رمان سایه نفرت به قلم روح خبیث
آریا پسر قصمون ، توی زندگیش ظاهرا چیزی کم نداره، ثروت، جذابیت، دخترای رنگارنگ، خیلیها بهش غبطه میخورن، اما در باطن خیلی کمبود داره...!
مریم دخترمون یه دختر ساده و مهربون اما شیطونه، با خونواده ای مذهبی که عشق و محبت بینشون موج میزنه، خیلی ثروتمند نیست، چهره ای معمولی داره اما توی خودش کمبودی احساس نمیکنه...
این دختر و پسر با هم بیگانه اند، با هم از زمین تا آسمون فرق دارن اما...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۶ ساعت و ۱۱ دقیقه
با بیخیالی سرمو به سمت تلویزیون برگردوندم: فردا میرم اصفهان جسدشو تحویل می گیرم.
گوشی به دست به اتاقم برگشتم. یه زنگ به وکیلم، امیر زدم و ماجرا رو براش گفتم و قرار شد برای شب بلیط هواپیما بگیره و یه هتل رزرو کنه. زیبا و پری اصرار داشتند با ماشین خودم برم یا باهام بیان ولی نتونستن راضیم کنن.
ساعت 9 آماده شدم با ماشینم دنبال امیر رفتم. دم در خونه ش منتظرم بود، از دور که منو دید، سری به نشونه سلام تکون داد. دوست خوبی برام بود. با هم تو دانشگاه آشنا شدیم. چهرش جذاب و با نمک بود. پسر شوخی بود و با حرفاش تو دل بقیه جا باز می کرد. در ماشین رو باز کرد و با خنده گفت: خوش تیپ ندیدی؟ جون من همینطوری به اون سه تا زیبای خفته نگاه می کنی؟
ماشینو روشن کردم و به طرف فرودگاه حرکت کردم : هه زیبای خفته! بهتره بگی خون آشام. تازه شر یکی شون کم شد.
امیر اخم با نمکی کرد : نگو دلت میاد بهشون بگی خون آشام! اگه نمیخوایشون من حاضرم قربونیشون بشم.
پوزخندی زدم: همشون ارزونی خودت. همین فردا بیا تحویلشون بگیر.
جدی پرسید: آریا تو واقعا بهشون علاقه ای نداری ؟ پس چرا نگهشون داشتی؟
نگاهمو به زمان سنج چراغ قرمز دوختم: علاقه چیه؟ مگه مغز خر خوردم به اینا علاقه داشته باشم؟ تو فکر کن اینا رو هم به خاطر تنوع نگه داشتم.
امیر نگاهشو به من دوخت: نگو برای تنوع بگو برای ...
شونه ای بالا انداختم: چه فرقی میکنه؟ خودشون اینجور میخوان.درضمن فعلا که باید برم سراغ جنازه هستی. هم زندشون مزاحمه هم مردشون.
با کنجکاوی پرسید: با کسی که هستی رو کشته چیکار میکنی؟
ماشینو به حرکت درآوردم: هیچی یه کم برای تفریح اذیتش می کنم و بعد رضایت میدم.
امیر با تشر گفت: آریا دیوونه ای؟ تو که میگی هستی برات مهم نیست. پس چرا میخوای بنده خداهارو اذیت کنی؟
سوالشو بدون جواب گذاشتم، یه اخم بهش کردم ، حساب کاردستش اومد و دیگه حرفی نزد. به فرودگاه که رسیدم، ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدیم. چمدونم رو از صندوق عقب برداشتم و راه افتادم.
امیرکه کنارم میومد، با خنده گفت : چه خبره کل لباساتو برداشتی اوردی؟ میخوای شو لباس راه بندازی یا یه دختر اصفهانی به کلکسیونت اضافه کنی؟
لبخندی زدم و گفتم: نترس با دخترا کاری ندارم. بمونن واسه تو.
امیر بلند خندید: آخه پسر، با این قیافه ای که تو داری، هیشکی به من نگاه نمیکنه.
چیزی نگفتم و امیرم دیگه بحثو ادامه نداد. تا وقتی که سوار هواپیما میشدم، ساکت بودم. امیرهم که سکوتمو دید، سرشو مثل جغد به اطراف کشید تا یه سوژه ی جدید پیدا کنه. چشمامو بستم تا سردردم بهتر بشه.
وقتی هواپیما رو زمین نشست، به امیر که با دقت یه مهماندارو دید میزد، نگاه کردم و صداش زدم: امیر اینجا هم دست برنمیداری؟ پاشو بریم.
امیر از روی صندلیش بلند شد: اگه گذاشتی به کارم برسم، داشتم مخ یکیو پیاده میکردم.
یه پس گردنی بهش زدم و با اخم گفتم : زود بیا.
همینجوری که گردنشو ماساژ، زیر لب غرغر کرد: زورگوی مغرور.
بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم: شنیدم چی گفتی.
با گستاخی جواب داد: گفتم که بشنوی.
جدی به سمتش برگشتم:امیر حوصله ندارم، دست ازین مسخره بازیات بردار.
امیر به قیافم نگاه کرد و فهمید عصبانیم. میدونست شوخیا و حرفای من درحد چند جمله است و بعدش باید ساکت بشه و دیگه حرف نزنه. چمدونمو تحویل گرفتم. یه تاکسی گرفتیم و به هتلمون رفتیم. از کنار سی و سه پل رد شدیم. به رودخونه خشکیده نگاهی انداختم و از روی تاسف سرموتکون دادم .
به هتل که رسیدیم پیاده شدم و به طرف ورودی حرکت کردم. امیرمجبورشد چمدونمو همراهم بیاره. همینطور که پشت سرم میومد بلند گفت: نوکر بابات غلوم سیاه.
یه نگاهی به صورت سبزه اش کردم: نوکر منی و امیر سیاه.
امیر با حالت تدافعی گفت: مواظب حرف زدنت باش.
با اخم جواب دادم :اگه نباشم؟
تظاهر به ترسیدن کرد: غلط کردم، اصلا من دربست نوکر شمام.
بلند خندیدم و به طرف مهماندار هتل رفتم: سلام من ارجمند هستم. دیروز تلفنی اتاق رزرو کردم.
مهماندار با چرب زبونی گفت: بله آقای ارجمند خوش آمدید. اتاق 305 که یکی از بهترین اتاقای هتله رو به شما اختصاص دادیم.
بعد از دادن شناسنامه ها به اتاقمون رفتیم. در اتاقو بازکردم. یه سوییت با مبلمان سلطنتی و یه تخت دونفره و یه ال سی دی 48 اینچ . برای یکی دوشب مناسب بود.
چمدونمو روی تخت گذاشتم: امیر گفته بودم دو تا اتاق بگیر.
امیر با نگاهش اتاقو رصد کردو جواب داد: اتاق دیگه ای نداشت. حالا مگه ایرادی داره یه شبم به جای اون خوشگلا با من بگذرونی عزیزم.
با تشر گفتم: امشب رو مبل میخوابی.
با عشوه گفت: نگو عشقم من بدون تو خوابم نمیبره.
چمدونمو باز کردم حوله رو برداشتم و به حمام رفتم.صدای امیرو شنیدم :آریا جون صبر کن منم بیام.
یه شات آپی گفتم و دوشو باز کردم. به این شوخیای امیر عادت کرده بودم . اما اگه جلوشو نمیگرفتم تا صبح مسخره بازی درمیاورد. برای همین خیلی سریع ساکتش میکردم.
بعد از یه دوش حوله رو پوشیدم و بیرون اومدم . امیرو دیدم که لباسش رو عوض کرده بود. تیشرت و شلوارک من رو پوشیده و خوابیده بود. نمیدونم تا کی میخواد اموالمو مال خود بدونه و مثل گرگ بهشون حمله بکنه. یه شلوارک مشکی پوشیدم و روی تخت نشستم.
خیلی خسته بودم. به منشی دفترم زنگ زدم و گفتم تا چند روز قرارای منو کنسل کنه و کارا را به شهاب بسپاره . یه تلفن شهاب زدم و گفتم چند روزی دفتر نمیامو بدون توضیح اضافی قطع کردم. گوشیموخاموش کردم تا پری و زیبا مزاحمم نشن. هرچند که میدونستم برای امشبشون برنامه دارند. منتظرن خونه خالی بشه تا دورهمی های مسخره ی زنونشونو راه بندازن و به بقیه فخرفروشی کنن. سرشب توی خونه شام خورده بودم برای همین با خیال راحت خوابیدم.
***** صبح با صدای جیغ امیر بیدار شدم. مثل زنا یه ملحفه دورش پیچیده بود و میگفت: مرتیکه خجالت بکش تو تخت من چیکار میکنی ؟ چرا بی عفتم کردی ؟ با دست صورتش را چنگ میزد. به سمتش نیم خیز شدم و شیطون نگاهش کردم چشمش روی عضله های بدنم کشیده شد و با لحن خاصی گفت:جون دیشب خوب کاری کردی. من آمادگی هرگونه بی ناموسی دیگه رو هم دارم.
خندیدم و یه مشت به بازوش کوبیدم که از درد به خودش پیچید و گفت: الهی دستت بشکنه مرد، اگه میدونستم دست بزن داری بهت جواب بله نمیدادم.
از قیافه مظلومی که بخودش گرفته بود یه لبخند روی لبم اومد : زود آماده شو بریم دنبال کارای هستی.
وقتی آماده شدم، صدای سوت امیروشنیدم. به طرفش برگشتم . امیر سرتاپامو با چشمای ریزش آنالیز کرد و گفت: الهی کوفتت بشه. ببین چه تیپی بهم زده. یکم موهات و پریشون کن. صورتتو چنگ بنداز. یه چیزی تو چشمات بریز تا اشک ازشون بیاد. یعنی امروز عزاداری.
با لبخند به حرفهای امیر گوش میدادم . امیر همین طور که نصیحت میکرد آماده شد. دوتایی به رستوران هتل رفتیم و بعد از صبحانه با تاکسی خودمونو به کلانتری رسوندیم.
داخل کلانتری خودمونومعرفی کردیم و با راهنماییشون به اتاق سرگرد حسینی ، مسئول پرونده رفتیم. پدر و برادر راننده که فهمیدم اسمش محمد کاظمیه، زودتر از ما اومده بودن. با دیدن ما پدرش بلند شد و اومد روبروم ایستاد.
مرد قد بلند و چهارشونه ای بود. گرد و غبار پیری روی صورتش نشسته بود. لابلای موهای قهوه ایش ، موهای سفید دیده میشد. از رو شونش به پسرش نگاه کردم، اونم نسخه جوون شده پدرش بود.
مرد روبروم، با سر به زیری گفت: سلام آقای ارجمند. بهتون تسلیت میگم .
رفتم تو قالب یه عزادار واقعی و با اخم سرم و تکون دادم.
دستهاشو با اضطراب روی هم میکشید: میدونم داغدارید. اما خواهش میکنم به جوونی پسرم رحم کنید. تورو خدا نگذارید...
صدامو بالا بردم و گفتم: آقا، خانم من الان تو سردخونه خوابیده و شما به فکر پسر لاابالی تون هستید؟ مگه شما به زن من رحم کردین؟؟
آقای کاظمی سرشو انداخت پایین و با لحن آرومی گفت: میدونم حق باشماست . اما پسر منم گناه داره. میدونم خبط کرده اما تازه اول جوونیشه. هنوز 21 سالشم نشده .
مشخص بود که آدمای متشخصیند. اما باید کمی ادب می شدن. نه به خاطر هستی. فقط به خاطر اینکه منو توی دردسر انداخته بودن. در کنارش من هم کمی تفریح میکردم. باید جدی میشدم. آقای کاظمی همچنان داشت التماس می کرد. داشتم لذت میبردم.ازین بازی خوشم اومده بود. با صدای سرگرد به خودم آمدم: لطفا بفرمایید بنشینید.
امیر با چشمای گشاد شده به من زل زده بود، سری به نشونه تاسف تکون داد و کنار هم روی صندلی نشستیم. برادر محمدم اومد، دست پدرشوگرفت و به سمت صندلیهای روبروی ما برد و نشستند. با اخم بهشون نگاه می کردم. امیر زیر لبی گفت: آرتیست بازیت تو حلقم.
خندم گرفته بود. لبامو که داشت به لبخند باز می شد، جمع کردم و یه چشم غره بهش رفتم. بعد از یه سری صحبت که جناب سرگرد با ما و خونواده محمد داشت یه سربازوصدا کرد تا محمدو بیاره.
با صدای در و بعد از اون صدای بفرمایید سرگرد نگاهم به طرف در کشیده شد. یه پسر جوون با دستبند وارد شد. قد بلندشو از پدرش به ارث برده بود. لباسای مارکش، به هم ریخته بود. سرشو پایین انداخته بود. با قدم های بلند به طرفش رفتم و یه سیلی بهش زدم. یقه اشو توی دستم گرفتم و همینطور که تکونش می دادم، به چشمهای روشنش که رگه هایی قرمز توش بود نگاه کردم: عوضی قاتل. می کشمت. به پای چوبه دار می کشونمت.
مهنا
30وای که نصف بیشتر رمان دلم می خواست آریا رو به هزار قسمت تقسیم کنم ولی الان که تمومش کردم به دو سه تا چک راضیم کجایییی آریا که کلی بخاطرت حرص خوردم(خدایا یه عقل به من بده کی واسه رمان حرص میخور 🤦🏼 ♀️
۱ سال پیشرزی
۱۸ ساله 00من😂🤣🤣🤣
۱ ماه پیشنگارر
00بسیار عاللیی و جذاب بود
۳ ماه پیشباران
۱۴ ساله 00بهترین رمانی که در طول عمرم خوندم واقعا همین رمان بود من یک ساله که این رمان و خوندم ولی انقد خوب بود که بعضی وقتا یادش میکنم
۳ ماه پیشامیری
۲۶ ساله 00خیلی عالی بودممنون ازنویسنده
۴ ماه پیشمتین
۱۸ ساله 00من خیلی وقت بود دنبال این رمان بودم عالیه
۴ ماه پیشعاطفه
۱۳ ساله 00چی بگم عالیی بودددد الان اون حس بعد از تموم شدن رمان رو گرفتممم واقعا ما میخوایم تا کی به رمان خوندنمون ادامه بدیممم 😂 دیوونه رمان و کتاب شدممم یهمنو در بیارهه
۵ ماه پیشGhazal
00خوب بود
۵ ماه پیشستاره
00سلام خسته نباشید برای چندمین بار این رمان رو حوندم عالی بود انویسنده این رمان رمان دیگه ای داره?
۵ ماه پیشریحانه
00رمان خیلییی عالی بودند بدون هیچ ضعفو ایرادی
۸ ماه پیشفاطمه
۱۷ ساله 00یکی ازبهترین رمان هایی که خوندم ممنون ازنویسنده
۸ ماه پیشسحر 35
00خیلی قشنگ بود دوسش داشتم
۱۱ ماه پیشسمیرا
۲۰ ساله 00خوب بود درکل عالی فقط چرا اسم دختره مریم میتونست ماریا یا آرمیتا باشه اسمش خیلی بی حس بود یعنی اصلاً خاص نبود
۱ سال پیشفرشته
10قلم نویسنده ضعیف بود اتفاقات رمان هم تا حدودی تکراری
۱ سال پیشزینب
۲۲ ساله 30خیلی عالی وواقعا متفاوت بود. فقط اخرش بیشترمیکرد خیلی بهترمیشدولی درکل دست نویسنده دردنکنه.
۲ سال پیشANA
۱۷ ساله 57مریم حتی آریا بی منظورم ب یکی نگاه می کرد باز حسادت می کرد مثلا اونجا ک اریا موهای سحر رو کشید یا با سحرناز میخندید مریم بدش میومدچقدر بدم میاد از همچین آدمایی ک بدبینن و همه چیو از دیدمنفی میبینن
۲ سال پیشستاره
71وقتی عاشق باشی روی همه چیز عشقت حساس میشی مخصوصا مریم که خودش محرم ونامحرم رو رعایت میکرد انتظارداشت شوهرش هم رعایت کنه آنچه برای خود میخواهید برای دیگران هم بخواهیذ
۱ سال پیش
خیرالاحباب
00بسیار عالی و جذاب بیشتر بخاطر اینکه مریم نمازخوان وباحیابودخیلی دوستش داشتم😍😍😍