رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما)
- به قلم نگین حلاف
- ⏱️۵ ساعت و ۴۱ دقیقه ۴۶ ثانیه
- 377 👁
- 15 ❤️
- 4 💬
بعد از پایان دلیما، پیوند با چشمانی درمانشده و حافظهای خالی در عمارت عرفان بیدار میشود؛ پزشکی که میگوید او را نجات داده، اما پیوند هیچچیز از ماههای گذشته را به یاد نمیآورد. درحالیکه ذهن پیوند میان واقعیت و توهم فرو میریزد، صدای امید، توهم قدیمیاش دوباره زنده شده و حضور آدونیس بیش از آنچه مینماید مرموز است. هرچه بیشتر حقیقت درمان، ناپدیدشدن گذشته و نیت عرفان آشکار میشود، پیوند در مییابد شاید نجات، نام دیگری برای اسارت باشد و شاید حافظهی او تنها چیزی نباشد که از او گرفتهاند. در خانهای که هیچکس نمیگوید چرا آنجاست و هیچکس توضیح نمیدهد چه بر سرش آمده، پیوند فقط یک سوال دارد: اگر درمانش آغاز حقیقت بوده… پس پایانش چه میتواند باشد؟
دستش را روی بازویم میگذارد تا متوقفم کند، اما من آنقدر لرزان و ضعیفم که حتی آن لمس کوچک، تعادلم را بههم میزند.
روی زمین پرت میشوم و نگاه عرفان حالا دیگر فقط نگران نیست، عصبیست.
نفس میکشم. تند، کوتاه و پیدرپی. هوا بوی عطر اسطوخودوس میدهد و ناگهان، با بالا رفتن آستین لباس سفیدم، روی دستم متوجهی چیزی میشوم.
ردهایی از سوزن. نقطههای کوچک با کبودیهای اطرافش.
دستم را روی کبودیها میگذارم. نه... خیلی زیادند.
مثل جای گاز گرفتن حیوانی که با ظرافت تمام درد را تزریق کرده باشد.
صدایم میلرزد اما دیگر نمیتوانم ساکت باشم. گوشهی میز را میگیرم و آرام تن ضعیفم را بلند میکنم. به کبودیها خیرهام... میپرسم:
- اینا چیه؟
و وقتی عرفان جواب نمیدهد، تکرار میکنم، بلندتر:
- اینهمه رد سوزن چیه؟
و باز هم وقتی چیزی نمیگوید عربده میکشم:
- با من چه غلطی کردی؟
سرم داغ شده و وحشت به جان و تنم خیمه زده. بلند میگویم:
- چرا چشمام خوب شدن؟
دستهایم را بهزور بالا میگیرم، انگار خودم هم باورم نمیشود.
- چطوری؟ با چی؟ با این سوزنها؟ موهام واسه همین کوتاهن؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟
میپرسم:
- چرا موهامو بریدی؟
و دیگر جیغمانند میگویم:
- باهام چیکار کردی؟!
پاهایم سست میشوند. دستانم را مشت میکنم اما خیلی میلرزند. نفسم بالا نمیآید. زیر لب، انگار با خودم حرف میزنم:
- یهکاری کردی. یه چیزایی دادی بهم. یه چیزایی ازم گرفتی.
بعد بلند میگویم:
- چرا هیچی یادم نمیاد؟!
عرفان جلو میآید، با دستهای بالا، مثل کسی که بخواهد خرگوش زخمیای را آرام کند. اما من عقب میروم و پشتم به دیوار میخورد. دیوار سرد است؛ اما ذهنم داغ.
- چه بلایی سرم آوردی؟
- پیوند گوش بده، فقط باید آروم باشی، نمیفهمی الان چی... .
- نه. تو نمیفهمی!
نگاهم به در است. به پنجره. به مسیرهای احتمالی فرار.
نفسهایم تند شده. ریههایم نه هوا، که هجوم میبلعند.
هجومِ سؤال، هجومِ درد، هجومِ گمگشتگی.
سینهام بالا و پایین میرود، بیآنکه بداند برای چه زنده مانده است. زمزمه میکنم. اول آهسته و بیجان، انگار نامی را از دل خواب صدا میزنم:
- آدونیس... .
عرفان اخم میکند و نزدیکتر میآید. انگار دوست ندارد نامش را به زبان بیاورم، اما نامش را تکرار میکنم. بلندتر. شکستهتر.
- آدونیس کجاست؟
عرفان انگشتانش را از پشت، در هم قفل میکند. چشم ازم نمیگیرد. نگاهش عصبی و لحنش عاصیست.
- حال آدونیس خوبه.
لرزش به لبانم میافتد. نام او، در دهان عرفان... انگار دارد روحش را قرض میگیرد.
- اگه بخوای... .
مکث میکند، گوشیاش را با بیمیلی از جیب درمیآورد.
- همین الان بهش زنگ میزنم.
دهانم باز میماند. حس میکنم دارم در خلأ فرو میروم.
انگار که بین من و واقعیت، پردهای افتاده.
تمام تکههای معما دارند بر سرم آوار میشوند و هیچکدام شبیهِ حقیقت نیستند.
- آدونیس... کوش؟
با انگشت شست و اخمی عمیق، در گوشیاش چیزی را بالا پایین میکند. آن دستش هم در جیبش فرو کرده و معلوم است بدجور روی مخش رفتهام.
بینیاش همچنان به خاطر ضربهای که به صورتش زدم سرخ است.
هنوز منتظرم اما زبانم باز نمیشود. مغزم نمیکشد. بوی سوپ، هنوز توی هوا مانده. بوی دروغ، از عرفان بلند شده و صدای آدونیس... هنوز نیامده.
عرفان با همان اخمهای مضحکاش، لبخندی بر لب میزند.
- بفرما... میخوای گوشیمو رو اسپیکر بذارم؟ هوم؟
صدایم در نمیآید و فقط نگاهش میکنم. خیلی به من نزدیک شده، انگار تنها بیست سانتیمتر با او فاصله دارم. به گمانم برای اولین بار است که از سکوت خودم و این همه نزدیکی، میترسم.
شمارهای را میگیرد. شمارهای که نمیبینم، اما بوق میخورد. یک بار، دو بار، سه بار... .
عرفان دستش را کنار سرم روی دیوار میگذارد و بیشتر به سمت صورتم خم میشود. صدای بوق ممتد مثل نبضی فلجشده، در هوا پخش میشود.
و بعد... .
- الو؟
صدایی در اسپیکر پیچیده میشود. صدای آدونیس. خوابآلود است و گرفته.
- سلام آدی! چطوری؟
عرفان با لحنی حرف میزند که هم زیادی شاد است و هم زیادی نچسب:
حدیث
0فقط میتونم بگم عالی بود
۱۶ ساعت پیشSara
0شخصیت آدونیس با فصل اول تعقییر کرده از یه پسر خودرای محکم به یه پسر انعطاف پذیر تبدیل شده این باورامو خراب میکنه ذهنیتی که ساخته بودم.دختره هم انگار شخصیت یه بچه سیزده چهارده ساله داره انقدر که تهاجمی با درمانش رفتار کرد.درسته عرفان ضربه زد به سرش اما چشماشو درمان کرد باید ازش ممنون هم میبود
دیروزSara
0فعلا اولاشم دختررو نمیفهمم عرفان درمانش کرده طلبکار هم هست پررو.میذاشت میمردی
دیروز
فاطمه ❤️
0خیلی خیلی عالی بود من واقعا دوستش داشتم.ممنون نویسنده جون 🌟💜🌟💜