داستان ما درباره دختریه که بعد از مرگ پدر مادرش به خونه عمو یش مایکل میرود....


17
1,290 تعداد بازدید
0 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

حرکت در جاده ی سنگالخ باعث میشد ماشین قدیمی به سختی در جاده
حرکت کند .
با هر حرکت ماشین ، صدای خلچ خلچ ناله ی سنگ ها که زیر
لاستیک های ماشین بودند به هوا میرفت .
کاملا واضح بود که ماشین رنگ و رو رفته و قدیمی ، پس از آن همه
مسیری که پیموده بود ، قدرت ادامه دادن نداشت . چون صدای قام قاِم
فریاد های موتور ماشین بلند شده بود .
به نظر میرسید آقای استفان توقع بیشتری از تاکسی قدیمی و قراضه
داشت ، چون به فرمان کوبید و او را سرزنش کرد :» بجنب پسر ..
هنوز خیلی راه مونده .. تو که نمیخوای پدر رو ناامید کنیم .«
گویی میدانست آن لحظه در ذهن اگنس چه میگذرد . چون بدون آنکه
اگنس چیزی بپرسد ،از اینه ی ماشین به او نگاهی انداخت و گفت :»
این ماشین یادگار پدرم و بودن باهاش باعث میشه فکر کنم پدرم هنوز
زنده اس . وقتی همراه این ماشین سفر میکنم به یاد پدرم میافتم . به یاد
زمانیکه به دل جاده میزد ، منو همراه خودش میبرد و در روز های
گرم برام بستنی میخرید .«
یادآوری خاطرات باعث که لبخندی روی لبهایش شکوفا شود .
برای آنکه نور خورشید آزارش ندهد دستش را روی لبه ی کلاه
حصیریش گذاشت ، کمی کلاه رو پایین تر کشید و ادامه داد :» شاید
تو هم منو درک کنی . بدون شک تو هم یادگاری از پدرت داری که
برات با ارزش هستن .«
گویا متوجه شده بود که پدر اگنس دیگر زنده نیست . اما درباره ی
یادگاری اشتباه میکرد ! تنها یادگاری که اگنس از پدرش داشت
خاطراتی بود که آرزو میکرد همان ها رو هم به او نداده بود .
خاطراتی مبهم و تاریک که همیشه از به یاد آوردن آنها گریزان بود

اما حتی اگر در بیداری به آنها فکر نمیکرد ، آمیخته در کابوس سراغ
او میرفتند .
برای آقای استفان گفتن آن جمله ها بسیار راحت بود ؛ اما برای اگنس
درک آنها بسیار سخت .
چرا یک شی فرسوده و قدیمی آن اندازه برای آقای استفان اهمیت
داشت ؟
اون میتوانست یک ماشین با امکانات جدید که کارایی بیشتری نسبت به
آن تاکسی زرد و قراضه داشت ، خریداری کند .
اما چرا آقای استفان آنقدر به آن ماشین عالقه داشت ؟این سوال همانند
مورچه ای کوچک ، روی مغزش در حرکت بود .
استفان که سعی داشت سکوت اگنس را که تمام مدت همراه او بود
بشکند ، ادامه داد :» فکر میکنم تو هم من رو درک کنی ، چون اون
گل سر هم یک یادگاریه . درسته ؟ «
اگنس بدون گفتن هیچ پاسخی ، ناخودآگا ه دستش را سمت گل سرش
برد و آن را لمس کرد . حتی خود اگنس هم نمیدانست این شی یک
یادگاری به حساب میآمد یا نه . چون از زمانیکه به یاد داشت آن گل
سر با نگین های بنفش همواره همراه او بود . اما به خاطر نداشت چه
کسی آن گل سر را به او داده بود .
استفان میتوانست از روی واکنش اگنس ، متوجه شود که حدس درستی
زده . برای همین به یک لبخند اکتفا کرد و اجازه داد اگنس در سکوت
از دیدن منظره لذت ببرد .
اگنس شروع کرد به کندن پوست انگشتش . میدانست اینکه تمام مدت
در جواب صحبت های آقای استفان سکوت کرده و به پاهایش خیره

شده اصال مودبانه نیست . از خودش خجالت میکشید ، اما کار دیگری
نمیتوانست بکند .
او هرگز در برقراری ارتباط با دیگران خوب نبود . هراس داشت از
زمانیکه کسی با او صحبت میکرد و او مجبور به پاسخ دهی میشد .
درست همانند دانش آموزی بود که جواب سواالت برگه ی امتحان را
نمیداند . در آن لحظه دچار استرس میشد و تمام تنش عرق میکرد .
نفسش تنگ میشد و نمیدانست در جواب سوال ساده ای مثل» حالت
چطوره ؟ « ، پاسخ مناسبی بدهد .
در آن لحظه سریعا موهای بلندش را روی صورتش میکشید و شروع
میکرد به کندن پوست دستش یا جویدن ناخن . حتی گاهی اوقات
انگشت های دستش را آنقدر فشار میداد که صدای تِِلق تلوق استخوان
هایش بلند میشد .
در آن لحظه نیز تنها کاری که باید میکرد ، خیره شدن به درخت هایی
بود که به سرعت از کنار آنها گذر میکردن .
درخت ها همانند انسان هایی با کله های سبز کنار جاده ایستاده و به
آنها زل زده بودند. شاید هم این تنها تصور اگنس بود !
با وجود آنکه اواسط اکتبر بود ، اما هنوز برگ های درخت ها سبز
بود و به ندرت میشد چند برگ زرد رنگ را در بین انها دید . هوا
هنوز هم گرم بود و خورشید با بی رحمی میتابید .تنها باد های سردی
که گاهی اوقات میوزید ، به آنها یادآوری میکرد که وارد پاییز شده اند
.
بالاخره به جاده ای آسفالت رسیدند . صدای خلق خلق رد شدن لاستیک
ها از روی سنگ به پایان رسید و صدای موتور ماشین بلند شد .
مثل آنکه سرعت ماشین بالا رفته بود ، چون درخت ها همانند اشباح
محوی با عجله از کنار آنها گذر کردند

ورودی شهر بسیار زیبا بود ، دو طرف جاده را درخت های سبز
رنگ احاطه کرده بودند و جاده همانند تونلی بین آنها محصور شده بود
.
شاخ و برگ های درخت های بلند به هم وصل شده بودند و مانع از
دیدن آسمان میشدند . درست مثل یک سایبان که در سرما مانع از
ورود برف و در گرما مانع از ورود نور میشد .
اما این جامه ی سبز رنگ که بالای سر جاده برافراشته شده بود
نمیتوانست کاملا جاده را از نظر خورشید پنهان کند .پرتوهای خورشید
از برگ ها به جاده میتابیدند . درست مثل چراغ های کوچکی
که روی شاخه های درخت ها آویزان شده باشند .
اگنس سعی کرد با گوش دادن به صدای وزش سریع باد ، خش خش
شاخ و برگ درختان و صدای موتور ماشین ، آرامش بگیرد و بیخیال
کندن آن پوستی شود که اکنون خون دور آن را گرفته بود .
بعد از مدتی رانندگی ، ناگهان لاستیک های ماشین روی آسفالت قیژ
قیژ صدا دادند و ماشین از حرکت ایستاد .
آقای استفان دوباره از آینه ماشین نگاهی به اگنس انداخت و گفت :»
رسیدیم خانم جوان . «
اگنس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و از ماشین پیاده شد .
روبه روی یک خانه ی قدیمی ایستادند که سقفی شیب دار به همراه
یک دودکش بزرگ روی سقف داشت .
آجرهای خانه دو رنگ کاهی و قهوه ای بودند و خانه با وجود آنکه
قدیمی بود ، اما ظاهری بسیار زیبا داشت . درست کنار جنگل ، وسط
انبوهی از چمن های تازه و سبز بود . بوته های گل دو طرف خانه
رشد کرده و اطراف آن درست مثل نمایشگاه گل شده بود

گل های نسترن صورتی رنگ درست همانند پارچه ای ، از سمت
چپ خانه شروع به روئیدن کرده و تا پنجره طبقه ی سوم رسیده بودند
.
با وجود آنکه پاییز بود ، اما گل های صورتی رنگ هنوز هم سرزنده
و زیبا دیده میشد .
درست مثل خورشید گرفتگی ، نیمه ی سمت چپ خانه زیر گل های
نسترن محفوظ و با برگ های آن پوشیده شده بود .
نرده های قهوه ای نیز ورودی خانه را از بوته های گل جدا میکردند ،
درست مثل آنکه هشداری برای بوته ها باشد تا به حریم رفت و آمد
انسان ها وارد نشوند .
با فاصله ی زیادی از خانه ی مایکل ، یک جاده ی دیگر که زیر تونل
درخت ها بود ، وجود داشت و در واقع ورودی اصلی شهر آن تونل
بود .
اطراف خانه ی مایکل ، هیچ خانه ی دیگری وجود نداشت ، به جز
یک خانه که در طرف دیگر جاده ، با فاصله ی زیادی از خانه ی آنها
بود .
مثل آنکه تنها این دو خانه کنار ورودی شهر وجود داشتند .
برخلاف چیزی که اگنس تمام مدت با خود گمان کرده بود ، اصلا حس
ترسناکی از آن خانه دریافت نمیکرد و برخلاف خانه ی بزرگ اگنس ،
بوی تنهایی نمیداد .
ناخودآگاه دستش را روی سنجاق سرش گذاشت و آن را نوازش کرد

آقای استفان چمدان کوچک اگنس را از ماشین بیرون آورد ، روی
چرخ هایش زمین گذاشت و سمت او رفت .
زمانیکه که صدای ِخر ِخر کشیده شدن چرخ ها به پایان رسید ، متوجه
شد آقای استفان کنار او ایستاده و همانند او به خانه خیره شده .» فکر
نمیکنم شبح داشته باشه . این خونه برای داشتن اشباح خیلی زیباست
».
اما مسئله ای که باعث میشد اگنس با چشمان درشتش به آن خانه زل
بزند ، این نبود .
او باید از حضور در یک جای جدید احساس غریبی یا یکم ترس
میداشت ، اما او کاملا آرام بود . برای خود او هم عجیب بود چون هر
گاه که پایش را در مکانی تازه میگذاشت ، استرسی آزار دهنده بر
وجودش شلاق میزد . اما در آن لحظه آرامشی عجیب او را در آغوش
گرفته بود . چه کسی میداند ، شاید آنجا به خانه ی واقعی اگنس بود و
او تازه از سفری طولانی بازگشته بود !
آقای استفان لبخند زد ، به سمتش خم شد و آرام با آرنج به پهلوی او زد
: »خب .. خانم کوچک ، سفر ما همینجا تموم میشه و دیگه وقتشه من
برم . امیدوارم توی خونه ی جدید بهت خوش بگذره . «
به دنبال این حرف چشمکی زد و به سمت ماشینش رفت .بعد از آنکه
عرق پیشانیش را با دستمال راه راهی که دور گردنش بود پاک کرد ،
ماشین را روشن کرد .
صدای قام قاِم موتور و لرزش های ماشین قدیمی دوباره شروع شد .
آقای استفان آرنج چپش را روی پنجره ی ماشین که شیشه اش پایین
رفته بود ، گذاشت

برای آخرین بار نگاهی به اگنس انداخت ، لبخندی زد و گفت :» از هم
صحبتی باهات لذت بردم خانم جوان .«
اگنس ابتدا گمان کرد که این حرف یک کنایه بود ، چون او تمام مدت
چیزی بر زبان نیاورده بود . اما لبخند آقای استفان گویای حقیقت پشت
سخنش بود .
ناخودآگاه لبخند کمرنگی رو لب اگنس نشست که حتی خودش هم
متوجه ی آن نشد .
آقای استفان با چشمانی گرد شده به خیره شد .به چشمان خود اعتمادی
نداشت ، برای همین با شگفتی پرسید :» صبر کن ببینم ... تو میتونی
بخندی ؟! «
و به دنبال این حرف قهقهه ی سر داد .
اگنس که خودش هم از آن کارش شوکه شده بود ، به سرعت لبش را با
دست پوشاند .
آقای استفان درست مثل یک دوک برای خداحافظی کالهش را از
سرش فاصله داد و کمی سرش را خم کرد .» به امید دیدار خانم بروک
».
اگنس حرکت زیبای آقای استفان را که با اگنس همانند یک دوشس
رفتار کرد ، دوست داشت . اما برای تشکر نمیتوانست چیزی بگوید ،
برای همین دستش را از روی صورتش کنار زد و اجازه داد که او
لبخندش را ببیند .
به دنبال صدای قهقهه ی دوباره ی آقای استفان ، ماشین به تته پته افتاد
و بالآخره حرکت کرد و همراه با حرکتش دود سیاهی هم به هوا
فرستاد

پس از آنکه ماشین در تونل درختان ناپدید شد ، اگنس بالآخره چشمش
را از جاده گرفت و به سمت خانه رفت .
قبل از زدن زنگ ، خاک های فرضی روی لباسش را تکاند و دسته
ای از موهای سیاهش را روی صورتش ریخت .
گویی میخواست کاری مهم انجام دهد ؛ نفس عمیقی کشید و همزمان با
بازدم ، زنگ را فشرد . در دلش دعا میکرد که کسی در خانه نباشد و
او تمام مدت پشت در منتظر بماند . چون از رویارویی با دیگران
میترسید .
اما بعد از چند دقیقه انتظار ، باالخره در باز شد و زنی بلند قد در
چهارچوب در نمایان شد .
زنی با موهای بلوند ، که آنها را مرتب پشت سرش بسته بود ، چشمانی
خاص و فیروزه ای رنگ ، پوستی سفید به روشنی پوست بچه ،
دماغی کوچک و خوش فرم ، گوشواره های میخی درشت و فیروزه
ای و لبخندی که چهره ی دخترانه اش را زیباتر میکرد .
او آنا بود . زن عموی اگنس و همسر مایکل . پس هر چیزی که
دربارهی او شنیده بود ، درست بود . با وجود آنکه سی سال سن داشت
، اما درست همانند یک جوان هجده ساله بود .
بعد از دیدن اگنس برای چند ثانیه متعجب به او خیره شد . اما تنها
برای چند ثانیه ، ناگهان لبخندی از روی شوق زد که اگنس را حیران
کرد .
چشمانش از شادی برق زد و با صدایی که از اشتیاق بالا رفته بود ،
گفت :» اگنـس .«
به دنبال این حرف ، بازوهایش را دور اگنس حلقه کرد و محکم او را
در آغوشش فشرد .

بغلش گرم بود و بوی گل رز میداد . برخلاف همیشه که از آغوش
دیگران بیزار بود و به اجبار آن را قبول میکرد ، اما اینبار اگنس نیز
دوست داشت دستهایش را بالا ببرد و محکم او را بغل کند . این واکنش
برایش عجیب بود ، برای همین به آغوش آنا پاسخی نداد و دستانش را
مجبور کرد که کنار بدنش آرام بگیرند .
آنا از او فاصله گرفت و دستش را روی شانه ی او گذاشت .» خیلی
خوشحالم که بالاخره رسیدی .«
اگنس هیچ پاسخی به آن خوش آمد گویی گرم نداشت و تنها سرش را
پایین انداخت و با تکان دادن آن ، حرف آنا را تایید کرد .
آنا به خوبی اگنس را می شناخت و میدانست که اگنس از صحبت با
دیگران دچار استرس میشود . برای همین همان جا گفت و گو را پایان
داد ، اگنس را به درون خانه هدایت کرد و چمدان او را به داخل برد .
درون خانه گرم و تمیز بود و بوی گل رز میداد ، درست همانند آنا .
بوی کوکی های شکلاتی از آشپزخانه میماند که در بوی گل رز آمیخته
شده بود .
اگنس به خوبی بوی کوکی شکالتی را تشخیص داد ، چون خوراکی
مورد عالقه ی او بود .
آنا با اشتیاق همه ی اتاق ها و فضای خانه را به اگنس نشان داد و
برای او جای درست هر کدام از وسایل را که باید قرار میگرفت
توضیح میداد .
در طبقه ی پایین اتاق پذیرایی و آشپزخانه ، در طبقه ی اول سه اتاق و
در نهایت اتاق زیر شیروانی بود . اگنس با ساختار کوچک خانه
مشکلی نداشت ، تنها مشکل او راهروی باریکی بود که به اتاق ها ختم
میشد ؛ چون او از راهرو های باریک میترسید

اولین اتاقی که پس از اتمام پله ها به آن رسیدند ، اتاق اگنس بود .
درون اتاق تقریبا خالی بود و تنها یک تخت چوبی یک نفره ، یک میز
قدیمی کنار تخت ، به همراه یک آباژور کوچک و قدیمی ، یک میز
مطالعه به همراه صندلی وجود داشت . همه چیز چوبی بود و اگنس را
به یاد کل به های جنگلی می انداخت .
آنا تمام مدت واکنش اگنس را هنگام دیدن اتاق زیر نظر داشت . نگران
بود از آنکه اگنس آن اتاق ساده و کوچک را دوست نداشته باشد . چون
او در خانه ای زندگی میکرد که حمام آن به اندازه ی آن اتاق بود . اما
چهره ی اگنس هیچ چیزی را نشان نمیداد و مانند همیشه بدون هیچ
احساسی به اطراف خیره شده بود . انا بازوی راستش نوازش کرد و با
لحن شرمنده ای گفت :» منو ببخش که اینجا یکم قدیمیه . شک ندارم
که با اتاق خودت قابل مقایسه نیست و بهت حق میدم که احساس راحتی
نداشته باشی .«
اما آنا در اشتباه بود ، چون اگنس آن اتاق را دوست داشت .اتاق هیچ
شباهتی به اتاق بزرگ او با وسایل گران قیمت نداشت ، اما همین
باعث شده بود که اگنس آن اتاق را دوست داشته باشد .
سمت تخت رفت و آرام دستش را روی ملحفه آبی رنگ که طرحی پر
از ستاره های سفید داشت ، کشید . سعی داشت با مشغول کردن خود با
تخت ، از نگاه کردن به چشمان آنا فرار کند . آرام با صدایی که گویی
در باد گم شده بود ، برید بریده گفت :» به نظرم .. اتاق ..خیلی قشنگه
» .
دوباره لبخند روی لب های آنا نشست .» خوشحالم که خوشت اومده .«

پارکت های چوبی تمیز بود و هیچ آلودگی در اطراف اتاق دیده نمیشد
. حتی پنجره نیز بدون هیچ مانع یا غباری نور را به سراسر اتاق
میفرستاد .
کاغذ دیواری های اتاق رنگ و رو رفته و قدیمی بود . روی آنها طرح
ماهی ، خرچنگ و نهنگ بود ، درست همانند اتاق یک بچه . اگنس
به خوبی میدانست که آن اتاق را برای بچه ای آماده کرده بودند ، که نه
سال پیش انتظار آن را میکشیدند . اما پس از آنکه متوجه شدند آنا
نمیتواند صاحب فرزندی شود ، آن را به اتاق مهمان تبدیل کرده بودند .
آنا به اگنس که در حال برانداز کردن دیوار ها بود ، نگاهی انداخت .
او بی اندازه به مادرش ، نانسی شباهت داشت .گویی جوانی های او را
میدید . موهای سیاهش بسیار بلند بود و از کمرش پیشی میگرفت ،
چشمان درشتی داشت که قرنیه ی سیاه رنگش از انسان های دیگر
بزرگتر بود . برای ثانیه ای نگاهش روی گل سر بنفش رنگ او خیره
ماند و متعجب به آن اشاره کرد .» اون سنجاق ... «
زمانیکه اگنس سرش را به طرف او چرخاند ، از ادامه دادن جمله
پشیمان شد . دستش را در هوا تکان داد و گفت :» بی خیال .. چیز
مهمی نبود . «
برای عوض کردن بحث ، ادامه داد :» وسایلت رو توی اتاق بذار و
یکم استراحت کن . برای عصرانه صدات میکنم .«
و به دنبال چشمکی که زد ، از اتاق خارج شد .
با رفتن آنا ، اگنس خودش را روی تخت انداخت و به سقف خیره شد .
از سفر خسته بود . اما نه از آن سفر کوتاهی که به خانه مایکل داشت
، از سفر طولانی زندگی که دوست داشت همانجا به پایان برسد


دوست داشت بالشت را روی سر خود بگذارد و اجازه نفس کشیدن را
از خود بگیرد ، اما از مرگ میترسید . آنقدر شجاع نبود که زندگی کند
و حتی انقدر شجاع نبود که زندگی را از خود بگیرد . در برزخی بین
زندگی و مرگ به دام افتاده و راه رهایی نداشت .
با صدای ویز مانند باز شدن زیپ چمدانش ، کالفه هوفی کشید . بدون
آنکه نگاهش را از سقف بردارد و به کسی که داشت داخل چمدانش را
میگشت نگاه کند ، میتوانست بگوید آن شخص کیست .» َسم ... بی
اجازه به وسایل من دست نزن .«
سم همانطور که چمدان را زیر و رو میکرد ، گله مند گفت :» آبنبات
های منو کجا گذاشتی ؟«
هنوز هم نگاه اگنس به سقف بود ، آنقدر نیرو نداشت که با سم گلاویز
شود پس خسته گفت :» من نمیدونم . حتما همه رو توی راه خوردی .
»
سم به او اعتمادی نداشت ، میدانست که آبنبات های زیادی را درون
چمدان مخفی کرده و اکنون خبری از آنها نبود . به خود اطمینان داده
بود که اگنس آنها را بلعیده ، برای همین چشم غره ای به او رفت و
دوباره مشغول گشتن چمدان شد . پس از چند دقیقه با یافتن چیزی ،
دست از جست و جو کشید اما آن آبنبات نبود .
قاب عکسی با قاب نقره ای را که عکس پدر و مادر اگنس در آن بود
را روبه روی خود گرفت و به آن نگاه کرد .
همان لحظه اگنس نگاهش را از سقف گرفت . اما با دیدن آن عکس
درون دست های سم ، با ناراحتی از او رو برگرداند و به دیوار خیره
شد .» بهت گفته بودم به این عکس نیازی ندارم . بندازش دور .

سم بدون توجه به غرغرهای اگنس ، قاب عکس را روی میز کوچک
کنار تخت گذاشت .
زمانیکه حضور سم را بالای سرش احساس کرد ، با اکر اه رو
برگرداند و به قاب عکس خیره شد .
در نگاه اول یک زن زیبا با موهای بلند مشکی همانند پر کلاغی و
چشمانی به سیاهی زغال را میشد دید که در دل ان قاب نقره فام و در
دنیای عکس به دام افتاده بود .
زن روی صندلی راحتی از جنس چوب نشسته بود و لبخند زیبایی
روی لب داشت که چهره ی بی نقصش را زیباتر میکرد .
سارافون بلند سفید ، با چشمانش تضاد داشت که همانند دو سیاه چاله ،
روی صورتش بودند .
مردی زیبا کنار زن ایستاده , دستش را روی شانه ی زن گذاشته و با
لبخند به دوربین خیره شده بود .
موهای فندقی رنگ داشت همراه چشمان سبز تیره ، که همرنگ چمن
ها بود . و همچنین لبخندی که دندان های مرتب و سفیدش رو نمایان
میکرد .
زن و مرد هر دو زیبایی محصور کننده ای داشتند که باعث میشد مدت
ها به آن قاب عکس خیره بش وی و برای آنکه این دو موجود زیبا با
لبخند گرم زیر خاک های سرد مدفون شده اند افسوس بخوری .
اما اگنس که دختر آن دو الهه بود ، هیچ زیبایی درون آن عکس نمیدید
، حتی لبخند انها از نظر او دروغین بود و احساس میکرد عکاس آنها
را مجبور به خندیدن کرده است .
احساس میکرد چهره های درون عکس او را به سخره گرفته اند . همه
ی اتاق ناگهان در سیاهی فرو رفت و تنها چهره ی مادرش در عکس

پیدا بود .صدایش برای هزارمین بار درون گوش اگنس پیچید که فریاد
میزد :» ما تو رو نمی خواستیم ... تو نباید به دنیا می اومدی .«
همان لحظه احساس کرد تمام تنش یخ زد ، صدای مادرش آنقدر
نزدیک گوشش پیچیده بود که احساس میکرد درست کنار او ایستاده .
اما حقیقت این بود که این صدا تنها درون ذهن او بود . نفسش تنگ
شده و قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد .
قبل از آنکه دوباره از سر ناتوانی گریه کند ، به سرعت دستش را
سمت قاب دراز کرد و آن را روی میز خواباند .
نگاه های ملتمس سم را نادیده گرفت و پشت به او ، روی تخت دراز
کشید . چشمانش را بست تا سم گمان کند که او به خواب رفت . اما
اشک هایی را که بی صدا بین سکوت خفه شده اش پایین میرفت ،
نمیتوانست پنهان کند .
سم پس از آن همه تالش ، باز هم نتوانسته بود اگنس را به بخشیدن پدر
و مادرش راضی کند . تالش میکرد این کینه ای چندین ساله را که
هیچ ثمره ای ، جز نابودی روح اگنس نداشت را در دلش ریشه کن کند
. اما تا زمانیکه خود اگنس نمیخواست ، او نیز هیچ کاری نمیتوانست
انجام دهد ، جز تلاش دوباره !
اگنس احساس کرد که چشمانش سنگین شده ، درست مثل آنکه وزنه ای
از آنها آویزان شده باشد . آرام چشمانش بسته شد و با احساس اینکه
پتو رویش کشیده شده و صدای باز و بسته شدن پنجره ، به خواب رفت

چنگال را داخل استیک برشته شده فرو کرد. صدای جلز ولز استیک
را دوست داشت ، اما از طعم آن متنفر بود .
سیب زمینی ها و کلم بروکلی را میتوانست تحمل کند ؛ اما هر زمان
استیک میدید ، با تصور آنکه درست همانند استیک های خانم الیزابت
سوخته و حال بهم زن باشند ، از خوردنش پشیمان میشد .
اما استیکی که آنا روی میز شام گذاشته بود ، گویی فرق داشت !
نمیدانست چه فرقی ، شاید دلیلش طبخ خوب و بوی وسوسه کننده ی
استیک بود .شاید هم نشستن دور میز مثل یک خانواده .
اما هر چه که بود باعث شده بود برای امتحان کردن آن استیک
وسوسه شود .
آنا به استیک اشاره کرد و گفت :» اگنس .. عزیزم . امتحانش کن .
شک نکن خوشت میاد .«
مثل اینکه اگنس منتظر این حرف از جانب زن عمویش بود ، تا
مقاومتش در هم بشکند و یک تکه از استیک را درون دهانش بگذارد .
طعم شیرین استیک گویی او را به یک دنیای دیگر برد .
متعجب به آنا خیره شد . توقع نداشت یک استیک آنقدر خوب طبخ شود
.
تازه مزه ی اصلی گوشت برشته را احساس کرده بود .
احساس میکرد تمام مدت توسط خانم الیزابت فریب خورده و او داشته
طعم خوب استیک را از او پنهان میکرده .
چشمانش از لذت برق زد و دوباره یک تکه ی دیگر از استیک را
درون دهانش گذاشت


آنا از اینکه میدید اگنس استیک را با ولع میخورد ، احساس شادی کرد
.
شام در سکوت سرو میشد و تنها صدای برخورد کارد و چنگال ها بود
که به گوش میرسید . این درست همان چیزی بود که با شخصیت آنا
سازگار نبود ! نمیتوانست مشکل اگنس و مایکل را متوجه شود . آنها
درست همانند هم بودند ، دو انسان که نسبت به حرف زدن بی میل
بودند . تنها تفاوت آنها این بود که مایکل برخالف اگنس از صحبت با
دیگران نمی هراسید .
او درست همانند عمویش مایکل فردی ساکت و آرام بود که حتی اگر
سال ها در یک غار میماند و کسی با او صحبت نمیکرد ، هیچ مشکلی
نداشت و حتی از آن وضعیت راضی بود . همین باعث میشد که آن دو
بیشتر شبیه به پدر و دختر باشند . انا این موضوع را دوست داشت ،
اما آن همه سکوت او را بیشتر به یاد شام مردگان میانداخت .
بالاخره سکوتی را که برای خودش آزاردهنده ، اما برای مایکل و
اگنس رضایت بخش بود شکست و از مایکل پرسید :» مایک .. اخبار
جدید از کلوب شطرنج نیست ؟ دوباره ریچارد به برد همیشگی تو
اعتراض کرد ؟ «
مایکل انقدر بی صدا نشسته بود که اگنس فراموش کرده بود که اون
هم همراه آنها در حال شام خوردن است .
مایکل بدون اینکه سرش را بالا ببرد و به آنها نگاه کند ، گفت :» نه
... همه چیز مثل همیشه آرومه . «
به دنبال این حرف تکه ای استیک درون دهانش گذاشت .
در مقابل آن همه هیجان آنا هنگام پرسیدن آن سوال ها ، تنها با لحن
خشک و سردی پاسخ داده بود :» نه «

همین آنا را عصبی کرد و باعث شد به صورتش از روی خشم چین
دهد و درون گونه هایش باد بیاندازد .
مایکل که تمام مدت در سکوت شامش را میخورد ، با شنیدن صدای
نفس نفس زدن های آنا که همانند دیگ بخار بود ، سرش را سمت او
برگرداند .
با دیدن چهره اش که همانند سنجابی بود که دهانش را با فندق پر کرده
، تنها چند ثانیه لازم بود که به خنده بیافتد . اما میدانست که اگر این
کار را کند ، بدون شک توسط آنا ، با همان کارد غذا خوری کشته
میشود . برای همین رویش را برگرداند و به بشقابش زل زد :» مشکل
چیه آنا ؟ «
گویی انا در انتظار همین پرسش از جانب مایکل بود تا همانند درنده ی
آزاد شده از قفس به سمت او حمله ببرد :» تازه داری میپرسی مشکل
چیه ؟ تو اصلا به من توجهی نمیکنی مایک .. من تمام مدت سعی دارم
تو رو به حرف بکشونم اما تو حتی یک کلمه هم با من حرف نمیزنی ،
انگار صحبت با من تو رو آزار میده . «
مایکل دستش را مقابل صورتش گرفته بود تا خنده هایش را پنهان کند
. با به یادآوری چهره ی سنجاب مانند آنا ، دوست داشت قهقهه بزند .
اما به سختی جلوی خود را گرفته بود .
_» هی .. چرا صورتت رو از من میپوشونی ؟ «
مایکل پاسخی نداد ، با دندان لبش را گرفت که مبادا به خنده بیافتد و
رویش را به سوی دیگری برگرداند .
آنا بیشتر روی میز خم شد و اصرار داشت که صورت او را ببیند :»
هی .. حتی نمیخوای بهم نگاه کنی ؟ اگه اینقدر صورتم آزار دهنده بود
، پس چرا با من ازدواج کردی ها ؟

اگنس از دعوای آنها استفاده کرد و از گوشه ی چشم نگاهی به آنها
انداخت .
موهای طلایی رنگ داشت که روبه بالا شانه شده بود ، چشمانی به
سبزی چمن و به رنگ زمرد و هیکلی عضلانی که درست مناسب یک
افسر پلیس بود . از همان بدن های محکمی که آدم دوست داشت محکم
آنها را بغل کند . عمو و پدرش درست مثل دوقلو ها بودند ، تنها تفاوت
آنها موهای بلندتر مایکل و سن پایینش بود .
از نظر اگنس مایکل جدی ترین فردی بود که تا آن لحظه با او روبه
رو شده بود . در آن لحظه گمان میکرد که مایکل از روی خستگی از
آنا رو گرفته . اما حقیقت این بود مایکل همانند یک بادکنک در حال
ترکیدن از خنده بود و تنها یک دمیدن نیاز بود که قهقهه سر دهد .
دیدن آنا که با ناراحتی بر سر مایکل داد میزد و مایکل که بدون هیچ
حرفی به غرغر های او گوش میداد ، حس خوبی به اگنس میداد . نباید
واقعا از آن دعوا حس خوبی داشت . اینطور میبود ، اما اگنس
شاید به این خاطر بود که همین دعواها یک خانواده را واقعی نشان
میداد . زمانیکه پدر و مادرش زنده بودند ، هر کدام از آنها شام را در
اتاقی جدا میخورد و حتی در آن اتاق میخوابید . او تا به حال دعوای
پدر و مادر خود را ندیده بود . آنقدر همه چیز در خانه ی آنها
مصنوعی بود که اگنس گاهی شک میکرد که آن دو زن و شوهر باشند
و او فرزند آنها .
هیچ گاه نتوانسته بود درک کند که حضور در یک خانواده ی واقعی
چه حسی داشت . اما در آن لحظه احساس عجیبی داشت . احساس
میکرد کرمی درون شکمش میلولد و برای فرار به سمت دهانش هجوم
میبرد . ضربان قلبش بالا رفته بود و حتی نمیدانست از روی ترس
است یا هیجان . چشمانش گرم شده بود و این حس آشنا و مسخره را
میشناخت

برای همین دستش را روی گونه هایش کشید ، از اشک خیس بود !
درست حدس زده بود ، همیشه زمانیکه ناراحت بود ، چشمانش گرم
میشد و به دنبال آن گریه میکرد .
اما اینبار فرق داشت ، قلبش همانند زمانیکه ناراحت بود ، از حرکت
باز نمانده بود ، نفسش تنگ نشده و به شمارش نیفتاده بود ، بغض ته
گلویش را به خارش نمی انداخت و تمام تنش از خشم نمیلرزید . پس
برای چه گریه میکرد ؟ آن حس ناآشنا چه بود ؟
هراسید و به سرعت ایستاد . به خاطر حرکت ناگهانیش ، صندلی روی
زمین کشیده شد ، قیژ قیژ کوتاهی کرد و به عقب رفت .
آنا که بازویش را دور گردن مایکل حلقه کرده و سعی در خفه کردن
او داشت به همراه مایکلی که در حال خفه شدن بود ، به سمت او
چرخیدند .
از پشت بلور های اشک که پلک هایش را خیش کرده بود ، به چهره
های متعجب و ترسیده ی آنها خیره شد .
زمانیکه که احساس کرد چانه اش میلرزد ، دندان هایش را محکم روی
هم فشرد تا گریه نکند .
به سرعت از میز فاصله گرفت و سمت پله ها دوید تا خودش را به
اتاقش برساند .
تنها صدای آنا را شنید که با نگرانی مایکل از پرسید :» مایک .. چه
اتفاقی افتاد ؟«
خودش را به اتاقش رساند ،در را محکم بست و به آن تکیه داد . به
اشک هایش اجازه داد آزادانه پایین بیاید و روی پارکت سرد نشست .
پاهایش را در آغوش کشید و سرش را روی زانویش گذاشت تا صدای
هق هق هایش بیرون از اتاق نرود

مدتی همانجا نشست و زیر نور ماه که او را در آغوش گرفته بود ،
گریه کرد . زمانیکه ریزش اشک هایش به پایان رسید ، حضور کسی
را کنارش احساس کرد . میدانست تنها کسی که حتی اگر در بسته باشد
، میتواند وارد خانه شود ، سم بود . چون همیشه از پنجره به داخل
میآمد .
سم آرام به کمر اگنس زد و گفت :» باز که داری گریه میکنی . دو
روز پیش به من قول دادی که دیگه اینکار رو نمیکنی .«
اگنس به فین فین کردن افتاد ، آب دماغش را بالا کشید و با صدای
لرزانی گفت :» قول دادن راحته اما عمل کردن بهش سخت .«
سم دستهایش را داخل جیب سویشرتش گذاشت و پاهایش را روی
پارکت دراز کرد .» اولین باری که تو رو دیدم هم داشتی گریه
میکردی . یادت میاد ؟«
اگنس سرش را به نشانه ی تایید بالا و پایین داد ، چون آن روز را به
خوبی به یاد داشت

برای یک کودک شش ساله سخت بود که آرام درون اتاقش بنشیند و
تنها بازی کند . دوست داشت از آن خانه بیرون برود و کسی را برای
دوستی پیدا کند ، اما با وجود قوانین سفت و سخت خانه این اجازه را
نداشت . حتی اگر به او اجازه ی بیرون رفتن را هم میدادند ،
نمیدانست چگونه میتواند یک دوست پیدا کند . دیگر به تنهایی عادت
کرده بود و میدانست چگونه با اسباب بازی هایش بازی کند که به کسی
نیاز پیدا نکند ، اما گاهی اوقات دوست داشت کسی همراه او شطرنج
بازی کند .
هر زمان که احساس میکرد که از تنهایی خسته شده ، دستش را روی
گل سرش می کشید و با وجود آن آرامش میگرفت .
اما یک روز انگشتانش را در هم حلقه و از صمیم قلب دعا کرد :»
امیدوارم فقط یک دوست داشته باشم . کسی که حداقل با من شطرنج
بازی کنه . « به دنبال این خواهش قطر اشکی همانند همیشه از
چشمانش پایین چکید .
همان لحظه صدای پسر بچه ای درون اتاق پیچید .» شما دخترها همش
گریه میکنید . مثل اینکه آبنبات هاتون رو ازتون گرفته باشن .«
اول تصور میکرد خیالاتی شده و به صدا اهمیتی نداد . اما زمانیکه
صدای چرخ های قطار اسباب بازیش روی ریل را شنید ، متعجب
سرش را به سمت صدا چرخاند .
یک پسر بچه درست هم اندازه ی خودش بود که چشمانی بزرگ به
رنگ آبی الجوردی و موهایی به سیاهی موهای او داشت . هودی
همرنگ چشمانش و شلوار جین مشکی همرنگ موهایش به تن داشت

شاید آن لحظه باید از ترس جیغ میکشید و پا به فرار میگذاشت . اما او
تنها متعجب بود از اینکه چرا یک بچه ، نمیتواند ریل قطار را درست
کنار هم بچیند .
پسر بچه یکی از قطعات ریل را به دست گرفته بود و سعی داشت به
قسمت اشتباهی وصل کند .
اگنس آب دماغش را بالا کشید ، با آستین لباس اشک هایش را پاک
کرد و با صدایی که به خاطر گریه می لرزید گفت :»
اونجا جای اون قطعه نیست . داری اشتباه انجامش میدی .«
اَخمی که به خاطر تمرکز روی صورت پسر بچه افتاده بود از بین
رفت ، قطعه ی ریل را سمت او گرفت و گفت :» تو میتونی درستش
کنی ؟«
اگنس به سمت او رفت و روبه رویش نشست . قطعه ریل را گرفت و
با قطعه ی درست عوض کرد . تا آخر ریل را چید ، تا اینکه ریل
تبدیل به یک عالمه بینهایت شد .
پسر که گویی نخستین بار است که در زندگیش ریل میبیند ، برای او
دست زد .» اوه .. تو واقعا باهوشی «.
گونه های اگنس از خجالت سرخ شد و با صدایی که به خاطر گریه
گرفته بود ، گفت :» خیلی راحت بود .«

همان لحظه پسر چهار دست و پا کنار قطار ایستاد و با شوق به آن
خیره شد .» میتونی روشنش کنی ؟«
اگنس سرتکان داد و دکمه ی حرکت قطار را زد .
قطار اسباب بازی با صدای هوهوی بلندی روی ریل به حرکت درآمد
و چرخ هایش روی ریل خرخر صدا دادند .
مثل آنکه پسر از تماشای قطار لذت میبرد ، چون با چشمانی که از
شوق برق میزد به قطار خیره شد و گفت :» قطارمون حرکت کرد .
الان بار آبنبات از راه میرسه .«
ناخودآگاه اگنس هم خندید . بسیار عجیب بود که یک بچه ی پنج ساله با
دیدن کسی درون اتاقش ، به جای ترسیدن همبازی او شود . اما همین
ویژگی اگنس را جالب میکرد ، اینکه او یک دختر عجیب بود .
الیزابت که روی کاناپه ای در اتاق پذیرایی نشسته بود ، صدای خنده
های بلند اگنس و صحبت کردنش با کسی را شنید . میدانست که اگنس
آنقدر دیوانه است که با دیوار یا عروسک هایش صحبت کند ، اما با
خودش نه . گمان برد که کسی درون اتاق همراه آن دختر است و اگر
چنین بود ، او باید چه جوابی به مادر اگنس میداد ؟
میل های بافتنی و شال گردنی را که در حال بافتن آن بود ، روی میز
انداخت و راهش را به اتاق اگنس پیش گرفت .
در اتاق را آنقدر به سرعت و بدون اجازه باز کرد ، که گویی پلیسی
در حال دستگیری مجرم بود . نگاه مشکوکش را در اتاق چرخاند و
سپس به اگنس که تنها کنار ریل نشسته بود خیره شد .» داشتی با کسی
حرف میزدی ؟«

اگنس لبخند زدی و با انگشت به پسر بچه ی چشم آبی اشاره کرد .»
داشتم با اون بازی میکردم ... اسمت چیه؟«
سم نیشخندی زد و آرام گفت :» سم «
الیزابت به جایی که او اشاره میکرد نگاهی انداخت و بعد به حالتی به
اگنس نگاه کرد که گویی ادعا کرده بود که یک موجود فضایی را دیده
.» داری منو مسخره میکنی ؟«
از فکر اینکه اگنس او را دست میانداخ ت ، اَخمی روی صورتش
نشست که چین و چروک های صورتش را بیشتر میکرد . با انزجار
نگاهی به اگنس انداخت و گفت :» دختره ی دیوانه . حالا با خودت
حرف میزنی ؟«
توجهی به نگاه های متعجب اگنس نکرد و دوباره به هدف دیدن کسی
که اگنس با اون حرف میزدم ، اتاق را از نظر گذراند .
به پنجره ی باز اتاق اشاره کرد و با چهره ای عبوس ادامه داد .» تو
اونو باز کردی ؟«
اگنس سمت پنجره که خیلی از او بلندتر بود چرخید . حتی او هم
نمیدانست که چرا پنجره باز است . حتی دلیل رد انگشت های کوچک
روی شیشه را هم نمیفهمید ، اما الیزابت حرف او را باور نداشت .
همانطور که زیر لب غرغر میکرد ، سمت پنجره رفت . سپس
دستمالی را از داخل جیب روپوش سفید رنگش که همانند کیسه ی
کانگورو بود ، بیرون کشید و با آن اثر انگشت ها را از روی شیشه
پاک کرد

سپس پنجره را محکم بست و از اتاق بیرون رفت . آنقدر عصبی بود
که گویی اگنس خدمتکار بود و او هیچ وظیفه ای در قبال خدمت به او
نداشت .
اگنس دیگر به ترش رویی ها و اخلاق تند الیزابت عادت داشت. تنها
چیزی که در آن لحظه او را متحیر میکرد ، سم بود . کسی که تمام
مدت در اتاق حضور داشت ، اما الیزابت او را نمیدید . میدانست که
چشمان الیزابت ضعیف بود و برای آن عینک میزد ، اما در آن حد
نبود که نتواند سم را ببیند .» چرا تو رو ندید ؟ نکنه تو یه جادوگری
که میتونی خودت رو ناپدید کنی .«
سم آرام قطار را با دست روی ریل به حرکت درآورد .» نه احمق . به
این خاطره که تو منو صدا زدی ، پس تنها کسی که میتونه منو ببینه
تویی.«
اگنس با نگرانی پرسید :» یعنی حتی پدر و مادرت هم نمیتونن تو رو
ببین ؟«
سم قطار را از روی ریل برداشت و با آن به سر اگنس کوبید .» نه
احمق . خانواده میتونن من رو ببینن . اما ما مردمی هستیم که غیر از
خودمون ، فقط افرادی به تنهایی تو توانایی دیدن ما رو دارن . «
اگنس حتی با وجود آنکه سرش از برخورد اسباب بازی ِگز ِگز میکرد
، باز هم لبخند زد . خوشحال بود از آنکه فرد خاصی را ملاقات کرده
بود و شاید میتوانست او را مدت زیادی کنار خود نگه دارد . سرش را
خم کرد و به گونه ای روی صورت سم متمرکز شد که گویی در حال
دیدن یک موجود عجیب است ، که جای دهانش و دماغش با هم عوض
شده

پس از آنکه متوجه هیچ چیز غیر عادی در او نشد ، تصمیم گرفت او
را به عنوان یک مهمان ناخوانده بپذیرد .» یعنی قراره کنار من بمونی
؟«
سم دوباره قطار را روی ریل گذاشت و بدون آنکه نگاهش را از آن
بردارد ، گفت :» فقط تا زمانیکه دیگه احساس تنهایی نکنی «.
اگنس که میدانست تنهایی ، همراه و دوست ابدی دوست ، لبخندی زد و
زیر لب گفت :» پس فکر کنم تا ابد کنار هم هستیم . «
سم مثل آنکه بخواهد یک پشه را دور کند ، دستش را در هوا تکان داد
.» این حرف ها رو بی خیال شو و جواب سوال من رو بده .آبنبات
عصایی داری ؟

به یاد آوری آن گذشته ی بامزه ، باعث شد اگنس به خنده بیافتد و
فراموش کند که تا چند دقیقه ی پیش ، گونه هایش از اشک خیس شده
بود .» سم .. کاش می تونستم مثل تو به قولم عمل کنم .«
اگنس میدانست که سم دلیل این تعریف ناگهانی را نمیداند ، برای همین
به چشمانش خیره شد و گفت :» تو به من قول دادی که همیشه کنار هم
بمونیم و بعد از ده سال هنوز کنار منی .«
به خاطر تمجید های او پس از چند ثانیه ، گونه های سم سرخ شد ،
چشمانش را بست و آرام پشت گردن خود را نوازش کرد .» فکر
میکنم توی تعریف از من یکم زیاده روی کردی .«
اگنس متعجب نگاهی به سم انداخت تا متوجه شود چه اشتباهی در جمله
اش وجود داشته . با دیدن دست راست سم که درون جیب هودیش بود
و لبخند خبیثی که روی لبش داشت ، عصبی غرید :» سم ... تو قول
داده بودی «.
سم همانطور که چشمانش از شیطنت برق میزد و لبخندی تا بناگوش
زده بود ؛ آبنبات عصایی که راه راه های سفید و قرمز داشت را از
داخل جیبش بیرون کشید و قسمت عصایی را داخل دهنش گذاشت .
اگنس که دیگر توانی برای نصیحت کردن او نداشت ، با ناتوانی نالید
:» سم .. تو قول دادی بودی که هر روز فقط یک شیرینی عصایی
بخوری . اما این هفتمین شیرینی عصایی امروزته .«
سم پس از آنکه سر عصایی آبنبات را درون دهانش شکاند ، گفت :»
همونطور که خودت گفتی ، قول دادن راحته ، اما عمل کردن به اون
سخته .«

به دنبال این حرف ، شروع کرد به خلچ خلچ کنان ، شکاندن آبنبات
زیر دندانش .
چند ثانیه نگذشته بود که ناگهان از جایش برخاست و با کشیدن دستان
اگنس ، او را هم مجبور که ایستادن کرد .
پس از نشاندن اگنس روی صندلی ، به سمت طاقچه ی پایین پنجره
رفت و روی آن نشست . نور ماه از پنجره ی بزرگ اتاق به داخل
میخزید و چشمان الجوردی رنگ سم همانند چشمان گربه ، برق تیزی
زد . موهای سیاهش که در زیر نور میدرخشید در کنار چشمانش ،
همانند دریای طوفان گرفته ب ود .
اگنس کالفه نگاهش را از آبنبات درون دهان سم ، که به طرز مسخره
آن را میجوید گرفت و به سمت چشمانش سوق داد .» خب االن چیکار
کنم ؟«
سم به سرعت دست به سینه شد و با انگشت به میز اگنس اشاره کرد
.» بنویس .«
_» چیکار کنم ؟«
سم خسته به دیوار پشتش لم داد و با لحن ملتمسی گفت:» خواهش
میکنم اگنس .. مدت زیادی از آخرین خاطره ای که نوشتی و مثل
احمق ها با دفترت صحبت میکردی ، گذشته . دوست دارم دوباره به
خاطراتت گوش بدم .

مورد توجه قرار گرفتن خاطرات روزانه اش احساس تکبر و
خودستایی را به او داد . اما دوست نداشت که سم بداند که از نوشتن
خاطرات به خود میبالد ، برای همین نگاهی از روی تکبر به او
انداخت و گفت :» فقط همین یکبار اجازه داری به خاطراتم گوش
بدی . اونها خیلی شخصی هستن ، درست مثل شونه «.
سم چشمانش را در کاسه چرخاند و از پنجره به بیرون نگاه کرد .
بدون شک اگر به اگنس میگفت که تمام مدت از شانه ی او استفاده کرد
، جیره ی ابنباتش را قطع میکرد . پس سکوت کرد و آبنبات درون
دهانش را مکید .
اگنس از داخل کشوی میز ، دفتر خاطراتش را به همراه مدادی بیرون
کشید . دفتر جلدی چرم و قهوه ای رنگ داشت که درست همانند یک
پوست پیر ، چروکیده شده بود . تمام آن را برکه های کاهی پر کرده
بود و اگنس احساس میکرد که سن آن دفتر حتی از پدربزرگش الیور
نیز بیشتر است .
دفتر را باز کرد و پس از رسیدن به صفحه ای خالی که با جوهر
خودکار یا با گرافیت مداد سیاه نشده بود ، به فکر فرو رفت .حال باید
نامه را چگونه شروع میکرد ؟
صدای خلچ خلوچ آبنبات خوردن سم ، به او اجازه ی فکر کردن نمیداد
.
مداد را آرام روی لبش میزد و سعی میکرد به یاد بیاورد که تمام مدت
چه چیزهایی قرار بوده درون دفتر خاطراتش ثبت کند .
ناخودآگاه دستش را روی گل سرش کشید و به فکر فرو رفت .
بعد از چند دقیقه باالخره نوک مداد را روی کاغذ کاهی دفتر گذاشت ،
شروع به نوشتن کرد و همزمان با صدای بلند برای سم خواند :» دفتر
عزیزم ، خوشحالم که دوباره وقتی پیدا کردم تا باهات صحبت کنم
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این رمان ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودش رو برای این رمان ارسال میکنه.
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.