رمان بی قرار قلبم به قلم azidan
همیشه میگن حتی تو بدترین شرایط هم باید راست گفت...من …الآن واقعاً تو شرایط بدی هستم ولــــــــــی...کوررخوندی، عمرا اگه راستشو بگم...
الآن معلقم...بین زمین و آسمون...پام و با دست گرفته از پل آویزونم کرده...
جریان نرم آب زیر پل حس زندگی و بهم تزریق میکنه ...خون به مخم فشار میاره و لی نه اونقدر که نتونم فکر کنم و گذشته رو به خاطر بیارم...
صورتشو میبینم که با پوزخند روم خم شده...عضلات بازوش بخاطر نگه داشتن وزنم بیرون زده...پــــــوف ،واقعاً نفس گیرن و ضربان قلبمو بالا میبرن،ولی...
ولی کور خونده...من اعتراف ن م ی ک ن م...مثله اینکه هنوز منو نشناخته...من...آندریا فریادی ...
سعی میکنم نگاهمو ازش بگیرم تا جیغ نزنم...ولی چشمام گاهی وقتا دست خودم نیستن...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۱۲ دقیقه
سعی کردم زیاد بدنمو بهش نچسبونم... فقط یک دستمو روی بازوش گذاشتم...هممممم،محکم بود....
کنار ماشین درباره روی پاهام زمین گذاشتم تا در رو باز کنه... نکته مهم اینکه اونقدرام در برابرش کوتاه نبودم...
نوک دماغم به جای اینکه تا نافش باشه تا دیافراگمش میرسید!!!!
در عقب ماشین پاژیروشو باز کرد و من سوار شدم...
روم خم شد و کمربند ایمنی رو بست...حالا باز پوزخندشو میدیدم...یک دستشو رو سقف گذاشت...
هنوز روم خم بود و من می تونستم خطوط صورتشو ببینم...توی چشمای عسلیش رگه های زرد داشت ولی از دور عسلی دیده می شدن...
انگشتشو آروم از روی شقیقم به سمت فکم کشید و باعث شد اخم کنم
- اون زمان که مثل یک روباه وحشت زده بودی بیشتر از الآن که مثل یک ماده ببر عصبی بهم زل زدی،خواستنی بودی کوچولو...
- اون زمان که مثل یک روباه وحشت زده بودی بیشتر از الآن که مثل یک ماده ببر عصبی بهم زل زدی،خواستنی بودی کوچولو...
و بعد تو صورتم صدای غرشی خفیف مثله صدای ببر از خودش درآورد و دستشو عقب کشید... انگار می ترسید الآن گازش بگیرم...
خونم به جوش اومد ،کاش یک بیل با داس دمه دستم بود تا توی فرق سرش بکوبم...
مغزم عکس العمل نشون داد و به سمتش خیز برداشتم تا گازش بگیرم (اصولاً گازگرفتن تنها شیوه دفاعی من در برابر افراد زبون نفهمه)،
ولی قفل کمربند عمل کرد و من به صندلی کوبیده شدم...جیغم دراومد و با جیغ بهش فحش دادم:
- عوضی روانــــــــــــی…
قفسه ی سینم داغون شد...صدای خنده ی بلندشو شنیدم ولی دیگه نایستاد و به سمت کمپ رفت.
یک مریض روانی بود...حرصم گرفته بود و می خواستم گریه کنم...جاستین نفهم معلوم نبود کدوم قبرستونی مونده بود که نتونسته بود خودش منو بیاره...
خیلی سعی کردم تا جلوی بغضمو بگیرم تا تبدیل به اشک نشه . 1کمی هم موفق بودم.فقط چندقطره های اشک اومد...
البته دماغم کمی تا قسمتی قرمز شده بود که میتونستم بگم از گرمای هواست و غروره خودمو حفظ کنم...
درد پام باز امونمو بریده بود و مجبورم می کرد تو جام تکوون بخورم تا از التهابم کم بشه... زیر لب به همه فحش میدادم...
مخصوصا به جاستین که چرا با خودش ماشین نیاورده بود...
شاید5 دقیقه بیشتر نگذشت ولی من انقدر کلافه بودم که برام اندازه 50 دقیقه گذشت...
بالاخره جاستین رو دیدم که با دستی پر از وسایل من ،به سمت ماشین میومد...اخمامو توهم کشیدم و رومو ازش برگردوندم...
ولی دقیقاً رومو کردم به سمت عزرائیل سکته ای که باز با اون پوزخند مضحکش بهم نگاه می کرد...آخر یک روز می کوبونم تو فکش،ببین کی اینو گفتم!!...
در راننده رو باز کرد و سوار شد و جاستین هم هن هن کنان به ماشین رسید و وسایلامو توی ماشین گذاشت و بعد در سمتی که من نشسته بودمو باز کرد...
- هوا بدجور گرمه...خوبی عزیزم؟
سعی کردم جلوی اون مردک مزاحم خوددار باشم
- فکرکردم خودت میای دنبالم..!!!
- اوه..می بخشی باید چادرهارو جمع می کردم...پات که اذیتت نمی کنه؟
زیر لب غرزدم :اون مزاحم اذیتم می کنه. ولی جاستین حرفمو نشنید... با محبت دستمو ن*و*ا*ز*ش کرد و نگاهی به پام انداخت...
- متاسفم که این اتفاق برای پات افتاد عزیزم...
صداش مهربون و آروم بود...به روش لبخندی زدم و اشاره کردم پام درد می کنه... سری تکون داد و با صدای آرومی گفت: الآن میریم خونه...
در سمت منو بست و کنار راننده سوار شد. تا شهر 3 ساعت راه بود...
عاشق این جاده بودم ولی الآن هم بخاطر درد پام و هم درگیری های فکری(!) دوست نداشتم بیرونو نگاه کنم...
سرمو به پنجره تکیه دادمو به اون نگاه کردم... نیمرخ باشکوهشو می دیدم... با دقت رانندگی می کرد...
حتی اسمشو نمی دونستم...یادم باشه بعدا از جاستین بپرسم...
هرچند فکر نکنم اونم بدونه... تو بعضی چیزا واقعاً گاگول بود...
عزرائیل دست چپشو رو فرمون گذاشته بود و دست راستش رو روی پاش...فکر کنم چپ دست بود... البته در حد یک حدس گیج ...
تمام مدت بدون هیچ حرفی رانندگی کرد و حتی نیم نگاهی نه به من و نه به جاستین که هراز گاهی باهام حرف میزد ، ننداخت...
بعد از اینکه به جکسون ویل(شهری که ما توش زندگی می کردیم)، رسیدیم با آدرسی که جاستین داد، مارو رسوند خونه جاستین...
دوست نداشتم برم خونه جاستین... اونم الآن که به استحمام و استراحت احتیاج داشتم...
بابا هم ازینکه بخوام خونه دوست پسرم باشم زیاد استقبال نمی کرد... ولی الآن دیگه چاره ای نداشتم...بازم به جاستین بخاطر نیاوردن ماشین فحش دادم...
عزرائیل بعد از رسوندن ما بی حرف منتظر شد تا از ماشین پیاده شیم...
حتی کمک نکرد بارمون رو از ماشین خارج کنیم... خاک بر سرش... انقدر از دستش حرصم گرفته بود...
ولی چون نمی تونستم بهش چیزی بگم سرِ جاستین بدبخت غرغر می کردم...
بعد از پیاده شدن هم نشون داد که آداب اجتماعی نداره... فقط سری برای جاستین تکون داد و رفت... همین!!!
فصل دوم:
دومین باری که دیدمش تقریباً 5ماه از ماجرای تعطیلات کمپ میگذشت...2
ماهی هم بود که با جاستین بهم زده بودم...
راستش وقتی دیدم اولیویا رو می ب*و*سه تونستم ببخشمش...خوب اولیویا زیادی جذاب و س ک س ی بود...
نمی شد به خاطر اینکه جاستین ب*و*سیده بودش زیاد باهاش قهر بمونم...
ولی 2ماه پیش که دیدم جسیکارو می ب*و*سه حس گرگرفتگی بهم دست داد...
جسیکا با اون دماغ کوفتش که 100%به پدر آفریقاییش رفته بود، هیچ امتیاز مثبتی به جز رنگ پوست شکلاتیش نسبت به من نداشت...
البته این دوبار رو به چشم خودم دیده بودم!!!.... معلوم نیست چندبارشو ندیده بودم...
پس با جاستین برای همیشه بهم زدم...پسره ی آشغال...بی لیاقت...احمـــــق...
خوب اعصابمونو خورد نکنم بهتره...داشتم می گفتم...2
ماهی بود که با اون عوضیِ کثافتِ نفهمِ بی لیاقتِ کوفتی(!) بهم زده بودم و اونشب شبه هالووین بود...
خاله نازنین(که من بهش می گفتم نازی) یکی از دوستای خوبمون که 20سالی می شد باهاشون دوست بودیم،یک مهمونی توپ گرفته بود...
مِهتا دختر خاله نازی از صبح منو برده بود خونشون تا بهش کمک کنم...منظورم کمکهای دخترونه است...
.
00سلام چه داستانی خوندین که قشنگ بوده؟
۴ ماه پیشELI
۱۸ ساله 00خسته نباشید میگم به نویسنده عزیز و کاش جلد دو هم داشته باشه!
۴ ماه پیششکیبا
۱۵ ساله 00رمان قشنگی بود و البته جالب(:
۴ ماه پیشعاطفه
00واقعا چرت بود.از کلمات تکراری زیاد استفاده شده مثل عسل چشمات.
۵ ماه پیشفرحناز
۳۰ ساله 00این رمان به شدت پیشنهاد میشه بار ۵ که میهونمش مرسی آزی عزیز 👍😍
۵ ماه پیشمبی
۱۶ ساله 00عالی بود
۸ ماه پیشمینا
10خوبه بد نبود
۹ ماه پیشموفرفری
00این رمان شروعش بدک نبود اما به اواسط و آخراش که رسید خیلی عالی شد برای خوندن خوبه اما ن چنددد بار خوندن پیشنهادش میکنم خوندنش ضرری نداره چون کوتاهم هست..
۱۰ ماه پیشمن
21والا تا نصفه خوندم خوشم نیومد هرکی یه سلیقه ای داره دیگه🤗در مقابل رمانهای مثل بغض بی پناه،طالع دریا،کوچه چهل پیچ،باغ سیب ووو ...این رمان قوی نیست با عرض پوزش از طرفدارای این رمان
۱۱ ماه پیشالهه
10خیلی جذاب وبی نهایت دلچسب
۱۱ ماه پیشکیمیا
10عالی بود😍👏
۱۲ ماه پیشفاطمه
۲۰ ساله 00خیلیییییی خیلییییییییی خوب بودعاشقش شدم مرسی ازنویستده عزیز بابت این رمان خوب😍😍
۱ سال پیشاریکا
۱۸ ساله 00نمیدونم چجوری تشبیه کنم دومین باریه که این زمانو خوندم اما به همون اندازه که انگار دفعه ی اوله هیجان زده شدم و خندیدم پیشنهادش میکنم💘
۱ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 10رمان جالبی بود ممنون نویسنده جون ❤️❤️💖
۱ سال پیش
ساریناحمیدی
00عالی بود😍