دوست داشتی؟

رمان فریبنده

  • 1.2K 👁
  • 20 ❤️
  • 4 💬

این روزگار شوم سفاکانه فریبش می‌داد، اسیرِ تقدیری بود که جسم ظریف و جان لطیفش را در عمق ذلالت و سیاهی دفن می‌کرد. در دستانِ زمخت و حیله‌گری اسیر بود که توان گریز و شهامت عقب نشینی از این حصارِ خونین را نداشت، نگاه گرسنه‌ی اطرافیان وجودش را به گودالِ مخوف مرگ سپرد و این دوئل کشنده را آغاز کرد. برای او بُرد ماندن بود و باخت مُردن. باید می‌ماند و باید می‌دید، باید می‌ایستاد و باید می‌شنید. باید می‌کشت تا می‌زیست. جریانِ تند این دریاچه‌ی گدازه‌، عشق را نیز با خود به ارمغان آورد. مابین گناهکارانی درّنده زنجیر شده بود و نمی‌دانست معصومیت خود را به چه کسی هدیه دهد؟ حتی یک قدم اشتباه‌ را گلوله‌ای می‌دانست که به مغزش شلیک می‌شد.

بیشتر...
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • معصومه

    ۵۵ ساله 00

    بسیارعالی ادامه بدید لطفا

    ۴ ماه پیش
  • فاطمه

    ۲۰ ساله 00

    رمان خوبیه منتظر بقیش هستم

    ۴ ماه پیش
  • زیزی گولو

    00

    خیلی خوبه

    ۱۰ ماه پیش
  • چابلا

    ۲۳ ساله 00

    عالی بود بقیش رو هم بزارین

    ۱۱ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.