رمان نطفه
- به قلم گل رزقرمز71
- ⏱️۴ ساعت و ۴۸ دقیقه
- 101.2K 👁
- 331 ❤️
- 250 💬
دختر رمان ما خیلی زیباست زیبایش تو شهرشون تکه ، هم پدر داره هم مادر اما هردوشون معتادن و اونو مجبور به ازدواج با یه مواد فروش میکنند و این تازه اول مشکلاتشه…
چادرسفید عروس رو انداخت روسرم ومنو برد اتاق مهمون.
***********
یه سفره ی عقد کوچک برام انداخته بودند،به تصویرمردی که کنارم نشسته بودنگاه کردم ،کسی که قرار بود در اینده نقش شوهرم را بازوربازی کنه،هیکلی متوسط باقد بلندوصورتی کشیده و شش تیغ با چشم وموهای مشکی.از وقتی که وارد شدم حتی یک نگاه کوچک هم بهم نکرد وقبل ازاین که عاقد بیاید باگوشیش اِس بازی می کرد برایم عجیب که با این همه پافشاری چراانقدر بیخیال بود.
عاقد که امد جمع ما به هشت نفررسید.خانواده ی ما ومسعود ودونفر شاهد همراه با عاقد. انگار مسعود ازما هم بی کس و کارتر بود،همه فامیل پدری و مادریم بخاطر وضع پدر ومادرم با ما قطع ارتباط کرده بودند.
تازمانی عاقد برای بار سوم خطبه رو می خوند تو فکر رویاهای ازدست رفتم بودم جوری که متوجه دوبارخوندن خطبه ی عقد نشدم. ارزو داشتم چیزی باعث بهم ریختن این وصلت بشه، اما این هم جزء ارزو های محال من بود که هیچ وقت اتفاق نمی افتاد.
-دوشیزه محترمه مکرمه برای بارسوم عرض میکنم بنده وکیلم شما را با مهریه ی معلوم به عقد دائم اقای مسعود کیانی در بیاورم؟
نفس عمیقی کشیدم تا مانع ریختن اشکام از روی صورتم بشند:
-با اجازه عزیز...بله.
فقط به اجازه ی عزیز چون عزیز از هر پدر ومادری،پدرمادرتر بود.
نه صدای دست زدنی نه کِل کشیدنی نه حتی یه تبریک خشک وخالی.عاقد داشت خطبه ی مسعود رومی خوند؛ که یه ارزو ی بچگانه کردم کاش مسعود بگه نه ؛اما این ارزوم هم بعد از جواب بله مسعود تبدیل شد به یه رویا به یک وهم که هیچ وقت محقق نمیشه.
بعد از کردن امضا ها عاقد شناسناممو داد دستم،جلوی مشخصات شوهر اسمی به نام مسعودکیانی بود که به اجبار وارد زندگی من شده بود.
مسعود شناسناممو از من گرفت و ایستاد:
-پاشو نغمه باید بریم.
من ازاین حرف مسعود حسابی جا خورده بودم ؛عزیز رو به مسعود:
-پسرم بمون لااقل شام بخور الان، سفره رو پهن میکنم.
- نه لازم نیست ...نغمه پاشودیگه چرا هنوز نشستی.
-پسرم این جوری که نمیشه بزار...
مسعود با تحکم:
-همین که گفتم ،نغمه پاشو.
من بدون هیچ حرفی ایستادم،عزیز امد بطرفم ومنو به اغوش کشید وشروع کرد به گریه کردن:
- نغمه جان برو خدا پشت وپناهت،از خدا میخوام که خوشبخت بشی تو لیاقت خوشبخت شدنو داری.
در حالی که اشک ازچشمام جاری بود:
-عزیزخیلی دلم تنگ میشه برات ،حلالم کن که با غصه هام ؛غصه هاتو بیشتر میکردم.
-این چه حرفیه عزیزدلم تو سنگ صبورم بودی،حالا هم برو وشوهرت رو منتظر نزار.
از اغوشش که امدم بیرون بابا ومامانم امدند سمتم خواستن بغلم کنند که با دست مانع شدند ورو به انها:
-من تواین دنیا فقط و فقط عزیزو دارم ،از الان به بعد فکر کنید نغمه مرده!مثل من که فکر میکنم پدرومادر ندارم.
بابام با عصبانیت:
-این چه حرفیه که میزنی تو تا اخردنیا دخترمونی.
-پدرومادری که کاخ ارزوهای دخترشونونابود م یکنندو یه روز خوش براش فراهم نکنند همون بهتر که نباشند،میدونی بزرگترین ارزوم این بود که ،ای کاش یتیم بودم.
بابام تا این جمله روشنید اومدطرفم دستشو برد بالا بهم سیلی زد.مسعود که هیچ کاری انجام نداد انکار اصلاًبراش مهم نبود اماعزیز با حالتی غمگین:
-بجای اینکه بابوسه روی پیشونی بدرقش کنی ،باسیلی بدرقش کردی،شیرمو حلالت نمیکنم بیژن.
جای سیلی روی صورتمو بوسید.با دستام اشکای روی صورتشو پاک کردم:
-عزیزاشکال نداره،من به این ابرازمحبت ها عادت کردم،اما اگه تو گریه کنی منم گریه می کنما بزار باراخری با لبخند از این جا برم.
عزیزبا مهر پیشونیمو بوسیدو دستمو گذاشت تودست مسعود:
-پسرم حواست به نغمه ی من باشه هابه دستت می سپارمش.
مسعودهم بدون هیچ حرفی دستمو کشید و وارد حیاط شدیم عزیز منو از زیر قران رد کرد، برای بار اخر نگاهی به خونه ی قدیممون انداختم وزیر لب زمزمه کردم:
-خداحافظ خونه ی تلــخ،خونه ی نابودیِ من!
وارد کوچه که شدیم ماشین شاسی بلند مسعودرو دیدم ،مسعود دستم رو رها کرد وبه طرف ماشین رفت وسوارش شد بدون اینکه هیچ توجهی به من نشون بده با کلی زحمت درو باز کردمو نشستم روی صندلی ، بعداز اینکه در ماشین رو بستم ،مسعود ماشین رو روشن کردوبه حرکت دراورد.
سوالی که این هفته مغزمومشغول کردبود رو بی مقدمه از مسعود پرسیدم:
-چرا من؟
-چی گفتی؟
-گفتم چرا من رو انتخاب کردی؟
پوزخندی زدوگفت:
-واقعا مهمه که بدونی؟
- اگه مهم نبود ازت نمی پرسیدم!
مسعود با همون پوزخندگفت
: وقتی رسیدیم می گم چرا تو!
بعد از اون نه من دیگه حرفی زدم نه اون تا وقتی که رسیدیم .خونه ی قشنگی داشت، ویلایی بود ، درختان سیب و کاج وانار داشت با حوض کوچک که وسطش فواره اب بود،ساختمون سفید مرمری دوطبقه، نه زیاد بزرگ بود نه کوچک،عجیب هم نبود با همچین پولهایی همچین خونه ای داشته باشه.
بازهم بدون کمک مسعود پیاده شدم وبه سمت ساختمون راه افتادیم.وارد ساختمون شدیم. درابتدای ساختمون سالن بزرگی بود، مبل های سلطنتی قهوه ای رنگی داشت با یه فرش ابریشمی که وسط سالن پهن شده بود:
-دیگه بسه،بعدهم میتونی همه جارو دید بزنی،حالا هم برو تو اون اتاق لباساتو عوض کن بیا، تا بهت بگم چرا تو؟
وبا زدن این حرف به اتاق ته سالن اشاره کرد.به طرف اتاق راه افتادم،وارد اتاق که شدم تخت یه نفره قهوه ای با دیوار های سفید وکمد چوبی ساده ومیز ارایش کوچک، داخل اتاق هم سرویس حمام و دستشویی هم بود،اتاق خیلی ساده ای بود.در کمدرو باز کردم چند دست لباس وشلوار به سایزمن، همراه چند شال و روسری بود ،لباس عقدمو با یه شلوار لی ولباس استین بلند عوض کردم.مو های سرم هم با کلی درد سر از اون همه گیروتاج خلاص کردم.بطرف دستشویی رفتم وصورتموشستم،چون میخواست دلیل انتخاب مسعود رو بدونم بیخیال حموم گرفتن شدم.
کارم که تموم شد رفتم داخل سالن مسعود هم با یه شلوار ورزشی مشکی با یه سی شرت مشکی روی مبل نشسته بود.بهم اشاره کرد که روی مبل بشینم وقتی نشستم:
-گفتی میخوای دلیل انتخابمو بدونی؛درسته؟
-بله درسته، میخوام بدونم!
-اینو بدون که عاشق چشموابروت نیستم که باهات ازدواج کردم.
ویه پوزخند زد.
-پس چرا بامن ازدواج کردی؟
-بابات،از من کلی مواد مفتی گرفته بود ،به من بدهکار بود منم عوض اون پول، دخترشو گرفتم.
ترنم
0یکم غیر واقعی بود تو واقعیت هیچکس نمیاد عاشق کسی بشه که بچهای برادرشو داره به دنیا میاره واقعا چجوری فرزان عاشقش شد با اینکه عاشق مهلا بود!
۲ هفته پیشسارینا
1عالیییییییی حرف نداشت خیلی قشنگ بود
۴ هفته پیشیاسمن
0سلام رمانمو تازه تموم کردم و هنوزم اشکام جاریه عالی بود و بشدت غمگین اما چرا همش از بدبختیاش و نا امیدیاش نوشتی و توضیح دادید قشنگ راحت میشد حدس زد ک قراره چی بشه بازم مرسی توروخدا بازم ادامه بدید و بیشتر پارت بزارید
۲ ماه پیشZ.r
1تا اونجایی که مسعود بود قشنگ بود نباید مسعود و میکشتین آخر باید مسعود و نغمه خوشبخت میشدن
۲ ماه پیشبدون نام
1خب در ککککل رمان بدی نبود ولی می تونست فقط در مورد مسعود و نغمه باشه کلی کل کل لج و لج بازی داشته باشن آخرشم خوب تموم بشه ولی اون مرد تازه اخرای رمان فرزان به داستان اضافه شد😐
۳ ماه پیشSamin
2ولی مسعود نباید می مرد گناه داشت تازه داشتن عاشق هم میشدن
۳ ماه پیشگلی
1سلام رمان خوبی بود مرسی
۳ ماه پیشبهار
1خوب بود ولی چند تا بدی داشت یکی اینکه خیلی زجر کشید و شاید این موضوع خواننده رو از رمان برنجونه دوم اینکه مهسا باید حداقل یکی از بچه هاشون بهش میداد این خیلی خودخواهیه سوم اینکه رمان آخرش خیلی زود تموم شد و واقعا این خوب نبود مثلا ازدواج میکردن حالا قسمت بچه دار شدنشون رو میخواستی بزاری میزاشتی یا ن
۴ ماه پیشثریا
1رمان بدی نیست.برای یه بار خوندن خوبه.
۴ ماه پیشSara
2خیلییییییی خوب بود ولی کاش حداقل عاشق مسعود نمیشد و مسعود بهش *** نمیکرد
۴ ماه پیشنازنین زهرا
3تا اینجا خوب بوده ولی کاش اتقدر زود عاشق هم نمی شدن
۴ ماه پیشR.N
1رمان خوبی بود میشه رمان عالی معرفی کنین
۴ ماه پیشنگار
0سلام. نویسنده عزیز ممنون بابت رمان قوی تون اما بنظر من میتونست بهتر تموم شه مثلاً یکی از بچه ها،بچه مسعود باشه. پدر نغمه ترک کنه.شیرین و ساسان ازدواج کنن.و... اما درکل ارزش خوندن رو داره.پیشنهاد میکنم بهتون.
۴ ماه پیشبه شما چه
5خیلی مسخره بود دختره این همه زجر کشید این همه سختی کشید بعد نه به بچه هاش رسید نه مثلا باید به بچه هایش می رسید باباش ترک می کرد حالش خوب میشد خیلی خنگ بود همش درد سخیتی داشت
۵ ماه پیش
مهلا
0خوب بود آخراین همه سختی پایان خوشی داشت خدا با من است