رمان روزان دیروزم به قلم Sun Daughter
سامه دختریه که سر سفره ی عقده و داماد نمیاد … حالا به گذشته ی پر فراز ونشیبش قدم میذاره تا بفهمه چه اشتباهاتی و مرتکب شده که…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۲۹ دقیقه
سحر نگاهم کرد وگفت:هیچی... فقط فردا چهار خونه باش... باشه؟
شونه هام بالا رفتن و گفتم: باشه...
زود کار ابکشی ظرفها رو تموم کردم... ازشون بخاطر اینکه اجازه دادن تو دلشون غذا بخورم تشکر کردم... بعد به سمت کتری چرخیدم... لیوان محبوب تام و جریمو برداشتم... یه چایی تپل ریختم... داخل یخچال فرو رفتم... ظرف شیرینی بادومی هامو برداشتم... از دیروز که درستشون کرده بودم نصف شده بودن...
سحر دستمو گرفت وگفت: وای سامه ... همین الان نهار خوردی...
اخم تیزی کردم وگفتم: خوب چه اشکال داره... شیرینی هام ناراحت میشن اگرمن...
سحر با جیغ بلندی گفت: خفه شو سامه ... هرکاری میکنی بکن فقط از این مزخرفات تحویل من نده!
بساط همیشه بود... با لیوان چایم و ظرف شیرینی هام به اتاقم رفتم... در وبستم... به ساعت کلبه ایم نگاه کردم... بعد نگاهم به کامپیوتر و میز اینه ام سر خورد... همه جا پر بود از گل چینی هام... یا تابلوهای سیاه قلمم... !
بعد از صرف عصرونه ام... باز به دستشویی رفتم... دور بدنه ی کاکتوس هامو تمیز کردم و وضو گرفتم... در دستشویی و باز کردم...
با شنیدن صدای کاکتوس هام که ازم التماس دعا داشتن لبخندی بهشون زدم و حتمنی گفتم و محتاجیم به دعا هم تو دلم زمزمه کردم... چون مامان جلوی در دستشویی ایستاده بود! فرصت گفتگو رو ازم گرفت...
فوری از جلوی چشمش به اتاقم رفتم... و درو بستم... سجاده ی ترمه امو باز کردم... تسبیح سفیدم با دعاهایی که از بچه های سرچهارراهی میخریدم و مهر گردم درست شبیه یه تصویر خندان بهم نگاه میکردن...
سلامی به اونها کردم... و چادرمو که بوی عطر مشهد میداد رو سرم انداختم... قامت گرفتم و نمازمو شروع کردم...
ده دقیقه عبادتمو مثل هر روز انجام دادم... صدای مادر وسحر و میشنیدم...
مامان مثل هرروز بساط اه وناله اش وپهن کرده بود و سحر دولا پهنا باهاش حساب میکرد وخوب ازش جنس وغرغر میخرید!
کار هر روزشون بود... خیلی وقت بود که عادت کرده بودم...
از چادر وجانمازم تشکر کردم... از خدا هم تشکر کردم که به حرفهام گوش داد...
جلوی اینه ایستادم... موهای خرماییمو بالای سرم جمع کردم... کمی ضد افتاب به روی کک های ریز و کوچولو و مورچه ای که زیر چشمهام قرار داشتند زدم... دوست نداشتم اون هارو بپوشونم... حس میکردم بخاطر حضورشون باید ازشون تشکرکنم...
با صدای سحر که گفت:اینقدر از عالم وادم تشکر کردی خسته نشدی؟
وای باز من بلند فکر کردم!
بوم نیمه کارمو برداشتم ... مانتومو تنم کردم... شالمو روی سرم انداختم...
سحر روی تختم ولو شد... داشت با گوشیش ور میرفت...
بهم نگاه کرد وگفت:داری میری؟
-اره... کاری نداری؟
سحر:یک میلیون بابا پول گوشی بهت داد که چی بشه؟
-من لازم ندارم... مگه چقدر راهه؟ همین سر خیابون میرم و میام...
سحر چینی به بینیش انداخت وگفت:پس میای گوشیهامونو عوض کنیم؟
-اره... مال تو...
سحر لبخند کجی بهم زد و من تو دلم ازگوشیم خواستم تا برای سحر گوشی خوبی باشه...!!! اگر بلند میگفتم کارم ساخته بود...
***
از خیابون رد شدم... وارد اموزشگاه شدم...
با دیدن خانم جعفری لبخندی زدم و خانم جعفری درحالی که از بالای عینکش به من نگاه میکرد با محبت جواب سلاممو داد و گفت: خوبی سامه جان؟
-ممنونم... شما خوبین؟
خانم جعفری تشکری کرد وهمون دم تلفن زنگ زد...
سری تکون دادم و به کلاس رفتم...
بومم رو روی پایه ی مخصوص گذاشتم... صندلیمو جلو کشیدم... به ارومی روش نشستم...
رنگهای اب رنگم و اماده کردم...
با صدای سلامش... سر بلند کردم... به موهای فر فری جوگندمیش که فرق از وسط دو طرف صورتشو گرفته بود و بلندیش تا پایین تر از گردنش میرسید با اون عینک شیشه گرد... چونه ی تیز... ته ریش مشکی... و ابروهای پیوسته درکل ظاهرش بد نبود... حداقل از نظر من!
لباس پوشیدنشو دوست داشتم... تی شرت طوسی و پیراهن قرمزی که روش پوشیده بود.... جین سورمه ای... و دستمال گردن ابی کمرنگ... بوی عطرش تو سرم پیچید...
با دیدن من لبخندی زد وگفت: سلام...
سلام کردم و اون درحالی که چشمهاشو به حالت تیک واری دو بار محکم رو هم فشار داد وگفت: خوبین خانم سراج؟
سرمو پایین انداختم وگفتم: ممنون...
صدای دختری از عقب اومد وگفت:استاد سلام... روزتون بخیر...
استاد:سلام اناهیتا... چه عجب زودتر از من اومدی.... و به پسرها هم سلام کرد... پشت سه پایه اش نشست و گفت: خوب امروز قراره از ته کلاس یه خرده بزنم ونباشم...
صدای سهراب پسری که در امتداد اناهیتا مینشست اومد وگفت:کجا استاد؟
استاد لبخندی زد وگفت : هیچی مادرم از شهرستان برمیگرده... خانم سراج لطفا امروز غلط گیری های بچه ها با شما باشه...
حس میکردم ضربان قلبم توی دهنم میزنه...
استاد کنارم ایستا دو گفت: کارت خوبه خانم سراج... فقط فکر نمیکنی این سبز زیاد به این ...
وسط حرفش پریدم وگفتم: اوایل فروردین هنوز همه ی برگها سبز نشدن...
استاد اخم کرد... بیشتر برای دقت کردن... لبخند کجی زد وگفت: ولی اونطوری هم بخوای حساب کنی باز هم زم*س*تون درختها ل*خ*تن... از سبز تیره تر استفاده کن...
باز توجیه کردم: اخه سبز اوایل فروردین روشنه...!
لبخند کجی زد وگفت: هرچی بگم یه چی میگی؟
لبمو گزیدم و استاد گفت: بلند شو کار بقیه رو رسیدگی کن ...
و خودش پشت بوم و سه پایه ی من نشست... به سمت اناهیتا رفتم... سر و کله زدن با اون سخت بود... اون تنها کسی بود که دوست نداشتم ازش تشکر کنم.... اون بد اخم بود... اونقدر اخم میکرد که همیشه وسط پیشونیش دو تاخط عمودی حضورد اشت...
نفر بعدی سهراب بود ... از اون پسرهای غد و خیلی بی ادب بود... نفر بعدی سپهر و لیلا و لادن بودند... سپهر از من کوچیکتر بود ... لادن و دوست داشتم... لیلا هم خواهرش بود ... شاید اگر لادن رو دوست نداشتم لیلا رو هم دوست نداشتم...!!!
کلاس مربعی کوچیکمون با شش هفت تا چهارپایه و بوم و چند ادمی که زیادی فکر میکردند هنرمندند تشکیل میشد ... جز استاد هیچ کس وهنر مند نمیدونستم....!!!
استاد مشغول غلط گیری کارم بود... پشت سهراب ایستادم... غروبش به سیاهی میزد... غروب نارنجی متمایل به زرد بود...
قلم مو رو برداشتم وگفتم: با اجازه ...
سهراب پوفی کشید وگفت:خانم سراج...
محلش نذاشتم وبا ترکیب رنگ نارنجی وزرد و کمی قرمز مشغول شدم... شاید عین بافت یه فرش ابریشم... فقط چند رج به رنگ هاش اضافه کردم...
فاطمه
۱۶ ساله 00داستان کوتاه و جالبی بود ، در حد یه داستان کوتاه به نظرم قشنگ بود و خوشم اومد ، آخر داستانم به نظرم خوب تموم شد چون توقعش رو نداشتم ویا حتی به فکرمم نرسید، متشکرم از نویسنده عزیز
۸ ماه پیشسحر ۳۵
00خوب بود جالب بود
۹ ماه پیشساحل
۱۸ ساله 00من رومانمو دوبار به برنامه ارسال کردم اما خبری نشد میشه کمک کنید
۱ سال پیشماهی
۳۰ ساله 00به شدت مضخرف🤢🤢🤢
۲ سال پیشاشکان
10حالم بهم خورد تا حالا رمانی به این مزخرفی نخونده بودم
۳ سال پیشفهیمه
۱۹ ساله 10رمان زیتون واقعا عالیه
۳ سال پیشmaryam
35میدونید چیه رمانایی که ۱ تا ۳ ساعت هستش بیمزن هر چه رمان طولانی تر بهتر
۳ سال پیشدینا
00سلام خسته نباشید ببخشید میخواستم بدونم شما ایمیل این نویسنده رو دارید؟ یک کار شخصی داشتم اگر ایمیل ایشان هم ندارید یک راه ارتباطی یا هر چیز دیگر ممنون میشم بگید من ایمیل خودم رو میزارم که بفرستی
۴ سال پیشگلی
20این رمان خیلی مزخرف بود واقعا
۴ سال پیشNarges
20بچه ها چندتا رمان خوب بهم معرفی کنید خواهشا
۴ سال پیشآیناز
101توی همین برنامه.گناهکار..اسطوره..نذار دنیارو دیوونه کنم..هکر قلب..باورم کن..دختر نقاب دار. خارج از برنامه هم تلافی و اما عشق..لالایی بیداری عالین حتتتتما بخون:)
۴ سال پیشNarges
10آیناز جان ممنون از کمکت
۴ سال پیشآیناز
00فداتم♡
۴ سال پیشرزیتا
20آره واقعا خیلی خوبن من خوندمشون
۴ سال پیشگلی
80من گناهکارواسطوره وهکرقلب وباورم کنوخودندم رمانای خوبین بخونین حتما مخصوصا گناهکارعااالیه😊
۴ سال پیشحس
11تا آسمان عالیه، بگذار آمین دعایت باشم و تقاطع هم قشنگه اما نمیدونم تو برنامه هست یا نه
۴ سال پیشماهک
81من از ..بادیگارد ریزه میزه ارباب.. خیلی خوشم اومد قشنگ بود
۴ سال پیشسودا
30خانوم ریزه میزه گناهکار خواهرشوهر بچه مثبت
۴ سال پیشبنده خدا?
۱۵ ساله 01از اولاش خوشم اومده بود طنز بود اما بعدش .... شد
۴ سال پیشانوشا
10خواهشا لطفا سازندهی عزیز جیگر نفس رمان های ترسناک بزار بابا عاشقانه تا یه حددددد
۴ سال پیشنفس نیکنام
00بسیار بی معنی(به نظرم بیشتر از اینکه رمان باشه یه جورایی نصیحته و درس عبرت)
۴ سال پیشبهار
10چرررررررررررررررررت ترین رمانی ک تا حال خوندم اصن نخونید واقعا نویسنده با چه امیدی این رمان و نوشتی اه
۴ سال پیشAva
00سازنده عزیز لطفا رمان نوبرانه رو بخون و اون سبک رمان بزار رمان خیلی جذابی هست
۴ سال پیش
دختری از تبار یهود
00خیلی مزخرف بود🤢🤢🤢🤢🤮🤮🤮🤮🤮