دختری که داخل قوم تعصبی زندگی می‌کند که اگر برخلاف میل آن‌ها رفتار کند تهمت‌هایشان سر به فلک می‌کشد. دخترک مجنون شد ولی مانند لیلی رنج کشید اما این واقعه زمانی رخ داد که او فهمید که در روستا حوضی وجود دارد که مردم او را نفرین شده می‌دانند دخترک که دنبال هیجان بود تصمیم گرفت که از آب حوض بنوشد اما زمانی که خواست کوزه‌اش را پر کند به جای سیمای خود چهره‌ی شخص دیگری را درون حوض دید و افسون شد. آیا تصویر در حوض توهم بوده؟ او کیست که دل و جان می‌برد و قلب گرو می‌گذارد؟


97
2,302 تعداد بازدید
21 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

مقدمه:
هر روزی که می‌گذرد چشم می‌چرخانم که تو را در میان جمعیت پیدا کنم. نمی‌دانم چرا؟ هر صدایی، هر بویی، هر ردپایی و هر چهره‌ای می‌بینم اشک در چشم‌هایم می‌جوشد و فکر تو در ذهنم پدیدار می‌شود؟ می‌دانی چقدر به آن روز، ساعت، دقیقه و ثانیه فکر کردم؟! روزی که تو از دیدگانم پنهان شدی. ساعتی که همه امید‌هایم از هم پاشید. دقیقه‌ای که نفس در سینه‌ام حبس شد و ثانیه‌ای که قلبم فرمان ایست داد. حالا سردرگم هستم و نمی‌دانم چرا باز هم بند-بند وجودم تو را صدا می‌زند؟ بیا من هنوز هم محتاج نوازش‌هایت هستم. از آن توده‌ی پنهان خارج بشو زیرا اگر نیایی دلبرکت از دست می‌رود.

#خانیچه
#part1
- ریحان، تره، گشنیز و جعفری دارم. سبزی خورشتی و آشی هرچی بخوای هست. سبزی‌های تمیز و بدون گل.
صدای سبزی‌ فروش محله در خانه می‌پیچید. شتاب‌زده چادرش را سر کرد و اسکناسی که مادرش برای خرید به او داده بود را برداشت و از خانه بیرون زد. در دل ذکر و مناجات می‌‌کرد که قبل از سبزی‌فروش برسد.
چادرش را با دهانش جمع کرده بود که مبادا از سرش بیفتد و از فردا نقل دهان زن‌های روستا بشود. صدای وانت سبزی فروش باز هم بلند شد و قلب ایلماه را لرزاند. ایلماه به قدم‌هایش سرعت داد و تمام راه را با نفس‌تنگی طی کرد، بالاخره به جایی که سبزی فروش بازارگرمی می‌کرد رسید و به درخت سرسبزی تکیه داد.
زن‌های روستا دور آن مرد حریص جمع شده بودند و با دقت به حرف‌های بی‌خود او گوش می‌دادند.
- بله خانم‌ها! سبزی‌های من انقدر تمیز و دست نخورده هستند که اگه خریدار بشی ضرر نمی‌کنی. داشتم می‌گفتم...
گوشه‌ی چادرش را سفت چسبید و زیر لب میان صحبت‌های پیرمرد گفت:
- آقا حجت، می‌شه دو کیلو سبزی به من بدید؟
حجت که مردی حدود پنجاه ساله بود نگاه دقیقی به او کرد و با اخم گفت:
- باشه دخترم! البته داشتم صحبت می‌کردم توی حرفم پریدی، حالا چه نوع سبزی می‌خوای؟
ایلماه شرمسار لبش را به دندان گرفت و باعث شد که قضاوت‌ها شروع شود، زن‌ها در گوش خود پچ-پچ می‌کردند و طبل رسوایی را به ناحق بر سرش کوباندند و او را دختری سبک نامیدند، ایلماه در افکار خود سرهای تک‌-تک آن‌ها رو از وسط نصف کرد و در دیس گذاشت اما حیف این فکر‌ها واقعیت نداشت او همچنان بی‌زبان باقی می‌ماند، ای‌ کاش این فکر‌ها به واقعیت می‌پیوست و دختر‌های این روستا از دست این مردمان ریاکار و دورو راحت می‌شدن و می‌توانستند آزادانه گام‌هایشان را بردارن.
ایلماه بدون هیچ سخنی به سبزی‌های آشی اشاره کرد و مرد برایش دو کیلو سبزی کشید. بارها خودش را لعنت کرد که چرا جلوی آن‌ها نمی‌ایستد؟ اما جوابی برایش نداشت، حتی این اسمی که او با خود حمل می‌کرد را اهالی این روستا انتخاب کرده بودند که مانند اسمش ماه ایل و طایفه‌اش شود و رزق و روزی بیاورد، سرش را به چپ و راست تکان داد که عقلش کمی آرام بگیرد و او را وادار نکند که گیسوان زن‌های روستا را دور انگشتش بپیچاند و با لذت به ناله‌هایشان گوش دهد.
راه خانه را در پیش گرفت، چیزی نگذشت که روبه‌روی آشیانه‌اش توقف کرد‌. با کلید در خانه را باز کرد، کفش‌هایش را آهسته درآورد و محترمانه وارد خانه شد و سلام کرد با این‌ که کسی داخل خانه نبود اما از خردسالی یاد گرفته بود که وارد هر خانه‌ای می‌شود سلام کند زیرا به گفته‌ی خان بابایش خداوند جواب سلامت را می‌دهد.
چادرش را به در آویزان کرد و در آشپزخانه مشغول به کار شد، چیزی نگذشت که صدای چرخیدن کلید به گوش رسید و چهره‌ی خان بابای مهربانش و آنام پدیدار شد. خان بابا سلامی گفت و روی فرش نشست. آنام غر‌غرکنان چادر خود را کنار چادر او آویزان کرد و گفت:
- سلام تابستون امسال چقدر گرمه! تو گرما پختیم. بهادر خان شما نمی‌خوای کولر خونه رو راه بندازی؟
خان بابا با لبخند شانه‌ی آنام را بوسید و گفت:
- خانم جان چشم، درست می‌کنم فقط کمی صبر کن سر وقت همه کارها انجام می‌شه.
ایلماه با لبخند آن دو کبوتر عاشق را نگریست و به سمت آشپزخانه کوچ کرد که مزاحم آن‌ها نشود، چیزی نگذشت که آنام با سیمای سرخ وارد آشپزخانه شد و زیر گاز را روشن کرد.
- ایلماه سبزی خریدی؟
ایلماه با خیال آسوده به سمت ظرف‌ها رفت و یکی از آن‌ها را در دست گرفت و لب زد:
- آره! همون‌طور که گفتی دو کیلو سبزی آشی خریدم.
آنام با چشم‌های گرد به دخترک نگریست و گفت:
- دختر دو کیلو چیه؟ من گفتم بیست کیلو بخر! آخه دوکیلو سبزی آشی به چه درد من می‌خوره؟

#خانیچه
#part2
ظرف از دست‌هایش رها شد و به هزار تیکه تبدیل شد. با صدای لرزان نگاهی به آنام کرد و ناچار گفت:
- الان چی‌کار کنیم؟ مگه می‌شه با دو کیلو سبزی آش نذری درست کنیم؟
آنام چشم غره‌ای به ایلماه رفت و بی‌توجه به تیکه‌های شیشه گوشه‌ی آشپزخانه نشست. لبش را آرام برچید و به سمت جارو رفت تا از شر آن‌ها خلاص شود. با جارو تیکه‌های ظرف را جمع کرد و با دست‌هایش تلاش می‌کرد که شیشه‌ها را در کیسه‌ی زباله بی‌اندازد. آنام با شتاب به سمت ایلماه رفت و با غر-غر گفت:
- نمی‌خواد تو جارو کنی. الان دستت آسیب می‌‌بینه تا یک هفته ناله می‌کنی بهونه‌ات جور می‌شه.
بدون هیچ حرفی از کنارش رد شد و به یخچال تکیه داد. آنام با دقت ظرف شکسته را جمع کرد و در کیسه‌ی زباله انداخت و رو به ایلماه گفت:
- بیا اول این رو ببر سطل آشغال بنداز تا ببینم چه خاکی تو سرم بریزم.
زیر لب چشمی گفت و پلاستیک را از دست آنام گرفت و روی طاقچه گذاشت. به سوی چادرش رفت و آن را سرش کرد. با این‌که میلی به بیرون رفتن نداشت اما ناچار بود وگرنه آنام دوباره شروع به کنایه زدن می‌کرد. پلاستیک را از روی طاقچه برداشت و از خانه خارج شد. چیزی نگذشت که به سطل آشغال محل رسید و زباله را آنجا رها کرد. پا تند کرد که به سمت خانه برود که پچ-پچ‌های اقدس خانم او را وادار کرد که بایستد و به حرف‌های اقدس خانم گوش بدهد.
- آره من هم شنیدم هرکی از این حوض بخوره می‌میره.
گوش‌هایش را تیز کرد. اقدس خانم درباره‌ی کدام حوض سخن می‌گفت؟ منیره نگاه دقیقی به او کرد و گفت:
- هی دختر چرا این‌جا وایسادی؟ داشتی به حرف‌های ما گوش می‌کردی؟
چشم‌هایش گشاد شد با صدای لرزانی آهسته گفت:
- نه می‌خواستم خونه برم برای همی...
اقدس خانم وسط حرف‌هایش پرید و گفت:
- خب برو دختر چرا وایسادی؟
سپس سرش را به سوی دیگری چرخاند. چادرش را چسبید و به سمت خانه قدم برداشت اما حسی مزاحم آن می‌شد که به سمت جلو حرکت کند. با تصمیم ناگهانی که گرفت به سمت اقدس خانم چرخید و گفت:
- اقدس خانم؟ ببخشید اما مگه روستا حوض داره؟
اقدس خانم مانند همیشه اختیار زبانش را آزاد کرد و بی‌توجه به چشم‌ غره‌های منیره رو به ایلماه گفت:
- آره دخترم! ته روستا یک حوضی وجود داره که هرکی از اون بخوره می‌میره و جسدش هم پیدا نمی‌شه تا الان هم...
منیره ضربه‌ای به پای مادرش زد و گفت:
- البته همه‌ی این‌ها خرافات هست مگه نه مامان؟

#خانیچه
#part3
مگر می‌شد که این حرف‌ها زاده‌ی ذهن باشد و اقدس خانم انقدر روی آن پافشاری کند؟ امکان نداشت. ایلماه سرش را پایین انداخت و بی‌توجه به منیره زیر لب گفت:
- ممنون اقدس خانم.
با متانت از کنار آن‌ها رد شد و به سمت خانه رفت، اما فکر آن حوض از فکرش بیرون نمی‌رفت و او را کنجکاوتر می‌کرد.
- ایلماه؟ مادر چرا انقدر دیر کردی؟
با صدای مادرش گیج و منگ سرش را بالا آورد و به او چشم دوخت‌. تمام راه را با ذهن درگیر گذرانده بود. حالا باورش نمی‌شد که اکنون در خانه روبه‌روی آنام ایستاده باشد. خونسردی خود را حفظ کرد. مادرش چی گفت؟ هر چقدر فکر کرد چیزی به مغزش خطور نکرد و باعث شد که ابروهای کلفت آنام در هم شود. یکی از قانون‌های روستا این بود که تمامی اهالی روستا موظف بودند که ابروهای پرپشت و کلفتی داشته باشند و تاکنون کسی قانون شکنی نکرده بود. ایلماه با گیجی سرش را خاراند. ناچار گفت:
- ها؟ آنام چی گفتی؟!
آنام لبش را تر کرد و با همان اخم گفت:
- چند بار یک چیز رو باید تکرار کنم؟!دختر پس فردا اگه اقدس خانم این‌طوری تو رو ببینه بلندگو بر می‌داره کل محل رو خبردار می‌کنه که دختر بهادرخان کسی رو زیر نظر داره.
دستش را از حرص گاز گرفت و چادرش را با عصبانیت به گوشه‌ی دیوار آویزان کرد. نگاهی به دستش انداخت و با دیدن رد دندان‌هایش سرش را با افسوس تکان داد و گفت:
- مامان! حرف اقدس خانم به من چه ربطی داره؟ تو من رو این‌طوری شناختی؟
آنام شونه‌اش را به نشانه‌ی ندانستن بالا انداخت و مشغول به خرد کردن سبزی‌ها شد. ایلماه کنترل خودش را از دست داد و یادگاری دست‌هایش را عمیق‌تر کرد. عادت داشت که در مواقع عصبانیت دست‌هایش را گاز بگیرد.
- واقعا من این‌طوری هستم؟
آنام لبخندی زد و همان‌طور که سبزی را خرد می‌کرد گفت:
- این رو ولش کن، به بابات گفتم تا شب بیست کیلو سبزی آشی بخره بیاره.
با ذوق نفسش را آسوده رها کرد که آنام ادامه داد:
- راستی قضیه این حوض رو شنیدی مادر؟
ایلماه با شتاب کنار مادرش نشست. دسته‌ای سبزی برداشت و ساکت ماند تا آنام او را از دست خیال‌هایش نجات بدهد.
آنام- می‌گن این حوض خیلی خطرناکه و هرکی از آبش بخوره، می‌میره؛ والا من به این حرف‌ها اعتقاد ندارم.
ایلماه باز هم در فکر فرو رفت و حواسش اصلا به صحبت‌‌های آنام نبود. آنام میان صحبت‌‌‌های خود مکثی کوتاه کرد و سپس ادامه داد:
- باز هم که رفتی تو عالم رویا.
ایلماه با تعجب به او نگاه کرد نمی‌دانست آنام چه می‌گوید؟!
آنام با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- حرف تو گوش تو نمی‌ره.
سپس به سمت حیاط رفت، تا لگن سبزی را آب بکشد، بلکه برای آخر هفته با همین سبزی‌ها آش درست کند. ایلماه بدون هیچ تردیدی به سمت آنام پا تند کرد و با نفس‌نفس گفت:
- آنام داشتی می‌گفتی؟
آنام لبخندی به دخترک کنجکاوش زد و گفت:
- اول بیا این سبزی‌ها رو آب بگیر، من دیگه جون ندارم. بعد بهت می‌گم چه تصمیمی گرفتیم.
ایلماه همراه آنام راه افتاد. خودش را به در و دیوار زد که بالاخره آنام رضایت داد تا ماجرا را بازگو کند.
- قرار شب همگی جمع بشیم، بریم ببینیم این حوض چی داره؟
ایلماه با اشتیاق فراوان دست‌هایش را به هم کوبید و لگن سبزی‌ها را از او گرفت. آنام با شگفتی به کارهای دخترش می‌نگرید، یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:
- تو چرا انقدر ذوق کردی؟!
ایلماه خنده‌ی نخودی کرد و گفت:
- خب من هم دلم می‌خواد کنجکاویم برطرف بشه دیگه! سر همین ذوق کردم.
آنام بدون هیچ سخنی به سمت خانه رفت و ایلماه مشغول به شستن سبزی‌ها شد.

#خانیچه
#part4
سبزی‌ها را شست و داخل سبد ریخت تا آب آن‌ها برود. سپس دستش را به سمت پیشانی‌اش برد تا عرق‌های ناشی از خستگی را پاک کند، دست‌هایش را شست و به سمت ایوان خانه رفت.
***
اشتیاق تمام سلول‌های بدنش را احاطه کرده بود. در افکار خود سعی داشت که آینده را پیش‌بینی کند اما تلاشش بی‌فایده بود. به این فکر می‌کرد که سخنان روستایی‌ها ممکن است دروغ باشد؟ دوست داشت که جواب این سوال نه‌ی محکمی باشد تا کمی هیجان را در زندگی حس کند و سر ذوق بیاید.
- ایلماه روسری آبی رو سرت کن.
با صدای مادرش از فکر و خیال بیرون آمد و حیران نگاهی به مادرش انداخت. آنام که زنی زیرک بود متوجه حواس‌پرتی دخترش شد و دوباره جمله‌اش را تکرار کرد. ایلماه هم همانند همیشه نتوانست نقاب بی‌تفاوتیش را حفظ کند، همانند کودکی ناآرام نقاب شیشه‌ای‌اش را شکست و لبخندی از جنس شور و اشتیاق زد؛ به گفته‌ی آنام عمل کرد و روسری آبی را با مانتوی بلند خردلی که عمه‌اش برایش دوخته بود پوشید و همراه مادرش راهی شد، استرس عظیمی در قلبش رخنه کرده بود و اضطرابش را زیادتر می‌کرد. از دور زن‌ها و دختر‌هایی که کنار چهار راه ایستاده بودند مشخص بود. آب دهنش را قورت داد، دست‌هایش از شدت عرق ذوق‌ذوق می‌کرد. بالاخره به چهارراه رسیدند. ایلماه به دیوار تکیه داد و به مادرش که با زن‌های روستا صحبت می‌کرد می‌‌نگرید. با سنگ‌ جلوی پاهایش بازی می‌کرد و هر از گاهی ناخن‌هایش را می‌خورد. با صدای منیره دست از آن سنگ‌ بیچاره برداشت.
- بالاخره کار خودت رو کردی؟
ابروهایش توی هم رفت و به صورت کک‌مکی منیره نگاه کرد. موهای منیره قرمز بود و مانند شراره‌های آتش می‌ماند. هرکس که در این روستا موهای قرمز رنگی داشت لقب شاهدخت روستا را کسب می‌کرد و منیره تنها کسی بود که این چنین موهای قرمزی داشت. جوابی به او نداد و راهش را به سمت مادرش کج کرد؛ سر انجام گفت‌وگو زن‌های محل پایان یافت و همگی تصمیم گرفتند که به سمت حوض بروند، سرش را در یقه‌اش فرو برد و بی‌توجه به منیره به آن حوض فکر کرد، نمی‌دانست چه اتفاقی برایش رخ می‌دهد، اما خیال داشت که از آن آب بخورد تا حسرت به دل نماند. مدتی گذشت و پاهای اهالی دیگر توان نداشت اما به گفته‌ی خانم بس راهی دیگر نمانده بود. چیزی نگذشت که به حوض رسیدند، ایلماه با ذوق از لابه‌لای زن‌ها به آن حوض می‌نگرید و سعی داشت که از میان‌ آن‌ها رد شود؛ تلاشش بسیار ستودنی بود، منیره با تمسخر به او زل زده بود و در دل او را مسخره می‌کرد. ایلماه با شتاب از کنار آخرین زن گذشت. بالاخره به حوض رویاهایش رسیده بود. لبخند پر تردیدی زد، در یک تصمیم ناگهانی خودش را به حوض رساند و با کوزه‌ی کوچکش کمی آب پر کرد. کوزه مالامال شده بود، باد یک لحظه به شدت وزید و روسری ایلماه را با خود برد. هراسان کوزه‌ را لبه‌ی حوض گذاشت تا به وضع خود سر و سامان بدهد، اما با دیدن تصویری مانند قرص ماه چشم‌هایش گشاد شد. قلبش تند‌تند بر سینه‌اش می‌کوبید. آرام و قرار نداشت، از شوک زیاد نمی‌دانست چه‌کار بکند. تصویر در آب لبخند زد و باعث وحشت ایلماه شد.

#خانیچه
#part5
ترسیده قدمی به سمت عقب برداشت. منیره با شگفتی نگاهی به ایلماه انداخت و گفت:
- ایلماه دیوونه شدی؟
جوابی برای سخن منیره نداشت، آب دهنش را پی‌درپی قورت می‌داد باورش نمی‌شد. با صدای منیره سرهای بعضی از دخترهای روستا به سمتش چرخید اما بی‌تفاوت روی برگرداندن، هرکس به کاری مشغول بود و کسی متوجه ایلماه نبود. برای اطمینان کامل گامی برداشت تا به حوض برسد. چیزی نمانده بود که ترس و اضطراب را بالا بیاورد. دست‌هایش را مشت کرد و بار دیگر به حوض زل زد. همان حادثه بار دیگر تکرار شد و قلب ایلماه را لرزاند. در فکرش نمی‌گنجید که به جای تصویر خود سیمای شخص دیگری را درون حوض مشاهده کنند. با ناباوری خندید و انگشت اشاره‌اش را به سمت منیره‌ی کنجکاو گرفت و گفت:
- منیره بیا اینجا!
منیره خود را به او رساند و کنارش جای گرفت. ایلماه با تعجب قهقهه‌ای زد و لب زد:
- تو هم می‌بینیش؟
منیره با ترس و لرز نگاهی به درون حوض انداخت و با ندیدن چیز خاصی روی برگرداند. ایلماه لبش را برچید و با استرس گفت:
- ندیدیش؟
منیره سری به نشانه‌ی نه تکان داد و همان لحظه بدبختی‌های ایلماه آغاز شد.
ایلماه با مکثی کوتاه جیغی از ترس کشید و از حوض دور شد. زن‌های روستا با شنیدن جیغ ایلماه توجه‌اشون به آن سمت جلب شد. با دیدن موهای باز ایلماه و صورت وحشت زده‌اش ابروهایشان درهم رفت. تهمت‌ها و قضاوت‌ها باز هم تمام روستا را فرا گرفت. ولی این‌بار او خودخوری نمی‌کرد و مات به حوض زل زده بود، تکانی نمی‌خورد. منیره با شتاب از حوض دور شد و ترسیده خودش را پشت مادرش پنهان کرد. آنام ناگهان از میان جمعیت بیرون آمد و با دیدن ایلماه جیغی از ترس کشید و فریاد زد:
- وای دخترم از دست رفت.
زن‌ها جرات نزدیک شدن به ایلماه را نداشت و فکر می‌کردن او دیوانه شده، آنام با اشک‌هایی که نمی‌دانست چگونه به گونه‌هایش هجوم آورده خودش را به ایلماه رساند و دخترش را به آغوش کشید. ایلماه همانند این که پناهگاه و امنیت را در آغوش مادر پیدا کرده بود بالاخره توانست که چشم‌هایش را ببندد و در دامن مادرش فرود بیاید‌. آنام انگار قلبی در سینه‌اش نمی‌تپید و حاضر بود قلبش را تقدیم دخترک لطیفش کند‌. با دست‌‌های چروک و پر زخمش صورت دخترش را نوازش کرد و سر او را روی دامنش گذاشت و به تک-تک اهالی روستا که از آن‌ها دور می‌شدند دخترانشان را زیر چادر خود پنهان می‌کردند که مبادا اتفاقی برایشان بیفتد خیره شد. سپس با فریاد گفت:
- یعنی یکی بین شما نیست که جوون مرد باشه؟ یعنی انقدر ظالم هستین؟
بی‌توجه همه به سمت خانه‌هایشان قدم برداشتند و دل آنام را به آتش کشیدند، آنام در میان جمعیت اندک چشم می‌چرخاند تا بلکه دو چشم همچون عسل را زیارت کند و همانند همیشه به آغوشش پناه ببرد. بهادرخان تنها کسی بود که که او را از خطرها دور می‌کرد و پناهگاهی از جنس فولاد برایشان می‌ساخت، بی‌نتیجه و سردرگم سر ایلماه را به آغوش گرفت و در خود فرو رفت.

#خانیچه
#part6
صدای قلب فرزندش را به راحتی می‌توانست حس کند، عده‌ای به خانه‌هایشان رفته و بعضی‌ها از گوشه‌ی پنجره به آن‌ها زل زده بودند، آنام سرش را با افسوس تکان داد و سرش را باز چرخاند، با دیدن برادرش که از دور نزدیکشان می‌شد ریشه‌ی امید در قلبش رشد کرد، رشید با کیسه‌های هویج به سمت خانه می‌رفت که ناگهان با دیدن خواهرش پلاستیک هویج‌ها از دستش رها شد و به سمت آن‌ها رفت. آنام با چشم‌های تر رو به برادرش گفت:
- رشید توروخدا ایلماه رو از اینجا ببر.
رشید روی زانو نشست و حیران به وضعیت آنام زل زد و گفت:
- چی شده آنام؟ این چه سر و ریختیه؟ ایلماه چشه؟
گریه‌هایش شدت گرفت و فقط به ایلماه اشاره زد، رشید با اخم‌های درهم خواهرزاده‌اش را به آغوش گرفت. آنام که وضعیت را امن دید چادر خاکی‌اش را سر کرد و دنبال رشید راه افتاد، فکرش درگیر دخترش بود و از واکنش بهادرخان به شدت می‌ترسید، در همین فکر‌ها بود که رشید با تعجب گفت:
- آنام؟ حالت خوبه؟
نگاهی به چهره‌ی رشید انداخت و گویی که اولین بار است که او را می‌بیند شروع به بررسی چهره‌ی او کرد، ابروهای کلفتی که مادرزادی بر روی چهره‌‌اش بود در نگاه اول به خوبی مشخص بود، دماغ بزرگی که به صورتش حس قدرت می‌داد و صورت سیاهی که در اثر کار کردن به وجود آمده بود.
- آنام؟ سوال من جواب نداشت؟
با گیجی به او زل زد و از روی مصلحت لبخند زورکی زد، رشید که حال بد خواهرش را دید سکوت کرد و چیزی نگفت، مدتی بود که در راه بودند، بالاخره به بهداری روستا رسیدند. آنام از لحظه‌ی ورود به بهداری استرس در رگ‌هایش به جریان افتاد با ترس و لرز گوشه‌ی لباس رشید را در دست گرفت و زیر لب شروع به ذکر گفتن کرد؛ سرش را با کنجکاوی می‌چرخاند تا بلکه همسرش را ببیند، رشید بی‌توجه به آنام ایلماه را به اتاق کرمی رنگ با گل‌های بنفش که رویش خودنمایی می‌کرد برد، آنام روی صندلی کهنه‌ی بهداری نشست و سرش را در دست‌هایش گرفت و به اتفاقات امروز فکر کرد، با یاد چهره‌ی مظلومانه‌ی ایلماه نم اشک باز هم بر چشم‌‌هایش نشست، دخترش اکنون پیشش بود اما وقتی یاد آنام گفتن‌های ایلماه می‌افتاد جگرش آتش می‌گرفت چون ایلماه برای او مانند روح و جانش می‌ماند، مادرش وقتی می‌خواست برای او اسم انتخاب کند، نام آنام را رویش گذاشت که مادر فرزندان باشد اما اکنون حس می‌کرد که در حق کودکش کم کاری کرده است و آنطور که بخواهد مادر خوبی برایش نبوده.

#خانیچه
#part7

اشک‌هایی که بر روی گونه‌هایش روانه شده بود را با گوشه‌ی چادر پاک کرد و گفت:
- آنام جان؟ نور چشمم؟ چی شده؟
با حواس پرتی سرش را بالا گرفت و با دیدن بهادرخان قلبش شروع به تپیدن کرد و از استرس با دست‌هایش بازی می‌کرد، نمی‌دانست چگونه موضوع را با همسرش در میان بگذارد از این هراس داشت که بهادرخان واکنش بدی نشان دهد، همسرش بار دیگر سوالش را تکرار کرد که آنام با بغض لب زد:
- ایلماه حالش خوب نیست!
چشم‌های بهادر تندتند می‌چرخید و گویی می‌خواست کلمات را از لب‌های آنام چنگ بزند و ببلعد، آنام تمام واقعه را بدون هیچ مکثی تعریف کرد و سپس با کنجکاوی به صورت بهادر خیره شد برخلاف تصور او بهادر سرش را پایین انداخت و وارد اتاقی که ایلماه درونش بود شد. مدتی بود که بهادر داخل اتاق بود و به جز صدای تیک‌تاک ساعت که آرامش را از آنام می‌گرفت صدای دیگری به گوش نمی‌رسید، دیگر کلافه شده بود و به قدری که به دیوارهای بهداری زل زده بود می‌توانست تعداد ترک‌‌هایش را از حفظ بگوید همان لحظه رشید با اخم از اتاق بیرون آمد و به خواهرش زل زد، با شتاب از جایش بلند شد و با التماس به چشم‌های برادرش خیره شد، رشید بی‌توجه به حال آنام زمزمه کرد:
- چرا این بچه این‌طوری شده؟
آنام با چشم‌های اشکی قدمی به سمت جلو برداشت و گفت:
- داداش؟
رشید دستش را به معنای هیس بالا برد و سپس دوباره زمزمه کرد:
- چرا الان باید این بچه رو از زیر سِرُم بیرون بکشم؟
از وابستگی برادرش به ایلماه خبر داشت اما این نوع عصبانیت را درک نمی‌کرد، رشید که جوابی از خواهرش نشنید با حرص صدایش را بالا برد و گفت:
- می‌گم این بچه چرا آلاخون والاخون وسط کوچه ولو شده بود؟ هان؟!
با دلی رنجیده چادرش را درست کرد و با ناراحتی گفت:
- خوبه دیگه خان داداش احترام بزرگ‌تر کوچیک‌تر هم دیگه از یادتون رفته، بشکنه این دست که نمک نداره این همه بشور و..‌.
رشید وسط حرف‌های خواهرش پرید و گفت:
- آباجی بسه! برامون زحمت کشیدی دستت درد نکنه جبران می‌کنیم الان بحث ایلماه چه ربطی به اون داره؟
آهی کشید و خواست حرفی بزند که بهادر از اتاق بیرون آمد و با صدای آرام گفت:
- هیس! آروم باشید ایلماه خوابه این بحثم الان تموم کنید صداتون تا اتاق می‌آد.
بعد رو به رشید کرد و ادامه داد:
- داداش تو هم اگه زحمتت نمی‌شه برو از سوپری برای ایلماه آبمیوه‌ای بخر دستت درد نکنه، آنام جان تو هم بیا داخل اتاق کارت دارم.

#خانیچه
#part8

رشید سرش را آهسته تکان داد و بیرون رفت.
آنام همراه بهادر وارد اتاق شد و با دیدن فرزندش روی تخت هجوم اشک را در چشم‌هایش حس می‌کرد، بهادر اشاره‌ کرد که روی صندلی اتاق بنشیند و سپس گفت:
- آنام؟ نباید زودتر به من خبر می‌دادی که با دیدن دخترم توی بهداری شوکه نشم؟ مگه ما چند تا دختر داریم؟
با شرمندگی سرش را پایین انداخت که بهادر لب زد:
- پیش ایلماه بمون، من سر شیفتم می‌رم.
چیزی نگفت که بهادر از اتاق بیرون رفت، آهی کشید و صندلی را کنار تخت دخترش گذاشت و دست‌های ایلماه را در دست گرفت و بوسه‌ای روی آن زد، بهادرخان راست می‌گفت مگر آن‌ها چند فرزند داشتند؟ از دار دنیا همین ایلماه را داشتند که آن هم با نذر و نیاز به دست آورده بودند که اگر او نبود آنام هم هیچوقت کنار بهادرخان زندگی نمی‌کرد، با تمام عشق و علاقه‌ای که به همسرش داشت می‌دانست که اگر اجاقش کور بود برای شوهرش همسر دیگری می‌گرفتند و او هیچ وقت نمی‌توانست این وضعیت را تحمل کند و حتماً باید انگ مطلقه بودن را به جان می‌خرید، چه روزها که از دست مردم در امان نبود و حتی از دوست و آشنا زخم‌زبان می‌خورد، با این که ایلماه پسر نشد اما او و شوهرش دخترشان را با تمام جان دوست داشتند و می‌پرستیدند و هیچوقت در زندگی غصه‌ی پسردار نشدن را نچشیدند و همیشه خدا را شکر می‌کردند.
- مامان؟ تو هم دیدی؟
با صدای ایلماه سرش را بلند کرد و با متانت لبخندی زد و گفت:
- جانم؟ چی رو من دیدم؟
ایلماه کمی از جایش نیم‌خیز شد و گفت:
- همون پسره داخل حوض رو دیگه مگه تو ندیدیش؟
آنام سرش را با گیجی تکان داد و حرف‌های ایلماه را به پای سردرگمی و خواب‌زدگی‌اش نوشت لبخندی زد و به دروغ حرف‌های دخترش را تأیید کرد، ایلماه که گویی پی برده بود مادرش حرف‌هایش را باور نمی‌کند دیگر چیزی نگفت.
آنام لبخندش عمق گرفت و مانند سابق شروع به غر-غر کرد.
- اَه خاک بر سرشون با این بهداری درست کردنشون کسی نیست بیاد به بیمار سر بزنه کدخدا هم که جوابگو نیست.
ایلماه از ناله‌های آنام خنده‌اش گرفته بود و به زور خودش را کنترل می‌کرد، آنام با دیدن لبخندهای زیر-زیرکی دخترش اخمی بر چهره‌اش نشاند و گفت:
- خوبه دیگه ایلماه خانم حالا منه پیرزن رو مسخره می‌کنی؟
صورت گرد و بامزه‌ی آنام طوری خنده‌دار بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و بلند خندید، آنام چشم‌غره‌ای به صورت خندان ایلماه رفت و با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- می‌رم این پرستار رو صدا بزنم بلکه سِرُمت رو در بیاره و بریم.
آنام که از اتاق بیرون رفت دل دخترک باز هم به سوی آن دو چشمی که در حوض دیده بود پر کشید و سعی کرد چهره‌‌ی پسرک را توصیف کند و در ذهنش به تصویر بکشد.

#خانیچه
#part9

اما هر چقدر می‌اندیشید به جز دو چشم سیاه چیز دیگری را به یاد نمی‌آورد و این آزارش می‌داد با اینکه می‌ترسید اما دلش می‌خواست بار دیگر او را از نزدیک ببیند.
- ایلماه جان؟ اجازه می‌دی کمکت کنم؟
با شوک سرش را بلند کرد و با دیدن پرستار بهداری لبخند دروغینی به لب نشاند و سرش را تکان داد، از سِرُم وحشت داشت با اخمی که ناشی از ترس بود لب زد:
- چه قدر طول می‌کشه؟
پرستار که از رفتار ایلماه به شدت رنجیده بود همانند او اخم کرد و بدون هیچ حرفی سِرُم را از دستش درآورد، ایلماه در تمام مدت از ترس ملافه‌ی تخت را مچاله کرده بود با آمدن آنام کار پرستار هم پایان یافت.
با کمک آنام چادر بهداری را تن کرد و آرام از اتاق بیرون رفت، رشید که تازه از مغازه‌ی روستا آمده بود با دیدن ایلماه هر چقدر سعی کرد نتوانست اخم همیشگی‌اش را داشته باشد و برخلاف میلش لبخندش کل صورتش را پوشاند و به طرفش رفت و او را در آغوش کشید، ایلماه که با دیدن دایی‌اش احساس خوبی بهش دست داده بود او را محکم‌تر بغل گرفت.
- دایی دلم برات تنگ شده بود!
از بغل دایی‌اش بیرون آمد و شوق‌زده ادامه داد:
- زندایی خوبه؟
رشید سرش را آهسته تکان داد و پلاستیک آبمیوه را به خواهرش داد با این که همه‌ی آن‌ها آرام بودند اما او خوب می‌دانست که این آرامش به شدت مهیج و شلوغ است و بالاخره درباره‌ی حوض از او سوال می‌پرسیدند اما وقتی به چشم‌های پدرش نگاه می‌کرد این دردسر را به جان می‌خرید.
***
کلافه چشم‌هایش را باز و بسته کرد از صبح انقدر از او حرف کشیده بودند که سردرد گرفته بود.
- آخه تو که نمی‌دونی بهادر دخترمون دیوونه شده.
اخم‌هایش درهم رفت اما می‌دانست که دخالت کردنش به ضررش است، بهادرخان که هنوز از جنگ و جدال دیشب عصبانی بود و همانند آتش سردی می‌ماند که خاکسترهایش داغ هستند فریاد زد:
- بسه زن از صبح هر چی لقب بد و خجالت‌آوری بود به دختر من زدی باز هم می‌خوای ادامه بدی؟
لبش را آرام گزید و تا خواست حرفی بزند رشید سردرگم گفت:
- بهادر هی هیچی نمی‌گم تو هم دور برت نداره دامادمونی درست اما قرار نیست خواهرم کلفتت باشه.
بغض در گلویش انباشته شد، هیچوقت کسی به او توجه نمی‌کرد تا بلکه صحبت‌هایش را بشنوند و بعد قضاوت کنند.

#خانیچه
#part10

دلش می‌خواست که داد بزند و بگوید که من دیوانه نیستم، من واقعا آن پسرک را دیدم اما مشکل اینجا بود که حتی مادرش او را دیوانه می‌نامید. صدای پدرش برای دفاع از دخترش بالا رفت و باعث شد اشک‌های ایلماه فرو بریزد و راه خود را پیدا کند، آنام با دیدن گریه‌هایش قلبش به درد آمد و همانند مادری که نوزادش محتاج اوست به سوی ایلماه شتافت و او را به آغوش کشید‌ قلبش از گریه‌های ایلماه آتش گرفت، این‌بار چشمه‌ی اشک آنام جوشید و صورتش را خیس کرد دست‌های لرزانش را به سوی سیمای مادرش برد و خواست او را نوازشش کند اما نتوانست‌، انگشت‌های دستش قادر به انجام دادن این کار نبودند تمام تلاشش را کرد دست‌هایش در همین چند دقیقه‌ی کوتاه بارها بالا آمد، اما نشد طاقت بغض مادر را نداشت، سرش را از شرم پایین انداخت خانه را سکوت فرا گرفته بود، آنام به بی‌قراری‌های دخترش می‌نگرید و گه‌گاهی با گوشه‌ی چادرش اشک‌هایش را پاک می‌کرد، ایلماه از سکوت آنام می‌هراسید و محتاج آغوش و نوازش او بود اما صورت لطیفش به جای نوازش تازیانه خورد، تازیانه‌ای از جنس سکوت مادر! آری او بارها در ذهنش آرزو می‌کرد که آنام به او سیلی بزند و برای گناه نکرده‌اش او را مجازات کند اما تنها سکوت در آن زمان حکم فرمانی می‌کرد،
جملات تا نوک زبانش می‌آمدند و فرار می‌کردند بغض کرد و گفت:
- اما مامان من اون پسر رو دیدم!
با همان این جمله بغضش ترکید و سرش را در دست گرفت، بهادر که دخترش را این‌گونه نالان می‌دید انگار که خنجر در قلبش فرو کرده باشند از هم پاشید به سوی دخترش آمد و او را به آغوش گرفت و به جای آنام او را نوازش کرد و بوسه‌ای بر سر او زد. گریه‌هایش دل آتش می‌زد و بهادرخان را به گریه انداخته بود، آن‌چنان در آغوش پدرش زجه می‌زد که هر بیننده‌ای با دیدن او می‌رنجید آنام قلبش را از سنگ ساخت و با اخم زمزمه کرد:
- اگه ایلماه می‌گه اون پسر رو دیده من هم می‌خوام ببینمش.
رشید جا خورد و با تعجب به خواهرش نگاه کرد‌.

#خانیچه
#part11
شتاب‌زده سرش را بالا گرفت و به آنام خیره شد چنان از حرف او تعجب کرد که گویی برق گرفته بود. سرش را تند-تند تکان داد و از آغوش پدر بیرون آمد. با استرسی که ناشی از چهره‌ی گرفته‌ی آنان بود بلند شد، به سوی آنام رفت و دستان او را در دست گرفت و با ذوق لب زد:
- قربونت برم! به خدا می‌ریم می‌بینی به حرف من ایمان میاری.
چشم‌های آنام تر شد و با بغض به چهره‌ی دخترش زل زد.
***
زیر لب ذکر می‌خواند و تمام سوره‌هایی که از کودکی در مکتب خانه یاد گرفته بود را تند تند زمزمه می‌کرد. آنام از صوت قرآن ایلماه کلافه شد و اخم‌هایش را در هم کشید. چند دقیقه‌ای تا رسیدن به حوض زمان می‌برد و همین باعث خستگی هردوی آن‌ها شده بود؛ اما به خاطر این که ایلماه اشتیاق دیدن آن پسرک زیباروی را داشت این مسیر طولانی به چشمم نمی‌آمد و خستگی را با لجبازی تحمل می‌کرد. نگاه اهالی روستا خنجر تیزی بود که در جای-جای بدن آنام فرو می‌رفت و او را زخمی می‌کرد. ایلماه تمام راه را به فکر ماهی نارنجی رنگش می‌گذراند و اصلا متوجه‌ی نگاه معنادار زن‌های روستا نبود، آری ماهی حوضچه‌اش! او در همین مدت کوتاه لقب ماهی را به آن پسرک داده بود. الحق که برازنده‌اش بود. بالاخره از میان چشم‌های کنجکاو و سهمگین گذشتند و به حوض رسیدند. از استرس دست‌های ایلماه یخ کرده بود، پشت سر هم پلک می‌زد و قلبش مداوم و با سرعت بسیاری می‌تپید. ایلماه از خردسالی شخصیت ضعیفی داشت و هیچوقت نتوانسته بود که مانند یک قهرمان از چیزی هراس نداشته باشد. نفسش را پر استرس بیرون داد، آرام به حوض نزدیک شد و با دیدن چهره‌ی پسرک قلبش شروع به تپیدن کردن. مات نگاهش می‌کرد و نمی‌توانست دست از نگاه کردنش بردارد. زیبایی‌اش قابل توصیف نبود، اخر مگر می‌شود لیلی جز زیبایی از مجنون چیز دیگری ببیند؟
آنام که خیره به ایلماه بود با دیدن میخکوب شدن ایلماه به سوی حوض رفت و نگاهی به آب زلال حوضچه انداخت، اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
- دیدی هیچی نبود ایلماه خانم؟ حالا تو هی بگو...
وسط حرف‌های مادرش پرید و با سردرگمی زمزمه کرد:
- مامان؟ تو برو من نیم ساعت دیگه خودم میام، می‌خوام تنها باشم.
مادرش بدون هیچ حرفی از کنارش گذشت. با متانت کنار حوض نشست و به آن دو چشم سیاه نگرید، قلبش امان نمی‌داد. لب باز کرد که حرفی بزند؛ اما پیش از او پسرک لبخندی زد و دستش را به سمت او دراز کرد.
خشکش زد، جملات در ذهنش بالا و پایین می‌شدند؛ اما بر لب نمی‌آمدند.

#خانیچه
#part12
نمی‌دانست چه بگوید؛ اما حرف برای گفتن زیاد داشت. دلش می‌خواست حنجره‌اش به او اجازه بدهد تا کمی با آن توهم زیبا صحبت کند و به او چشم بدوزد.‌ سعی کرد؛ اما نتونست. تصویر در حوض با لبخند عمیقی به حرکات بامزه‌ی ایلماه نگاه می‌کرد و دلش ضعف می‌رفت. ساعت‌ها، روزها و ماه‌های بسیاری می‌شد که دختری به بانمکی ایلماه را ندیده و این‌چنین محو او نشده بود. به راستی که چند سال می‌شد که این‌گونه از ته دل خنده بر لبانش نیامده؟ می‌دانست که صدایش به گوش ایلماه نمی‌رسد ولی آرام لب زد:
- اسمت چیه؟
ایلماه نشنید؛ اما از طریق تکان خوردن لب‌های او منظورش را حدس زد، لبخندی زد و خجالت‌زده زمزمه کرد:
- ایلماه.
پسرک قلبش لرزید، نمی‌فهمید که چرا شبیه آدم‌های عاشق دست و دلش می‌لرزد و قلبش با شدت خود را بر سینه‌اش می‌کوبد؟ مگر می‌شد صدایی روحی را نوازش کند؟ گویی که خداوند حنجره‌ی دخترک را بوسیده بود و قدرت از پا در آوردنش را به او داده بود.
ایلماه به آن توهم باور داشت و دلش می‌خواست که بیشتر با او حرف بزند.
- می‌دونی چقدر شبیه‌ی ماهی درون حوض می‌مونی؟ اسمت چیه ماهیِ حوضچه؟
او بود که این‌گونه سخن می‌گفت؟ خود هم تعجب کرده بود؛ اما از این ورژن جدیدش لذت می‌برد.
- سیاوشم، از لقب جدیدم خوشم میاد.
نامش به دل ایلماه عجیب نشسته بود، مانند قصه‌هایی که از مادرش شنیده و در مکتب‌خانه یاد گرفته بود، داستان‌هایی همچون افسانه‌‌ی لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، سیاوش و فرنگیس، آری سیاوش نامش را فقط در قصه‌ها شنیده بود و حال او را در مقابل چشمانش می‌دید. میل فرنگیس بودن را با لذت بسیاری می‌پذیرفت و دلیلش را به خوبی می‌دانست‌. ساکت شد و سکوتش آتش به جان سیاوش می‌‌انداخت.

#خانیچه
#part13
هوا تاریک شده بود و هیچ‌ یک از آن‌ها متوجه‌اش نبودن، البته که برای سیاوش هم چندان اهمیتی نداشت، ایلماه نگاه پر احساسش را از روی چشمان سیاوش برداشت و با دیدن سیاهی آسمان تمام تنش یخ بست. با شتاب چادرش را چنگ زد و بدون هیچ حرفی آنجا را ترک کرد. سیاوش با لبخند به حرکات دخترک خیره بود و دلش برای هر حرکت ایلماه ضعف می‌رفت؛ اما حیف که در منجلابی گیر افتاده بود که راه گریزی نبود. نمی‌دانست که چطوری در دام این عشق افتاده بود؟ جوابی هم برای این سوال پیدا نمی‌کرد آخر مگر مجنون فهمید که چگونه عاشق لیلی شده است که او بفهمد؟
حکایت او هم بسیار شبیه سیاوش پسر کیکاووس در شاهنامه بود که از ترس سودابه گیر جنجالی بزرگ افتاد و سودابه‌ی زندگی او همین حوض کوچک بود.
***
آنام با صورتی گرفته به چهره‌ی ایلماه خیره شد و گفت:
- اینکه بهت هیچی نمی‌گم فکر نکن راحتت گذاشتم، دیروز که از پسری خبری نبو...
وسط حرف‌های مادرش پرید و بی‌حوصله زمزمه کرد:
- مامان گفتم که من اون روز توهم زدم، هیچ‌کس هم اونجا نبود.
لبش را گاز گرفت و درد دل به خاطر دروغ خودش را سرزنش کرد، اگر دروغ نمی‌گفت مادرش به همین راحتی‌ها او را رها نمی‌کرد و خوب می‌دانست که نمی‌تواند از سیاوش دست بکشد. در همین چند ساعت دلتنگ او شده بود و خدا اون روزی را نیاورد که از مجنونش غافل شود. عاشق شدنش در این فاصله‌ی کم غیرممکن بود اما برای قلبش غیرممکن معنایی نداشت.
- برو اما شب برای آش برگرد.
ابروهایش بالا پرید، مگر امشب آش نذری داشتند؟ پس چرا تا حالا خبردار نشده بود. آنام با دیدن چشم‌های حیرت‌زده‌ی ایلماه نیشخندی زد و زمزمه کرد:
- مردم دختر دارن من هم دختر دارم، حتی خبر نداشت‌ تا بلکه کمکم کنه. من دست...
دیگر طاقت زخم و زبان‌های آنام را نداشت گویی خودش هم باورش نمی‌شد. به این لحن مادرش عادت داشت؛ اما از حرکات خودش پشیمان بود. آن توهم زیبا دل و ایمانش را یک‌جا همراه خود برده بود.

#خانیچه
#part14
باز هم لب حوض نشست و به آب زلال حوض خیره شد. در افکار خود غرق شد و ندید که سیاوش مدت‌ها به او زل زده و در دل قربان صدقه‌ی چشمان قهوه‌ای ایلماه می‌رود. ایلماه برایش نمونه‌ی یک دختر زیبا و بانمک بود‌، مخصوصا آن خال ریزی که در گوشه‌ی چشمانش جا خوش کرده بود و زمانی که چشم‌های لیلی‌اش گرد می‌شد، خود را نشان می‌داد و در جلوی چشمان مجنون دلبری می‌کرد.
ایلماه چهره‌ی معمولی داشت و در صورتش نقص‌های بسیاری دیده می‌شد؛ اما تمام عیب‌هایش برای او مانند مرواریدی زیبا بود.
ایلماه حواس پرت دستش را به سوی حوض دراز کرد تا کمی با آبی به صورتش بزند. ناگهان سیاوش وحشت‌زده فریاد زد:
- نه ایلماه این کار رو نکن.
ایلماه دستش از حرکت ایستاد و آرام به حوض زل زد. صدای سیاوش گویی مانند آرام بخش او را آرام کرده بود. نمی‌دانست چگونه؟ اما صدای سیاوش را شنید. قلبش یکی در میان می‌زد و به چشمان سیاه سیاوش زل زد. چشمان سیاهی که با وحشت به ایلماه آرام چشم دوخته بود اگرچه پوست سیاوش سبزه بود؛ اما باز هم چشمانش به زیبایی در آن صورت سبزه می‌درخشید. ایلماه حیران نگاهش را به چپ و راست می‌داد تا بلکه صاحب آن صدا رو پیدا کند؛ اما خود هم می‌دانست که مالک آن صدای گیرا همان فرهاد در آن حوضش بود. دلش می‌خواست که سیاوش توهم شب‌های تنهایی‌اش باشد اما در انتهای قلبش وجود سیاوش را تمام و کمال می‌خواست. سیاوش آب دهنش را قورت داد، خودش هم هنوز باور نداشت که صدایش را ایلماه شنیده باشد. در این سال‌ها بسیار تلاش کرده بود که کسی را فرا بخواند وهیچ‌کس صدایش را نشنیده بود و حالا آن دخترک با چشمان براقش به او خیره شده، شاید هم خواب می‌دید. خواب؟ امکان نداشت خوابی به این زیبایی وجود داشته باشد. سیاوش با تبسمی زیبا به دخترک خیره شد و گفت:
- نمی‌دونم چی بهت بگم؛ اما ایلماه باور کن که من واقعیم و تو توهمی نمی‌بینی. من واقعا هستم و تو رو...
ادامه نداد. نمی‌توانست ادامه بدهد گویی که از کودکی قادر به صحبت کرد نبود؛ اما آگاه بود که جمله‌اش با یک دوستت دارم پایان می‌یافت. دوستش داشت؟

#خانیچه
#part15
اگر به میل خودش بود کلمه‌ی بله را به زبان می‌آورد؛ اما در این شرایط به حس خود هم شک داشت. ایلماه با خجالت سرش را پایین انداخت. حالا که به واقعی بودن سیاوش اعتماد داشت، برای بی‌پروا بودنش شرم‌زده بود.
- آقا سیاوش من...
سیاوش وسط حرف‌هایش پرید و با خنده گفت:
- واقعا ایلماه لازم نیست تنگه اسمم آقا بذاری، مثل دیروز ماهی حوضچه صدام بزن.
جمله‌ی دومش را با کمی شیطنت زمزمه کرد تا واکنش ایلماه را ببیند. ایلماه ابروهایش را بالا انداخت، خنده‌اش گرفته بود؛ اما با لجبازی خودش را به کوچه‌ی علی چپ زد و گفت:
- آقا سیاوش شما نگفتید که چه اتفاقی براتون افتاده بود؟ چرا من فقط صداتون رو می‌شنوم؟
این‌بار ابروهای سیاوش بالا پرید، پس آن غزال گریزپا لجباز هم بود. یا شاید در مقابل او این‌طور رفتار می‌کرد. می‌دانست که در افکار ایلماه سوالاتی وجود آمده؛ اما از جواب دادن به آن‌ها می‌ترسید. ایلماه صدایش را می‌شنید به دلیل این‌که تنها فردی می‌تواند صدای روح حوضچه را بشنود که بخواهد از آب حوضچه بنوشد و آن فرد ایلماه بود. به هر حال رفتار ایلماه به مزاق سیاوش خوش نیامد و برعکس دیگران ایلماه آرام را می‌پسندید. اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
- بهتره نگم، به امید دیدار دوباره خانم.
غیر مستقیم او را از خلوت خود بیرون کرده بود، ایلماه با ناراحتی از کنار حوض بلند شد و دامن لباسش را درست کرد و به سمت خانه روانه شد. ایلماه برعکس تفکرات مردم شخصیت ضعیفی نداشت و بلکه آرام ماندن او یک نوع سیاست بود که از شایعات روستایی‌ها در امان باشد وگرنه شخصیت لجباز و قوانین‌شکنی داشت که تاکنون مخفی نگهش داشته بود. هرکس که در دیدار اول ایلماه را می‌دید، او را آدم خجالتی و بی‌حاشیه‌ای فرض می‌کرد؛ اما تنها خود و اطرافیان نزدیکشان می‌دانستند که جه نوع جانوری است. نمی‌خواست ذهنش را درگیر کند؛ اما خوب می‌فهمید که پسرک هم از آن روی لجباز و تخس ایلماه تعجب کرد و حس بدی از او گرفته بود. دلش نمی‌خواست این‌طور بشود؛ اما این خود واقعی ایلماه بود که کسی دوست نداشت. هیج‌کس از دخترک تخس، مغرور، لجباز و آویزان خوشش نمی‌آمد. پس مجبور بود که به جای تخس بودن مهربانی را انتخاب کند. با اخم غرور را زیر پایش له و به جایش اعتماد به نفس کمی داشته باشد. مثلا برای دختر خوب بودن باید لجبازی را کنار می‌گذاشت و دختری حرف گوش کن می‌شد. هیچوقت هم نباید آویزان بود و باید خجالتی و ترسو می‌بود. نمی‌توانست کامل باشد و این نقص جزو اشکالات بزرگش بود، او مهربان بود اما در کنار مهربانی، تخص هم می‌بود. لجبازی، غرور، خجالت، ترس و مهربانی را با هم داشت. تا خانه به تمامی آن‌ها فکر کرد و آخر فهمید که سیاوش هم از شخصیت تاریک او بدش می‌آید. مگر چه عیبی داشت کمی بی‌پروایی؟ از نظر او ایرادی در دلبری کردن لیلی برای مجنون وجود نداشت.

#خانیچه
#part16
آنقدر با فکر و خیال خود کلنجار رفت که سرانجام زمان درست کردن آش نذری فرا رسید. زن‌ها دور دیگ آش جمع شده بودند و ذکر می‌گفتند. هرکس به کاری مشغول بود.
ایلماه ساکت در خودش جمع شد و به دیگران نگاهی کرد. آدم ساکتی نبود؛ اما از سخنان دختر‌های روستا که نصفشان غیبت و نصف دیگر آن‌ها درباره‌ی همسر آینده‌شان بود، می‌هراسید. این‌که خوشش نیاید محال بود؛ اما از صحبت‌هایی که آخر به سیاوش می‌رسید هراس داشت.
ماهلین دختر همسایه‌ی بغلی آن‌ها که از قضا به شدت فضول و حیله‌گر بود، نگاهی به دختر‌های جمع انداخت و با نیشخندی رو به منیره زمزمه کرد:
- هی منیره شنیدم ایلماه دیونه شده، می‌گن تو هم اونجا بودی دختر، زود باش بگو ببینم این دختره چشه؟
دوست‌های ماهلین با شنیدن زمزمه‌ی او شروع به خندیدن کردند، منیره چشم غره‌ای به آن‌ها رفت. هنوز هم وقتی یاد حال ایلماه می‌افتاد، موهای تنش سیخ می‌شد. سعی کرد مانند همیشه غرورش را حفظ کند، این‌بار منیره پوزخندی زد و گفت:
- تو که نمی‌دونی ماهلین، دختره‌ی روان پریش...
سرش را بالا گرفت تا در چشم‌های او زل بزند؛ اما با دیدن قیافه‌ی ماهلین جیغی کشید و از جایش بلند شد.
صورت خونی و کبود او منیره را می‌ترساند. از گیسوان طلایی رنگ ماهلین خون می‌چکید، دهانش به یک طرف کج شده و صورتش به کبودی می‌رفت، باورنکردنی بود؛ اما در مقابل چشم‌های منیره دست‌های ظریف ماهلین ظرافت خود را از دست داد و به طور شگفت‌انگیزی دستان ماهلین به دستی چروکیده با ناخن‌های بدترکیب تبدیل شد.
منیره جیغ دیگری کشید و با گریه عقب عقب رفت. زن‌های روستا با تعجب به منیره نگاه کردند، گویی که آن‌ها این صحنه‌ی دلهره‌آور را نمی‌دیدند. منیره با صورتی پر از اشک داد زد:
- مامان توروخدا من می‌ترسم. ماهلین...
همان لحظه ماهلین از سرجایش برخاست و به سوی منیره آمد، منیره با صدای لرزان خودش را به در کوباند که از آن وضعیت خارج شود‌، ایلماه از تعجب چشمانش گرد شد و حرکات منیره او و تمان زن‌ها را ترسانده بود.
- توروخدا مامان نجاتم بده. مگه شما ماهلین رو نمی‌بینید؟
اقدس خانم گویی میخکوب شده بود و نمی‌توانست کاری کند. ناگهان صدای اذان آمد و سکوت تمام خانه را فرا گرفت. بالاخره ایلماه به خودش جرات داد که به منیره نزدیک بشود و او را در آغوش بگیرد‌.
چهره‌ی ماهلین به حالت قبلی خود بازگشت. منیره ناباور به سیمای زیبای ماهلین خیره شد، چطور امکان داشت آن صورت زشت و وحشتناک به همچین فرشته‌ای تبدیل بشود؟ محال بود که توهم زده باشد.

#خانیچه
#part17
در خانه‌ی آنام اوضاع به شدت آشوب بود. هیچکس وقایع امروز را نمی‌توانست هضم کند، چگونه امکان داشت دختر‌ها یک به یک دیوانه بشوند؟ البته از دید مردم این‌گونه بود؛ اما از دید قربانی‌های حادثه هرگز به آن صورت نبود.
منیره روی پله‌ی حیاط نشسته بود و در بغل ایلماه زار می‌زد. صورت وحشتناک ماهلین از مقابل چشمانش کنار نمی‌رفت. ایلماه آرام آرام او را نوازش می‌کرد و سعی داشت که آرامش کند.
تمامی زن‌ها به جز آنام و اقدس خانم در خانه بودند و پشت سر دخترک غیبت می‌کردند. اقدس خانم با نگرانی نگاهی به منیره کرد، سپس گفت:
- آنام جون بی‌زحمت یک آب طلا درست کن به این بچه بده، رنگش مثل گچ شده.
آنام سری تکان داد و به سوی خانه پا تند کرد. منیره گریه کنان نگاهی به مادرش کرد و از بغل ایلماه بیرون آمد.
با انگشتانش اشک‌هایش را پاک کرد و نجوا کرد:
- مامان؟
اقدس خانم جلوی دخترش زانو زد و گوشه‌ی چادرش را جمع کرد. تلاش کرد تمام احساس را درون صدایش جمع کند. سر منیره را به آغوش گرفت و گفت:
- جانم مامان؟ قربونت برم بگو خودت رو راحت کن.
منیره تند تند بدون آن که نفس بکشد گفت:
- مامان به خدا داشتم درباره‌ی ایلماه...
مکث کرد و خجالت‌زده نگاهی به ایلماه انداخت‌. ایلماه ناراحت شد؛ اما باز هم به منیره لبخند زد. منیره ادامه داد:
- درباره‌ی ایلماه بد می‌گفتم که یک لحظه دیدم صورت ماهلین تغییر کرد، خیلی وحشتناک بود، از موها و صورتش خون می‌چکید و...
ایلماه دیگر بقیه‌ی حرف‌های منیره را نمی‌شنوید، شک نداشت که تمام حرف‌هایش درست است؛ اما چرا؟
چه کسی ممکن است که منیره را بترساند؟
حرف منیره در ذهنش تکرار شد. «داشتم درباره‌ی ایلماه بد می‌گفتم که صورت ماهلین تغییر کرد.» امکان نداشت‌.
دوباره حرفی که منیره در چند دقیقه‌ی پیش به زبان آورد، حقیقت را جلوی قلبش انداخت‌. «دختره‌ی روان پریش.» یعنی امکان داشت که تمام این جریانات مقصرش سیاوش باشد؟

#خانیچه
#part18
- دخترم حالت خوبه؟
ایلماه با گیجی به اقدس خانم نگاهی کرد و گفت:
- ها؟
اقدس خانم چادرش را جمع کرد، با کمک منیره از سرجایش برخاست و زمزمه کرد:
- والا من نفهمیدم‌.
حرف اقدس خانم را نشنید و شتاب‌ زده به سمت در رفت. ابروان منیره بالا پرید، باز همانند شیطان لبش را تر کرد و گفت:
- هی ایلماه کجا می‌ری؟
بی‌توجه به منیره با آن سر و وضع آشفته از خانه بیرون زد. لباس‌هایش بلند بود؛ اما موهای بلندش را چگونه پنهان می‌کرد؟ آنقدر ذهنش توسط فکر و یاد سیاوش درگیر بود که به آن چیزها اهمیت نمی‌داد.
با تمام توان به سمت حوض دوید و نگاه‌هایی که نشان از تمسخر، ترحم، کینه و نفرت را در برداشت را ندید، همچنان می‌دوید تا بالاخره به معشوقه‌اش رسید. به آب زلال خیره شد، سیاوش نگران به چشم‌های ایلماه زل زد و زمانی که خواست چیزی بگوید، ایلماه با گریه فریاد زد:
- کار تو بود؟!
سیاوش خواست توجیه کند؛ اما زبانش با دیدن چشمان نمناک ایلماه ساکت ماند.
- سیاوش تو داری چیکار می‌کنی؟ اصلا به خاطر چی یک...
نگذاشت ادامه بدهد و عصبی گفت:
- به نظرت به خاطر کی؟ من به خاطر کی می‌تونم خودم رو به آب و آتیش بزنم؟
ایلماه دست راستش را بالا آورد و به قلبش کوبید. صورتش از فشار اشک و درد به کبودی می‌رفت‌. سعی کرد با دستانش صورتش را پاک کند؛ اما با هر اشکی که از بین می‌برد جایش را قطره‌ای دیگر می‌گرفت.
امان از دل سیاوش که می‌دید تمام جانش چگونه در تب او می‌سوزد و کاری از دستش برنمی‌آید. تلاش کرد که ایلماه را آرام کند؛ اما خوب می‌دانست که با لیوان شکسته نمی‌تواند آب بخورد.
- ایلماه آروم باش، خب؟ با هم همه چیز رو درست می‌کنیم.
ایلماه جیغ زد:
- سیاوش من عشق رو با تو شناختم؛ اما تو من رو نابود کردی. تو به خاطر منِ روانی داشتی به یک آدم آسیب می‌زدی.
ساکت شد، با بغض نگاهی به چشمان منتظر سیاوش انداخت و گفت:
- ازت متنفرم سیاوش! دیگه هیچوقت دلم نمی‌خواد قیافه‌ی نحست رو ببینم.
قلب سیاوش ناگهان به چند تیکه تقسیم شد و تیکه‌هایش در اعماق قلب ایلماه فرو رفت. ایلماه ندید؛ اما آب حوضچه به رنگ خون شد، خونی از جنس درد!

#خانیچه
#part19
خواست برود؛ اما پای رفتن نداشت. سیاوش نمی‌توانست این‌طور بی‌رحم بودن ایلماه را باور کند، اما حقیقت مانند چاقویی تیز در قلبش فرو رفت.
برخی اهالی از دور به ایلماه چشم دوخته بودند و سرشان را با تاسف تکان می‌دادند. ایلماه قدمی برداشت که به سوی خانه برود؛ اما زانوانش سست شد و فرود آمد. با هق‌هق خودش را مچاله کرد و به حوض زل زد. سیاوش نگاه پر از غمی به فرنگیسش انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
- از عشقت دیوونه شدم، با تو نبودن برای من جزو محالاته. ایلماه هرچقدر هم سعی کنی از من دور بشی باز هم برای منی سند قلبت رو خودم امضا کردم. دوس...
حرفش ناتمام ماند و جگرش پاره شد. رشید و بهادر بازوان ناتوان ایلماه را گرفتند و او را روی زمین کشیدند. ایلماه جیغ می‌زد، ناله می‌کرد و از ته دل سیاوش را صدا می‌زد؛ اما فایده‌ای نداشت‌.
سیاوش تلاش می‌کرد تا کاری کند؛ اما قادر به انجامش نبود. هرچند که ترساندن منیره کار او بود؛ اما آن زمان به توانش شکی نداشت و حالا در مقابل چشمانش عشقش را می‌کشتند و او با یک آدم کور، لال و کر هیچ فرقی نداشت.
ایلماه تلاش می‌کرد که به سوی حوض برود اما تلاشش بی‌فایده بود. رشید عصبی داد زد:
- خودم امروز تو و هم اون سیاوش رو می‌کشم. به خدا که زنده به گورتون می‌کنم. من چشم ندارم ببینم توی روستا ناموس من اسم یک مردی رو داد بزنه.
ایلماه که گویی از عشق کور شده، نگران زمزمه کرد:
- خدا نکنه دایی من بمیرم؛ اما سیاوش نه.
سیاوش و بهادر هردو شکستند. سیاوش از این همه عشقی که ایلماه به او داشت و بهادر از غیرت شکست.

#خانیچه
#part20
بهادر با شنیدن آن جمله از غیرت دیوانه شد و ناگهان موهای ایلماه را ول کرد. فریادی زد و داس مرد کشاورزی را برداشت و به سوی حوض رفت.
ایلماه قلبش را حس نمی‌کرد، تقلا کرد که از دست دایی‌اش نجات یابد؛ اما تلاشش بی‌فایده بود.
- سیاوش! توروخدا بابا این کار رو نکن. با این کار من نابود می‌شم.
رشید دستان خواهرزاده‌اش را محکم گرفت تا به سوی حوض نرود. گریه‌های ایلماه دل سنگ هم آب می‌کرد؛ اما بهادر نمی‌شنید.
سیاوش فقط به ایلماه فکر می‌کرد و اصلا نگران خودش نبود. بهادر داس را برداشت و محکم به حوض زد، بار اول چیزی نشد؛ ولی به جای حوض جسم ایلماه درد کشید. بار دوم هم حوض فقط ترک برداشت؛ اما این دفعه روح سیاوش نابود شد. بار سوم حوض کاهگلی داغون شد.
حوض سال‌ها است که ساخته شده و چون با گل و کاه بنا شده بود، این چنین در هم شکست.
صدای، صورت، قلب، نگاه و روح سیاوش نابود شد و همراه خود ایلماه هم با خود برد.
ناباور به حوض خیره شد و ساکت ماند. باور نمی‌کرد که تمام رویاهایش صرف نیم ساعت از بین برود. دیگر اشک‌هایش هم خشک شدند.
دست رشید را ناتوان پس زد و آرام به سوی قدمی برداشت. در مقابل حوض پدرش ایستاده بود و با خشم به حوض نگاه می‌کرد. آبی در حوض نمانده بود و تمامش بر روی خاک ریخته است.
چشمه‌ی اشکش جوشید و چند قطره‌ی دیگر روی زمین افتاد. کنار حوضً روی خاک‌های خیس فرود آمد و با درد نام خدا را فریاد زد.
خاک را نوازش و بو می‌کرد، مانند دیوانه‌ها خاک را بر سر و صورت خود می‌ریخت. در همین چند ثانیه مرگ را قبل از مردن حس کرد. دردمند بوسه‌ای بر خاک زد و گویی که لب‌های معشوقه‌اش را بوسه می‌زند. انگار چهره‌ی سیاوش را می‌دید و یا آن سیمای زیبا را حس می‌کرد. زمزمه کرد:
- دوست دارم. سیاوش می‌دونم اینجایی، می‌دونم عاشقمی نه اصلا تو فقط باش من به همون تصویرت هم قانعم، تو فقط باش من به بوی تو هم راضیم. چطوری بگم انقدر عاشقتم که دلم می‌خواد فرنگیست باشم؟
اشک‌هایش گوله‌گوله بر روی خاک می‌ریخت و قلب پدر را آتش می‌زد. خاک را باز هم بو کرد و بوسه زد. لباس‌هایش خاکی بود؛ اما گلی بودن را با سیاوش دوست داشت. سیاوشی که در مقابل چشمانش پودر شد.

#خانیچه
#part21
تا شب بالای سر جنازه‌ی عشقش زار زد، جنازه‌ای که حتی حکم جنازه هم نداشت. رشید رفته و خیلی وقت بود که مردم به خانه‌هایشان رفته بودند؛ اما بهادر بالای سر دخترش منتظر ماند.
ایلماه از گوشه‌ی چشم به پدرش نگاه کرد. آرام زمزمه کرد:
- بابا؟ سردمه، حس می‌کنم بدون اون قلبم رو دیگه حس نمی‌کنم. بابا به نظرت حالم طبیعیه؟
چشم‌های پدر خیس شد، شانه‌ی لرزان دخترش را به آغوش گرفت و اندکی گذاشت تا ایلماه در آغوش پدر برای عشق ناتمامش عزاداری کند.
نگاه آخری به حوض انداخت، به بهادر تکیه داد و تلاش کرد که روی پای خود بایستد. قدمی از حوض آرزوهایش فاصله گرفت.
ناگهان نگینی در حوض توجه‌ی او را جلب کرد. نگاهی به پدر انداخت و با کسب اجازه به سوی حوض رفت. میان گل‌ها نشست، دستش را به درون حوض برد و مروارید را در دست گرفت. بوسه‌ای بر روی آن زد، نم اشک در چشمانش جوشید. چگونه می‌توانست غم نبود سیاوش را تحمل کند؟ پسری که کمتر از یک هفته او را می‌شناخت؛ اما قلبش را به او سپرده بود. مروارید را به سینه‌اش چسباند و از حوض فاصله گرفت.
***
سرش را میان دستانش گرفت. اشک‌هایش تمامی نداشت و هر لحظه بیشتر می‌شد. آنام با مهربانی کنار او آمد و سرش را به آغوش گرفت، سپس گفت:
- آخه ایلماه دردت به جونم، نه می‌گی چته؟ نه چیزی می‌خوری. به خدا من هم مادرم قلبم طاقت این رو نداره دخترم...
وسط حرف‌های مادرش پرید و بی‌حوصله لب زد:
- مامان حوصله ندارم.
آنام بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون زد و ایلماه را به حال خود رها کرد. بهادر نگران دخترش بود و هم از قضاوت مردم می‌ترسید.
ایلماه با یادآوری مروارید آن را از جیبش بیرون آورد و با نخی به گردن خود بست. لبخند تلخی بر روی لبش نشست و بوسه‌ی دیگری بر مروارید زد.
تنها یادگاری او از پیکر سیاوش همین مروارید بود، خاطره‌‌ی زیادی از دیدارهایشان نداشت؛ اما همان‌ها دلبسته‌اش کرده‌ بودند و اکنون زجرش می‌دادند.

#خانیچه
#part22
ایلماه با غمی زجرآور زیر لب گفت:
- تو کجایی سیاوشم؟
سیاوش در همان نزدیکی به ایلماه چشم دوخت، ایلماه نمی‌دید؛ اما روح و جان سیاوش به آن مروارید و ایلماه وصل است. سیاوش آرام نزدیک ایلماه شد، مقابل او نشست، بوسه‌ای به دستان لطیف ایلماه زد و گفت:
- ایلماه من اینجام، من هیچوقت تو رو ترک نمی‌کنم، حتی اگه من رو یادت نیاد یا نبینی، باز هم من ترکت نمی‌کنم.
ایلماه قطره‌ای اشکی ریخت و لبش را گاز گرفت.
بلند شد، او به مرگ سیاوش باور نداشت؛ اما باز هم لباس‌ مشکی‌اش را تن کرد، مقابل آینه ایستاد و لبخند تلخی به خود زد‌‌. افسرده از اتاق بیرون آمد. آنام با دیدن چشم‌های پف کرده‌ی ایلماه آهی کشید و زیر لب گفت:
- دردش رو نمی‌گه که حداقل درمونی برای دردش پیدا کنم.
از خانه بیرون زد، زن‌های روستا با تحقیر به ایلماه چشم دوخته بودند و در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند. ایلماه بی‌توجه به پچ‌پچ‌ها به سمت حوض رفت و کنارش ایستاد، دوباره بغض مهمان گلویش شد. دیگر حتی خاک هم نم‌دار نبود. سیاوش هم قدم ایلماه می‌آمد و گاهی بوسه‌ای بر آستین مانتویش می‌زد.
- سیاوش هیچ‌وقت نفهمیدم چرا اون روز خودت رو نجات ندادی، چرا هیچ‌وقت در تموم این سال‌ها سعی نکردی خودت رو نجات بدی همین‌طور که منیره رو ترسوندی می‌تونستی نجات پیدا کنی‌، اصلا چرا توی حوض بودی؟
ایلماه نمی‌شنید؛ ولی سیاوش برای خودش لب زد:
- نمی‌تونستم چون دلم نمی‌خواست قربانی بدم، حاضر بودم سال‌ها توی اون حوض اسیر باشم؛ اما کسی گرفتار اون لجن‌زار نشه‌.
سیاوش مکثی کرد و فریاد زد:
- به دلیل این‌که من لعنتی از آب حوضی خوردم که باعث شد تا ابد توی این حوض گرفتار بشم، به خاطر این‌که حوض دنبال طعمه بود و من تنها طعمه‌ی اطراف اون حوض بودم.
هرچه گفت را ایلماه نشنید، ایلماه آهی کشید، دوباره بوسه‌ای بر خاک زد. باید فراموش کردن را یاد می‌گرفت؛ مگرنه نمی‌توانست دیگر زندگی کند.
لبخندی بر لب نشاند و از حوض فاصله گرفت.
ماهلین ایلماه را هنگام بوسه زدن دید و با تمسخر به او نگاهی انداخت. دست به سینه سمت او رفت و گفت:
- هی ایلماه چی شده برای ننت داری عزاداری می‌کنی؟ شنیدم با یک پسره دم همین حوض قرار می‌ذاشتی و...
ایلماه عصبی داد زد:
- خفه شو ماهلین.
اما ماهلین دست بردار نبود. نگاهی به ایلماه انداخت و با دیدن مروارید چشمانش برق زد.
ایلماه راهش را کج کرد که برود؛ ولی ماهلین به سینه‌ی او چنگی زد و گردنبند را پاره کرد. مروارید را به دست گرفت و گفت:
- هی این رو از کجا پیدا کردی؟
ایلماه ناباورانه به مروارید در دست ماهلین نگاه انداخت، تنها یادگاری عشقش اکنون در چنگال دشمن بود. قدمی به سمت ماهلین برداشت و جدی گفت:
- اون رو به من بده.

#خانیچه
#part23
ماهلین نگاه دقیقی به ایلماه انداخت، سپس به مروارید نگاه کرد. نیشخندی زد و گفت:
- نکنه این هم سیا جون بهت داده؟
ایلماه نگران چشمانش بین ماهلین و گردنبند می‌چرخید، می‌ترسید که ماهلین یادگاری سیاوشش را نابود کند.
قدمی به سمت ماهلین برداشت. سیاوش دستش را روی شانه‌ی عشقش گذاشت؛ اما او لمس دستان مردانه‌ی سیاوش را حس نکرد. ماهلین قدمی به عقب برداشت، گردنبند را محکم در دست گرفت و لبخندی زد.
- قشنگه! نگفتی سیاوش بهت داده؟
ایلماه چشم‌هایش را از حرص باز و بسته کرد. مگر ماهلین نمی‌دانست او عشقش را با دستان خودش خاک کرده؟ چرا این‌گونه او را آزار می‌داد؟
سیاوش می‌دانست که ایلماه سخنان او را نمی‌شنود؛ ولی تمام تلاش خود را کرد و مهربان گفت:
- ایلماه من؟ بریم به حرف‌هاش گوش نکن. من پیشتم!
ایلماه بی‌توجه به حرف های سیاوش شتاب زده به سمت ماهلین هجوم آورد تا گردنبند را از دستش بگیرد.
ماهلین از قصد چرخی زد تا ناخن‌های ایلماه رد عمیقی را بر چهره‌اش بی‌اندازد.
جیغ ماهلین او را به خود آورد. ماهلین گریه کنان جیغ می‌زد و از مردم درخواست کمک می‌کرد. با گریه‌های دروغین نگاه عمیقی به ایلماه کرد و گفت:
- آهای اهالی من رو از دست این دیوونه نجات بدین، این روانی قصد جون من رو کرده.
ایلماه ناباور قدمی به عقب برداشت و سرش را به چپ و راست تکان داد. وقایع امروز را باور نمی‌کرد و به شدت ترسیده بود. سیاوش قادر به انجام کاری نبود و همین او را آزار می‌داد. اخم‌هایش را در هم کرد و ایلماه ترسیده را به آغوش گرفت.
ایلماه نه می‌دید و نه چیزی می‌شنید؛ ولی سیاوش طاقت روح پر درد ایلماه را نداشت و حداقل به خاطر خودش این آغوش را از ایلماه دریغ نمی‌کرد.
ایلماه در آغوش سیاوش هق‌هق می‌کرد؛ اما در قلب، روح و ذهنش تنها برای نبود سیاوش می‌گریست و نمی دانست که اکنون در آغوش سیاوش است.
پیر، جوان، مرد، زن و بچه دور ماهلین و ایلماه جمع شدند، هرکس چیزی می‌گفت و بچه‌ها با خنده القابی مانند روانی، دیوانه و روان پریش را به ایلماه نسبت می‌دادند. زن‌های روستا با دیدن صورت ماهلین لبشان را گاز می‌گرفتند و ایلماه بیچاره را قضاوت می‌کردند.
ایلماه از روستا به شدت متنفر شد، حالا که روزگار را این‌چنین می‌دید، جسمش مرگ را هم پذیرفت.
قدمی به عقب برداشت و خواست فرار کند که مرد‌های روستا این امکان را هم از او گرفتند. کدخدا که شاهد این حادثه بود نزدیک آمد، اخمی کرد و گفت:
- به بهادر بگید بیاد، کار واجب باهاش دارم.
ایلماه حرف‌‌های کدخدا را گویی نشنید، تمام نگاهش تنها به مروارید روی زمین بود. از کنار کدخدا گذشت و به سوی مروارید رفت، او را از زمین چنگ زد و به قلبش نزدیک کرد. لبخند تلخی بر لب نشاند و بوسه‌ای به مروارید زد.
سیاوش تمام رفتارهای ایلماه را می‌دید و با هر حرکت اشک در چشمانش جمع می‌شد. دلش نمی‌خواست جون انسانی را به خطر بی‌اندازد؛ اما این همه تحقیر حق ایلماهش نبود. باز هم تا وقتی وجدانش خاموش نشده، نمی‌توانست تمام روستا را بر سر مردمان ریاکار خراب کند.
ایلماه ناتوان به سمت خانه رفت که ماهلین با آن صورت زخمی جلویش را گرفت و جیغ‌جیغ کنان گفت:
- نمی‌ذارم بری، تو رو باید تیمارستان بستری کنن.
ایلماه خونش به جوش آمد و با دستانش ماهلین را هل داد. ماهلین با شتاب روی زمین افتاد و ناله‌اش به آسمان رفت. فامیل‌های ماهلین که از قضا بسیار هیکلی بودند، بازو‌های ایلماه را درست گرفتند و کشیدند.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • امید

    00

    عالی بود

    ۲ هفته پیش
  • مائده

    00

    عالی بود امیدوارم هرچه زودتر ادامش رو بنویسید و بتونم بخونم

    ۲ ماه پیش
  • dorsa

    00

    👍🏻👍🏻♥

    ۲ ماه پیش
  • مهدیس

    ۲۳ ساله 00

    سلام به خاطر رمان خوبتون ممنون قلم خیلی زیبایی داریدمیشه ادامه رمان رو تو همین برنامه بزارین

    ۳ ماه پیش
  • الهام

    00

    رمان خوبی هست چطوری میشه ادامه***رو بخونم

    ۳ ماه پیش
  • گل رز

    10

    سلام رمان خیلی خوب چرا ادامش نمی زارید

    ۸ ماه پیش
  • فاطمه کاردان

    00

    سلام عزیزم مرسی از نظرت من نویسنده این رمانم و داخل روبیکا پارت گذاری می شه و اگر می خواید این آیدی روبیکا رمانه🥹: @.........1402

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه کاردان

    00

    به آیدی تلگرام بنده پیام بدید🥹

    ۳ ماه پیش
  • ملیس

    10

    خیلی خوبه فقط اینکه ادامه میدید رمان رو یا نه؟؟

    ۸ ماه پیش
  • فاطمه کاردان

    00

    بله در چنل روبیکا پارت گذاری می شه🥹😭

    ۳ ماه پیش
  • م م

    10

    عالی

    ۳ ماه پیش
  • رزا

    20

    عالی بود لطفاً زودتر بقیه شو بزارید 🙂

    ۷ ماه پیش
  • سحرم

    10

    عالی پارت بعدی کی هست ؟

    ۷ ماه پیش
  • زهرا

    ۱۹ ساله 20

    عالی

    ۸ ماه پیش
  • شیبا

    30

    رمانت عایله. ایشالا پیشرفت کنی تا رمان های بیشتری به قلم تو بخونیم♥️🦋

    ۱۰ ماه پیش
  • سحر

    ۳۳ ساله 30

    جالبه موضوعه خاصی داره ولی هنوز جای کار داره ولی در کل قشنگه و خاص موفق باشی

    ۱۰ ماه پیش
  • اسرا

    50

    جالب ازماهلین هم متنفرم

    ۱۰ ماه پیش
  • مارمولک

    30

    منم با حرفت موافقم و مشتاق ادامه ی رمانم🥹

    ۱۰ ماه پیش
  • طاها

    30

    خوبه

    ۱۰ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.