رمان گیلدا به قلم فاطمه زمانی
دنیام رو غم برداشته...ولی تو اومدی هربار که نگاهت میکردم خیال میکردم به ابلیس نگاه میکنم،ولی زمان بهم فهموند که تو...فرشته ای نه من...تو کنارم بودی که همه منو فرشته ی موطلایی خطاب میکردند...
من گیلدا فروزش...روزی با هزاران آرزو برای ساختن زندگی دوباره از شهر شعر و غزل به شهرنکبت و سیاهی یعنی تهران پا گذاشتم
من،گیلدا دختر خورشید،بی پدر و مادر ،بی حتی ذره ای محبت پدری با به تهران آمدنم پا بهدنیای کثیف تر از قبلم گذاشتم...شکستم،سوختم،متنفر شدم و...
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۴۳ دقیقه
- یه خانمی اومدن دم در...گفتن شیرین هستن.
مثل فنر ازجا پریدم.
- شیرین؟
- بله خانم بگم بیاد داخل؟
- آره آره حتما.
شیرین تهران چه میکرد.حتما برای دیدن من آمده بود چقدردلم برایش تنگ شده بود.از پنجره به ورودش خیره شدم.
- دوستته؟
- هم دوست هم خواهر...
- ازشیراز اومده؟
- آره باهم زندگی میکردیم.
شیرین خیره نگاهم میکرد واشک میریخت.محدیث وغزل ازاتاق خارج شده بودند.شیرین را بغل کردم .اشک هایش را پاک کردم.
- برای چی اومدی؟
- عروسی خواهرمه نیام؟خودش که دعوتم نکرد.
- بابام خوبه؟
- آره خوبه.
- خودت خوبی؟
- دوری تو سخته گیلدا ولی تحمل میکنم...
- برای منم همینطور.
- گیلدا چرا تهران شوهر کردی؟
- دوستش دارم.
بادیدن شیرین بازم امید به آینده برام معنی پیدا کرده بود.لبخند به لبم اومده بود.محدیث دوباره به اتاق برگشت وبه کارش ادامه داد.ساعت نزدیک به دو بود که تقریبا حیاط پرازمهمان شده بود.شیرین هم لباس به تن کرده بود وآماده شده بود.حالت تهوع داشتم.استرس این مهمانی لعنتی عذابم میداد.غزل دستش راروی شانه ام گذاشتوگفت نترس.
- کنارش راه میرم ولی دستش رو نمیگیرم غزل نمیتونم.
- باشه گلم هر کاری از دستت برمیادانجام بده کسی مجبورت نمیکنه.
چشمانم میسوخت میدونستم اشک پشت پلک هام جمع شده.شیرین پشت سرم می آمد.کنار اون عوضی از سالن خارج شدیم همین که همه مارا بالای پله هادیدند برایمان دست زدندوارکستر از همه خواست به افتخارما ازجا بلند شوند.از صورت سرخ منیره خانم فهمیدم که گریه میکند.به صورتش لبخندی دخترانه زدم.کمی دورتر ازآنها بابا و ونوس شیطان صفت ایستاده بودند.لبخندی از روی تمسخر گوشه ی لب های ونوس بود.بابا اما مثل همیشه غضب ناک نگاهم میکرد.زیر بار نگاه های ونوس وبابا وتوقع های منیره خانم وآقای آفاق غروروترسم را کنار گذاشتم وطوری که کسی متوجه نشد دستم راکه مثل ژله میلرزید داخل دست های سهیل آفاق جا دادم.بدنم سرد بود از این کار عقم نشست.چیز نمانده بود که بالا بیاورم که غزل گفت:
- بچه ها برید روی صندلی هاتون بنشینید.
ضلع شرقی باغ روی یک سکوی سفید رنگ دومبل گذاشته شده بود.سهیل آفاق با چهره ی متعجب من را به صندلی ها رساندوکنارم نشست.
- ازت متنفرم آقای آفاق.
چیزی نگفت لبخندی تصنعی به لب آوردوکنارم نشست.بابا وونوس داشتند به مانزدیک میشدند.به دسته مبل چنگ انداختم.عصبانیتم راروی دسته ی مبل خالی میکردم.صورتم ازلبخندونووس گر گرفته بود.غزل از دوربا چشمهاش بهم امید واری میداد.نگاهی به شیرین که کنارغزل وخانواده اش نشسته بود انداختم.به احترام بابا از جا بلند شدیم.بابادست سهیل آفاق را فشرد وچیزی درگوشش زمزمه کرد.
- میدونستم میای تهران اینطوری میشه زودتر میفرستادمت تهران.
- خیلی ممنون که تشریف آوردی ونوس جان لطفاازخودت پذیرایی کن...
وقتی دیداز من آبی گرم نمیشود.روبه سهیل گفت:
- چه توری پهن کرده این گیلدا خانم ما...
طوری حرف میزد انگارخبرازاتفاقات گذشته ندارد.بابا با اکراه صورتم را بوسید واز کنار مارفتند.
همه ی جوان ترها وتعدادی از میان سال ها با موزیک شادی که پخش میشد میرقصیدند.همه خوشحال بودندجزعروس نگون بخت.هواروبه تاریکی داشت.مراسم شیک وهمه چیز تمامی بود ولی حتی ذره ای برایم جذاب نبود.تنها لبخندمصنوعی روی لب کاشته بودم وبه جمعیت نگاه میکردم.تااینکه شیرین وغزل مجبورم کردن واردجمعیت شوم وبا
آنها برقصم.لباسم خیلی سنگین بود.فقط وسط ایستاده بودم ودست میزدم نمیتونستم برقصم.لازمه ی رقص شادی درون بود ولی من شاد بودم؟
- غزل خانوم عروستون رقاص خوبیه الان خجالت میکشه برای همینه نمیرقصه...
همه طوری رفتارمیکردند انگار اتفاقی نیوفتاده شاید همه دوست داشتند بعدازاین همه غم خوشحال باشند.شیرین، غزل دختری که خودش را دختر خاله ی غزل معرفی کرده بود وعروس عمه خانم دختری به نام یگانه اطرافمن میرقصیدند.بلاخره تصمیم گرفتم باهاشون همراهی کنم.شروع کردم به رقصیدن.همه برام دست میزدند.شیرین بااشکهای روی صورتش همراهیم میکرد.غزل به رویم لبخند میزد ومن را به شاد بودن تشویق میکرد.روحیه ای مثال زدنی داشت.کنارش بودن لذت بخش بود برای چندلحظه از حال وهوای تلخ وشکننده ی این روزهایم دورماندم.شب فرارسیده بود.شام سر میزها چیده شد.اصلا اشتها نداشتم این که کنار این مرد نشسته بودم اذیتم میکرد.وعذاب آورتر فکرکردن به زندگی مشترک باکسی که آینده ام را خراب وگذشته ام را له کرده بودبه اسرار منیره خانم کمی از غذای مقابلم را خوردم وفورا یک لیوان آب رویش ریختم تا بالا نیاورم.
- گیلدا جان دخترم میشه ازت بخوام به همراه سهیل به مهمونا خوش آمد بگید؟کم کم مراسم تموم بشه که خودتم راحت بشی؟
- چشم آقای آفاق...
به خاطر زودتر تموم شدن این سیرک باید تن به این کار میدادم.دستم را دور بازوی چندش آور سهیل آفاق حلقه کردم ومیز به میز به مهمان ها خوش آمد گفتیم.میز اول خانواده ی خاله مینا تنها خواهر منیره خانم بودند.خاله مینا شوهرش آقا هاتف خودشان را معرفی کردند دخترش که باهم رقصیده بودیم را میشناختم ومیدانستم اسمش هستی است.پسرش قدبلند ودقیقا شبیه به غزل بود وشنیده بودم که نامزد غزل هم هست.خاله مینا صورتم را بوسید وبرایم آرزوی خوشبختی کرد.یکی دومیزبعد مهمان های درجه دو وسه بودندوبعدازآنها میزی بود که عمه خانم وفرزندانش برسر آن نشسته بودند.سهیل دست عمه خانم را بوسید ومن هم به طبع اوهمین کارراکردم.
- عزیزم نکن این کارو خجالتم میدی.
وای چه لحن مهربانی داشت انگار ننه گلرو مقابلم ایستاده بود وبامن حرف میزد.عمه خانم سه پسر داشت سعید که همسرش یگانه بود ویک ماه پیش عروسی کرده بودندوشاهین وشهریاردوقلوهای پرانرژی عمه خانم.تقریبا بیست وسه یا بیست وچهار ساله بودند.یک به یک با دوستان وآشنایان خاندان آفاق آشنا شدم وبا عمو صالح که با پنجاه سال سن مجرد بود هم آشنا شدم.
-عروس بانو هوای این گل پسر مارو داشته باش خاطرش خیلی عزیزه برای همه ی ما.
دلم میخواست باادای این جمله دهنم را باز کنم وهرچه داخل معده ام هست را بیرون بریزم ولی لبخندی زدم وگفتم:
- حتما عموجان.
بلاخره کل باغ را دورزدیم وبه جایگاهمان برگشتیم ازاین ادادرآوردن ها خسته شده بودم.کم کم کنترل بغض درون سینه ام سخت میشد.بلاخره همه ی مهمان های درجه یک مارا تا خانه پراز کابوس ووحشتناک همراهی کردند.ساختمان پنج طبقه که هر طبقه یک واحد بود.خانه آینده ی من طبقه ی دوم بود.پله هارا طی کردیم.فقط آقای آفاق ومنیره خانم وغزل همراهمان بودند.بقیه فقط تا در ورودی آمده بودند.میترسیدم از تنها شدن بااین آدم جانی.
دیوارهای سالن به رنگ صورتی بودند وسقف جگری بود.پرده ها سفید وجگری وصورتی بود.سالن به صورت دوبلکس بود.سالن پایین پله ها یک دست مبل راحتی سفید چیده شده بود با نازبالش های صورتی جگری.سالن بالا یک دست مبل سلطنتی کرمی رنگ بود.
آشپزخانه با سه پله به سمت پایین از سالن کف جدا شده بود.چیزی از آشپزخانه نمیدیدم.یک دریچه داخل دیوار به سالن بود که مربوط به آشپزخانه بود.دیوار های این قسمت آجربود.روی مبل های راحتی نشستم.آقای آفاق مقابلم نشست.
- گیلدا جان من چاره ای جز این کار ندارم.سهیل قول میده که فقط شب برای خواب بیاد خونه هر مشکلی برات پیش اومد تلفن رو برمیداری شماره منو میگیری هر جا باشم خودم رو میرسونم.همه چه توی این خونه هست هرچیزی رو خواستی تغییر بدی هرچیزی نیاز داشتی به من تلفن کن برات آماده میکنم.
یک کارت بانکی از جیبش درآورد وروی میز گذاشت.
- میدونم از سهیل پول نمیگیری این کارت رو من برات شارژمیکنم.دیگه این که...واقعا ازاین اوضاع پیش اومده معذرت میخوام دخترم.جبران نمیتونم بکنم ولی میتونم تسکینت بدم.
حرف هایش که تمام شد با دختر وهمسرش از خانه خارج شدند.ضلع غربی خانه باز هم سه پله به سمت بالا وسه پله به سمت پایین بود.پایین پله هاسرویس بهداشتی وحمام بود وبالای آن سه پله یک راهرو بود که دو اتاق خواب درراهرو بود.از جابلند شدم وبی اعتنا به سهیل آفاق متهم درجه یک پرونده ی من که روی مبل های سالن بالا نشسته بود وکلافه پیشانی اش را ماساژمیداد به یکی از اتاق خواب هاپا گذاشتم.خنده ی ریزی کردم.اینجا هجله گاه بود...اتاق خواب ست آبی وسفید داشت.دیوار هابه رنگ آبی فیروزه ای سقف وکف سفید پرده ها حریر آبی ومخمل سفید بود.یک تخت دونفره مضحک گوشه اتاق بود به رنگ سفید باروتختی سفید که پتوی آن گل ها ریزآبی داشت.میزتوالت سفید با سه پایه آبی...چقدردلنشین بود فضای اتاق.دوکمد دواری که یکی آبی ویکی سفید بود یک استیکر روی درآبی رنگ دخترکی بلند قد را ترسیم کرده بود.کمد سفید رنگ را بازکردم.لباس های راحتی روی طبقه ها چیده شده بود.حتما غزل این لباس هارا آماده کرده بود.به سختی بند های پشت لباس راباز کردم وازتنم خارج کردم.لباس لعنتی...شلوار برمودای زردویک تی شرت گشاد مشکی به تن کردم وبه سمت حمام رفتم مردک هنوز روی مبل نشسته بود.خوشبختانه در معرض دیدش نبودم.باید از شر این مدل مو راحت میشدم.زیر دوش ایستادم وآب سردرا روی بدن نحیف وزخمی ام ریختم.روح داغم اما خنک شد.موهای بلند وطلایی رنگم را از آن مایعه لزج چسبنده زدودم.سرم درد میکرد.صورتم را درآیینه مقابلم دیدم.وای چه پیر شده بودم.کمرم خم شده بود.چه خوش خیال بودندمردمی که مارا تا دم درخانه همراهی کردند.دلم میخواست فریاد بزنم این مردیک هفته پیش من را دریکی از کوچه های این شهر نفرین شده به حجله اجباری خودش برده بود.عفت من یک هفته پیش دراین شهر کثیف ریخته شد.دلم میخواست از آنها طلب کمک کنم وبخواهم من را ازاین شهرپرازقفس رها کنند.آب را بستم حوله به تن کردم وهمانجا در حمام روی سکوی گوشه حمام نشستم.به خودم خیره شدم.چقدر دلم برای امیر تنگ شده بود.دلم برای باغ خانه خودمان تنگ شده بود.پاهایم را درسینه جمع کردم.سرم را روی زانو هایم گذاشتم وحق حق گریه کردم.صدایم در لختی حمام میپیچید.درلابه لای اشک ریختن هایم از خدا طلب مرگ کردم.خدایا چرا نخواستی بااین خودکشی ها بمیرم؟چرا نمیخوای از روی این زمین کثیف حذف بشم.لباس هایم را به تن کردم وازحمام خارج شدم.موهایم را درحوله سر جمع کردم وروی تخت دراز کشیدم.خوابم نمی آمد.فقط میخواستم با چشم های باز منتظر مرگ باشم.از جابلندشدم دررا از داخل قفل کردم.چراغ را خاموش ولای پتو رفتم.تا خود گرگ ومیش پلک نمیزدم.گاهی اشک میریختم گاهی فکر میکردم گاهی دلیلی برای شاد شدن پیدا میکردم وبه یک باره به خواب رفتم.نورآفتاب صورتم را نوازش کرد.پتو را کنارزدم وازجا بلندشدم."گیلدا خانم اولین روززندگی مشترکت بهت خوش بگذره"خنده ی بی جانی کردم وازجا بلندشدم.موهایم را از حوله درآوردم وشانه زدم.بافتم وپشتم انداختم.باترس ازاتاق خارج شدم امیدوارم خانه نباشد.داخل سالن نبود.دراتاقش هم بسته بود.بعدازشستن صورتم به آشپزخانه رفتم.وای چه سلیقه ای.همه چیز کرم قهوه ای بود.یخچال گاز وماشین لباس شویی سیلور بود.دریخچال را باز کردم پنیر ونان را خارج کردم سر میز ناهار خوری چهار نفره نشستم.سرم درد میکرد.ساعت نه بود.از دریچه دیدم که از اتاق خارج شد.با ترس لقمه ام را پایین دادم.بدنم میلرزید.ازخانه خارج شد.نفس راحتی کشیدم.چندلقمه دیگر خوردم ومیز را جمع کردم.حتی صبحانه ام نخورد!مهم نبود به سالن رفتم.درسالن بالایی یک درریلی روبه تراس باز میشد.پرده هارا کنارزدم.نورداخل سالن پیچید وصورتم را اذییت کرد.تراس بزرگی بود.یک میز وچهارصندلی سفیدگوشه تراس بود.کنار میز یک باغچه کوچک بود پرازشمعدونی های قرمز وصورتی...پایه تراس گذاشتم.لب نرده ها ایستادم وبه اطرافم نگاه کردم.
- سلام...
از جا پریدم به سمت صدا برگشتم.صدا ازتراس بالایی می آمد.یک پسر بچه تقریبا پنج یا شش ساله به من نگاه میکرد چشم های درشت ومشکی رنگش سرشار از علامت سوال بود.
- تو زن عمو سهیلی؟
به لحن صریح وکودکانه اش لبخندی زدم وگفتم:
- بله عزیزم.
- من عرشیا هستم تو اسمت چیه؟
آتنا
۱۶ ساله 00رمان جالب و قشنگی بود و آموزنده هم بود ممنون از نویسنده عزیز بابت داستان خوبش
۲ ماه پیشحنا
00خیلی عالی بود
۲ ماه پیشریحانه
۱۵ ساله 00خیلی قشنگ بود
۳ ماه پیشفریباسادات
00عالی عزیزم تشکر
۳ ماه پیشعالی
00عالی
۴ ماه پیشزهرا
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
سپیده
۳۰ ساله 00رمانِ زیبایی بود.ممنون از نویسنده ی محترم
۱۱ ماه پیشفریده
۳۰ ساله 00عالی بود و دقیقا داستان زندگی آورده بود و دختران چقد آذین میشن وقتی کسی پشتون نباشه مثل پدر گیلدا میتونس درکش کنه
۱۱ ماه پیشالهه
۳۵ ساله 00واقعا زیبا بود
۱۲ ماه پیشسلطان غم
20رمان خوبی بود ارزش خوندن داره
۱۲ ماه پیشمحمد
00عالی ❤️
۱ سال پیشرفیعی
00خوب بود
۱ سال پیشاسما
۱۸ ساله 00200
۱ سال پیشMousavi
20باورم نمیشه، آدم تا اید حد بدبخ!؟ ولی در کل قشنگ بود
۱ سال پیش
سمانه
۴۱ ساله 00سلام رمان خوبی بود اما خیلی جاهاش با واقعیت دور بود بعضی جاها بیشتر فانتزی بود نویسنده بهتره ک اطلاعات کامل داشته باشه ،خسته نباشید موفق باشید