
رمان دلیما
- به قلم نگین حلاف
- ⏱️۳ ساعت و ۱۱ دقیقه ۲۱ ثانیه
- 9.8K 👁
- 124 ❤️
- 38 💬
دلیما، داستان دختری به نام پیوند است که نسبت به حرکات کور و نابیناست. این بیماری که آکینتوپسیا نام دارد توان زندگی معمولی را از او گرفته است. روانشناسان و دانشمندان متعددی، با انجام آزمایشهای دهشتانگیز و وحشتناک، پیوند را در موقعیتهای خطرناک و دشواری قرار دادهاند اما حالا، یک امید برای درمان او به وجود آمده و آن هم عمل جراحیِ خطرناک است که احتمال زنده ماندن او در این عمل، تنها یک درصد است. این رمان، شرح حال روزهای آخر عمر او، و آشنایی او با شخصی مبهم است که زندگی او را به شدت متحول میکند. اتفاقاتی برایش رخ میدهد که او را فرسنگها از مرگ برنامهریزی شدهاش دور میکند. اما چرا و چطور؟
- سلیقهات رو تحسین میکنم!
حسی گرم، از میان هوای سرد، در دلم جریان پیدا میکند. برای پنهان کردن لبخندم، نگاهم را از او میدزدم و فقط با صدایی آرام زمزمه میکنم:
- ممنونم!
چند ثانیه سکوت، بعد کنجکاویام دوباره برمیگردد.
- چرا اینجایی؟
مکثش طولانیتر از قبل است. سپس، با لحنی که کمی سردتر از قبل به نظر میرسد، جواب میدهد:
- فکر کنم این یک مسئلهی شخصی باشه.
لحظهای نگاهش میکنم، به چهرهی بیاحساسش، به کتابی که انگشتانش هنوز روی آن قفل شدهاند. به چشمان سبزی که از نگاه کردن به من فرار میکنند؛ به راستی پاسخش منطقی است. حق دارد چیزی نگوید. اما این، کنجکاوی مرا کم نمیکند. میخواهم بپرسم. میخواهم بیشتر بدانم. حتی اگر برای دانستن حقیقت او، حقیقت غمانگیز خودم را برملا کنم.
سکوت میکنم، منتظر پاسخش هستم، اما هیچ نمیشنوم. خودش را کنار کشیده، در مرز گفتن و نگفتن مانده است. من اما تصمیم خود را گرفتهام.
- من آکینتوپسیا دارم، یعنی... .
- کوری حرکتی!
حروف ناتمامم در هوا خشک میشوند. نگاه خیرهام روی علفهای زیر پایم قفل میشود. نفس در سینهام حبس میشود. رنگ تازه برگشته به گونههایم، مثل گچ میشود. "چهطور؟ از کجا؟ چرا؟" پرسشهای بیامان به ذهنم هجوم میآورند.
- میدونی؟
- فقط یه شنیدهی کوچیک ازش دارم. ولی تا اونجایی که میدونم، یک بیماری روانی نیست.
دوباره به سمتش نگاه میکنم. حقیقت را میداند، اما نه مثل دیگران، نه با آن نگاه ترحمآمیز و تحقیرکننده. فقط میداند. همین!
با شک و شبههای که حالا تازه ریشه دواندهاند، سر تکان میدهم و میگویم:
- درسته. ولی خانوادهای ندارم که ازم مراقبت کنن و توان زندگی، اونم به تنهایی رو ندارم؛ پس اینجا نگهم میدارن.
حرفی نمیزند. شاید منتظر است ادامه دهم. شاید هم برایش اهمیتی ندارد، اما من، برای اولین بار، بیهیچ دلیل مشخصی، احساس امنیت میکنم و با لحنی طعنهآمیز اضافه میکنم:
- پس فردا هم قراره به کشتن بدنم. او هنوز ساکت است، اما این بار سکوتش را دوست دارم. سکوتی که نه از سر بیتفاوتی، بلکه از جنس شنیدن است.
- قراره بعد از این همه سال جراحیم کنن. یک جراحی ناموفق!
چیزی نمیگوید. سکوت، اینبار سنگینتر میشود، اما خوشبختانه او میداند چه زمانی باید حرف نزد.
- اگه تو درمانت موفق بشن چی؟
صدایش در باد محو نمیشود. چهقدر راحت از موفقیت حرف میزند، انگار که احتمال دارد. انگار که سرنوشت به این سادگی تغییر میکند.
- غیرممکنه! هنوز هیچ درمانی برای بیماری من وجود نداره.
- اگه به وجودش آورده باشن؟
لبخندی تلخ گوشهی لبم مینشیند. این امید واهیاش مثل دکتر آذر است، مثل تمام آنهایی که با مهربانیهای ساختگیشان، درد آدم را نادیده میگیرند. چرا این روزها مردم به این امیدهای بیهوده چنگ میزنند؟ چرا در دنیایی که آدمها مثل خونآشامها از هم تغذیه میکنند، هنوز تقدیر را بازیچهی خود میدانند؟ با تعجب و تلخی میگویم:
- منم موش آزمایشگاهیشون، نه؟ همه چیز واضحه. میخوان بمیرم تا خرج یه بیمار از تیمارستان کم شه. منم چندان بدم نمیاد. از تصمیمشون راضیم.
-باید، تبریک بگم؟
حرفش بیپرده و صریح است؛ چه دهشتناک!
- نمیدونم.
از جایش بلند میشود. بوی عطرش، چیزی میان تلخی چوب و شیرینی ادویهها، در هوا پخش میشود. عطرش، سنگینتر از آن است که به راحتی فراموشش کنم. به تام فورد عادت کردهام، دکتر عابدینی همیشه تام فورد میزد و گاهی اوقات ادکلنش را از تو کیفش میدزدیم و فقط بویش میکردم؛ اما این بوی جدید، عجیب میطلبمش! با آنکه ترکیبی از همان ادکلن را دارد؛ اما انگار اختصاصیتر است.
متأسفانه بایستی بگویم که بیحرف میرود. ناگهانی، درست مثل من که دیشب بدون خداحافظی رفته بودم؛ شاید به سبب انتقام.
اما کاش! کاش حداقل یک خداحافظی میکرد. آنوقت، دلم مجاب میشد که باز هم بازمیگردد. آنوقت، هنوز در شوک رفتنش نبودم.
***
آن خاطرهی دردناک، مانند روز برایم روشن است. نه سال بیش نداشتم و به همراه پدر و مادرم، در پشت ماشین سمندمان نشسته بودم و از پنجرهی ماشین، به سرسبزی و زیبایی طبیعت کنار جاده نگاه میکردم. مقصدمان ماسوله بود. شهری در استان گیلان که جزو کمجمعیتترین شهرهای ایران است. قدمتی طولانیمدت دارد و مادرم، کودکیاش را در آنجا گذرانده است.
حالت پلکانی خانههایش و بوی گل در جایجای شهرش، حسابی حالم را جا میآورد. برای بار سوم بود که به آنجا میرفتم. ماسوله را دوست داشتم، همانطور که نگاههای گاه و بیگاه و عاشقانهی پدر و مادرم را دوست داشتم.
هنوز صدای بوق تریلی مقابلمان در سرم زوزه میکشد. آژیرهای پلیس و اورژانس، بیشتر از لالاییهای مادرم در یادم مانده است.
وقتی که پس از سالها عکس سمندمان را نشانم دادند، بخش جلوییاش خرد و خاکشیر شده بود. انفجار موتورش در یادم بود، حتی درد بیش از حد سرم در آن زمان، مانعی برای یادآوری آنها نمیشد.
بخش گیجگاه مغزم به شکل شدیدی آسیب دیده بود. جمجمهام از سه جا شکسته بود و دکترها نمیدانستند چهطور هنوز زندهام.
پس از دو ماه در کما بودن، بالاخره دنیای اطرافم را دیدم، با این تفاوت که تمام حرکات آدمها، برایم تبدیل به یک فریم سینما شده بود.
نمیتوانستم درست راه بروم، رگهای عصبی نقطه به نقطهی بدنم، گویی از شوک وارد شده در خواب به سر میبردند. پس از دو ماه تمرین و روی تردمیل، توان راه رفتن را به دست آوردم؛ اما این مشکل اصلیام نبود.
تا سه ماه توان صحبت کردن را نداشتم، بنابراین دکترها مشکل اصلیام را در نمییافتند.
با دیدن یکی از آنها مدام به چشمانم اشاره میکردم، با حرکات دستم به آنها میفهماندم که بیناییام مانند قبل نیست ولی کسی متوجهی نقص آن نمیشد.
چراغ قوه در چشمم میزدند؛ دهها بار اسکن مغزیام را گرفته بودند. متوجهی اشکالی در کار میشدند؛ اما دانش کافی برای درک آن را نداشتند.
تا آنکه یک دکتر مغز و اعصاب چهل و هشت ساله، تحصیلکرده در لندن انگلستان، عکسهای مغزم را پشت عینک استکانیاش بررسی کرد و نام بیماریام را به زبان آورد. در آن سن حتی نامش را هم به سختی تلفظ میکردم.
هرچند که درمانی نبود، فقط نامش را میدانستند ولی علاج آن را نه! ***
قطرات باران، تن خود را با نهایت قوا بر پنجرههای تیمارستان میکوبیدند. رعدوبرق نعره میکشید و نورش، فضای راهروی تاریک تیمارستان را دهشتانگیزتر میکرد.
کفشهای پلاستیکی صورتیام، بر کف سرامیک سفید تیمارستان صدای جیرجیر از خود در میآورند و بخار نفسهایم، از دهانم به آرامی خارج میشدند.
در هوای طوفانی و باغچه هوس کردن، دیگر برای خود معرکهایست. آن هم چه ضدحالی که نمنم آرام باران ناگاه طوفان شود و با همان یک تکه لباس، یک سرماخوردگی شدید نوش جان کنم.
هرچند من دیگر در آن حد ساده لوح نیستم که فقط به بهانهی دیدن باران، قوانین تیمارستان را درهم شکنم و در راهروهای خوفناکش پرسه بزنم. شاید هم، هستم. چه میدانم!
با لباسهایی که از سر و رویش آب میچکد، در اتاقم را به آرامی باز میکنم و کورمالوار، با دست، پتوی روی تختم را مییابم. آن را دور خود میپیچانم و تقریباً خود را بر روی تخت میاندازم. با لبخند نگاهم را به پنجره میگیرم و با دیدن تصویر جدیدم، نزدیک است ریغ رحمت را سر بکشم. مطمئنم پژواک صدای بلند و وای گویم در تمام راهروهای تیمارستان پیچیده است. کتاب نوبادی را بالا گرفته و مخوفوار نگاهم میکند.
- اومدم پسش بدم.
نفسی با حرص به بیرون میفرستم و سری به تأسف تکان میدهم. از روی تخت بلند میشوم و میگویم:
- زیادی برات غمانگیز بود و این وقت شب اومدی برا انتقام نه؟ میدونم که... .
- همش رو خوندم.
ابروهایم در هم میرود و سوالی قدیمی را تکرار میکنم:
- کلاس تندخوانی رفتی. نه؟
- یاد گرفتن تندخوانی همیشه ملزم به کلاس رفتن نیست.
Viktoria
00لطفااااا کی میدونه جلد دومش کجاست؟ من خل شدممممممم جلد دومش کوووو؟
۲۹ دقیقه پیشمارال
00بچه ها اسم جلد دومش گورستان پیوندهاست توی تلگرامش گذاشته سرچ کنید ***
۲۲ ساعت پیشVanil
00تورو خدا بهم بگید جلد دومش کو دارم خل میشمممم من جدا مغزم گیره پیشش
۲ روز پیشمائده
00سلام .جلد دومش کی میاد؟
۴ روز پیشستاره
20دوستان ی رمانی بود دختر داستان با عروسکی ک مامانش براش خریده بود درد ودل میکرد میشه اسمشو بگین
۵ روز پیشیلدا
00جلد دو منتشر نشده؟
۵ روز پیشمانلی
00جایی که اصلا انتظارش و نداشتم تموم شد و اینکه فکر میکردم پارتا برای هر فصل باید بیشتر می بود البته این برای کیفیت خوب رمانت میگم
۷ روز پیشمونا
10بچه ها لطفا کمک کنین اسم یه رمانی میخواستم همون رمانی که ی دختر مامانش مریض بود باباش معتاد بود بعد دوستش پولدار بود وقتی مامانش میمیره میره پیش دوستش بعد داداش دوستش عاشقش میشه تو اهواز بودن
۲ هفته پیشفیوزپفیوز
00خییییلیییی وقت پیش خوندمش فکر کنم اسمش سیندرلا بود
۱ هفته پیشرهآ
20توروخدا رایگان بزارش و همچنین آفلاین ازت خواهش میکنم تورو خدا نویسنده عزیز 🌻
۲ هفته پیشبهار
11سومین بار هست که خوندمش
۲ هفته پیشزرد رز
01نکنه اصلا خلد دو رو ننوشته نهههههههه
۲ هفته پیشدریا
00دوستان کسی اسم اون رمان رو میدونه فک کنم پسره از پدر دختره طلبکار بود در عوض طلبش با دختره ازدواج زوری میکنه. بعد همش دخترو اذیت میکنه. از دختره میخاد همش لباس های باز تو خونه بپوشه و با ش*و*ر*ت*ک بگرده دختره باردار میشه میخاد فرار کنه پسره متوجه میشه میندازه جلو سگاش
۲ هفته پیشnil
00فهمیدیش ب منم بگو
۲ هفته پیشپریا
30عالی بود دوستدارم بتونم فصل دومش رو هم بخونم
۲ هفته پیشدریا
60میتونستی توی خلاصه بنویسی که جلد دوم نوشته نشده داره تا اونایی که دوست ندارن نخونن و وقتشون هدر نره متاسفم واقعا.
۲ هفته پیش
Viktoria
00میشه بگین جلد دومش کجاستتتت؟ لطفاااا بگینننن؟