رمان از نفس افتاده به قلم مریم حیدری
داستان از زبان هیوا بیان میشه دختر سخت کوشی که فوق معماری داره و شرکت پدرش رو اداره میکنه .پدر و مادر هیوا بر اثر تصادف فوت شده اند و او کم کم با کمک برادرش هومن که پزشکه به روزهای عادی بر می گردند اما در این بین همسر یک وکیل به نام پرهام بر اثر تزریق اشتباه در بیمارستان کشته میشه و با وجود اینکه هومن ادعا میکنه که دارو رو تجویز نکرده به زندان میافته هومن تا مرگ و اعدام فاصله ای نداره و خواهرش هیوا به هر دری میزنه اما التماسهاش تنها با یک شرط پرهام مواجه میشه یک سال با او ازدواج کند و مثل یک زندانی در خانه ی او اسیر باشد و دست از کار و برادرش بشوید در صورت بارداری هیوا شرط طلاق بعد از یک سال منتفی است هیوا با وجود اینکه مدیر شرکت بزرگیست دل در گرو عشق پسر دایی اش که در انگلیس ساکن است دارد برای نجات برادرش این شرط را میپذیرد و پا روی خودش می گذرد... اما سرنوشت چه رقم زده پایان خوش
ژانر : عاشقانه، ازدواج اجباری، معمایی
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۳۲ دقیقه
ژانر: #ازدواج_اجباری #معمایی #عاشقانه
خلاصه :
داستان از زبان هیوا بیان میشه دختر سخت کوشی که فوق معماری داره و شرکت پدرش رو اداره میکنه .پدر و مادر هیوا بر اثر تصادف فوت شده اند و او کم کم با کمک برادرش هومن که پزشکه به روزهای عادی بر می گردند اما در این بین همسر یک وکیل به نام پرهام بر اثر تزریق اشتباه در بیمارستان کشته میشه و با وجود اینکه هومن ادعا میکنه که دارو رو تجویز نکرده به زندان میافته
هومن تا مرگ و اعدام فاصله ای نداره و خواهرش هیوا به هر دری میزنه اما التماسهاش تنها با یک شرط پرهام مواجه میشه
یک سال با او ازدواج کند و مثل یک زندانی در خانه ی او اسیر باشد و دست از کار و برادرش بشوید در صورت بارداری هیوا شرط طلاق بعد از یک سال منتفی است
هیوا با وجود اینکه مدیر شرکت بزرگیست دل در گرو عشق پسر دایی اش که در انگلیس ساکن است دارد برای نجات برادرش این شرط را میپذیرد و پا روی خودش می گذرد... اما سرنوشت چه رقم زده پایان خوش
بدون این که اصلا توانسته باشم بخوابم از جام بلند شدم. از دیروز بعد از ظهر که رفته بودم تا ببینم چه جوری می شود از او رضایت بگیرم و آن حرف ها را به من زده بود فکر و خیال راحتم نگذاشته بود. وارد حمام شدم و شیر اب رو باز کردم که دوش بگیرم و زیر دوش ایستادم. دوباره رفتم توی فکر:«چاره ای نبود، روزگاری که همیشه به کام من و خانواده ام می گذشت حالا داشت آن رویش رو نشانمان می داد، از دو سال پیش بد بیاریمون با مرگ پدر و مادر شروع شد. پدر و مادری که همه ی زندگی من و برادرم هومن بودن بعدم ما موندیم و یه زندگی که باید اداره اش می کردیم. یه سال گذشته بود همه چیز به هم ریخته بود افتادیم دنبال کارها من به جای پدرم رییس شرکت ساختمانیش شدم و هومنم برگشت بیمارستان او پزشکی خوانده بود و من معماری؛ با هم کارهای ارث میراثمون رو، رو به راه کردیم. یاد گرفتیم که پشت هم باشیم. هر دومون تنها شده بودیم ولی من بیشتر حسش می کردم چون قبل مرگ پدر مادرم نامزدیم با پسر داییم هامون به هم خورده بود. در مورد مرگشونم همیشه فکر می کردم که یک جورهایی من مقصرم. اون ها درست وقتی تنهامون گذاشتند که من بیشتر از همیشه نیاز به بودنشون رو حس می کردم. تقریبا وضع به حالت عادی برگشته بود که یه اتفاق همه چیز رو به هم ریخت. هومن با دادن دستور تزریق یه دارو، متهم شد به قتل عمد یک زن. در حالی که می گفت دستور چنین تزریقی رو نداده اما نشد که ثابت کنیم و نسخه ی بیمارستان خلاف حرف هومن رو ثابت کرد. من رفتم دنبال گرفتن رضایت از همسر اون زن که اونم راضی نمی شد. نا امید شدم تا این که دیروز تماس گرفت و باهام قرار گذاشت. از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم. رفتم سر قرار در رستورانی که گفته بود.»
***
اب را بستم و حوله ام را پوشیدم، فقط تا امروز وقت داشتم. فردا جلسه ی نهایی دادگاه بود و می خواستم قبل ان رضایت بگیرم. جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. این من بودم، هیوا بدیعی، همان دختر مغرور، ولی انگار چیزی از ان غرور نمونده بود. اهی کشیدم و اشک هایی که بی اجازه مهمان صورتم شده بودند را پاک کردم. من باید هومن رو آزاد می کردم حتی به قیمت از دست رفتن همه ی ارزوهایم. او همه کسم بود، نمی توانستم پرپر شدن جوانی اش را ببینم. لباس پوشیدم، موهایم را خیس روی سرم جمع کردم باید می رفتم ملاقات.
***
وقتی روبروم نشست پشت شیشه، وقتی چشم های پف کرده از گریه و موهایی که حالا لا به لاشون تارهای سفید دیده می شد رو دیدم، همه ی شک و تردیدهایم از بین رفت با ذوق به او گفتم:
- من رضایت گرفتم داداشی، فردا رضایت میده.
چشم هایش را گریه خیس کرد و گفت:
- چه جوری؟!
با خودم گفتم: «به قیمت تباه شدن خودم» سرم را تکان دادم و گفتم:
- قصه اش مفصله.
- دوست دارم هیوا، یه دنیا ممنونتم، داشتم داغون می شدم.
و با صدای بلند گریست و خدا را شکر کرد. با شنیدن صدای بلندگو که اتمام وقت ملاقات را اعلام می کرد، بلند شدم و با لبخندی ساختگی گفتم:
- می بینمت.
و راه خروج را پیش گرفتم. می دانستم اگر او بفهمد مانعم می شود، برای همین نگفته بودم.
***
با دلهره دوباره وارد همان رستوران لعنتی شدم و سر همان میز روبرویش نشستم. به صورتش نگاه کردم، اول از همه چشم های طوسی رنگش مورد توجه بود. چون وقتی با ان ها به کسی خیره می شد، حس بدی در شخص ایجاد می کرد. بعد بینی کشیده و لب هایی که به خاطر کشیدن سیگار کبود رنگ شده بود. حالم از این چهره ی منفور به هم می خورد. از همسر ان زن، کسی که ادعا داشت عاشق زنش بوده و خلافش را ثابت کرده بود. از پرهام نامی، مردی که روبرویم نشسته بود. صاف نشستم و نگاه خیره ی پر از سوالش را با دو کلمه جواب دادم:
- قبول می کنم.
با دیدن پوزخندی که روی لبش بود، عرق سردی روی پشتم نشست. بدون این که از من بپرسد به گارسونی که سر رسیده بود گفت:
- دو پرس کوبیده لطفاً، با نوشابه.
این حرکت تصویر ذهنی ام از او را بیش از پیش تیره و تار کرد. تکیه داد و گفت:
- پس باید شرط و شروطم رو بگم. و لبخند چندش آوری بر لب اورد.
ماتم برد با تعجب گفتم:
- شرط
با حالت تحقیر آمیزی نگاهم کرد و گفت:
- نکنه فکر کردی چون عاشق چشم و ابروت شدم ازت خواستم زنم شی؟
با صدای بلند خندید دستش را به نشانه ی سکوت برای من که اماده ی جواب دادن بودم بالا اورد. چهره درهم کشید و گفت:
- برای من فقط یه زن وجود داشت که اونم داداش جونت ازم گرفت. فکر نکن خودتو می خوام، تو خودت خواستی جای برادرت باشی. بزار رک بگم، برای ازار دادن اون تو بهترین راهی.
سرم را بین دست هایم گرفتم و موهای خرمایی رنگم را زیر شال سیاهم ریختم. در همان حالت گفتم :
- می شنوم.
گفت:
-کلیت قصه رو که گفتم، تو زنم میشی، منم رضایت میدم برادرت ازاد شه. قرارمون میشه یه سال بعدشم طلاق می گیری و میری. من فقط می خوام برادرت بفهمه با زندگیم چه کرده، تو این مدتم تو زنمی و منم هر کاری که یه شوهر برای زنش انجام میده رو انجام می دم و از تو هم همین و می خوام. فقط یه نکته هست اونم این که اگه حامله شدی قرارداد فسخه و طلاقی در کار نیست. روشنه؟
سرم را بالا آوردم و به یک لبخند تلخ مهمانش کردم. احساس دودلی و پشیمانی تمام وجودم را گرفته بود. تصویر چهره ی پریشان هومن جلوی چشمانم زنده شد و بعد حالتش بعد شنیدن خبر رضایت گرفتنم. نه می خواستم و نه می توانستم که بروم و به او بگویم که نتوانسته ام رضایت بگیرم. اشک هایم را با همان غرور همیشگی پس زدم و خیره در چشم های ترسناکش گفتم:
- فهمیدم.
صدایم از بغضی که گلویم را می فشرد می لرزید. غذاها را اوردند او با اشتها می خورد و من بی میل غذا را نگاه می کردم. نفهمیدم او کی غذایش را تمام کرد و دوباره با ان لبخند کریه نگاهم کرد. طاقت نداشتم، کیفم را برداشتم و بلند شدم. صدایش میخکوبم کرد:
- فردا صبح می ریم محضر عقد بخونه تا بعد ثبتش کنیم. بعدم می ریم من رضایت میدم.
چشم هایم را روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تا ارام شوم. سری تکان دادم و به سرعت برق از رستوران خارج شدم. احساس خفگی ام با تنفس هوای تازه التیام یافت. به طرف پرادوی سفیدم دویدم و سوار شدم، بی ان که به پشت سرم نگاه کنم گاز دادم و ماشین را از پارک بیرون کشیدم. دیدم که به طرف ماشینش می رود، پایم را روی پدال گاز فشردم. ماشین به پرواز در آمد، این کار از حس حقارتم کم می کرد.
ه خودم که آمدم مثل همیشه پیش کسی رفته بودم که بهترین دوست و سنگ صبورم بود.
کسی که با رفتنش فهمیده بودم دنیا بی او، مادرم مامان هما، که دم مرگ هم از عشق ابدی اش جدا نشد.
پیاده شدم. سکوت قبرستان، ناخودآگاه حس آرامشی را آرام آرام در وجودم تزریق می کرد.
رسیدم جلوی نهال سیبی که بعد از خاک سپاریشان کاشته بودیم، نشستم. بزرگ شدن ان نهال انگار داد می زد که من خیلی وقته تنها شده ام. بازهم گریه ی بی صدایم بود که شروع شده بود. ان قدر نشستم با دو تا ستاره ای که در آسمون داشتم، حرف زدم تا حس کردم که ان قدر سبک شدم که می توانم پرواز کنم و پیششان بروم. بلند شدم، مانتویم را تکان دادم و گفتم: «مامان، دارم فکر می کنم که بیوه شدن من به آزادی و خوشبختی هومن می ارزه. ازم راضی باشید تا بتونم خودم رو از این منجلابی که دارم میرم توش بکشم بیرون. امیدم به دعای خیرتونه که پشت سرمِ. دوستون دارم.» دوباره سوار ماشین شدم و به طرف شرکت راندم.
***
به محض ورود صدای آرش به گوشم خورد:
- به به سلام دخترعمو، منور کردی!
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دختر عمو و مرض! بیا تو اتاقم کارت دارم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دنبال هم وارد دفتر کار به هم ریخته ام شدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی مقدمه و بدون توجه به دهان آرش که از تعجب باز مانده بود سیر تا پیاز قصه را گفتم و کارهای شرکت را به او سپردم. می دانستم که وقت زیادی ندارم و پرهام نهایت سعی اش را برای محدود کردنم به کار می بندد. به افکارم پوزخند زدم. چه زود از آقای نامی تبدیل به پرهام شده بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر جواب آرش که معلوم بود می خواهد اعتراض کند، گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آرش این تنها راهه، فکر نکن به میل دارم این کار رو می کنم. خواهشاً تو دلم رو خالی نکن. کمک کن، چون نمی خوام هومن فعلا بدونه. می دونی که می خواد از ایران بره پیش داییم تو انگلیس، دم رفتن بهش می گم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما هیوا، مطمئنم اگه بفهمه، جلوت رو می گیره. می دونی که چه قدر روت حساسه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تا اون موقع که بفهمه من دیگه عقد کردم. نمی تونه کاری کنه، بعد هم خودم راضیش می کنم که بره منم سال دیگه بهش ملحق می شم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شد نگاه تلخی حواله ام کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- داری خودت رو گول می زنی که نقشه ات بی نقصه. امیدوارم که موفق شی ولی به نظر من این کارت با خودکشی هم ترازه. کمی صدایش می لرزید ولی ادامه داد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیوا وقتی برگردی خیلی چیزا عوض می شه. نگاه مردم عوض می شه. این رو بفهم، اون می خواد آزارت بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا یاس گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چاره ای ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه کارهای عقب افتاده ام رسیدگی کردم و به همه گفتم به مدت یکسال به خارج از کشور می روم. این طوری حس بهتری داشتم. چه دلیلی داشت بقیه بدانند کجا هستم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسردرگم به خانه برگشتم و خودم را به یک خواب طولانی مهمان کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای زنگ ساعت از کابوس های بی سر و ته م نجات پیدا کردم. بلند شدم و خرمن موهایم را از جلوی دیدگانم عقب زدم. ساعت هفت بود. موبایلم را چک کردم، پیامی که رسیده بود باز کردم: «قرارمون ساعت نه، جلوی دفترخانه ی نزدیک خونتون.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی را روی تختم پرت کردم. مدارک مورد نیازم را جمع کردم. داخل کیف دستی ام ریختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوش اب گرم کمی آرامم کرد. جلوی در کمدم ایستاده بودم با خودم فکر کردم چرا باید لباس خوب بپوشم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما بعد با به یاد آوردن این که بعد باید دنبال هومن بروم مانتوی مشکی ام که جلویش پارچه های صنایع دستی قرمز داشت را بیرون اوردم و شال قرمز و مشکی ام را کنارش گذاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجین تنگ مشکی ام را با مانتو ست کردم. شال را روی سرم انداختم تا موهایم را پنهان کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرایش کردم تا فکر نکند که در همین اول، بازی را به او واگذار کردم. چشمان سیاهم را که زیر مژگان ریمل خورده ام برق خاصی داشتند را به هم زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هویت مردانه ات را به آتش می کشم، فقط بایست و نگاه کن آقای نامی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا انگار در آینه همان هیوای مغرور همیشگی را می دیدم. هیوایی را که منتظر مبارزه ای بود که می دانست پیروزی اش با اوست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پدر عروس خانم کجا هستند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمدارک را روی میزش گذاشتم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فوت کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- متاسفم. پس شناسنامه ها تا آوردن برگه های آزمایش این جا می مونن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرهام گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مشکلی نیست تا اخر هفته اونم میارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به من لبخند زد. چشم غره ای نثارش کردم و به طرف اتاق عقد رفتم. آقا توهم زده بود عاشق رخ ترسناکش شده ام. کنارم روی مبل دونفره ی اتاق عقد نشست. آرش که تا به حال ساکت بود هم درحالی که اخم کرده بود، به همراه یکی از کارکنان به عنوان شاهد وارد شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقرآن را باز کردم و سوره ی نور را در دل خواندم و دعا کردم به امید این که خدا صدایم را بشنود. بغض تلخی گلویم را می فشرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برای بار سوم می پرسم عروس خانم، بنده وکیلم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت در و دیوار اتاق را می لرزاند. قطره ای از اشکم ناغافل روی کلمه ی الله قرآن ریخت. بلند گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکسی دست نزد. عاقد تبریک گفت و از او هم بله گرفت و بیرون رفت. پرهام صدایم کرد، به طرفش برگشتم، دستم را گرفت و حلقه ای را که به نظرم زشت ترین حلقه ی دنیا بود روی انگشتم لغزاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرش نگاه سرزنش باری به من انداخت و بعد به سرعت از در بیرون رفت. دلم گرفت، او کسی بود که همیشه حمایتم می کرد، ازهمان دوران کودکی، بهترین دوستم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این ازدواج انگار همه چیز را به یک باره از دست داده بودم. هیچ وقت فکر نمی کردم چنین روزی برسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز مرگ همه ی آرزوهای کوچک و بزرگم. شنیدن نامم از زبان او مرا به خودم آورد، با نگاه پرسشگری به او نگاه کردم. نگاهش را به حلقه ای که در دست داشتم دوخت و شروع به صحبت کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از امروز سه هفته بهت وقت میدم که برای برادرت موضوع رو روشن کنی. من دقیقا روز اول ماه میام دنبالت. تا اون موقع خونه رو هم آماده می کنم. فقط یه روزم باید برای آزمایش بریم که برای اونم خبرت می کنم. بعد از اومدنت به خونه م دیگه حق ارتباط با کسی رو نداری. من دوست ندارم زنم بیرون از خونه هم کار کنه، اصلا هم احتیاجی به کار کردن نداری. من یه وکیلم، خودت که میدونی درآمد خیلی خوبی دارم. منم فقط از کل خانواده ام مادرم رو دارم که گه گاهی بهش سر می زنیم. همین، چرا ساکتی؟ چیزی نمی خوای بگی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین لحن حرف زدن یا کلمه هایی که در موردم به کار می برد هیچکدام برایم ملموس و قابل باور نبود. انگار همه چیز بوی تظاهر می داد. از جا بلند شدم. نیم نگاهی به او کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه من چاره ای هم غیر از قبول حرف هات دارم؟ فقط تو این مدت با خونه تماس نگیر. برای گفتن موضوع به هومن زمان لازم دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو هم بلند شد با فاصله ی یک قدم روبرویم ایستاد و با لحنی که پر از تمسخر بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب، همسر عزیزم نمی خوای حالا که به هم محرمیم، شوهرت رو ببوسی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا انزجار صورتم را عقب کشیدم. به طرف در برگشتم. صدای قهقهه اش در دلم آشوب به پا کرد. حس می کردم خانه ی آرزوهایم را روی رد خون یک زن دیگر ساخته ام، زنی که جایش را گرفته بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمراه آرش جلوی در زندان منتظر بودیم. استرس داشتم و حرف های آرش هم از تلاطم درونم نمی کاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیرلب دعا می خواندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دانم چه قدر گذشته بود که در باز شد و بعد هومن در فاصله ی نه چندان دوری نسبت به ما ایستاده بود. دسته گلی که دستم بود در بغل آرش انداختم و به سمت هومن دوییدم. اونم ساکش را روی زمین گذاشت و اغوشش رو برایم باز کرد. بعد مدت ها از پشت شیشه دیدنش حالا می توانستم لمسش کنم. می توانستم سرم را روی شانه هایش بگذارم، که همیشه تکیه گاه امنی برایم بودند. الان حس می کردم درست ترین کار دنیا را کرده ام. داشتنش و سر حال دیدنش به همه ی دنیا می ارزید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه او رسیدم. همزمان با وقتی که در اغوشش فرو رفتم صدای هق هق هر دویمان بلند شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه های امنش از گریه می لرزید. درکش می کردم. برادری را که هم پدرم بود و هم برادرم را خیلی خوب درک می کردم، خودم را عقب کشیدم روی پاشنه پا، بلند شدم و پیشانی اش رو بوسیدم. همان عطر همیشگی و دلتنگی که دلم را غصه دار کرده بود و حس بدی که می گفت دل نبند که خیلی زود باید دل بکنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای آرش که کنارمان رسیده بود از آغوشش بیرون اومدم، او اما رهایم نکرد. مرا کنارش نگه داشت و با آرش روبوسی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر سکوت به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم. ممنون آرش بودم که درکم می کرد و حرفی نمی زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف از کسی که حالا خواسته یا ناخواسته اسم شوهرم را یدک می کشید. کنار هومن عقب نشستم او از خاطره هایش می گفت و من فقط نگاهش می کردم، تا شاید کمی از حس غربت و تنهایی ام کم بشود. از فکر این که چه جوری باید به هومن بگویم دلم می لرزید. باید به ارش می گفتم یک جوری برایش توضیح بدهد. من نمی توانستم خارج از حد توانم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راستی، محبی زنگ زد گفت کارهای رفتنت رو درست کرده. تقریبا میتونی برای بیست روز دیگه بلیت بگیری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهومن اخم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یعنی چی ما قرار بود با هم بریم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدروغی که حاضر کرده بودیم تحویلش دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کارای شرکت یه کم طول می کشه، تو باید بری اون جا دنبال خونه و این چیزا، منم حدود شش ماه بعد بهت ملحق می شم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من تنهات نمی ذارم هیوا، فکرشم نکن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مدت بورسیه ات تموم میشه بعد هم ایران نمونی با وجود این ماجراها بهتره. یه بارم به حرف من گوش کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفی نزد و سرش را به طرف خیابان برگرداند. طاقت یک لحظه ناراحتی اش را نداشتم. چانه اش رو گرفتم و به سمت خودم چرخاندم لبخند زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بگو چشم و منو خوشحال کن. باشه داداش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند نیم بندی بر لب آورد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوسیدمش و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشمات بی بلا باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اه اه لوس. هومن این که خواهرتِ، تو زن بگیری چه کار می کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده رو به آرش کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عزیزم اگه هوس کتک کردی بی تعارف بگو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر سه خندیدیم و ارش گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه ممنونم. اصلا به من چه که دخالت کنم. بفرمایید اینم خونه تون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتشکر کردیم و پیاده شدیم. هر چه برای ماندنش اصرار کردیم نپذیرفت و گفت که باید مادرش رو به دکتر ببرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا هم، راه باغ را طی کردیم و به ساختمان خانه رسیدیم. هومن آه کشید. به روی خودم نیاوردم که شنیده ام. شاید کمی به خلوت با خودش احتیاج داشت، همان چیزی که من بعد از یک روز سخت و طولانی می خواستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آرش هماهنگ کردم قرار بود وقتی به همراه هومن برای انجام کارهای خروجش از کشور می روند موضوع را برایش بگوید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز بی قراری نمی توانستم ارام بگیرم. بهتر از خودم برادرم را می شناختم. عصبانی می شد ولی چه می توانست بکند؟ قانون می گفت که ما عقد کرده ایم و او نمی توانست کاری کند. آن هم بعد از این ده روز که با بردن جواب ازمایش عقدمان ثبت شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخرین روزهای در کنار او بودن هر روزش خاطره بود. بیشتر روز را با هم به گردش می رفتیم و خوش می گذراندیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم را قانع کرده بودم ولی حسرت خوشبختی نداشته آزارم می داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای فریادش خانه را به لرزه در آورده بود. به در اتاقم مشت می کوبید و می گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیوا باز کن این درو تا نشکستمش! تو چیکار کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز ترس می لرزیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیوا تو رو به ارواح مامان بابا قسم می دم درو باز کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلو تلو خوران به سمت در رفتم و کلید را در قفل چرخاندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشمانی خیس از اشک نگاهم می کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من باید از آرش بشنوم؟ خاک بر سر من هیوا، کاش منم با مامان بابا مرده بودم و نمی دیدم روزی رو که خواهرم به خاطر من خودش رو بدبخت کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی زمین نشست. صورتش را با دستهایش پوشاند و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من دنیایی آرزو برای یه دونه خواهرم داشتم. خوردم کردی هیوا، خوردم کردی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنارش نشستم. سرش را روی سینه ام گذاشتم. سرش را بوسیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راهی نبود هومن. فدای سرت داداش. همه اش یک ساله، بعد ش دوباره کنار همیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش را کنار کشید نگاهم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیوا بعد این یه سال تو یه زن بیوه ای. می فهمی معنی این حرف رو؟ اینده ات رو خراب کردی، به خاطر من خاک بر سر؟ زشت بودی یا درس نخونده بودی؟ خودم رو چه جوری راضی کنم بری پیش مردی که می دونم به خاطر اشتباه من می خواد تو رو آزار بده. خدا شاهده بعد مرگ بابا مامان سعی کردم نزارم آب تو دل خواهر یکی یه دونه ام تکون بخوره! حالا چی؟ حسرت دیدن خوشبختیت به دلم می مونه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای بلند گریه کرد. سخت بود شنیدن صدای هق هق برادری که در سخت ترین لحظات زندگی ام مثل کوه محکم و پر غرور حامی ام بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یه چیزی ازت می خوام نه نیار. باشه هومن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرایم سری تکان داد. ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فقط از ایران برو. نمی خوام همه اش نگران تو باشم. قسمت میدم به جون خودم اگه یه ذره برات ارزش دارم برو، بزار دلم به این خوش باشه که تو خوشی. این کار رو می کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغلم کرد محکم مرا به خود فشرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو همه ی زندگی منی چه جوری رهات کنم و برم پی خوشی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفش را بریدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فقط قول بده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مثل همیشه هر چی تو بخوای!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک هایم را بی صدا پاک کردم. یک قدم دیگر به زندگی جدیدم نزدیک شده بودم. اهنگی در سرم تکرار می شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزندگیم رو لب تیغه، نمیشه با تو بیام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزخم من خیلی عمیقه نمیشه با تو بیام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخر قصه چی میشه خودمم نمی دونم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواسه این که با تو باشم می خوام و نمی تونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به پشت سرم انداختم. اتاقم بدون وسایلی که حالا درون چمدانم ریخته بودم، کمی خالی به نظر می رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتصمیم گرفتم از همین لحظه، همان هیوای قدیم باشم. این یک بازی بود و من عادت به بازنده بودن نداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهومن صدایم زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیوا بیا دیگه، دیر شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز همان جا جواب دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اومدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از رفتن هومن به خانه بر می گشتم و وسایلم را می بردم. امروز اول تیر بود. اولین روز تابستانی که بر خلاف همیشه دلپذیر به نظر نمی آمد. قرار بود زنگ بزنم به دنبالم بیاید. حس می کردم هیچ ایده ای راجع به اتفاقات آینده ندارم و این عذابم بود، همان ترس از آینده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلوی هم ایستاده بودیم و هر دویمان دسته ی چمدانش رو گرفته بودیم. انگار هیچ کدام دلمان نمی آمد از دیگری خداحافظی کند. یا شایدم حالا می فهمیدیم چه قدر به هم وابسته ایم. اشک، چشم هایمان را قلقلک می داد و هر دویمان با غرور جلویش رو می گرفتیم. در چشم های آبی اش که نمونه ی چشم های مادرم بود، انگار غوغایی بود که نگو و نپرس. نگاهم روی صورتش لغزید. می خواستم جوری نگاهش کنم که در این یک سال جلوی دلتنگیم را بگیرد. بینی قلمی و لب های متناسب و خوش رنگ، پوستی نه سفید بود و نه سبزه و موها و ته ریش خرمایی رنگی که داشت. بی مقدمه مرا در بغلش کشید. این بار من بودم که او را محکم به خودم می فشردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آرامشی که در صدایش بود شروع به خواندن دعایی کرد و نجوایش گوشم را قلقلک می داد. شماره ی پروازش اعلام شد. به یک باره رهایم کرد. سرسختانه اشک هایش را پاک کرد. نگاهش به صورتم افتاد که اشک خیسش کرده بود. چشم هایم را بوسید. بعد دستم را گرفت و در میان بهتم بوسید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بوسیدن دست خواهری که همه ی دار و ندارته، اونم وقتی که میدونی یه مدتی ازش دوری، عالم دیگه ای داره. دارم فکر می کنم خدا خیلی سخت داره امتحانمون می کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت سر هم جملات را ردیف کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گوش کن، به خودت خوب برس. غذا خوب بخور. لباس گرم بپوش. از بیمارستان که برمی گردی تنبلی نکن، غذاتو گرم کن بعد بخور. خواهش می کنم ازت که زندگی کنی، حتی به جای من.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورتش را بوسیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیگه برو، داره خیلی دیر میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش روی دسته چمدانش قفل شد. گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مراقب خودت باش و هر وقت اذیتت کرد فقط بهم زنگ بزن، باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که می دانستم هیچ وقت این کار را نمی کنم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه حتما.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویش را برگرداند. صدای لرزانش را شنیدم که گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمی تونم تو صورتت نگاه کنم و حرف از رفتن بزنم. این رفتن و سخت می کنه. منو ببخش که حامی خوبی نبودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سریع به طرف محل ازدحام بقیه مسافران رفت. بلند گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو همیشه بهترین برادر دنیا بودی. این نیز بگذرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر لحظه ی آخر برگشت و لبخند گرمی به صورتم پاشید که باعث شد من هم لبخند بزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی او روی پله برقی برایم دست تکان داد و از نظرم ناپدید شد، زیر لب گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خداحافظ تنها امیدم. سلام منو به عشق قدیمیم برسون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم را به یک رانندگی طولانی همراه با خرید مهمان کردم. کلی وسیله خریدم و به خانه برگشتم، ظهر شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوش گرفتم با او تماس گرفتم که ساعتی بعد به دنبالم بیاید. ناهار را حاضری درست کردم و خوردم. بین دو نمازم بودم که زنگ در به صدا درآمد. در را باز کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- داخل بیاید تا کارهایم را بکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمازم را تمام کردم. مثل دو غریبه بی حرف یکدیگر را نگاه می کردیم. به حرف امد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بی روسری خیلی تغییر می کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس کردم گونه هایم رنگ گرفت، چیزی نگفتم. چمدانم را برد که درماشین بگذارد. من هم موهای پریشانم را در هم بافتم. روی تی شرت و شلوار جینم مانتوی سرمه ای ام را پوشیدم و شال سفیدی روی سرم انداختم. کمی مداد داخل چشمم کشیدم و برق لب کمرنگی روی لب هایم. کیف لوازم آرایشم را داخل کیف دستی ام انداختم. همین قدر هم زیاد ارایش کرده بودم. از فکر این که او می خواهد حتی لمسم کند لرز برتنم نشست. زیاد از حد با هم غریبه بودیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرها را قفل کردم و خارج شدم. نگاهم روی باغ خانه چرخید که یادآور سالیان گذشت عمرم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلید هایم را داخل کیف انداختم. خوب بود که آرش را داشتم. قرار شده بود در نبودمان به این جا سر بزند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر ماشینش را باز کردم و سوار شدم. وقتی از کوچه های اشنای محله مان دور شدیم، تازه حس غربت و تنهایی به دلم چنگ زد. یک پایان برای زندگی مجردی ام که هیچ وقت فکر نمی کردم این گونه باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا انگار بیشتر از همیشه حس می کردم تنها هستم. شاید به خاطر این که همیشه آرش یا هومن یا حتی پدر و مادرم در کنارم بودند. ولی این بار واقعا یک جنگ تن به تن پیش رویم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه او نگاه کردم بیش از حد برایم غریبه بود. و الان این را بیشتر از همیشه حس می کردم. سهم من از خوشبختی حتی به این اندازه نبود که مردی را به دست بیاورم که برایش اولین باشم، همان طور که من برایش اولین بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلوی یک اپارتمان نگه داشت. متعجب نگاهش کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیم نگاهی به من کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پیاده شو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو خودش پیاده شد. در حالی که هنوزم متعجب بودم دستم را روی دستگیره گذاشتم و بعد از مکثی کوتاه در را گشودم و پایین امدم. با خودم گفتم شاید خانه اش همین جاست اما حسی داشتم که می گفت این طور نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی زنگ در خانه را به صدا درآورد، شکم به یقین تبدیل شد. بعد از لحظه ای در باز شد. اول خودش داخل شد و من هم به دنبالش رفتم، در حالی که هنوز منتظر بودم حرفی بزند. سرانجام تصمیم گرفت توضیح بدهد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون جوری نگاهم نکن. این جا خونه ی مادرمه، گفته بیارمت ببینیش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا هم راه پله ها را طی کردیم و به واحد مورد نظرش رسیدیم. به محض باز شدن در، زن سال خورده ای را دیدم که چهره ی بسیار مهربانی داشت. او از مادر خودم خیلی پیرتر بود و من هم هیچ یک از دو مادربزرگم را به یاد نداشتم، چون وقتی کودک بودم وقت کرده بودند. اما صورت ان پیرزن حسی را به من می داد که مدت ها بود فراموشش کرده بودم. به اغوش گرمش خزیدم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو هم مرا بغل کرد. پرهام را به داخل دعوت کرد و به من گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوش اومدی عروس خانم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ماه بود که اسماً ازدواج کرده بودم و تا به حال هیچ کس مرا به این نام نخوانده بود. لبخند کم رمقی روی لب هایم پدیدار شد. عطر مادرانه اش را به ریه هایم فرستادم. تشکر کردم و خواستم از اغوشش بیرون بیام که مانعم شد و با دست دیگرش پرهام را هم بغل کرد، که برای جای گرفتن در کنار مادر خموده اش حسابی زانوانش را خم کرده بود. مادرش زیر لب برایمان دعا خواند. پرهام دستش را روی دستم گذاشت، داغ شدم. سریع دستم را پس کشیدم. همان طور که خودم را کنار می کشیدم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مادر جون خسته می شید بریم بشینیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرهام رفت که چیزی برای خوردن بیاورد من هم روبروی ماردش روی مبل دو نفره ی قدیمی که برخلاف انتظار بسیار راحت بود نشستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب خوشگل خانم، با پرهام من کجا اشنا شدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس کردم نفس کم آوردم. یعنی نمی دانست؟ من چه می گفتم؟ مانده بودم چه بگویم که پرهام نجاتم داد. از اشپزخانه با یک سینی حاوی سه لیوان شربت خارج شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مامان هیوا مهندسی معماری خونده. تو شرکت ساختمانیش یه مشکل حقوقی پیش اومد این جوری اشنا شدیم دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبقیه وقت به زدن حرف های معمولی گذشت. پرهام حسابی سر مادرش را گرم کرد. وقتی به ساعت نگاه کردم، باز هم نگرانی به دلم چنگ زد. ساعت هشت شب شده بود. او هم انگار متوجه نگاهم به ساعت شده بود، بلند شد و رو به مادرش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مامان هیوا خیلی خسته است، ما دیگه می ریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب غر زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از خودت مایه بزار!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکر می کنم شنید چون به وضوح اخم کرد. به روی مبارک نیاوردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصرارهای مادرش برای خوردن شام به جایی نرسید. من هم جلوتر خداحافظی کردم و زودتر از او خودم را کنار ماشین رساندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشین را روشن کرد. بعد هم نوبت ضبط بود. ان قدر غرق در افکار وحشتناکم شده بودم که اصلا متوجه اهنگ نمی شدم. جلوی یک فست فود نگه داشت. بی حرف پیاده شد و رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irذهن درگیرم مجالی برای آنالیز رفتارهای توهین آمیزش پیدا نکرد. خیلی زود برگشت. آن هم با دو جعبه پیتزا، حرصم گرفت. حتی از من نپرسیده بود! تصمیم گرفتم غذا را نخورم. بی خیال وانمود کردم مشغول گوش دادن به اهنگ هستم. جعبه ها را عقب گذاشت و سوار شد. با سرعت بقیه ی مسیر را پشت سر گذاشتیم. جلوی ساختمان نو ساز و بزرگی ماشین را نگه داشت. منتظرنشدم دستور بدهد، خودم پیاده شدم. در کنارم قرار گرفت. با هم وارد ساختمان شدیم. نگاهی به من کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به زندانت خوش اومدی، عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشم هایی پر از کینه نگاهش کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گفتن نداشت، هر جا تو باشی از زندان هم بدتره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عزیزم این زبونتم بلدم چه جوری کوتاه کنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بچرخ تا بچرخیم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به نگهبان ساختمان گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقا ماشین رو که داخل اوردین، اون چمدان رو هم بفرستید واحدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگهبان که رفت ما هم وارد اسانسور شدیم. به دیواره اتاقک تکیه دادم. نیاز داشتم برای ثانیه ای هم که شده به چیزی فکر نکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر باز شد. او اول خارج شد، من هم به دنبالش رفتم. در را باز کرد و ایستاد تا من داخل بروم. من وارد شدم، در نگاه اول اپارتمانی دو خوابه با وسایلی که معلوم بود همه نو هستند به چشمم امد. معلوم بود طراحی را یک دکوراتور انجام داده. صدای دو قفله شدن در مرا به خودم اورد. می دانستم می خواهد مرا بترساند. سعی کردم خونسرد باشم. مانتویم را دراوردم و روی مبل اندختم، بعد هم نوبت شالم بود. گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا شام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به سمت اشپزخانه رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میل ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند چندش آوری به طرفم برگشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اولاً من حرفو یه بار میزنم و جز چشم جوابی نمی شنوم. دوماً عزیزم، بالاخره باید انرژی داشته باشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک های لعنتی ام را پس زدم، چه قدر وقیح بود! پاهایم را وادار کردم که به دنبالش بروند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت میز نشستم و با حرص غذایم را خوردم. در میان غذا خوردنمان زنگ در به صدا در آمد. بلند شد و رفت، بی توجه به غذا خوردنم ادامه دادم. چند دقیقه بعد برگشت. می دانستم چمدانم را اورده اند. صدای کشیده شدن چرخ هایش کف خانه را شنیده بودم. آخرین تکه را خوردم و بلند شدم. صدایش میخکوبم کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بشین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می خوام برم لباسم رو عوض کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی ان که نگاهم کند حرف خودش را زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گفتم فقط یه بار یه حرف و می زنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصبی روی صندلی نشستم و پاهایم را تکان دادم. با ارامشی که روی اعصابم بود غذایش را تمام کرد. دست هایش را شست و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دنبالم بیا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی اعتراض دنبالش راه افتادم. عقلم می گفت حداقل امشب سربه سرش نگذارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرِ اولین اتاق را باز کرد. با هم وارد اتاق شدیم. نفس عمیقی کشیدم تا شاید این جوری کمی از استرس و التهابم کم بشود. نگاهم را دور تا دور اتاق چرخاندم. دیوارها را کاغذ دیواری سفید با گل های پیچ در پیچ مشکی پوشانده بودند. یک میز آرایش سفید کنار در قرار داشت که تصویر کمد دیواری های دیوار مقابلش را منعکس می کرد. تخت دو نفره ی بزرگی که تقریبا وسط اتاق قرار داشت و دو طرفش پا تختی های کوچک، که طرح زیبای اتاق را تکمیل می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوشت میاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافکارم را پس زدم، نگاهم را از تخت بزرگ گرفتم تا بیشتر از این خودم را لو ندهم. سری تکان دادم. پاپیچم نشد. گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا اتاق کارم رو ببین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو رفت. من هم به اتاق کناری رفتم. یک کتابخانه ی بزرگ، دیوار طولی اتاق را پر کرده بود. یک کاناپه تخت خواب شو سرخ رنگ، کمی دورتر از کتابخانه، روی فرش مدرنی قرار داشت. و در طرف دیگر یک میز تحریر قرار داشت و یک میز کوچک در گوشه ی اتاق بود، که قاب عکس های ریز و درشتی روی آن را پر کرده بود. جرات نداشتم جلو بروم و عکس ها را از نزدیک ببینم، می ترسیدم کفری شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبر خلاف انتظارم خودش جلو رفت، قابی را برداشت و رو به من گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این رهای منِ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام ارام جلو رفتم و کنارش ایستادم. در عکس زنی با چهره ای نمکین و ملیح دیده می شد که لبخند گشاده ای بر لب داشت. شباهت زیادی به من نداشت، جز چشم هایش که مثل من تیره ی تیره بودند و رنگ موهایش که مطمئن نبودم رنگ شده نباشند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به پرهام انداختم که اشک در چشم هایش حلقه زده بود و ناخود اگاه ترسم را فراموش کردم. پرهامی که می دیدم ترس نداشت. حال و روزش بیشتر ترحم انگیز بود. در ان لحظه حس می کردم که می توانم درکش کنم. او هم عاشق همسرش بود. او هم عزیزی را از دست داده بود. تصمیم گرفتم بگذارم با خودش خلوت کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارام عقب گرد کردم تا از در خارج شوم. در یک لحظه حس کشیده شدن بازویم باعث شد لرزی در تنم بنشیند. ناباورانه برگشتم. با چشم های به خون نشسته اش نگاهم می کرد. سعی کردم بازویم را از دستش بیرون بکشم ولی نمی توانستم. مرا به سمت خودش کشید، دست هایش را دور کمرم قلاب کرد و بازویم را رها کرد. ان قدر نزدیکش بودم که کوچکترین حرکتم را حس می کرد و من از ترس یا چیزی شبیه به آن می لرزیدم. به زور خودم را وادار به حرف زدن کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو رو خدا پرهام ولم کن، تو الان فقط می خوای انتقام بگیری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورتش را جلو کشید. در چشم هایم خیره شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو از اولشم برای همین اومدی. کجا بری؟ هنوز نفهمیدی خونه ی اول و اخرت همین جاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورتش را به صورتم نزدیک کرد. فاصله هامان به یکی دو سانتی متر رسیده بود. احساس ناتوانی می کردم. صورتم را به چپ و راست حرکت دادم تا او به خواسته اش نرسد. با خشم صورتم را گرفت و حلقه ی دستش را به دورم تنگ تر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلب های داغش که روی لب هایم نشست، اشک هایم از زندانشان رها شدند و صورتم را خیس کردند. چشم هایم را روی هم می فشردم تا جلویشان را بگیرم. نمی خواستم بیش از این احساس حقارت کنم. خیال نداشت رهایم کند. از استرس دلم به هم می خورد و از کمبود اکسیژن سرم گیج می رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره رهایم کرد. به سختی نفس کشیدم و به خس خس افتادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irثانیه هایی بیش نگذشته بود که دست زیر پایم زد و بلندم کرد. دست و پا زدم. نمی توانستم مانعش شوم. مرا که روی تخت گذاشت، قبل از ان که بتوانم تلاشی برای رهایی بکنم روی پاهایم نشست و با یک دستش هر دو مچ دستم را نگاه داشت. مچ دست هایم روی هم ساییده می شدند. از شدت درد دست هایم، دندان هایم را روی هم می فشردم تا جیغ نزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتوجه اش شدم که با دست آزادش مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش بود. دست هایم را رها کرد و پیراهنش را در آورد. چشم هایم را روی هم فشردم. از پشت پلک های بسته ام هم می توانستم حسش کنم که روی صورتم خم شده بود. نفس های گرم و چندش اورش روی گونه ام کوبیده می شد. صدایش مثل پتک روی سرم فرود امد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشمات رو باز کن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام احساس ناتوانی ام را درون چشم هایم ریختم. نگاهش کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پرهام، التماست می کنم، ولم کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه هق هق افتادم. واقعا تحمل چنین چیزی برای روح خسته ام ممکن نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگردنم را بوسید و بلند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هنوز تموم نشده خانم کوچولو، بهتره به دنیای جدیدت سلام کنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهوشیار که شدم قبل این که چشم هایم را باز کنم، دسته ای از موهایم را از روی صورتم کنار زدم و تعجب کردم. چون معمولا قبل خواب موهایم رو می بافتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم هایم را باز کردم. وقتی به دور وبرم نگاه کردم، یه حس غریبی به دلم چنگ انداخت. انگار تازه داشت یادم می اومد. ناخودآگاه پاهایم را جمع کردم، که متوجه بدن دردم شدم. حالتم مثل روزهایی بود که با آرش، بعد از یک مدت طولانی می رفتیم کوه و روز بعدش تمام رگ و پیوند های پاهایم می گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا دیگه همه چیز را به یاد اورده بودم. از بیرون اتاق سرو صدا می آمد. با فکر کردن به این که پرهام ان بیرون است، چهره ام را درهم کشیدم و به هر جان کندنی بود بلند شدم تا خودم را جمع و جور کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم نمی خواست به این اعتراف کنم که چه قدر احساس حقارت می کنم. خوب می دانستم که این تازه اول بازیست و پرهام برنامه ها برایم ریخته. چمدانم را باز کردم و حوله ام را بیرون کشیدم. بی توجه به سر گیجه ام به سمت در حمام به راه افتادم. چه خوب بود که برای حمام کردن لازم نبود بیرون از اتاق بروم. هنوز آمادگی روبرو شدن با او را نداشتم. به هر جان کندنی بود، حمام کردم. در اینه ی حمام به خودم خیره شدم. صورتم رنگ پریده بود و زیر چشم هایم حسابی پف داشتند. نگاهم به روی مچ دست هایم کشیده شد که جای تک تک انگشتان دستش روی آن ها دیده می شد. حوله ام را به تن کردم. دوباره آب را باز کردم و خودم کناری ایستادم و زیر گریه زدم. نه می توانستم جلوی خودم را بگیرم که گریه نکنم و نه می خواستم که او صدایم را بشنود و از این که توانسته بود این چنین به زانو درم بیاورد خوشحال شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی تک تک آن لحظه های زجر آور را به یاد می آوردم، بی اراده تمام تنم به لرزه می نشست. در تمام این بیست و پنج سالی که عمر کرده بودم، هیچ وقت فکر نمی کردم که دست به چنین کاری بزنم و با فردی مثل پرهام ازدواج کنم. پرهامی که دیشب به وضوح فهمیده بودم تعادل روانی ندارد. لحظه ای آرام آرام بود و لحظه ای سر تا پا کینه و نفرت و خشم. سرم را خشک کردم و شروع کردم به پوشیدن لباس هایی که اورده بودم. شلوارک ورزشی مشکی و یک آستین حلقه ای سفید. چه فرقی داشت چی بپوشم؟ من که دیشب یک تی شرت و شلوار ساده پوشیده بودم و...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز در حمام که خارج شدم، متوجه اش شدم که داشت پیراهنش را می پوشید. سرفه ای کردم و پشتم را به او کردم. با دیدنش انگار تمام ان خاطره ها جان می گرفت. باورم نمی شد که در عرض چند ساعت گذشته، احساسم به او این قدر تغییر کند. حال فقط از او می ترسیدم، همین و بس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام کردنم بلد نیستی؟ اگه لازمه بیام یادت بدم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که مثل آتشفشان آماده ی فوران بودم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فرض کنم که گفتم سلام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد هم حوله را آویزان کردم تا خشک شود و به طرف در رفتم. باز هم مچ دستم را گرفت و مانعم شد. از درد دستم چهره ام در هم رفت، اما با غرور حاضر نبودم به طرف او بچرخم. در یک حرکت مرا به سمت خودش چرخاند، که باعث شد به مچم بیشتر فشار بیاید. نگاهش که به چهره ی درهمم افتاد مچم را ول کرد. نگاهش به رد انگشتانش که روی دستم نقش بسته بود کشیده شد. سرم به دوران افتاده بود. بعد از یک حمام گرم و آن همه اشک و تقلای دیشبم تعجبی نداشت. تمام انرژی ام تحلیل رفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس کردم زانوانم سست شد. دیگر نمی توانستم تصویر پرهام را ببینم. قبل از این که سقوط کنم، دست هایش را حس کردم که نگهم داشته بود. چشم هایم سیاهی رفت و دیگر هیچ نفهمیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداهایی می شنیدم. صدایی را از بین آن ها تشخیص می دادم که نمی خواستم بشنوم. نمی دانستم کجا هستم. نگاهم به مردی افتاد که کمی دورتر از من ایستاده بود. به طرفش حرکت کردم، شاید او می دانست کجا هستیم. به او رسیدم صدایش زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقا می بخشید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبر خلاف انتظارم واکنشی نشان نداد. دستم را روی شانه اش گذاشتم به طرفم برگشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز دیدن آن چهره به قدری متعجب شدم که به کلی یادم رفت برای چه صدایش کرده بودم. به زحمت نامش را صدا زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هامون!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباورم نمی شد بعد از این همه مدت او را می دیدم، آن هم در جایی که اصلا نمی دانستم کجا هست. دستش را روی گونه ام گذاشت. بوی همان عطر همیشگی اش در مشامم پیچید. بی دعوت به آغوشش خزیدم و هق هق کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر گوشم زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آروم باش عشق من.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گریه گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجا بودی هامون، من خیلی بدون تو اذیت شدم. چرا همه چیز خراب شد. ما که عاشق هم بودیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه من نگاه کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من همیشه کنارت بودم. تو شاید منو فراموش کرده بودی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم را گرفت زیر حلقه ی دستش چرخیدم و در میان گریه خندیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم آن صدا رامی شنیدم که مرا به نام می خواند. لبخند روی لب هایم خشک شد. چرخیدم، هامون نبود. صدایش کردم نبود واقعا نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حس ضعف چشم هایم را بازکردم. گلویم خشک خشک بود و سردم بود. تصویر ها واضح تر شدند. چهره ی یک زن در مقابل دیدگانم جان گرفت. کمی طول کشید تا بفهمم قبلا او را ندیده ام. انگار متوجه نگاه گیج و گنگم شد، چون لبخندی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون جوری نگاهم نکن! من کیمیا هستم. با همسرم واحد کناری شماییم. من پزشکم، پرهام با شوهرم دوستِ! اومد گفت تب کردی منم اومدم پیشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه زور لبخند زدم و تشکر کردم. صدایم خشن شده بود. کمکم کرد کمی سرم را بالا آوردم و جرعه ای آب خوردم تا گلویم باز شود. بعد هم مایعی را که بعد از فرو دادنش فهمیدم چای شیرین شده با عسل است را به خوردم داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پرهام؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند دیگری جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- رفت برات دارو بگیره. قبلا هم این جوری شده بودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را تکان دادم و گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقتایی که خیلی خیلی ناراحت می شم پیش میاد. دکتر می گفت از نظر روانی که تحت فشار میرم این جوری می شم و تب می کنم. تو زحمت افتادی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تلافی می کنی! از این به بعد دوستیم با هم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دستم را گرفت تا بلند شوم. روی تخت که نشستم، پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چند ساعت گذشته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب از صبح تا حالا. الان ساعت ده شبه. من رفتم مطب و برگشتم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مطب داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من متخصص زنانم، تو چی خوندی؟ راستی، اسمت رو هم بهم نگفتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم لبخند زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فکر کردم اون بهت گفته، اسمم هیواست. فوق لیسانس معماری دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ما اصلا نمی دونستیم پرهام زن داره. تازه چند ماهه اومده تو این خونه، تنها زندگی می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دانم چرا با او احساس راحتی می کردم زیر لب به او گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یه ماهه عقد کردیم. تازه دیشب من رو اورد این جا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چهره ای متفکر نگاهم کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا میشه فهمید چرا این قدر ضعیف شده بودی، مبارکه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا غم لبخندی زدم. قبل از ان که حرفی بزنم، صدای در شنیده شد. کیمیا شالش را سرش کرد و بلند شد. پرهام داخل امد. ثانیه ای به من نگاه کرد، از کیمیا تشکر کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی زحمت کشیدی، واقعا ممنونم. نیما دم در منتظره، هر چی گفتم نیومد تو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیمیا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وظیفه ام بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد خم شد گونه ام را بوسید و آرام گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بازم میام دیدنت، فعلا خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم آرام جوابش را دادم و او رفت. باز هم من مانده بودم و او کنارم نشست. نفس هایم عمیق شده بود و قلبم تند می زد. خیلی نزدیکم بود. دست روی پیشانی ام گذاشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هامون کیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ترس نگاهش کردم. چهره اش جدی بود گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من نمی دونم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا استفهام به من خیره شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- واقعا؟ برا همین وقتی تو تب می سوختی صداش می کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبم به طرز وحشتناکی می کوبید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمغزم را به کار انداختم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شاید اشتباه شنیدی. داشتم هومن رو صدا می زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببین کوچولو، اون گوش درازه خودتی! من اشتباه شنیدم، شماره ی سیو شده توی موبایلت چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس کردم که گونه هایم داغ شد. خوب بود که دستش را از روی پیشانی ام برداشته بود. با لحنی که سعی می کردم بی تفاوت باشد، جواب دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عجیبِ که اون رو صدا می زدم. هامون پسر داییمِ که انگلیس زندگی می کنه. بچه که بودیم با هم هم بازی بودیم. آخه ایران بودن، الانم چند ساله ایران نیومده که ببینمش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irظاهراً موفق شده بودم. اول کمی با تردید نگاهم کرد و بعد سری به نشانه ی فهمیدن تکان داد. بلند شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا شام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمی خورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باز حوصله ی غش و ضعفتو ندارم، بلند شو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم حالم را گرفته بود. پتو را کنار زدم و پاهایم را از روی تخت پایین انداختم. کمی مکث کردم که ببینم سرم گیج می رود یا نه، خبری نبود. با ارامش از جایم بلند شدم. از اتاق بیرون رفت. جلوی اینه ی میز آرایش کمی مکث کردم. نتیجه ی کل روز دراز کشیدن، موهای در هم گرویده و نامنظمم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا برس به جان موهایم افتادم. کمی تعجب کردم. ظاهراً پرهام وسایلم را جا به جا کرده بود. باز هم در قالب بی تفاوتم فرو رفتم. من که ازش نخواسته بودم. مثل همیشه موهای لختم را که تا روی آرنجم می رسیدند تیغ ماهی بافتم. انقدر خودم موهام رو بافته بودم که استاد شده بودم. همان لباس های صبح را بر تن داشتم. بد نبود. از آینه دل کندم و از اتاق خارج شدم. دیشب اصلا به آشپزخانه و پذیرایی توجهی نکرده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبد نبود. کلیه کابینت ها و وسایل چوبی پذیرایی مثل کنسول ها، به رنگ قهوه ای ونگه بودند و راحتی ها هم ترکیبی از آجری و مشکی. شیک و جمع و جور بود اما من ست خانه ی خودمان را بیشتر می پسندیدم؛ چون هر تکه اش را مادر مهربانم با عشق، طراحی و چیدمان کرده بود. اه کشیدم. دلم به همین زودی برای خانه تنگ شده بود. همان طور که به سمت آشپزخانه می رفتم، فکر کردم فقط دو روز گذشته بود و سیصد و شصت و سه روز دیگر باید پرهام را تحمل می کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروبرویش سر میز نشستم. باز هم غذای بیرون. با یک نگاه به کبابی که گرفته بود به یاد آوردم که ان بار هم در رستوران کباب سفارش داده بود، پس می شد فهمید که غذای مورد علاقه اش است و اینکه اصلا بلد نیست آشپزی کند. همان طور که غذا را می خوردیم رو به او گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می بخشی، از فردا اشپزی می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط سری تکان داد و حرفی نزد. غذایش که تمام شد، تکیه داد. گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من از فردا صبح ها می رم سر کار. تا ساعت پنج بیرونم. بعد برمی گردم. می دونی که وقتی نیستم حق نداری بری بیرون، یا با کسی تماس بگیری، زنگ می زنم به تلفن خونه چکت می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتی سرم را بالا نیاورده بودم و همچنان با آرامش مشغول خوردن بودم. آخرین لقمه را فرو دادم و تازه نگاهش کردم. حرصش گرفته بود. داشتم با دمم گردو می شکستم. سر خوشی ام را نشان ندادم و با آرامش گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب بقیه اش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگاهی پر از کینه نگاهم کرد و با لحن ترسناکی ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فقط دلم می خواهد تلفن رو جواب ندی، خوب بلدم چه جوری حالت رو بگیرم. در مورد تلفنم که خب من هر ماه پرینتش و می گیرم، اگه با داداش جونت تماس بگیری می فهمم. موبایلت هم پیش من می مونه، به تو اعتباری نیست. اینترنت هم تعطیله. شمام مثل یه زن خوب به کار های خونه می رسی تا من برگردم. سوالی نداری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم با کینه نگاهش کردم و گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب خوبه. من خیلی خسته ام، میرم بخوابم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری تکان داد و رفت. تازه یک نفس راحت کشیدم. بهتر که از صبح تا بعد از ظهر نبود. منم یه نفس راحت می کشم. حالا نیست بود و نبودش فرقی هم داره، فقط زور میگه و اخم و تخم می کنه دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم رو دلداری می دادم ولی یه نگاه که به دور وبرم کردم فهمیدم تنهایی تو اون خونه بودن اصلا کار جذابی نیست. میز رو جمع کردم. کلی ظرف تو ظرفشویی جمع شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستکش رو پیدا کردم و مشغول شدم. همیشه این کار رو دوست داشتم، چون موقع انجام دادنش راحت می تونستم به هر چی می خوام فکر کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خودم زیر لبی حرف زدم:«باید حواسم باشه که دیگه سوتی ندم. امشب نزدیک بود سرم رو به باد بدم. هر چی کمتر سر به سرش بزارم به نفع خودمه. خدایا کمکم کن کم نیارم، خودت که می بینی با کی طرف شدم.» تازه یادم اومد نماز نخوندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب حسابی خنک شده بود. یه دل سیر اب خنک نوش جان کردم وضو گرفتم. رفتم تو اتاق، ظاهراً که خواب بود. سراغ کمد رفتم و درش رو باز کردم. همه ی لباس های من یه طرف مرتب چیده شده بود و طرف دیگه هم لباس های اون. چادر نمازم کجا بود؟ دُلا که شدم، دیدم که تا شده اون زیره. با یه لبخند ورش داشتم و روی سرم کشیدمش. سجاده ام رو پهن کردم ولی نمی دونستم قبله کدوم وریه، لب ولوچه ام آویزون شد. حالا چه کار می کردم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بچرخ به طرف کمد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز ترس جیغ کوتاهی زدم و زیر لب گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مثل جن میمونه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شنیدما! خودتی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماتم برد. شانس اوردم شل و پلم نکرده بود. بلند شدم قامت بستم و حواسم رو جمع نمازم کردم. مثل همیشه بعد از این که سلام دادم حس کردم از همه ی غم هام جدام. سجاده ام رو جمع کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا همون ارامش پتوی سمت خودم رو کنار زدم و دراز کشیدم. بهم خوب حالی کرده بود که چه بخوام و چه نخوام چاره ای جز همین جا خوابیدن ندارم. اگه می خواستم خودم رو سر اینم آزار بدم زود کم می اوردم و من قصدم سوختن و ساختن نبود. من، اگر چه حالا به معنی واقعی کلمه یک زن بودم، اما ضعیف نبودم. شاید گاهی بهتر بود که مظلوم و ضعیف به نظر برسم و این امنیتم را تضمین می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم به موقع بلد بودم چگونه قدرت نمایی کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو هفته گذشت. جز این که در و دیوار خونه هم تو سکوت اون روز ها با من حرف می زدن، هیچ خبر خاصی نبود. من و پرهام به پر و پای هم نمی پیچیدیم. در واقع من بدم نمی اومد حداقل با یکی حرف بزنم تا نپوسم، ولی اون حتی با من حرف هم نمی زد. من هم مدام تو فکر یه راه در رو بودم که پیداش نمی کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای من که هر روزم رو پر کار می گذروندم و تو خونه بند نمی شدم، تنها موندن تو اون خونه اونم بی هم زبون، خیلی شکنجه ی بدی بود. خیلی روزها، صبح که میز رو می چیدم و می رفت سرکار، منم می نشستم و کلی گریه می کردم. مگه یه آپارتمان دو خوابه چه قدر کار داشت که انجام بدم؟ اونم با وجود این که فهمیده بودم پرهام هم مثل خودم خیلی منظمه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز طرفی هم، بی خبری از همه جا بد جوری ازارم می داد. و نمی توانستم از خانه هم خارج شوم؛ چون او هر وقت می خواست زنگ می زد تا از خانه بودنم مطمئن شود. دور، دور او بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز سر بیکاری کنج اتاق خواب کز کرده بودم و البوم عکس هایم را ورق می زدم. مادرم بعد از ازدواج با پدرم ادامه تحصیل داده بود و عکاسی خوانده بود. من هم همیشه مدل عکس هایش بودم. به پیشنهاد پدرم دو تا از اتاق های طبقه پایین خانه را به آتلیه مادرم اختصاص داده بودیم. مثل همیشه با یاد آوری همه ی روزهای خوب آه کشیدم. گاهی حاضر بودم همه چیز را بدهم و فقط یک بار دیگر همه دور هم جمع می شدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای زنگ در اپارتمان، سکوت خانه را به هم زد. متعجب شدم. نمی توانستم حدس بزنم چه کسی پشت در ایستاده. پرهام نبود، چون تازه از شرکت به خانه زنگ زده بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچادر نمازم را روی سرم کشیدم و به طرف در به راه افتادم. در را که باز کردم، با دیدن شخصی که پشت در بود لبخند عریضی روی لبم نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دعوتم نمی کنی بیام تو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند از جلوی در کنار رفتم. رویش را بوسیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خوش اومدی، کیمیا جان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لحنی چابلوسانه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام بر همسر گرامی آقا پرهام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام، خوش اومدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر را بستم و چادرم را درآوردم. با هم به طرف راحتی ها رفتیم و کنار هم نشستیم. رو به من گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سفر خوش گذشت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیج شدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کدوم سفر رو میگی تو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو هم گنگ نگاهم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون روز که اومدم سراغت پرهام گفت که رفتی شمال پیش پدر و مادرت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخند زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پدر و مادرم؟ اونا مردن کیمیا، دو ساله. منم فقط یه برادر دارم که ایران نیست. احتمالا این رو گفته که بری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شدم تا چای بیاورم در حال حرکت گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چون مثل مردای عهد بوق فکر می کنه. میگه زنم حق نداره بره بیرون یا با کسی دوست شه یا تلفن بزنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیمیا هم بلند شد و با من به آشپزخانه آمد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون وقت تو قبول کردی باهاش ازدواج کنی؟ مگه یه تخته ات کمه تو؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه طرفش برگشتم. در چشم هایش نگاه کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مجبور شدم کیمیا، مجبور شدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منظورت چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفی نزدم و مشغول چای درست کردن شدم. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیوا می تونی بهم اعتماد کنی! شاید بتونم کمکت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغضم ترکید، ولی حرفی نزدم. کیمیا موهایم را نوازش کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا بشین. باید همه چیز رو برام تعریف کنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی نشستیم صورتم را پاک کردم و شروع به صحبت کردم. من هم به عنوان یک انسان ظرفیت خودم را داشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir