم:سلام رزیتا.
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سر خورد که بغض من بزرگ شد و چونه ام لرزید.آزیتا و رزیتا خانواده ام بودن!
هقی زد و گفت:راهت چطور افتاده به اینجا؟
جلو نیومد؛توی همون درگاه در ایستاده بود:زود رفتی،خیلی دیر برگشتی!
به حدی با گله این جمله رو گفت که وجودم آتیش گرفت.من رفتم جلو.دست گذاشتم روی شونه اش و با چشم های لبریز از اشک گفتم:الان هم اومدم رهن خونه رو بگیرم.
طاقت نیوورد و محکم ب*غ*لم گرفت.دستم رو،روی کمرش گذاشتم و گفتم:خوبی؟
زد توی کمرم و گفت:اینجایی و بد باشم؟
***
سروش لیوان شربت رو به دستم داد و گفت:خوبید رویا خانم؟
لبخندی زدم و گفتم:خوبم؛بزرگ شدی آقا پسر.
خندید و گفت:آره دیگه..بچه هام اندازه ی خودمن دیگه.
-خدا نگهشون داره براتون.
-مرسی.
رزیتا نشست و گفت:خب رویا بگو ببینم چه خبر؟
مگه خبری هم هست.یه جمله ی کلیشه ای به کار بردم:هیچی!
آزیتا از توی آشپزخونه گفت:غذا آماده اس.
آزیتایی که بلد نبود ماکارانی هم درست کنه به قدری ماهر شده بود که در عرض سه ساعت،چهار مدل غذا درست کرده بود.البته قرمه سبزی رو من درست کردم.اصرار خودم بود چون خیلی وقت بود آشپزی نکرده بودم.
غذا رو خوردیم و آزیتا به تنهایی همه ی ظرف ها رو شست و سروش هم بچه های دوقلوشون رو خوابوند.من و رزیتا توی هال نشسته بودیم.رزیتا گفت:حتما برنامه ی جدیدی داری.برنامه ات چیه؟
نگاهش کردم و گفتم:گندهایی رو که زدم درست کنم.فعلا اولیش رو درست کردم.سخته رزیتا.خیلی سخته... همین اولیش گلاره،دختر عمه ام،بود.دو هفته بیشتر توی کما بود و باورت نمیشه هر شبش نابود شدم.نمی دونی چه حسی داشت وقتی شوهرش یه جوری نگاهم می کرد که از خودم شرمنده میشدم.سخت بود که شوهرش معتقد بود تقصیر منه که گلاره توی کماس.و واقعا هم تقصیر من بود.همه ی روزهایی که نبودش استرس داشتم.استرس این که نکنه دیگه به هوش نیاد و من دختر دو ساله اش رو بی مادر کنم.باورت نمیشه وقتی توی چشمهای بچه نگاه می کردم دوست داشتم خودمو بکشم.وقتی که شب خوابش نمی گرفت و بهونه ی مادرش رو می گرفت.وقتی که توی بیمارستان آواره شد.اون لحظه ها فراموش نشدنیه.من نسبت به گلاره و محسن و ترنم دخترش واقعا شرمنده بودم.همیشه از این حرکت متنفر بودم ولی جلوی یه مرد،یه پلیس،زانو زدم و گفتم:منو ببخش.اونم یه پوزخند زد و گفت:یه پلیس یه مجرم رو نمی بخشه.. شد یه پتک که خورد به سرم.اون با همین یه جمله به قدری شرمنده و نابودم کرد که تا عمر دارم فراموش نکنم.تازه این اولشه..اولین نفر و دومین نفر.دوازده تا خنجر درست به عمق وجود دوازده نفر زدم.حق با..با..دکتر رادمنش(ارمیا)بود. هر خنجری دو تا زخم داره.یکی برای مهاجم و یکی برای زخمی...همه ی زندگیم رو با یه جمله گفت.درد عذاب وجدان بد دردیه؛بد!
دست روی شونه ام گذاشت و گفت:ناراحت نباش رویا.همونجور که پشتت بودیم برای انتقام باز هم پشتتیم برای جبران. من و آزیتا و حالا عضو جدیدی به اسم سروش پشتتیم.تا تهش باهات هستیم.
اشکم رو پاک کردم.لبخندی زدم و گفتم:مرسی عزیزم.
شب،من و رزیتا رفتیم خونه ی رزیتا.لباسهای راحتی ای که هنوز توی کارتون های توی ماشینم بود رو پوشیدم.قرار شد من و رزیتا توی این خونه بمونیم.وسایلم رو اوردم و یه اتاق رو اشغال کردم.روی کاناپه نشستم و رزیتا هم با لباس راحتی نشست.گفتم:راستی توی نامه آزیتا گفت یه رئیس شرکته هست که بهت نظر داره؛چی شد؟
خندید و گفت:مگه باید چیزی می شد؟
Sari
00بەنظرمنم نویسندەخیلی راحت رویاروشخصیت منفورداستان معرفی کردەوبقیه رومخصوصاارمیاورضوانن وپگاه وتارایی که خودشم قبل ازرویاهمین کاررودرحق پدرو مادرش کردەحق بەجانب معرفی کردەکاش کمی هم بەکاری کەاوناباهاش
۳ روز پیشبدترین رمانی که خوند
00بدترین رمانی که خوندم حیف که وقتم رو هدر دادم مزخرف ترین بود داستانش
۲ ماه پیشمیم
00دمت گرم نویسنده جان ولی حق رویا این نبود از ارمیا خیلی بدم میاد
۳ ماه پیشرقیه
۱۶ ساله 10سر این رمان چه گریه ها که نکردم برا رویا از همشون متنفرم مخصوصا آرمیا ، رضوان ،پگاه ، امیر و تارا دوستایی که دم از مرام و معرفت میزدن همشون نامردی رو درحق رویا تموم کردن
۴ ماه پیشرقیه
۱۶ ساله 00بنظرم رویا کار درستی کرد از همشون انتقام گرفت اونا حقشون بود همشون یه جورایی به رویا خیانت کردن و اینکه من فکر میکردم امیر آدم درسته اما آخر رمان معلوم شد خیلی آدم عوضیه از تا را هم بشدت متنفر شدم
۴ ماه پیشیگانه
00اصلا بدرد نمی خورد همش می پرین از این صحنه به اون صحنه اول برید چند تا رمان خوب بخونید بعد رمان بنویسید آخر رمان افتضاح بود
۵ ماه پیشسونیا
۲۰ ساله 00هر سه فصل رو که خوندم درسته در حق رویا ظلم شد ولی خودش راه انتقام رو انتخاب کرد .خیلی کینه ای بودن شخصیت های رمان
۶ ماه پیش....
۱۸ ساله 00واو این چهرگانی بود رسما قلبم آتیش گرفت همش گریه میکردم خواهشا رمان های بعدیت رو شاد تر بنویس
۷ ماه پیشرعنا
۲۵ ساله 00بنظرم رویا کار خوبی کردسزای خیانت انتقام هستش ولی رویا یه جا گفت چهار سال بود طلاق گرفت ولی رضوان هنوز حامله بود اینکه رضوان رو میکشت و با بچه اش تهدید می کرد ارمیا رو و ارمیا قتل و گردن می گرفت
۷ ماه پیشسونیا فرحان
۱۳ ساله 20اخر رمان خیلی بد تموم شو حالم از تارا و امیر رایا به میخوره رو یا خیلی سختی کشید سر این رمان خیلی گریه کردم😢
۹ ماه پیشسید مسعود سیف زاده
۴۷ ساله 00آخرش بی رحمانه تموم شد
۱ سال پیشلیدا
۴۴ ساله 00کاش تو فصل سه بقیه هم در حق رویا یکم مهربان میشدن و رویا رو میبخشیدن از ارمیای خائن خیلی بدم اومد کاش همونجور که تنهایی با رویا صحبت کرده بود باهاش رفتار میکرد
۱ سال پیشلیدا
۴۴ ساله 00خیلی دلم برای رویا سوخت خیلی امیر نامردی کرد اخر درحقش خواهرش بدتر
۱ سال پیشرها
01فصل سوم داخل برنامه هست ؟
۱ سال پیش
fati
۱۸ ساله 00لعنتی چرا تموم شد کاش خوب تمام می شد هوف اولین رمانیه ک خوندم و انقد حرص خوردم