رمان روستای وحشت به قلم پروانه سلیمانی
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب شد و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آفلاین دنبال کنید.
ماجرا در مورد پسری به اسم امیر که با دوست هاش میرن به عروسیه پسر عموی یکی از دوستانش که تو روستا زندگی میکنند...و اونجا درباره یک روستایی میشنوند که بنظر متروکه میاد و شایعه شده که تو اون روستا اتفاقات عجیبی برای مردم اونجا اتفاق افتاده و اونجا موجودات ماورالطبیعه ای زندگی میکنند و امیر و دوستانش کنجکاو میشوند تا برن به اون روستا وببینند که آیا این شایعه ها واقعیت دارند یا نه.
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
مقدمه
من همیشه چیزی رو که از دهن وگفته ی دیگران میشنیدم رو اصلا باور نداشتم وتا زمانیکه آنجا حضور نداشتم و چیزی رو با چشم ها وگوش های خودم نمیدیدم ونمیشنیدم رو قبول نمیکردم و همین طرز فکر من باعث شد که من دیده ها و شنیده های دیگران را با ور نکنم و نادیده بگیرم و همین باعث شد که تصمیمی اشتباه بگیرم که اینبار.؟ خودم آنجا بودم و دیدم و شنیدم که آیا آنها واقعیت داشتند
یا نه ...؟
در ایستگاه اتوبوس نشسته بودم .
داوود را دیدم که به سمتم آمد و کنارم نشست داوود هم دوستم بود و هم همکلاسیم.
داوود گفت : چخبر...
من جواب دادم : سلامتی از تو چخبر...
داوود جواب داد : سلامتی.خبر خواصی ندارم.،
اتوبوس ازراه رسید وسوار شدیم وقتی رسیدیم از اتوبوس پیاده شدیم ووارد مدرسه شدیم چشمم به حسین مجید وعلی افتاد که گوشه حیاط ایستاده بودند و داشتن باهم صحبت میکردند...
ماهم رفتیم پیششون وباهم رفتیم به کلاس
سلام دادیم و نشستیم، وقتی کلاس شروع شد حواسمون رو دادیم به حرفای آقا معلم ودیگه در مورد چیزی حرف نزدیم وقتی زنگ آخر خورد آقا معلم گفت: بچه ها فردا پنج شنبه است پس شما تا دو روز قرار نیست بیاید به مدرسه . تا هفته آینده ازتون میخوام که درساتونو خوب بخونید. موفق باشید بچه ها.
کتابا و دفترهامونو جمع کردیمو گذاشتیم تو کیف و رفتیم حیاط دیدم حسین و علی انقدر خوشحالن که یکم مونده بود از خوشحالی بال دربیارن علی با خوشحالی گفت:
انگار خدا صدای دعا هامونو شنید. بچه ها حالا که دو روز تعطیلیم بنظرتون این دو روز رو چیکار کنیم حسین انگشت اشاره شو چند باری زد به شرش و گفت : اووووم چطوره که تفریحی بریم کوه...
من گفتم: آخه مگه دیوونه شدیم که تو این سرما بریم کوه؟
مجید گفت : امیر راست میگه اگه بریم کوه دوباره مریض بر میگردیم خونه،
علی گفت : پس چیکار کنیم.
داوود گفت : بچه ها من کلا چند روزی اینجا نیستم.وقراره برم جایی؟ حسین: کجا ؟
داوود جواب داد : آخه چند روز بعد عروسیه پسر عمومه که خونشون تو روستاست مامانو بابامم دیروز رفتن اونجا منم بخاطر اینکه باید برم مدرسه نبردن اما الان که تعطیلیم میتونم برم.
حسین لبخندی زد و گفت :خوش بحالت میری روستا اونجا با خانواده و فامیلات خوشمیگذرونی.
داوود گفت:
خب شماهام باهام بیاین...
حسین ابروها و پیشونیش رو داد بالا که پیشونیش چین افتاد و گفت: واقعا:واقعا میگی... داوود جواب : اره خب شما رو هم دعوت میکنم عروسیه پسر عموم
تو رو خدا نه نگید و باهام بیاید باور کنید خیلی خوشمیگذره روستا جاهای خیلی قشنگو سرسبزی داره جوندمیده برای گردش و تفریح...
همه قبول کردیم اما باید از خانواده هامون اجازه میگرفتیم.
خلاصه از بچه ها خداحافظی کردمو برگشتم خونه شب که بابا و سعید اومدن قضیه رو براشون تعریف کردم و اونا که دیدن چند روزی تعطیلم قبول کردند البته اینم میدونستن که اگه اجازه نمیدادن مخالفطی نمیکردم.
تشکر کردم و رفتم اتاقم رو تختم دراز کشیدم و کم کم چشام بسته شد.
صبح اون شب من و دوستام آماده شده بودیم و منتظر اتوبوسیکه ساعت 7صبح به سمت روستا حرکت میکرد بودیم. وقتی اتوبوس رسید وسایلمون رو تو صندوق عقب گذاشتیم وسوار شدیم تا روستا حدود2ساعت راه بود.
خلاصه بعد از دو ساعت راه خسته کننده بالاخره رسیدیم به روستا
پیاده شدیم وسایلمون رو از صندوق عقب برداشتیم وتا خانه عموی داوود پیاده راه رفتیم
وتا اینکه به یک خانه بزرگ رسیدیم که یک در چوبی داشت.
داوود در خانه را زد و بعد از اندکی انتظار پسری که حدوداً 23ساله میومد در رو باز کرد. بعد از آنکه داوود باهاش احوالپرسی کرد. ما رو به اون پسره معرفی کرد و گفت:
بچه ها این شاهینه ... پسر عموم که قراره عروسی کنه...
ماهم احوالپرسی کردیم و عروسیش رو
پیشا پیش بهش تبریک گفتیم. شاهین گفت : بفرمایید داخل...
همگی در حین وارد شدن یا الله گفتیم.
در انتها وارد حیاط بزرگی شدیم که در وسط آن حوض زیبای فیروزه ای قرار داشت ودر گوشه ای از حیاط باغچه ای بزرگ قرار داشت که درختها و گیاه های سرسبز در آن رشد کرده بودند.
شاهین ما را به اتاق بزرگی راهنمایی کرد که سه نفر از جمله بابای داوود بین آنها نشسته بود.
داوود آنها را به ما معرفی کرد...
ـ این پدربزرگمه که عزیز تر از جانمه و این هم عمو مسعود مه.
بعد ما رو به اونا معرفی کرد.
آقا مسعود ازمون خواست تا بنشینیم ماهم رفتیم و نشستیم بعد شاهین برامون چای و میوه آورد. وقتی زمان نماز رسید با بچه ها رفتیم و وضو گرفتیم ورفتیم نماز خوندیم بعد نماز ناهار رو آوردند واقعاً خیلی گرسنه بودیم با اشتها همه شروع کردیم به خوردن وای که غذاهاشون چقدر خوشمزه بود. خلاصه شب شد و همه شام رو هم خورده بودیم و داشتیم چای مینوشیدیم که داوود رو کرد به بابا بزرگش و گفت:
بابا بزرگ میشه مثل قدیما برامون داستانهای ترسناک تعریف کنید آخه تو شبا داستان ترسناک اونم از دهن شما خیلی میچسبه.
بابا بزرگ دستی به ریشش کشید و گفت:
وقتی از یک حادثه یا ماجرا زمان زیادی بگذرد مردم آن را داستان و قصه خطاب میکنند و نمیگویند که آن اتفاقات در زمانی برای کسی واقعاً رخ دادند و واقعی هستند...
سالها پیش در روستای آنطرف جنگل مردم درباره چیزهای عجیبی صحبت میکردند... میگفتند که آنها گاهی صداهای عجیبی میشنوند ویا چیز های عجیبی میبینند.
داوود. با ذوق فراوان به پدر بزرگش نزدیکتر شد و با چشم های گرد شده گفت:
مثل چی؟...
بابا بزرگ جواب داد :
مثل صدای پچ پچ کردن ویا خندیدن چند نفر...
داوود با کنجکاوی پرسید :
یعنی آن صدا ها صدای ارواح بودند. بابا بزرگ جواب داد :
نه پسرم تبق گفته هاشون آنها صدای جن بودند.
شاهین گفت : بعضی از اهالیه روستاشون هم میگفتند که وسایل خونه شون جا به جا میشن ویا وهم گم میشن...
پدر بزرگ حرف شاهین را تایید کرد و گفت :
بله همینطور ه بدلیل اینکه مردم آنجا دیگر بتنگ آمده بودند به روستا های دیگری نقل مکان کردند.
داوود پرسید :
بابا بزرگ یعنی حالا اون روستا متروکه شده و کسی اونجا زندگی نمیکنه.؟
بابا بزرگ جواب داد :
خیلی وقته که دیگه از اون روستا خبری نداریم خیلی از ساکنینش که اونجا رو ترک کردند اینکه کسی تابحال هم در اون روستا زندگی میکنه یا نه رو دیگه ازش خبری ندارم.
خلاصه دیگه دیر وقت بود،
شاهین برای همه مون دوشک پهن کرد وماهم تو جاهامون دراز کشیدیم. لامپ اتاق خاموش بود
بابا بزرگ و عموی داوود وباباش انگار خوابیده بودند.
حسین و داوود وعلی کنار هم دراز کشیده بودند و منو مجید هم در کنار هم دراز کشیده بودیم داوود وحسینو علی هی پچ پچ میکردند و در باره جن ها صحبت میکردند.
مجید آرام ودرحالیکه کمی خشم در صدایش بود گفت:
بچه ها لطفاً ساکت شید ما نمیتونیم درست بخوابیم.
بعد از حرف مجید اونا ساکت شدند. بعد از دقایقی مجید بهم گفت:
امیر من خوابم نمیاد...؟
من: چرا؟...
مجید جواب داد : اگه بگم بهم نمیخندی من: من گفتم: نه،
مجید گفت :
میتر سم. من پرسیدم :
از چی؟
مجید جواب داد :
از حرفهایکه بابا بزرگ داوود زد.
من گفتم : یه چیزیو بهم بگو...تو تابحال جن و روح دیدی یا نه. مجید جواب داد
ـ:خب...نه...
من گفتم : پس به چیزیکه تابحال هیچ وقت ندیدی چطور باور داری و ازش میترسی منکه اصلا به این چیزا اعتقاد ندارم پس ازشون هم نمیترسم پس راحت بگیر بخواب. همه این حرفا داستان خیالیه و بس.
فردای آن شب که همگی سر سفره نشسته بودیم وصبحانه میخوردیم علی گفت:
ـ بچه ها باورتون نمیشه تمام شب نتونستم خوب بخوابم. حسین گفت:
اما من اصلا نترسیدم وخیلی خوب خوابیدم، داوود گفت :
بچه ها میگم چطوره که یک بار هم که شده بریم به اون روستای متروکه.
مجید لقمه تو گلویش گیر کرد و چند بار سرفه کرد و گفت:
چــــــــی.؟بریم اونجا واسه ی چی مگه دیوونه شدیم که بریم اونجا. علی گفت :
کمی میترسم اما بنظر منم فکر بدی نیست.
حسین گفت :
ماکه نمیخوایم شب به اونجا بریم تو روز روشن میریم و یک نگاهی بهش میندازیم و دوباره بر میگردیم.
من گفتم : نه بنظر منم این کار درست نیست. حسین وعلی و داوود دست بیکی کرده بودند. و میگفتند که زود میریم ویه نگاهی مینازیم بر میگردیم. وتااینکه همه رو راضی کردند. داوود رفت و ماشین باباش رو آورد
علی یک کیف با خودش آورد بود که داخلش دوربین عکاسی و چند بطری آب و... گذاشته بود،
همه سوار شدیم و به طرف روستا حرکت کردیم در راه روستا یک جنگل خیلی بزرگ و ترسناک قرار داشت بعد از یک ساعت رسیدیم به همون روستا
ساعت تقریبا 13بود پیاده شدیم کل روستا ساکت و آروم بود و فقط صدای هو هوی باد و صدای پرندگانیکه رو درختهای گوشه کنار اونجا سروصدا میکردند به گوش میرسید. و
بقیر از خانه های قدیمی وخرابه ها و درختان بزرگ و بلند چیز دیگری به چشم نمیخورد.
بچه ها هیجان زده وبا شوق فراوان وارد روستا شدند. علی با دوربینش از هرچیزیکه بنظرش جالب میومد عکس میگرفت
داوود هیجان زده گفت:
باورم نمیشه که دارم از نزدیک اینجا رو میبینم
حسین گفت :
بچه ها بیاین تا جلو تر بریم شاید هم به چند تا جن برخوردیم و دوست شدیم.
مجید که کنارش ایستاده بود اخم ریزی اومد رو پیشونیش و با آرنجش زد تو پهلویش و گفت: از این حرفا نزن شاید اونا همینجا کنارمون ایستاده باشند و حرفهای ما رو شنیده باشند.
حسین گفت :
تو هم که چه تر سویی
اونها هر چقدر جلو تر میرفتند من بیشتر نگران میشدم منو مجید هم پشت سرشون راه میرفتیم.
داوود در حالیکه دستها شو کنار دهنش گرفته بود با صدای بلند گفت:
کسی اینجا هست... لطفاً جواب بدید...
اما کسی جواب نداد.
بچه ها هر چه بیشتر دور و اطراف رو میگشتند بیشتر جذب دیدن روستا میشدند. من بهشون گفتم:
بچه ها بنظرم دیگه همینقدر کافیه باید برگردیم.
حسین گفت :
چــــــــــی.؟ منکه فقط برای دیدن چند تا خرابه این همه راهو نیومدم که.
مجید پرسید :
پس برای چی اومدی.
حسین جواب داد:
خب دلم میخواد بدونم که آیا جنها واقعاً وجود دارن یا نه آیا حرفهایکه بابا بزرگ داوود میگفتند راسته یانه. مجید عصبانی شد و گفت:
این مزخرفات دیگه چیه مگه قرار نبود که فقط از دور یه نگاهی بندازیموو زود برگردیم. اما الان کلا وارد روستا شدیم بازم میگی بس نیست. من گفتم :
مجید راس میگه دیگه باید برگردیم. علی گفت :
اما ای کاش یکم دیگم میموندیم خب. داوود گفت:
منم دلم میخواد اما الان دیگه ساعت تقریبا 17:۰۰ تا بخوایم به روستایمان برگردیم هوا تاریک شده
همه به سمت ماشین رفتیم وسوار شدیم و حرکت کردیم از ده متروکه خارج شدیم وبه جنگل رفتیم راه زیادی رو تی نکرده بودیم که
علی با دست پاچگی کیفش رو میگشت. داوود پرسید :
چیزی گم کردی. علی با حالی نگران جواب داد:
هر چی میگردم نتونستم دوربینمو پیدا کنم. داوود گفت:
یکم بیشتر تو کیفتو بگرد شاید بتونی پیداش کنی...
علی گشت اما بازم نتونست دوربینشو پیدا کنه خیلی ناراحت بود. علی گفت:
بچه ها اون دوربین بابام بود اگه نتونم پیداش کنم بابام منو میکشه.
همه وقتی حال علی رو دیدن تصمیم گرفتن برگردیم روستا ودوربینو پیدا کنیم.
داوود دور زد وبرگشتیم روستا. ماشینو نگهداشت و همه پیاده شدیم تا دنبال دوربین بگردیم رفتیم وجاهایکه علی اینا تا چند دقیقه قبل از اونجا ها رد شده بودن ودیدن کرده بودن رو گشتیم وخوشبختانه دوربین رو پیدا کردیم که رو سنگ بزرگی قرار داشت علی برداشتش وبرگشتیم
تو ماشین. به سمت روستای داوود اینا حرکت کردیم.
هو اهم کم کم دیگه داشت تاریک میشد از روستا خارج شدیم و وارد جنگل شدیم. هواتقریبا تاریک شده بود و رانندگی تو جنگل اونم تو تاریکی و رد شدن از بین درختهای بلند یکه کل جنگلو پو شونده بودن و شاخه هاشون که جلوی دید رو گرفته بودند خیلی سخت بود.
همینطور که داوود داشت رانندگی
میکرد یک دفعه ماشین ایستاد. علی پرسید:
چیشد چرا ترمز کردی.
داوود با گیجی جواب داد:
ترمز نکردم خودش ایستاد.
مجید گفت: یعنی چی؟...
داوود گفت :
بچه ها فکر کنم ماشین خراب شده .
علی با تعجب گفت چـــــی؟
من گفتم : آروم باشید بیاید پیاده شیم تا ببینیم مشکلش چیه.
مجید با لحنی نگران گفت :
نه پیاده نشید خطر ناکه. من گفتم : نگران نباش بهرحال باید بفهمیم که مشکلش چیه.
منو حسین وعلی پیاده شدیم و از داوود خواستیم تا استارت بزنه اما ماشین اولش فقط کمی صدا میداد ودوباره خاموش میشد.
داوود که کمی عصبانی شده بود گفت: آخه این ماشین یک دفعه چه مرگش شد.
داوود پیاده شد و قسمت جلوایه ماشین رو داد بالا که ازش دود بلند شد داوود زود ولش کرد ودستاشو تکون داد، وگفت: لعنتی ماشین که داغ کرده. من پرسیدم : حالا درست میشه یانه. داوود جواب داد: راستش من که ازش سردر نمیارم.
مجید گفت : پس الان چیکار کنیم. علی زنگ بزن به شاهین بهش بگو ما تو جنگل گیر افتادیم و ماشین هم خراب شده تا بیاد و بهمون کمک کنه. داوود گوشیش رو از تو جیبش در آورد و زنگ زد به شاهین...
بچه ها با ترس به دور و برشون نگاه میکردن، من پرسیدم : چیشد پس؟ داوود اخم ریزی اومد رو پیشونیش و
گفت: لعنتی آنتن نمیده.
علی به داوود گفت : صبر کن تا ماهم امتحان کنیم همه مون گوشی هامونو چک کردیم اما آنتن نمیداد. حسین با استراب گفت: بچه ها یعنی الان چی میشه...یعنی قرار نیست که امشب از اینجا بریم. در همین لحظه شنیدیم که انگار چیزی داره پشت بوته ها تکون میخوره و همگی ساکت شدند. مجید: اون دیگه چی بود. علی گفت : شاید یک حیوون وحشی باشه.
حسین گفت : بچه ها بیاید سوار ماشین شیم بیرون خطر نا که . همه سوار شدیم. من با حالی نگران پرسیدم : حالا چیکار کنیم...، داوود: جواب داد: نمیدونم. مجید گفت : دیدید گفتم... اومدنمون به اینجا از همون اولم اشتباه بود اما شما ها گوش نکردید حالا ببینید تو چه وضعی گیر افتادیم هم تو جنگیم هم ماشین خراب شده و هم گوشی ها مون آنتن نمیده ... همش تقصیر شماها بود از همون اول نباید باهاتون میومدم.، حسین گفت : خب میخواستی نمیومدی کسی که مجبور ت نکرده بود. مجید خواست چیزی رو در جواب حسین بگه که داوود مانع حرفش شد و گفت : بس کنید دیگه بجای اینکه انقدر بهم بپرید اعصاب ماروهم خراب کنید بجاش فکر کنید و یک راه حل پیدا کنید.
حدود نیم ربعی گذشته بود در تی این نیم ربع هیچ کداممان نه حرفی زدیم ونه چشم رو هم گذاشتیم وهر لحظه رو با ترس سپری میکردیم.
صدای وحشتناک زوزه هایی رو شنیدیم که از ترس مورمورمان شد. علی پرسید : این صدای چی بود. حسین جواب داد: فکر کنم صدای گرگ بود
مجید گفت : چی گرگ؟ رو به داوود کرد و گفت: مگه این جنگل گرگ هم داره. داوود جواب داد: والله نمیدونم اینجا جنگله هرحیوونی میتونه داشته باشه. شنیدم که صدای زوزه ها نزدیکتر و نزدیکتر میشد. داوود گفت: بچه ها میگم چطوره که دوباره به اون روستا برگردیم...
علی گفت: چیـــــــــی؟ کدوم روستا رو میگی. داوود جواب داد : بنظرت کدامشان نزدیکتره هوم...؟ من چرا باید به اونجا برگردیم. داوود جواب داد: شاید اونجا کسی باشه که بتونه
به ما کمک کنه. مجید گفت : اما وقتی ما رفتیم اونجا کسی اونجا نبود که. داوود گفت : بچه ها اینجا جنگله ها درسته در باره اون روستا حرفای ترسناکی شنیدیم اما وقتی رفتیم اونجا هیچ خبری از چیز های عجیب غریب ماورالطبیعه نبود که بچه ها اینجا جنگله هیچ جای دنیا از جنگل که نمیتونه ترسناکتر باشه... ترسناکتروخطرناکترباشه...، حسین گفت : روستا رو نمیدونم اما من تواین جنگل اصلا یه درصد هم احساس امنیت نمیکنم بنظرم بریم همون روستا شاید بتونیم یه جایی واسه موندن پیدا کنیم. مجید گفت : اما اونجا جن داره ها... حسین گفت : یعنی این جنگل نداره؟
داوود گفت : امیر تو نظرت چیه بریم یا نریم... من با تردید گفتم: بنظر منم... اگه از اینجا بریم بهتره...بریم به اون روستا...داوود گفت: پس پاشید منتظر چی هستید دیگه. همه مون با ترس آروم از ماشین پیاده شدیم در همین لحظه در آسمان رعدوبرقی با صدای خیلی بلند و ترسناک صورت گرفت که کم مانده بود قلبمان از دهنمان بیرون بزند
کم. کم بارون گرفت. رعدوبرق. جنگل رو با نورش روشن وتاریک میکرد تو اون لحظه آدم وقتی درخت یا بوته هم میدید ازش وحشت میکرد برگهای خشکیده وخیسیکه رو زمین زیرپا هامون خرش. خرش میکردند... به سمت روستا حرکت کردیم وتا اونجا حدود بیست دقیقه پیاده راه رفتیم وخوشبختانه ویاهم بدبختانه رسیدیم به روستا مجید گفت : بچه ها من خیلی میترسم. علی: مجید همه مون میترسیم. حسین. آدم تو روز روشن اینجا میترسه چه برسه به الان که شبه آدم از ترس میمیره. حسین راست میگفت روستا بشدت ترسناک بود و همه جا تاریک بود وخرابه ها یکه آدم هر لحظه میترسید که چیزی از داخلش بپره بیرون وبهمون حمله کنه
من گفتم : باید بریم و یک سر پناهی پیدا کنیم و گرنه زیر بارون خیش آب.میشیم.نور گوشی رو دور و اطراف چرخاند تا ببینم از بین ویرانه ها وخرابه ها خانه سالمی هم میتوانیم پیدا کنیم یا نه در همین لحظه خانه ای را دیدم که از بیرون بنظر سالم میرسید. با انگشتم به اون خونه اشاره کردم و گفتم: بچه ها اونجا رو... رفتیم سمت خانه درش بسته بود ولی قفلی بهش آویزان نبود. مجید گفت: من عمرا برم تو این خونه. من گفتم : یعنی اگر این بیرون زیر بارون بمونیم و خیس آب بشیم واز سرما یخ بزنیم بهتره... شاید هم کسی داخل باشه وبتونیم ازش کمک بخوایم...
چند باری در رو با مشتم کوبوندم اما کسی درو باز نکرد در رو هل دادم اما باز نشد این بار محکمتر هل دادم که باز شد خواستم برم داخل که مجید با دستش پیراهنمو گرفت و گفت: نه نرو داخل خطرناکه
من گفتم : نگران نباش مواظبم. وارد خونه شدم ابتدا وارد یک هال بادیوار های کاه گلی شدیم که از همان ابتدا خانه یک حس و حال عجیبی داشت انگار که یک انرژی منفی ای تو این خونه باشه جلو تر رفتم ونور گوشیمو به دور واطراف چرخوندم خانه خالی بود به بچه ها اشاره کردم که میتونن بیاین داخل با داوود اتاقها رو چک کردیم دو اتاق تو در تو سمت راست قرار داشتند و یک اتاق هم سمت چپ قرار داشت
تو اتاقهای تو در تو بجز چند تا صندلی شکسته و یک کاناپه کهنه چیز دیگه ای نبود تو او نیکی اتاق هم یک تخت قدیمی آهنی. پر از گرد و خاک بود کل هال و اتاقها رو تار عنکبوت گرفته بود حتی داخل خونه هم مثل بیرون ترسناک و سرد بود. به داوود گفتم : داوود نظرت چیه که بریم و یه آتیش روشن کنیم. داوود به کف زمین اشاره کرد و گفت:
اینجا رو زمین..؟
جواب دادم: نه اینجا رو ببین به شومینه ایکه تو دیوار هال قرار داشت اشاره کردم. اینو میگم. داوود گفت : چوب از کجا بیاریم بیرون که بارونه بنظرت بتونیم چوب خشک پیدا کنیم. من گفتم : فکر نکنم بتونیم پیدا کنیم . حسین گفت : اما اینطور یکه از سرما یخ میزنیم. من گفتم : یه فکری... شاید بتونیم از تکه چوب های اون صندلیهای ی شکسته تو اتاق استفاده کنیم. داوود گفت: آره شاید بشه. رفتیم و صندلیهای شکسته رو برداشتیم و انداختیم تو شومینه از بچه ها پرسیدم که کسی کبریت یا فندک داره. علی گفت : من فندک دارم بیا بگیر.
با فندک آتیش رو روشن کردیم و کنارش نشستیم باد هی میومد و آتیش داشت خاموش میشد. من گفتم : این باد از کجا میاد. حسین گفت : اونجارو اون پنجره شکسته. داوود گفت : باید یجوری درستش کنیم. من و حسین دور اطرافو گشتیم و حسین چند تا روزنامه پیدا کرد و گفت: اینا خوبه من جواب دادم : اره خوبه.
حسین گفت: حالا با چی بچسبونیمش. نه چسب داریم و نه میخ .
کمی فکر کردمو گفتم: شاید با یه چیز دیگه هم بتونیم در رو باز کردم مجید و علی گفتن چرا در رو باز کردی. بیرون رو نگاه کردم هنوز داشت بارون میمومد و تنها صدایکه به گوش میخورد صدای شر. شر بارون بود بیرون واقعاً ترسناک بود با صدای حسین به خودم اومدم. حسین پرسید : امیر داری چیکار میکنی زود باش درو ببند.
ـبادستم کمی گِلِ نه خیلی شل از زمین برداشتم و اومدم داخلو درو بستم.
از حسین خاستم روز نامه هارو به سمت سوراخ پنجره قرار بده ومن هم گِل ها رو به دور روز نامه ها چسبوندم خوشبختانه راه حلم کار ساز بود و تونستیم جلوی سوراخ رو ببندیم.لباسهایمان هنوز خیس بود رفتیم پیش بچه ها و کنار آتیش نشستیم . علی گفت : فکرت خوب کار میکنه ها
داوود پرسید: میگم بنظرتون این خونه بقدری سالم و محکم هست که زیر این بارون دووم بیاره ونریزه
من: والله نمیدونم. خدا کنه همینطور باشه
(ساعت 20:10شب)
حسین در حالیکه دستاشورو آتیش گرم میکرد لبخند کجی زدو گفت: بچه ها یه چیزی بگم...اگه الان بیرون چند تا جن ایستاده باشند و منتظر ما باشن تا بریم بیرون و بهمون حمله کنن چی.
مجید زد به بازوی حسین و گفت: وای خدا نکنه زبونتو گاز بگیر
( بسم الله الرحمن الرحیم.)
داوود نیش خندی زدو گفت: یا شایدم همین الان تو این خونه کنارمون نشسته باشنو دارن بهمون نگاه میکنن آخرشم زد زیر خنده. علی گفت : خواهش میکنم تو این وضعیت از این حرفا نزنید خوبیت ندارها. من گفتم : امشب رو هرطور شده باید اینجا بگذرونیم چون مجبوریم...
با علی رفتم اتاق تکی و اون تخت کهنه آهنیرو برداشتیم و آوردیم تو هال کمی تکوندیمش تا گردو خاکش از بین بره رفتیمو تو اتاقهای تودرتو گشتیم و یه کاناپه کهنه و یه فرش پاره کهنه پیدا کردیم تکوندیمش و رو زمین کنار شومینه پهنش کردیم حسین رو تخت دراز کشید داوود رو کاناپه منو علی و مجید هم رو فرش دراز کشیدیم دستمونم زیر سرمون گذاشتیم. مجید گفت : من که از ترس اصلا خوابم نمیاد، علی گفت : منم همینطور
داوود گفت : شما دوتا چقدر ترسویید ها .
20دقیقه گذشت و همه انگار تازه خوابیده بودن
من بیدار بودم اما چشامو بسته بودم تا خوابم ببره.،
(ساعت ۲۰:۳۰دقیقه شب)
حسین میگوید : با شنیدن صدایی بیدار شدم دور و برمو نگاه کردم همه خواب بودن صدای تق تق در رو شنیدم انگار یکی داشت در میزد ترسیدم یعنی کی میتونه باشه از جام بلند شدمو بسمت در رفتم درو آروم باز کردم دستام داشت میلرزید بیرونو نگاه کردم اما هیچکس نبود بارون بند اومده بود و آسمون نیمه ابری بود قرص ماه هم وسط ابرها خودنمایی میکرد نصف درختهای جنگل رو مه پو شونده بود و باد درختهای بلند رو تکون میداد بقیه خونه ها وخرابه هاهم در سکوت مطلق قرار داشتند. احساس کردم که شخصی دستشو رو شونه ام گذاشت. که از ترس به خودم لرزیدم. برگشتم دیدم امیر بود. امیر: داری چیکار میکنی. حسین میگوید : منکه کمی شکّه شده بودم با لکنت گفتم.: خب... خب راستش من... شنیدم که یکی داشت در میزد اما وقتی درو باز کردم هیچکس بیرون نبود. امیر: دست بردار خودت میدونی که نمیتونی منو با این حرفات بتر سونی فهمیدی. حسین: بخدا دروغ نمیگم باورکن. امیر: قسم دروغ نخور این خیلی اشتباهه. بعد درو بست و رفتیم. وتوجاهامون دراز کشیدیم کمی میترسیدم اما بالاخره خوابم برد
(ساعت:۰۰ 21دقیقه شب)
داوود میگوید : بیدار شدم خیلی تشنه ام بود با چشم های خواب آلودم دور و برو نگاه کردم و دنبال
کیف علی گشتم که توش چند تا بطری آب بود البته شاید کمی خوراکی هم بود و منم خیلی گرسنم بود اما نتونستم کیفشو پیدا کنم دیدم از اتاقهای تودر تو داره صدا میاد... صدای
پچ پچ کردن شخصی... با چشای خواب آلودم دنبال گوشیم گشتم و برداشتمش چراغشو روشن کردمو رفتم سمت اتاقها وارد اولین اتاق شدم نور رو دور و بر چرخوندم خالی بود وارد اتاق دومی شدم دیدم یکی از بچه ها پشتش به منه و داره تو کیف علی دنبال چیزی میگرده وهمه وسایلشوداره میاره بیرون و پرت میکنه اینور و اونور. ازش پرسیدم : داری دنبال چی میگردی...؟ حرفم تموم نشده بود که سریع روشو برگردوند طرفم. نور رو گرفته بودم سمتش تا ببینم کدوم یکی از بچه هاست. که با صحنه ای که دیدم قلبم از تپش ایستاد. یک موجود که پوست صورتش سیاه بود ومو نداشت چشاش هم مثل گربه ها که تو شب میدرخشن میدرخشید ودندونهای بزرگ و وحشتناکی داشت گوش هاشم یک شکل عجیبی داشت بزرگ کشیده بودند دست و پا ها ش هم چهار تا انگشت بیشتر نداشت و اصلا شبیه دست و پای انسان نبود ... کل تنم شروع به لرزیدن کرده بود واز شدت ترس خشکم زده بود زبانم بند آمده بود و نمیتونستم چیزی بگم یا فریاد بزنم فهمیده بودم که این چه موجودی است آن موجود دوید سمتم و منم گوشیم از دستم افتاد وچشام تار شد.،...
(ساعت 21:35دقیقه شب)
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب شد و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آفلاین دنبال کنید.
عارفه
10انکار داستانا یه بچه ۱۰ ساله نوشته/: